eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
به قول شاعر: دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند آب حیات واقعی را آن شب به دستم دادند.هیچ وقت آن لحظات را فراموش نمی‌کنم.در خانه بودم.بی خوابی به سرم زده بود.نیمه شب آمدم داخل حیاط منزل که یکباره نفسم به شماره افتاد.قدرت هیج کاری را نداشتم.حتی نتوانستم کسی را صدا بزنم.پاهایم سُست شد و به زمین افتادم...من در سنین جوانی سکته کردم مثل خیلی های دیگر.همین طور که روی زمین افتاده بودم،خروج روح از بدنم را دیدم.چقدر آرامش پیدا کردم.چقدر زیبا و باشکوه بود.من با فاصله گوشه حیاط منزل ایستادم و به بدن خودم نگاه میکردم.یکباره جوانی در برابرم قرار گرفت.چقدر این جوان زیبا و دوست داشتنی بود.به من اشاره کرد که باید برویم.محو جمال این جوان بودم که با صدای جیغ مادرم،توجهم به سمت بدنم رفت.مادرم بالای سرم نشسته بود و فریاد می‌زد.پدرم شماره اورژانس را می‌گرفت و... همسایه ها آمدند و‌... اما من رفتم. بیابان های کویری را قبلا دیده بودم.درست وسط چنین بیابانی قرار کردم!تاچشم کار می‌کرد بیابان بود.کمی اطراف را گشتم هیچ خبری نبود.یکباره متوجه یک خط سیاه طولانی روی زمین شدم.ان سوی خط،یک پیرمرد نحیف و لاغر و ژنده پوش ایستاده بود. به جوانی که مرا با خودش به آن بیابان آورد گفتم:این خط چیه؟ گفت:پایت را آنطرف خط بگذاری برزخ شما شروع می‌شود.باخودم گفتم چه جالب.دوباره به اطراف نگاه کردم.از دور متوجه باغی بزرگ و سرسبز در دور دست ها در آن سوی خط شدم.هر چه دقت می‌کردم بیشتر از قبل طراوت و سرسبزی اش را حس میکردم.از دور می‌شد حدس زد که با تمام باغ های دنیا فرق دارد.هرچه بیشتر دقیق میشدم نعمت های بیشتری را می‌دیدم.
دیگه دل توی دلم نبود هر کسی جای من بود به آن سوی بهشت زیبا می‌دوید.اصلا جای ماندن نبود.به جوان همراه خودم گفتم:من نمیخوام به دنیا برگردم.من رفتم.بعد پایم را آنطرف خط گذاشتم و دویدم.تمام فکر و ذهن من آنجا بود. جالب بود من از دور،حتی جزئیات زیبایی های بهشت برزخی را می‌دیدم.باغ ها رود ها قصر ها و میوه ها و حوریه ها...نمی‌دانید چقدر زیبا بود.هنوز چند قدمی نرفته بودم که ناگهان برگشتم!انگار نمی‌توانستم بروم؟! کنار پیرمرد ایستادم آنقدر پیر بود که تمام صورتش چین و چروک داشت.لباسی هم شبیه گونی پاره به تنش بود.به یک چوب دستی تکیه داده بود و نفس نفس میزد.احساس می‌کردم که لحظات آخر عمرش است.جوانی که لحظه مرگ در دنیا همراه من بود گفت:خیلی عجله داری،کجا؟!صبر کن. با هیجان خاصی گفتم:مگه بهشت رو نمی‌بینی؟گفت:صبر کن.تنها نباید بری.این پیرمرد همراه شما باید بیاد.با تعجب گفتم:چی میگی؟این بابا که داره می‌میره.این نمیتونه راه بیاد.من که دارم میرم.خدافظ.دوباره دویدم سمت بهشت اما نه...نمی‌شد برم.پاهام قادر به حرکت نبود.خود به خود برگشتم کنار پیر مرد.او خیلی تلاش کرد تا یک قدم برداشت.با خودم گفتم دو سه تا قدم دیگه برداره می‌میره.به جوان گفتم:چرا من باید همراه این پیرمرد برم؟من میخوام تو بهشت خودم برم.جوان لبخندی زد و گفت:پسر جان،این پیرمرد اعمال صالح توست این پیرمرد نماز های تو است.هیچکس تنها راهی بهشت نمی شه.همه با اعمال خوب خودشون راهی بهشت میشن.تو هم به جای این حرفا کمک کن تا پیرمرد همراه تو بیاد.
