eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من کسی را ندیدم اما صدای مهربانی شنیدم که گفت:او زائر ما بوده.من ضامن او هستم.او را به ما ببخشید.دوباره دقت کردم اما کسی را ندیدم.فقط صدا را دقیق شنیدم.بلافاصله دیدم فرشته مرگ احترام گذاشت و عقب رفت.بعد سراغ تخت چهارم رفت.خانمی روی آن تخت خوابیده بود کمی با او صحبت کرد و روح او را به راحتی از بدنش بیرون اورد.او زن مؤمنی بود.این را به سادگی می‌شد فهمید.خیلی خوشحال و راحت شده بود.آن خانم وقتی می‌خواست برود بالای سر من امد و خداحافظی کرد.همین‌طور که می‌رفت احساس کردم نوای حدیث کسا در بیمارستان پخش می‌شود.او به من گفت:سلام شما را به مادرم حضرت زهرا(سلام الله علیها)می‌رسانم.وقتی انها رفتند بلافاصله یکی از پرستار ها و بعد تیم پزشکی بالای سر ان خانم امدند و با ناامیدی گفتند:خانم موسوی از دست رفت.اما من پس از ۱۴روز بیماری و کما در روز شهادت امام رضا(علیه‌السلام)به سفاعت ایشان،به هوش امدم و لحظه به لحظه بهتر شدم.یکی دو روز بعد،مادرم به همراه تیم پزشکی بالای سرم امدند.برایشان از حضور فرشته مرگ بالای سر خودم گفتم‌و...اما هیچ‌کدام باور نمی‌کردند.برخی از انها منکر این قضیا بودند.من رو کردم به یکی از پزشکان و اسم و فامیلی او را دقیق گفتم.دکتر با تعجب گفت:من رو از کجا می‌شناسی؟ گفتم شما روز اول بالای سرم بودی.از مشهد برای کار دیگری امده بودی و شما را اوردند بالای سر من،درسته؟ بعد رو کردم به یکی پرستار ها گفتم:شما اصرار داشتی مرا برای اهدای عضو بفرستند؟با تعجب گفت:درسته من پیشنهاد کردم!بعد هم از مرگ خانم موسوی گفتم.اینکه ایشان سید بوده و علت مرگش چی‌بوده را توضیح دادم‌و...تیم پزشکی حسابی تعجب کرده بود.چون از زمانی که خانم موسوی بستری شد من بی‌هوش بودم.چند روز بعد،از بیمارستان مرخص شدم.وقتی به شهرمان رسیدیم،خبر دار شدم که شوهر خواهرم از بلندی افتاده و به کما رفته.مدتی بعد هم از دنیا رفته.یاد حرف محمد افتادم:شوهر خواهرت را به جای تو می‌اوریم.من زندگی مجددم را مدیون امام‌رضا(علیه‌السلام)بودم.در ان سفر زیبا چیز های دیگری هم دیدم که بسیار برایم جال بود.¹ ۱_ماجرای جوانی که سکته کرد و مرد ولی به شفاعت امام رضا(علیه‌السلام)برگشت.
سال۱۳۵۹بود.تازه جنگ شروع شده بود که با او آشنا شدم.از جوانان انقلابی بود که به خاطر دفاع از دین و کشورش،از دنیا گذشته بود.از محله دولت آباد اصفهان به جبهه آمده بود.می‌توانست بماند و صاحب کارخانه سنگ بری شود اما... حسین رضایی را بار دیگر در سالها در عملیات کربلای۵ دیدم.با لودر در سخت ترین محور عملیاتی مشغول زدن خاکریز بود لحظاتی بعد صدای انفجار آمد لودر را زدند.اما او زنده ماند بهتر است بگوییم شهید زنده.او به جمع جانبازان قطع نخاع پیوست.مدت ها اورا ندیده بودم.تا اینکه به یکی از دوستان قطع نخاع سر زدم؛او گفت:وضعیت ما در مقابل حسین رضایی چیزی نیست!حسین به جز قطع نخاع؛صدها مریضی و گرفتاری دارد.تازه چند روز پیش حالش بد شد و به کما رفت.همه فکر می‌کردند شهید شده اما چند ساعت بعد برگشت.به دیدنش رفتم تازه توانسته بود خانه کوچکی بخرد و از درد مستاجری نجات پیدا کند.
همسر صبورش به او رسیدگی می‌کرد.هنوز حماسه ی او را به یاد داشتم که در چه شرایطی برای حفاظت جان رزمندگان خاکریز می‌زد.به حسین گفتم:رفقای هم محله‌ای تو همگی کارخانه سنگ‌بری دارند.پشیمان نیستی که جبهه اومدی و...همین طور که خوابیده بود با عصبانیت نگاهم کرد و گفت:بگذار ماجرایی را برایت بگوییم.چند روز قبل در بيمارستان به کما رفتم.یکباره دیدم که بعد سالها توانستم از روی تخت پایین بیایم و راه بروم!سبک بودم و سرحال. نمی‌دانی چه حالی داشتم.همین‌طور به اطراف می‌رفتم.همان لحظه دو جوان زیبا آمدند و به من گفتند:آماده رفتن هستی؟ با خوشحالی گفتم:بله من از تمام سختی ها راحت شدم.همراه آنها راه افتادم و به آسمان رفتیم.ما در جایی توقف کردیم.مقابل ما یک پل بسیار بازرگ و عریض بود.مردم مثل راه‌پیمایی از آن عبور می‌کردند جای سوزن انداختن نبود.گفتند:همه باید رد شوند،همه! به صورت مردم نگاه می‌کردم وحشت و ترس رو می‌دیدم.وقتی کمی جلو می‌رفتند.این پل بزرگ به‌اندازه عبور هر کسی باریک می‌شد.بعد هم نازک و نازک تر...مانند مو باریک می‌شد!من دیدم که خیلی ها با وحشت از پل به پایین پرت ميشدند.تازه فهمیدم که پل صراط و جهنم چه معنایی داره!راستش را بخواهی من هم وحشت کردم.اما دو جوان گفتند:شما صراط را در دنیا طی کردی.شما شهدا احتیاج به عبور از طراط را ندارید.بعد با هم پرواز کردیم و وارد بهشت شدیم.ابتدا مرا در بهشت سیر دادند.همه جا را نشانم دادند.باغ‌ها قصر‌ها...نمی‌توانم برایت توصیف کنم.هر جا که اراده می‌کردم می‌رفتم.بعد هم به جایی رفتیم که شهدای لشکر اما‌حسین(علیه‌السلام)بودند.نمی‌دانی چه برو بیایی بود
خیلی آنجا زیبا بود.بعد گفتم:می‌توانم مادربزرگم را ببینم؟ به دیدن اقوام و مادربزرگ و پدربزرگ رفتم،جایگاه بهشتی آنها بسیار زیبا بود.انجا دختر جوانی را دیدم که با مهربانی به من سلام کرد...اورا نشناختم.مادربزرگم گفت:ایشان عمه توست که قبل تولد تو مرحوم شد¹ به دو جوان همراه خودم گفتم:من از بچگی عاشق حضرت عباس(علیه‌السلام)بودم می‌شود ایشان را ملاقات کرد؟با آنها راهی شدیم پس از عبور از باغ های بهشتی در کنار تپه‌ای زیبا ایستادیم.به ما گفتند:حضرت عباس(علیه‌السلام)از درب مقابل وارد می‌شوند.شما بمانید تا ایشان را ملاقات کنید.پس از لحظاتی حضرت عباس(علیه‌السلام)با همراهان خود از آن درب وارد شدند.نمی‌دانید چه‌هیبت و چه زیبایی خیره‌کننده‌ای داشتند.تازه فهمیدم قمر بنی‌هاشم(علیه‌السلام)یعنی‌چی! ما از همان فاصله ایشان را دیدم و بعد از مشاهده بقیه قسمت های بهشت‌برزخی،بلافاصه مرا در بيمارستان کنار بدنم آوردند.بعد ادامه داد:سید نمی‌دانی چه چیز هایی دیدم.حتی نمی‌خواهم یک‌لحظه اینجا بمانم.من قیامت و پل صراط و جایگاه خودم را دیدم.اما خوشحالم که بدون حساب مانند شهدا به سوی بهشت رفتم.حسین رضایی،این جانباز صبور مدتی قبل به آرزویش رسید و در گلزار شهدای اصفهان کنار دوستانش آرامید.² ۱_بعد ها از پدرم سوال کردم که گفت:بله قبل از تولد تو؛عمه‌ات در جوانی مرحوم شد و من این موضوع را نمی‌دانستم. ۲_سید علی بنی لوحی از شهدای زنده و از سرداران لشکر امام حسین(علیه‌السلام)اصفهان و از یاران نزدیک شهید خرازی است.یک روز تماس گرفت و مواردی در مورد کتاب سه دقیقه در قیامت بیان کرد و گفت:از این کتاب تعدادی تهیه کردم و به رفقایم هدیه دادم.بعد هم خاطرات زیبای شهید رضایی را بیان نمود.
فضای جبهه آنقدر برای ما نورایی و به دور از مظاهر دنیا بود که برای زرمندگان،راه رسیدن به کمال و قرب الهی را سریع تر باز می‌کرد.برخی از آنها به مقاماتی رسیدند که هر بنده‌ای در سیر و سلوک‌الهی،سخت به دنبال آن بود.اوج عرفان و زیباترین طریق الی‌الله را می‌دیدم در جبهه مشاهده کرد.بار ها از حبیب‌ابن‌مظاهر لشکر ۲۵ کربلا،پیرمرد عارف حاج فرضعلی احمدی شنیده بودیم.سردار کمیل کهنسال در این باره می‌گوید:حاج فرضعلی احمدی،پیرمرد نورانی و عارفی بود.تومهاباد باهم آشنا شدیم.مهر و محبتش در دلم نشست.از آن به بعد،تو تمام مناطق عملیاتی باهم بودیم.او برایم همچون یک پدر بود.این چوپان قائم شهری که متولد ۱۳۰۲ بود،به نوای هل‌من‌ناصر حضرت امام پاسخ داد و همان سال۵۹ راهی جبهه شد.در فنون نبرد نیز همانند یک جوان شجاع بود،در بیشتر عملیات ها حضور داشت.یادمه یک ظرف همیشه تو کوله پشتی‌اش بود.خار و خاشاک را جمع می‌کرد،آب می‌ریخت توی ظرف و خیلی سریع،حتی در مناطق عملیاتی چای دم می‌کرد.انسان عجیبی بود.با نماز شب هایش،با ناله و گریه‌هایش،مرا به شدت منقلب می‌کرد.با آن سن سال،راه را راست پیدا کرده بود.یادمه خیلی آرزوی شهادت می‌کرد.یک شب در مناطق کرخه بودیم.قبل عملیات فتح‌المبین،دعای کمیل برگزار شد.من آن زمان فرمانده گردان بودم و حاج فرضعلی مانند یک پدر در کنارم بود.بعد از دعای کمیل برگشتم توی سنگر حاجی پشت سرم اومد.ان زمان،دعای کمیل‌ها،تا نیمه‌شب حتی گاهی تا صبح هم طول می‌کشید.دیدم‌ حاج فرضعلی از گریه زیاد،هق‌هق می‌کند و می‌خواهد یک چیزی به من بگویید.با همان حالت،دستش را گذاشت روی شانه من و گفت:کمیل!من تو مراسم دعا یک چیزی دیدم!