زدم توی سرم.اعمال‌خوب...نماز...پس کی بود میگفت:دلت پاک باشه؟! فایده نداشت.مسیر طولانی بود این پیرمرد توان سفر نداشت.کمی فکر کردم.ارام پایم را گذاشتم این طرف خط.جوان لبخندی زد و یکباره همه چیز عوض شد... روح به جسم بازگشت و به یاری خدا از این سفر برگشتم.چند دقیقه بیشتر طول نکشید.این سفر کوتاه چقدر برایم آموزنده بود. پزشک بالای سرم می‌گفت: بخیر گذشت. فکر می‌کردم حالم خیلی بد باشد،الحمدلله مشکلی نداشتم.توانستم از جا بلند شوم.سحر جمعه بود.وضو گرفتم‌.بعد مدت ها رو به سوی مهربان خدایم ایستادم.الله اکبر... چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند حالا انسال دیگری متولد شده بود.انسانی که می‌داند ایمان با عمل صالح همراه است و عمل صالح همنشین همیشگی انسان است.انسانی که بعد از نماز و انجام واجبات،تمام تلاش خودش را برای کمک و هدایت مردم انجام می‌دهد.¹ _1 این جوان را بار ها دیده بودم که به دفتر انتشارات شهید هادی می‌آمد و کتاب سه دقیقه در قیامت را میخرید و برای رفقا و دوستانش به عنوان هدیه می‌برد.با اینکه سرباز بود و درآمد خاصی نداشت.اما اینگونه عمل صالح انجام می‌داد تا در هدایت دیگران‌ موثر باشد.تا اینکه یک روز ماجرای خودش را برایم تعریف کرد...اما در روایات هست:قیص بن عاصم با گروهی خدمت حضرت رسول (صل الله و عالیه و سلم)رسیدند و از آن حضرت نصیحت خواستند پیامبر فرمود:ای قیص چاره‌ای نیست که باید همنشینی در قبر(و برزخ)داشته باشی،تو مرده‌ای و او زنده است... محشور نخواهی شد مگر با او،سوال نخواهی شد مگر با او؛پس قرار مده آن را مگر صالح،زیرا اگر صالح باشد با او اونس خواهی گرفت...و آن شخص که در برزخ همنشین همیشگی توست اعمال توست. (منبع:خصال شیخ صدوق باب سوم شماره ۹۳)
با سرعت فرار می‌کردم تا اینکه به دره عمیق جهنم رسیدم.طبقات و عذاب جهنم پیدا بود.نزدیک بود همان جا از ترس بمیرم.پشت سرم را نگاه کردم،دیدم ان مار همینطور نزدیک می‌شود.می‌خواستم از ترس مار خودم را به جهنم بی‌اندازم.صدایی گفت:برگرد تو اهل اینجا نیستی.دلم کمی ارام شد.بعد دیدم مار هم برگشت و مرا دنبال نمی‌کند!برگشتم تا به همان پیر رسیدم.گفتم:چرا مرا کمک نکردی؟ گفت:من ناتوانم،لکن برو سمت این کوه.در انجا امانت های مسلمانان است،اگر تو هم امانتی داشته باشی تو را یاری خواهد کرد.با تعجب به سراغ ان کوه رفتم.دیدم در ان اتاق هایی است که جلوی ان‌ها پرده هایی قرار دارد و درب هایی از طلا و جواهر دارد.با تعجب دیدم ان مار دوباره به دنبال من است.دویدم به سمت ان کوه،وقتی نزدیک شدم،ملکی فریاد زد:پرده ها را کنلر بزنید درب هارو باز کنید و بیرون ایید.شاید این بیچاره در بین شما امانتی داشته باشد که او را از شر دشمن پناه دهد.یکباره دیدم بچه هایی که صورت شان مانند ماه می‌درخشید بیرون امدند.مار وحشتناک حسابی به من نزدیک شده بود.یک نگاهن به ان بچه ها و یک نگاهم به پشت سرم بود.کودکان بیرون امده بودند و دیدم دخترم که مرده بود جلو امد.تا مرا دید گریه کرد و گفت:این پدر من است.م،دست چپش را در دست راست من گذاشت و با دست راست به مار اشاره کرد.مار یکباره برگشت نفسی از روی راحتی کشیدم.دخترم مرا نشاند و گفت:پدر، اَلَمْ یَاْنَ لِلّذِینَ ءَامَنُو اْ اَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُم لِذِکْرِ اللهِ.ایا وقت ان نرسیده که دل های شما برای خداوند خاشع شود؟(سوره حدید ایه۱۶) حسابی گریه کردم و گفتم دخترم شما قران میخوانی؟