من هم از گریه های حاجی منقلب شدم با حرفش تعجب کردم گفتم:حاجی‌ چی دیدی؟ هق‌هق گریه های حاج فرضعلی کمتر شد.در جوابم گفت:وقتی دعای کمیل تمام شد،همانجا سر جاسم نشستم،یک دفعه همه چیز عوض شد.صحنه عجیبی جلوی‌چشمانم ایجاد شد!یک زمین وسیعی بود من گروه‌هایی را دیدم که در حال عبور بودند! برایم سوال شد با خودم گفتم:این ها چه کسانی هستند؟اینجا دیگر کجاست؟مگه من الان جبهه نبودم؟ در همین لحظه‌ ناگهان یک نفر از پشت دست گذاشت روی شانه‌ام و گفت:فرضعلی،نترس اینجا صحرای قیامتِ! من عده‌ای را دیدم که همگی به سویی می‌رفتند.پاهای آنها مثل انسان بود ولی سرهایشان مثل حیوان!انواع و اقسام حیوانات را دیدم.عجیب تر اینکه مثل انسان بر روی دو پا راه می‌رفتند!وحشت کرده بودم.کسی که پشت سرم بود را نمی‌توانستم ببینم.وقتی ترس مرا دید دوباره دست به شانه‌ام زد و گفت:این ها آدم هایی هستند که در دنیا به طبیعت زندگی کردند.اینجا هر کدام به شکل یک حیوان ظاهر شدند. گروهی دیگر را دیدم که سرهایشان به یک سمت رفته و یک چیزی هم بغلشان بود.چیزی شبیه به تخته که رویش خط خطی بود.انها وحشت زده و نگران بودند.بازم برایم سوال شد که آن شخص دوباره گفت:اینها امیدی برای نجات نمی‌بینند.این ها از عمل‌خودشان نا‌ امیدند.عده‌ای را دیدم که یک تابلوی سفید دستشان بود و خیلی خوشحال و خندان و راحت بودند آن شخص گفت:اینها به اعمالشان امید‌وارند.اما جماعتی را ديدم که روی پای خودشان بند نبودند.
از خوشحالی رقص می‌کردند!نورانی بودند.به حدی نور از سر و صورتشان می‌بارید که وقتی این نور به زمین می‌تابید اثرش ماندگار می‌شد و از بین نمی‌رفت.محو شادی و خوشحالی این گروه بودم که آن دست به شانه‌ام خورد و گفت:اینها شهدا هستند! مکاشفه‌ای که برایش اتفاق افتاده بود را برایم تعریف کرد.هق هق گریه‌اش بیشتر شد.حالت عجیبی پیدا کرده بود.یادمه شب های عملیات شاد بود.زیستن در دنیا برای این پیر‌مرد عاشق،سخت شده بود.اواخر جنگ خیلی گریه می‌کرد.می‌گفت:کمیل همه رفتند من پیر شدم.محاسنم سفید شد ولی شهید نشدم.نکنه برای ما شهادت ننویسند! اما شهادت حق حاج فرضعلی بود.بالاخره آن پیرمرد عاشق،گه کلاس درسش،مکتب امام راحل بود.از دانشگاه جبهه فارغ‌التحصیل شد و چه زیبا به ملکوت اعلی پر کشید.از شلمچه به آسمان رفت هفت سال بعد پیکرش به مازندران بازگشت.یاد بازگشته‌اند نامش همیشه در دلم جاری است و دست پدری‌اش را هیچ‌گاه بر روی سرم فراموش نخواهم کرد.
به فرشته‌ای که همراهم بود گفتم:چرا پاش رو از تو خیابون بر‌ نمی‌داره؟الان ماشین میاد.دوباره به بدن او نگاه کردم.دیدم چقدر چهره‌اش آشناست! جلوتر رفتم.صورتش رو خون پوشانده بود.اما چقدر آشنا بود.شبیه خود من بود.بیشتر که دقت کردم دیدم خودم هستم!!یک نفر داد زد بروید کنار آمبولانس اومد...توی آمبولانس بود که همه چیز تغیر کرد.احساس کردم تمام بدنم درد می‌کند و...چندین روز کما بودم.کادر پزشکی هیچ‌ امیدی به بهبودی من نداشتند.تا اینکه یک شب متوجه شدم جوان خوش سیمایی از بیرون وارد بخش مراقبت های ویژه شد و بدون تجهیزات و...کنار من آمد.او نگاهی به من کرد و از سمت راست،از فرق سر تا نوک پای مرا دست کشید!درد نیمی از بدن من رفت.از فردا هر روز حال من بهتر می‌شد.تا اینکه از بیمارستان مرخص شدم،جالب اینجاست که نیمه سمت راست بدن من هیچگونه مشکلی ندارد اما نیمه چپ بدن من پر از مشکل است.گوش چپ من شنوایی ندارد.دنده‌های چپ من هنوز مشکل داردو... من در آن ساعاتی که در کما بودم اتفاقات زیادی دیدم که مربوط به آینده می‌شد،اما تمام آن ها را فراموش کردم.اما با رخ دادن برخی حوادث،می‌توانستم به یاد بیاورم که چه اتفاق دیگری در راه است.البته ممکن است به هم ربطی نداشته باشند.مثلا وقتی خبر شهادت حاج قاسم را شنیدم به همسرم گفتم:اتفاق مهمی در راه است مردم برای مدتی خانه نشین می‌شوند.نمی‌دانم احتمال دارد جنگ رخ بدهد یا...تا اینکه بحث کرونا پیش آمد ¹ ۱_از دوستان ما بود که مرتب به ما سر می‌زد و کار های انتشارات را پی گیری می‌کرد.ایشان وقتی کتاب سه دقیقه در قیامت را خواند به من گفت:همکار بنده در اداره چنین ماجرایی دارد.او تصادف کرده و چیز های جالی دیده.ما هم پیگیری کردیم و پس از برسی اسناد پزشکی،یکی از فانوس های این کتاب شد.
اما یکی از زیباترین تجربه ها در این زمینه را یکی از شهدای گرانقدر دفاع مقدس داشته.ماجرای او بسیار عجیب است: آخرین روز های اسفند ۱۳۶۴ بود.در بیمارستان مشغول فعالیت بودم.من تکنسین اتاق عمل و متخصص بیهوشی بودم.با توجه به عملیات رزمندگان اسلام،مجروحان زیادی به بيمارستان منتقل شده بود.لحظه‌ای استراحت نداشتیم.اتاق عمل مرتب آماده می‌شد و تیم جراحی وارد می‌شدند.داشتم از داخل راهروی بیمارستان به سمت اتاق عمل می‌رفتم.که دیدم حتی کنار راهروها هم مجروح خوابيده!همین‌طور که میرفتم یک نفر مرا به اسم کوچک صدا زد.برگشتم،اما کسی رو ندیدم!می‌خواستم بروم که دوباره صدایم کرد.دیدم مجروحی کنار راهروی بیمارستان روی تخت حمل بیمار از روی شکم خوابيده و تمام کمر او غرق خون است.رفتم بالای سر او گفتم:شما من رو صدا زدی؟ چشمانش رو به سختی باز کرد و گفت:بله،منم،کاظمینی! چشمانم از تعجب گرد شد.گفتم:محمد حسن!اینجا چیکار میکنی؟ محمد‌حسن کاظمینی سال های سال با من هم کلاسی و رفیق بود. از زمانی که در شهرهای اصفهان زندگی می‌کردیم.حالا بعد از سالها در بیمارستانی در اصفهان او را دیدم.او دو برادر داشت که قبل از خودش در سال‌های اول جنگ مفقودالاثر شده بودند.البته خیلی از دوستان می‌گفتند که برادران حسن اسیر شده‌اند. بلافاصله پرونده پزشکی اش را برسی کردم.با یکی از جراحان مطرح بیمارستان که از دوستانم بود صحبت کردم و گفتم:این همکلاسی من طبق پرونده‌اش،چندین ترکش به ناحیه کمرش اصابت کرده و فاصله بین دو شانه چپ و راست را متلاشی کرده.
کرده.طوری که پوست و گوشت از بین رفته.دو برادر او هم مفقودالاثر شده اند.او زن و بچه هم دارد.اگر می‌شود کاری برایش انجام دهید.تیم جراحی خیلی سریع آماده شد و محمد حسن را راهی اتاق عمل شد.دکتر همین که می‌خواست مشغول کار شود مرا صدا کرد و گفت:باورم نمی نمیشه!این مجروح چطور زنده مانده؟!به قدری کمر او آسیب دیده که از پشت می‌توان حتی محفظه‌ای که ریه ها در آن می‌گیرد.مشاهده کرد!دکتر به من گفت:این غیر ممکنه.معمولا در چنین شرایطی بیمار یکی دوساعت بیشتر دوام نمی‌آورد. بعد گفت:من کار خودم را انجام می‌دهم.اما هیچ امیدی ندارم.مراقبت های بعد عمل بسیار مهم است.مراقب این دوستت باش.عمل تمام شد.یادم هست چهل عدد گاز استریل را با بتادین آغشته کردم و روی محل زخم گذاشتم و پانسمان کردم.دایره‌ای به قطر حدود ۲۵ سانت روی کمر او متلاشی شده بود. روز بعد دوباره به محمد حسن سر زدم.حالش کمی بهتر بود.خلاصه روز‌به‌روز حالش بهتر شد.یادمه روز آخر اسفند حسابی براش وقت گذاشتم.گفتم:فردا روز عید هست و بستگان شما و مردم به بيمارستان و ملاقات مجروحین می‌آیند.بگذار حسابی تر و تمیز بشی.همین‌طور که مشغول بودم.او هم به روی شکم خوابيده بود.به من گفت:می‌خوام به خاطر تشکر از زحماتی که برای من کشیدی یک ماجرای عجیب و غریب رو برات تعریف کنم.گفتم:بگو می‌شنوم. فکر کردم می خواد از حال و هوای جبهه و رزمندگان تعریف کنه.اما ماجرایی گفت که بعد از سال‌ها،هنوز هم وقتي به آن فکر می‌کنم،حال و هوایم عوض می‌شود. محمد حسن بی‌مقدمه گفت:اثر انفجار رو روی کمر من دیدی؟من با این انفجار شهید شدم.روح به طور کامل از بدنم خارج شد!من بیرون از بدنم ایستادم و به خودم نگاه کردم.... ...
یکدفعه دیدم دو ملک کنار من ایستادند!آنها به من گفتند:از هیچ چیزی نگران و ناراحت نباش.تو در راه خداوند شهید شده‌ای و اکنون راهی بهشت الهی خواهی شد.همراه با آن دو ملک به سمت آسمان ها پرواز کردیم.در حالی که بدن من همین طور پشت خاکریز افتاده بود. در راه همینطور به من امید می‌دادند و می‌گفتند:نگران هیچ چیزی نباش.خداوند مقام بسیار والایی را در بهشت برزخی برای شما و بقیه شهدا آماده کرده‌.در راه برخی رفقایم که شهید شده بودند می‌دیدم.انها هم به آسمان می‌رفتند.کمی بعد به جایی رسیدیم که دو ملک دیگر منتظر من بودند.دو ملک دیگر گفتند:اینجا آسمان اول تمام می شود.شما با این دو ملک راهی آسمان دوم می‌شوی.از احترامی که به دو ملک آسمان دوم گذاشتند فهمیدم که ملائک آسمان دوم از لحاظ رتبه و مقام از ملائک آسمان اول برترند.ان دو ملک هم حسابی مرا تحویل گرفتند و به من امید دادند.که لحظاتی دیگر وارد بهشت برزخی خواهی شد و هر زمان بخواهی می‌توانی به دیدار اهل‌بیت(علیه‌اسلام)بروی.بعد ما را تحویل ملائک آسمان سوم دادند.همین طور ادامه داشت تا مرا تحویل ملائک آسمان هفتم دادند.کاملا مشخص بود ملائک آسمان هفتم از ملائک آسمان ششم برترند.بلافاصله نگاهم به بهشت افتاد.نمی‌دانید چقدر زیبا بود.از هر نعمتی بهترینش آنجا بود.یکباره دیدم هر دو برادرم در بهشت منتظر من هستند.فهمیدم که هر دوی آنها شهید شده‌اند.چون قبلا به ما گفتند آنها اسیر شده ‌اند.خواستم وارد بهشت شوم.که ملائک آسمان هفتم گفتند:این شهید را برگردانید.پدرش راضی به شهادت او نیست.در مقام بهشتی او تاثیر دارد او را برگردانید تا با رضایت پدرش برگردد.