گفت:ای پدر بهتر از شما به قران اگاهیم. گفتم:دخترم،من خیلی ترسیدم این مار چه بود؟ گفت پدر جان این اعمال زشت تو بود که ان را تقویت کردی و نزدیک بود تورا به جهنم بفرستد.گفتم ان پیر که بود؟ گفت:اعمال خوب تو بود که خودت ان را ناتوان کردی.چون در برابر اعمال زشت تو، نتوانست کاری انجام دهد. گفتم:دخترم شما در این کوه چه می‌کنید؟ گفت:ما طفلان مسلمانانیم که در کودکی از دنیا رفتیم و خداوند ما را اینجا جای داد و چشم به راه پدران و مادرانمان هستیم تا بیایند نزد ما و ما انها را شفاعت کنیم. در همین افکار بودم که از خواب پریدم.بعد از ان مشروب و سایر گناهان را ترک کردم و توبه نمودم.این ماجرا سبب توبه من شد.¹ سر از جیب غفلت بر آور کنون که فردا نمانی به خجلت نگون کنون بایدای خفته بیدار بود چو مرگ اندر آرد ز خوابت چه سود ز هجران طفلی که در خاک رفت چه نالی که پاک آمد و پاک رفت تو پاک آمدی و بر حذر باش و پاک که ننگ است ناپاک رفتن به خاک 1_برگرفته از تفسیر (روح البیان) اما نکات جالب این داستان: اول:نفوس بشری که از دنیا میروند،اطلاعاتشان در برزخ قابل قیاس یا دنیا نیست تا جایی که همه لغات را می‌دانند و قرآن مجید را بهتر می‌فهمند و بسیاری از امور که بر اهل دنیا نهان است،نزد آن ها آشکار است:چشم تو ای انسان امروز(یعنی در قیامت)تیزبین و تندبین است(ق/۲۲)یعنی آنچه در دنیا نمی‌دیدی د نمی‌دانستی امروز بر تو آشکار و نهان است. دوم:مسأله تجسم اعمال یعنی کردار نیک و زشت انسانی پس از مرگ به صورتهای مناسبه، آن کردار ها نزد انسان حاضر و به او متصل است:روزی که قیامت هر کس کار های خوب و بد خود را حاضر شده نزد خود بیند و آرزو کند کاش!میان او و کار بدش زمان زیادی جدایی بود و خداوند شما را از عذاب خود می ترساند و بر حذر می‌دارد و خداوند در حق بندگان خود مهربان است(آل عمران/۳۰) سوم:مسأله شفاعت کردن بچه های مسلمان که در کودکی مرده‌اند از پدران و مادران خود و روایات و پاره‌ای از داستان های این مطالب در باب سوم از کتاب (لعالی الاخبار)نقل گردیده.قلب سلیم،ج۱،ص۳۲۲
احساس میکنم در بیشتر تجربه‌های نزدیک به مرگ که برای افراد مذهبی پیش امده،به نقطه ضعف آنها به مسائل دینی اشاره شده.یا اینکه کسی از نزدیکان آن شخص به سراغش آمده و مشکل او را برطرف نموده است. بسیاری از شهدای دوران دفاع مقدس.قبل از شهادت،در عالم خواب یا تجربه های اینگونه،جایگاه خود را در بهشت برزخی می‌دیدند و همین باعث می‌شد که برای شهادت لحظه شماری کنند.بنده صدها شهید را می‌شناختم که اینگونه بودند.بسیاری از شهدا از لحظه دقیق شهادت خود به این طریق با خبر می‌شدند.استاد پناهیان می‌فرمود:دوستی داشتم که از نوجوانی در مسجد باهم بودیم. محسن زیارتی در خانواده‌ای نسبتا مرفه بزرگ شده بود.اما قبل از شروع جنگ عاشق شهادت بود.یادمه برای به دست آوردن شهادت شب ها نماز امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف)را می‌خواند.ما باهم به جبهه رفتیم و محسن در فتح‌المبین سال ۶۱ به آرزویش رسید.از آن تاریخ بارها شاهد بودم که به سراغ رزمندگان می‌آمد و در عالم خواب یا...چیز هایی میگفت که آنها را برای شهادت آماده می‌کرد.یکبار خودم در خواب دیدمش،پرسیدم کمتر پیش ما میای. گفت:اینجا خیلی کار داریم گفتم:چه کار میکنید؟ گفت:از این بالا نگاه می‌کنیم،هر کسی کمک خواسته باشه،کمکش میکنیم.بعد گفت الان تو سوالی داری؟کمکی میخوای؟ گفتم:این مسئله قبر هنوز برای من حل نشده. گفت:بیا تا برات حلش کنم. توی خواب من رو بالای یک قبر برد و پاهایش را دو طرف قبر گذاشت!گفت کف قبر را نگاه کن.با انگشت کف قبر رو مثل یک کشویی کنار زد و نور شدیدی بیرون زد. آن نور خیلی لطیف و زیبا بود.طوری بود که وقتی دستش داخل نور بود،طرف دیگرش هم نورانی بود و ... این خواب اینقدر برای من تاثیر داشت که عاشق قبر شدم.من شاهد بودم که مست زیارتی مشکل بسیاری از رزمندگان را حل کرد و آن ها را آماده شهادت نمود. نمی‌دانم به آنها چه چیزی نشان می‌داد یا چه چیزی می‌گفت.اما با یک اشاره،مشکل آنها را برطرف و عاشق شهادت می‌کرد و...