تا این حرف را زدند ملائک آسمان ششم گفتند:چشم‌و...یکباره روح به جسم من برگشت.تمام بدنم درد می‌کرد.من را در میان شهدا قرار داده‌ بودند،اما یک نفر متوجه زنده بودن من شد مرا به بيمارستان منتقل کردند و از آنجا راهی اصفهان شدیم و... حالا هم فقط یک کار دارم.من بهشت و جایگاه خودم را دیدم.حتی یک‌لحظه هم نمی‌توانم دنیا را تحمل کنم.فقد آمدم رضایت پدرم را جلب کنم و برگردم.او می‌گفت و من مات‌و‌متحیر گوش می‌کردم‌.روز بعد پدرش حاج‌عبد‌الخالق به ملاقات او آمد.پیرمردی بسیار نورانی و معنوی.می‌خواستم ببینم ماجرا چه می‌شوند.وقتی پدر و پسر خلوت کردند،شنیدم محمد حسن گفت:پدر شما راضی به شهادت من نیستی؟ پدر خیلی قاطع گفت:خیر! گفت:مگه من چه فرقی با برادرانم دارم.اونها الان بهشت هستند و من اینجا...پدر گفت:اونها شاید اسیر شده باشند و برگردند.اما مهم اینه که اونها مجرد بودن تو زن و بچه داری.من در این سن نمی‌توانم فرزندان کوچک تو را سرپرستی کنم.از اینجا به بعدش رو متوجه نشدم محمد‌حسن به پدرش چه گفت.اما ساعتی بعد،وقتی پدرش بیرون رفت و من وارد اتاق شدم محمد‌حسن خیلی خوشحال بود گفتم:چی شد؟ گفت: پدرم راضی شد ان‌شاءالله میرم اونجایی که باید برم.یادمه برخی شب ها تو بیمارستان کنارش می‌نشستم.برای من از بهشت می‌گفت.از همان جایی که برای چند لحظه مشاهده کرده بود.می‌گفت:با هیچی در دنیا نمی‌توانم آنجا را مقایسه کنم.زخم های او روز به روز بهتر می‌شد.دوسه ماه بعداز بیمارستان مرخص شد.شنیدم بلافاصله راهی جبهه شد.چند روزی از اعزام او نگذشته بود که برای سرزدن به خانواده او راهی شهرضا شدم.
رفقایم گفتند:امروز مراسم تشییع شهید داریم.شهید محمد‌حسن کاظمینی.جا خوردم.گفتم:این که یک هفته نیست راهی جبهه شد.به محل تشییع شهدا رفتم.درب تابوت را باز کردم.محمد‌حسن نورانی‌تر از همیشه،گویی آرام‌ خوابيده یکی از رفقا گفت:بلند شو پدرش داره میاد.دوست من گفت:خدا به داد ما برسه.ممکنه حاجی سر همه مون داد بزنه.دوتا پسرش مفقود...سومی هم شهید شده.من گوشه ای ایستادم.پدر بالای سر تابوت پسر آمد و با پسرش کمی صحبت کرد.بعد گفت:پسرم بهشت گوارای وجودت! دوسال بعد جنگ تموم شد.اسرای ایرانی آمدند.اما اثری از برادران محمد‌حسن نشد.با شروع تفحص،پیکر دو برادر محمد‌حسن هم پیدا شد و برگشت و در کنار برادرشان و در جوار حاج همت در گلزار شهدای شهرضا آرام‌ گرفتند¹ ۱_زنگ زد به انتشارات و بابت کتاب سه دقیقه در قیامت تشکر کرد و گفت دوست نزدیک من متخصص بی‌هوشی هست الان بازنشسته شده.او مطالب بسیار زیبایی مشابه‌این جانباز دارد.بعد کمی در مورد شهید کاظمینی توضیح داد.شماره‌اش را فرستاد و این ماجرا یکی از فانوس این کتاب شد.