راننده را صدا کردند و اتوبوس در گوشه ای توقف کرد.چند لحظه بعد دیدم که یک شخصی را روی برانکارد در بیمارستان شاهرود آوردند.من هم به دنبال این بدن آمدم.از جایی نزدیک به سقف به ان بدن نگاه می‌کردم.خیلی آشنا بود.نزدیک تر که رفتم دیدم خودم هستم.اما تعجب کردم،چرا من اینقدر باد کرده‌ام؟! دکتر ها بالای سرم جمع شدند.یادم هست که می‌خواستند آمپول بزنند.اما بدنم آنقدر باد کرده بود،که رگ پیدا نمی‌کردند.یک دکتر متخصص،برای انجام کاری از مشهد به شاهرود آمده بود.این دکتر را بالای سر من آوردند. یکی از پرستار ها گفت:هر کاری کردیم مریض احیا نمی‌شه.می‌خواهید بفرستیم برای اهدای عضو؟دکتری که اسمش را خوب به یاد دارم گفت:تلاش کنید.شاید برگرده،اینقدر تلاش کردند تا اینکه ضربان قلبم دوباره بر قرار شد.اما من در کما بودم.بلافاصله من را به بخش مراقبت های ویژه انتقال دادند.پنج بیمار در آنجا بودیم.من متوجه شدم که مادرم هم به آنجا آمده.در همان دقایق اولیه،تمام زندگی خودم از کودکی،یعنی زمان تولد تا زمانی که به بیمارستان منتقل شدم.در مقابلم قرار گرفت.بسیار واضح و روشن.خیلی تجربه شیرینی بود.انچه را که فراموش کرده بودم به من نشان دادند.اما برایم جالب بود.روح من آزاد بود من به راحتی به بیرون بیمارستان و...می‌رفتم.نمی‌دانم به خاطر علاقه‌ام بود یا دلیل دیگری داشت.اما بلافاصله از بیمارستان به سوریه رفتم!من دیدم که در مواضع تروریست ها وارد شده و آن هارا می‌بینم.من یک حرم را وسط یک بیابان دیدم. که از همه طرف،دشمنان به سوی آن هجوم می‌بردند.اما نمی‌توانستند موفق شوند.در هیجانات نبرد بودم.درست در همین زمان،بدن من روی تخت از شدت تب می‌سوخت!گاهی به کنار بدنم می‌امدم،احساس کردم ازاد هستم و هر جا بخوام می‌روم. حتی به گذشته! ...