اینگونه باش تجربه های نزدیک مرگ اگر توسط افرادی که اهل معرفت هستند صورت بگیرد،جنبه معنوی بالاتری پیدا می‌کند.زیرا این افراد به باطن دستورات دین واقف شده و می‌توانند برای دیگران راهکار معنوی برای قرب پروردگار پیدا کنند. یکی از این افراد با معرفت،جوانی بود که در دوران دفاع مقدس،از شهر سمنان راهی جبهه‌شد.او در تجربه های مکرر خود به درجاتی رسید که فهم آن بسیار مشکل است.دیدار و صحبت با دوستان شهیدش و خبر دقیق از زمان شهادت خود و دوستانش و بسیاری مطالب مستند در خاطرات او به چشم می‌خورد. کاظم‌عاملو در سال ۱۳۶۲ با دوستانش راهی کردستان شد و سه‌ماه در جبهه حضور داشت.در همین سه ماه بود که چندین مرتبه توانست با عالم بالا در ارتباط شود و با چشمانی باز،آنچه را که دیده بود برای برخی که اهل بودند بیان کند.انچه در ادامه می‌اید سخنانی است که دوستانش از کلمات و مشاهدات کاظم نقل کرده اند و در کتاب (سه‌ماه‌رویایی) از انتشارات شهید هادی منتشر شده: کاظم بر اساس آنچه دیده و شنیده بود تلاش می‌کرد تا در خودسازی موفق باشد.ما نیز با او همراه شدیم.ابتدا قرار گذاشتیم گناه نکنیم.می‌گفت هر کسی نمی‌تواند این شرایط را تحمل کند،به اتاق دیگری برود.خب جو اتاق ما خیلی خدب بود.بگو بخند دیده می‌شد اما مراقب کلام و رفتار خود بودیم که گناه نکنیم. هر کس ممکن بود خطایی انجام دهد،
بقیه از جمله کاظم به او تذکر می‌دادند.نماز جماعت و نمازش بچه‌های اتاق ترک نمی‌شد.برنامه توسل به صورت منظم برگزار می‌شد.بعد پله‌پله کار را بالاتر برد.مدتی روی بحث اسراف کار کرد.خیلی روی این موضوع تاکید می‌کرد.براساس آنچه دیده بود می‌گفت بسیاری از درجات را با اسراف از دست می دهیم‌.حالا بعد از اصلاح رفتار و اخلاق افراد و دوری از گناهان،نوبت به نوسازی معنوی بود.ابتدا باهم قرار گذاشتیم که بی‌وضو نباشیم.حتی خود کاظم،اگر نیمه‌شب از خواب بیدار می‌شد و می‌خواست دوباره بخوابد،بلند می‌شد و وضو می‌گرفت بعد می خوابید!برای ما روایت عجیبی بیان کرد اینکه فرمودند:«زمانی بر مردم بیاید که کار های ناشایست و زنا بسیار گردد.هر یک از شما که آن زمان را درک کند،نباید شب ها بدون وضو به خواب برود.»یا اینکه رسول اکرم(صلی الله‌علیه و‌آله)فرمودند:هر کس با وضو به خوابد اگر در آن شب مرگش فرا رسد شهید است¹. یکبار یکی از بچه‌ها وارد اتاق شد.کاظم بی‌مقدمه به سراغش رفت و آرام‌ به او اشاره کرد که برو وضو بگیر.گویی نور وضو را در چهره افراد می‌دید.مدتی گذشت احساس کردم برخی از بچه های اتاق ما،مانند کاظم به درجاتی رسیده‌اند.کاظم از اینکه توانسته بود برخی از بچه‌ها را رشد معنوی دهد بسیار خوشحال بود.نمی‌دانید چه حالتی معنوی عجیبی بود.زندگی ما رنگ بوی خدایی گرفته بود.خیلی از بچه ها می‌خواستند داد بزنند و بگویند که چه شرایط و لحظات زیبایی را می‌گذرانند.انها چیز‌هایی می‌دیدند که گفتنی نیست!حتی می‌خواستند کاظم را به دیگران معرفی کنند.اما کاظم می‌گفت:حرفی نزنید.برای خودتان گرفتاری درست می‌کنید.لذت معنوی آن دوران دیگر برای ما تکرار نشد.
دوره به پایان رسید ما برگشتیم.اما برخی از تربیت یافتگان کاظم به جبهه جنوب رفتند و در عملیات خیبر شرکت کردند.همانطور که کاظم به آنها گفته بود،همگی به شهادت رسیدند... یادمه در همان دوران کردستان،بعضی وقت ها تیم های گشتی را در شهر می‌فرستادیم.ما کنار کاظم نشسته بودیم،او هم مانند دستگاه جی‌پی‌اس به ما خبر می‌داد که نیرو ها چه می‌کنند!!مثلا می‌گفت:الان بچه‌ها از جلوی بازار رد شدند...وارد فلان کوچه شدند و...بعد می‌دیدیم که درست گفته. یک روز چند تا از بچه ها را فرستاد برای گشت.کاظم آن زمان فرمانده بود.ساعتی بعد رو کرد به من و با عصبانیت گفت:وقتی بچه‌ها برگشتند،بیارشون پیش من! ان‌ها سه نفر بودند الان آنها را به اسم یادم هست.تا برگشتم گفتم:برادر کاظم،مسئول گروهان با شما کار داره. رفتند پیشش.من هم رفتم ببینم چی‌شده.کاظم بدون مقدمه پرسید:برای چی تیر اندازی کردید؟! هر سه جا خوردند و نگاهی به هم انداختند.ظاهراً سه نفری،یک قوطی کنسرو رو کاشته بودند و با تفنگ و تیر بیت‌المال،مسابقه تیر اندازی گذاشته بودند.توی گیجی،اول تقصیر را انداختن گردن هم.تا آمدند ادامه دهند کاظم گفت:تک‌تک مقصرید.حتی بدون اینکه حرفی بزنند بهشان گفت هر کدام چند تیر شلیک کرده‌اند!! برای همین انکار فایده نداشت و در نهايت اعتراف کردند.کاظم آن سه نفر را موظف کرد سریعا هزینه را از جیب خودشان به حساب بیت‌المال پرداخت کنند.علاوه بر آن درجا یک سری تنبیه دیگر هم برای آنها در نظر گرفت.وقتی بچه‌ها را برون اتاق دیدم.گفتم:شما نپرسیدند کاظم از کجا باخبر شده؟هنوز نفهمیده بودند قضیه چیست. ...
خیال می‌کردند کسی لو داده.بعد که روحیات و قضایای کاظم را فهمیدند کم مانده بود شاخ در بیاورند... کاظم خیلی روی موضوع اسراف تأکيد می‌کرد.از آنچه دیده بود و درک کرده بود به این نتیجه رسیده بود که عامل خیلی از گرفتاری های ما ضایع کردن نعمت خداوند است.یادمه همان ایام دو گردان نیرو وارد شهر بانه شدند.ان‌ها آماده انجام عملیاتی در منطقه کردستان بودند.تمام هماهنگی ها و کار اطلاعاتی‌و...به خوبي انجام شد.احتمال موفقیت عملیات بسیار بالا بود.ما هم از این موضوع بسیار خوشحال بودیم.ان ایام کاظم خیلی اصرار داشت که حالاتش برای کسی گفته نشود.خیلی اصرار داشت که این موضوع پخش نشود.فقط من و چند نفر از هم اتاقی ها خبر داشتیم.یک روز فرمانده گردانی که باید وارد عمل می‌شد.امد پیش ما.نمی‌دانم چطور به گوش او رسیده بود که یک نفر اینجا با عالم بالا ارتباط دارد.امده بود به قول خودش در خصوص عملیات پیش رو و شرایط و حوادث...اطلاعات بگیرد.می‌خواست ببیند که چه کند تا در عملیات موفقیت حاصل شود.الان عکس این دیدار هست.او وارد اتاق ما شد.کاظم از ما خواست حرفی نزنیم.برای همین چیزی نگفتیم.کاظم بدون اینکه کسی متوجه شود به من گفت:به او بگو فردا بیاید جواب را از ما بگیرد.فرمانده هم قبول کرد و رفت.فردای آن روز کاظم به من گفت به اینها بگو:اگر نعمت های خدا و بیت‌المال را اسراف نکنند،پیروز می‌شوند.من هم حرف کاظم را انتقال دادم،اما ظاهرا به این کلام اعتماد نکردند.فرمانده با شنیدن این حرف خنده ای کرد و رفت.روز بعد دیدیم وقتی ناهار به نیرو‌های آن گردان دادند.کلی کمپوت‌و‌کنسرو‌‌ماهی‌ونان‌و...را خورده‌ و ناخورده ریخته اند داخل جوب آب شهر‌ بانه!
آنقدر نان و مواد‌غذایی اسراف شده‌بود که صدای همه در آمد!جوی آب پر بود از کمپوت و کنسرو و نان! وضعیت زندگی در شهر اصلا خوب نبود.یادم هست مردم بانه برای یک تکه نان سر و دست می‌شکستند.اهالی هم حتی در حین عبور از خیابان و با دیدن صحنه های اسراف،اظهار تاسف می‌کردند.کاظم با ناراحتی به نان ها و مواد غذایی اسراف شده نگاه کرد و رو به ما گفت:دیدی‌گفتم این یک نمونه اش! بعد‌از‌ظهر هنگام خروج نیرو ها،کاظم بدون اینکه خود را معرفی کند دوباره این مطلب را به یکی از فرماندهان آن ها متذکر شد.اما آن ها حرف کاظم را جدی نگرفتند و رفتند.متاسفانه در آن عملیات موفقیتی برای نیرو ها حاصل نشد.عملیات با بن‌بست مواجه شدند و عقب نشینی کردند.بعد ها یکی از اساتید قرآن را دیدم که جایی مشغول صحبت بودایشان به یکی از آیات ابتدای سوره انبیاء اشاره کرد که در مورد اسرافکارن می فرماید:واهلکنا‌المسرفین. یعنی اسرافکاران را هلاک می‌کنیم.بعد ادامه: این یک سنت خداست که اگر ما اهل اسراف کردن و ضایع کردن نعمت های خدا شویم.باید منتظر شکست و نابودی شویم.مادرش می‌گفت:بار ها دیده بودم که اگر غذایی باقی می‌ماند.برای وعده بعد می‌گفت همان را بیار بخوریم مادر.یعنی در خانه هم خیلی مراقب بود اسراف صورت نگیرد.یادمه سال ۶۶ همه نگران مادربزرگ کاظم بودیم.خیلی حالش بد بود و هر لحظه منتظر فوتش بودیم.کاظم به محض اینکه وارد شد گفت:بلند شین بابا،مادربزرگ حالش خوب میشه.تا ده سال دیگه هم زنده‌است. دقیقا همین اتفاق افتاد!اواخر همان سال کاظم شهید شد. اما مادربزرگش تا سال ۷۶ یعنی ده‌سال بعد زنده بود.
نکته جالب اینکه دو سال قبل شهادت،کاظم به این نتیجه رسید که برای رسیدن به کمال باید ازدواج کرد.با حداقل های زندگی خودش را شروع کرد.دوستش می‌گفت:دقتش در مسائل دینی بسیار بالا بود.وضو که می‌گرفت،شش دنگ حواسش همان جا بود.بعدها چشمم افتاد به این روایت از معصومین(علیه اسلام)که می فرمایند:(اگر می‌خواهید در نماز حضور قلب پیدا کنید باید از زمان وضو گرفتن دقت کنید!¹) یادمه یکبار توی همان حال عجیب و ارتباطی که با عالم بالا داشت.مانند کسانی که خواب هستند افتاده بود و با شهدای شهر سمنان صحبت می کرد!من به حالات او یقین داشتم اما برای اطمینان بیشتر پرسیدم:کاظم جان،شهید شفیعی بین شهدا است؟اگر هست وصیتش را بگوید.چون این شهید وصیت نداشته و خانوادش ناراحت هستند.کاظم لحظاتی بعد گفت:بله شهید عباس عزیزی‌شفیعی اینجاست.اون در آن حالت،فامیلی کامل شهید را گفت.من مطمئن شدم که خودش است،بعد با شهید صحبت هم صحبت شد.کاظم صحبت ها و وصیت شهید را از زبان خودش برای ما تکرار می‌کرد و من می‌نوشتم.با خودم گفتم:حالا چطوری به خانوادش بگوییم که این وصیت را شهید شفیعی گفته؟چه نشانه ای بدهیم تا باور کنند؟یکباره کاظم از قول شهید گفت:به خواهرم(اسم خواهرش را برد)بگویید که فلان کار را انجام دهد و به فلان برادرم بگویید... در همان حال عجیب،نام تک‌تک اعضای خانواده‌ را گفت و وصیتی که برایشان داشت بیان کرد.در حالی که هیچکدام از ما نام آن ها را خبر نداشتیم.واقعا این قضیه عجیب بود.کاظم عاملو در ارتباط روحی با یک شهید در عالم دیگر،توانست بعد از شهادت،وصیت نامه اش را بشنود و برای ما بگویید و ما بنویسیم!! ... ۱_بحار‌الانوار جلد۸۵ صفحه۳۲۴