یکباره دیدم سوار بر اسب در کنار صدا سوار دیگر ایستاده‌ام!ما یک مسیر عبور را بسته بودیم.به خودم و اطرافیان با تعجب نگاه کردم.شمشیر و تیروکمان داشتم!یکباره داد زدن مراقب باشید.دارن میان!کسی نباید عبور کنه...گروه‌اندکی بودند.بیست یا سی‌نفر.یک نفر که قامت رشید و چهره‌ای زیبا داشت جلوتر از بقیه بود خودش را به ما رساند و گفت:راه را باز کنید،باید اب برداریم. فرمانده گفت:هرگز،به ما دستور دادند مراقب این منطقه باشیم.ان جوان رعنا گفت:برو کنار بی‌معرفت،من به فرزندان برادرم قول دادم که برایشان اب ببرم.من عباس ابن علی(علیه‌السلام)هستم.تا این کلام را شنیدم ناخوداگاه بدنم لرزید.سست شدم از اسب به زمین افتادم.اشک از چشمانم جاری شد.داد زدم و به سواره نظامی که پشت سر مت بود گفتم بروید کنار...مگر نمی‌بینید چه کسی امده،بروید کنار...اما گویی صدایم را نمی‌شنیدند! من در همان شرایط کمی از معرکه فاصله گرفتم.دختر بچه‌ای را دیدم که منتظر اب و به دنبال عمویش بود.باورکردنی نبود اما من سه ساله آقا اباعبدالله را هم دیدم و صحبت کردم! من مدت ها در کما بودم.حدود دو هفته،در این مدت روح من‌،هر جا که علاقه داشتم و هر جا که اجازه می‌دادند می‌رفت.اما مرتب به بیمارستان سر می‌زدم،گویی نمی‌توانستم از بدنم جدا شوم.یکبار احساس کردم لباس خاکی به تن دارم و در تاریکی شب و روی خاک ها نشسته‌ام.چند نفر دیگر کنار ما بودند.یکی از آنها به نام محمد به من گفت:اماده عملیات هستی؟گفتم:اینجا کجاست؟!گفت:شلمچه است.می‌خواهیم به دشمن بعثی حمله کنیم و...بعد دیدم که داخل تابوت هستم.گویی من شهید شده بودم.یک روحانی که اورا می‌شناختم بر پیکر من نماز می‌خواند.لحظات خاصی بود.مرا به قبرستان اوردند و داخل قبر گذاشتند.تلقین هم خواندند.بعد یکی از دوستان،سنگ لحد را چید و از قبر بیرون امد.بلافاصله دیدم که فضایی در قبرم باز شد د نور شدیدی به قبرم وارد شد.لحظات زیبایی بود.به سمت نور رفتم.انچه از بهشت برزخی شنیده بودم رابه چشم می‌دیدم.
مرا به قبرستان اوردند و داخل قبر گذاشتند.تلقین هم خواندند.بعد یکی از دوستان،سنگ لحد را چید و از قبر بیرون امد.بلافاصله دیدم که فضایی در قبرم باز شد د نور شدیدی به قبرم وارد شد.لحظات زیبایی بود.به سمت نور رفتم.انچه از بهشت برزخی شنیده بودم رابه چشم می‌دیدم.همین‌طور که جلو رفتم،محمد را دیدم.همان فرمانده را که در شلمچه با من سخن می‌گفت.او به من گفت:شما برگرد.فعلا نباید بیایی.داماد خانواده شما به جایت امده...این دیگر اخرین چیزی بود که دیدم.یکباره به سمت تخت بیمارستان کشیده شدم.از لحاظ پزشکی هر لحظه حال من بدتر می‌شد.دیگر امیدی به بهبودی من نبود.یادمه درب ورودی بخش مراقبت های ویژه شیشه‌ای بود.من به در نگاه می‌کردم.یک اقای زیبایی وارد شد!اما جالب بود که درب شیشه‌ای باز نشد و او عبور کرد!این اقا لباس سفید بلندی بر تن داشت.موهای زیبایش تا روی شانه‌هایش امده بود.چشمان درشت و زیبا و خلاصه هر چه زیبایی از او بگویم کم است.همین‌طور که به او نگاه می‌کردم بالای سر من امد.یک نگاهم به او بود و یک نگاهم به بیرون بخش.جایی که مادرم داد می‌زد و امام رضا(علیه‌السلام)راصدا مي‌زد.مادرم بلند بلند می‌گفت:یا امام رضای غریب،من بچه‌ام رو از تو می‌خوام.این پسر زائر تو بود.به حق این روز عزیز که روز شهادت شماست.یا امام رضا... این جوان خوش سیما کنار من ایستاد و با لبخند گفت:برویم؟ تو ذهنم این بود که ایشون کیست؟ خودشان گفتند:من از طرف خدای شما امدم.دوست نداری از این سختی ها راحت شوی؟حرفی نداشتم.اینقدر چهره‌اش زیبا و مهربان بود که گفتم با او می‌روم.اما همین که دستش روی سینه من قرار داد.یکباره دیدم دست دیگری امد و مچ دست فرشته مرگ را گرفت!