بعد از مرخصی وصیت نامه را برداشتیم و رفتیم سراغ خانواده شهید‌شفیعی،آن را با یک جلد قرآن کریم به آن ها تحویل دادیم و گفتیم این متعلق به شهید شماست. یادمه کاظم در همان حالات،به برخی دعا های وارد از سوی بزرگان توصیه می‌کرد:دعای‌ندبه،زیارت‌حضرت‌فاطمه(سلام‌الله‌علیها)جامعه‌کبیره،زیارت عاشورا و دعای بعد از زیارت،زیارت حکیمه خاتون و دعای سحر از جمله آن دعا ها بود.خودش به دعای توسل علاقه داشت و حیلی وقت ها خودش دعا را برای جمع ميخواند.به نماز اول وقت و جماعت خیلی اهمیت می‌داد.در سفارش ها چه در خواب چه در بیداری حتما توصیه می‌کرد به حضور در نماز جماعت.خودش اولین کسی بود که برای نماز حاضر می‌شد.سریع اذان می‌گفت و در صف اول نماز می‌ایستاد.کردستان که بودیم،جزء آن چند نفری بود که اذان میگفت.مثل شهيدان مجید کاظمی و یدالله طحانیان.می‌گفت:امیرالمؤمنین(علیه‌السلام)اینجا غریبه!اسم علی(علیه‌السلام)را باید زنده کنیم.در قنوتش«لاالاالله‌العلی‌العظیم»را زیاد ميخواند.بعد ها در رساله امام(رحمت‌الله‌علیها)دیدم که یکی از بهترین دعا های قنوت نماز است! سعی می‌کردم در نماز و حالات دقت کنم.در سجده اخر،دعا می‌کرد و سجده شکر را ترک نمی‌کرد.نه یک دقیقه یا دو دقیقه بعضا سجده‌هایش تا نیم ساعت طول می‌کشید. تسبیحات حضرت زهرا(علیه‌السلام)را حتما با دقت بعد از نماز می‌گفت. در نماز جوری غرق می‌شد که غیر قابل وصف بود.اصلا عرفانی ترین حالات را در نماز می‌شد دید. مقيد بود به نماز شب؛نمی‌گذاشت ترک شود.حتی وقتی می‌رفت گشت جوری زمان را تنظیم می‌کرد که برای خواندن نماز شب توی اتاق باشد.یا اینکه در همان حال حرکت نمازش را می‌خواند.
یادم هست در جبهه جنوب بودیم.بچه‌ها با کاظم خیلی عیاق بودند.یک بار تنها کیرش اواردم و بهش گفتم:کاظم،برام از نمازش میگی؟اولش قبول نکرد.ولی وقتی اصرار کردم،شروع کرد گفتن. چند جمله بهم گفت که هنوز در ذهنم مانده.کاظم گفت:(آقای...نماز شب آدم رو باادب و با اخلاق می‌کنه.و اخلاق حَسَنه بهش میده.ان وقت خدا میشه استاد اخلاقش.وقتی هم که خدا بشه معلم اخلاق انسان،همه چیزش رو درست می‌کنه و کارش رِله میشه) بعد تعبیر جالبی به کار برد؛گفت:(به‌خدا،نمازشب‌زمین و آسمون رو به هم می‌دوزه!) دوران زیبای حضور در کنار کاظم خیلی زود به پایان رسید.همان طور که بارها گفته بود.در اواخر سال۱۳۶۶در ارتفاعات غرب کشور،زندگی دنیایی اما عرفانی خود را با شهادت به تکامل رساند.در کنار دوستانش در امامزاده یحیی(علیه‌السلام)در شهر سمنان آرام‌ گرفت.¹ ۱_مطالب زیبای این شهید همراه با ده ها خاطره دیگر از ایشان در کتاب سه ماه رویایی که توسط نشر شهید هادی منتشر شده میتوانید مطالعه کنید.
حق‌الناس امام صادق(علیه‌السلام)در مورد حق‌الناس می‌فرماید:اگر مردم انقدری که برای نجس و پاکی وسواس دارند،کمی هم به حق‌الناس اهمیت می‌دادند،مشکلاتشان کم می‌شد.در حالی که اسلام طهارت و نجاست را اسان گرفته و مردم بر خود سخت می‌گیرند؛اما به حق‌الناس،بسیار اهمیت داده،ولی مردم آن را ساده می‌گیرند¹ تماس گرفته بود دفتر انتشارات.می خواست بابت کتاب سه‌دقیقه‌در‌قیامت تشکر کند.می‌گفت:شما لطف بزرگی در حق من کردید.سوال کردم:چه لطفی؟ گفت:من تعریف این کتاب شنیده بودم،اما به این مسائل اعتقاد نداشتم.می‌گفتم مگه میشه کسی از این دنیا خارج بشه و برگرده؟! این ها رو ساختن تا بگن قیامت چطوریه! راستش رو بخواین این ماجرا برای فرزند کوچک من پیش اومده بود. او حرف های عجیبی زد که ما جدی نگرفتیم.هر چی اصرار می‌کرد که حرف های من درسته من باور نکردم و گفتم خواب دیدی،شاید تو فکرت بوده... اما با خواندن این کتاب ذهنم درگیر شد.دوباره سراغ پسرم رفتم.این بار خواستم خیلی دقیق توضیح بدهد که در آن لحظات چه اتفاقی برایش افتاده.ماجرا از این قرار بود که سال گذشته خیلی برای خانواده ما سخت و سنگین بود.برادر جوان من سکته کرد و از دنیا رفت. پسر من هم در یک سانحه رانندگی تا پای مرگ رفت. ...