ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت12
مہیاࢪ:
پس اسمش مهدخت بود😍
چقدر اسمش قشنگه😄
ولی چه فایده😒
اسمش به این قشنگی...خودش به این خوشگلی...اخلاقش چرا انقدر بیخودههههه🤐
دختره زده دستمو ترکونده تازه طلبکاره😬
مامان انقدر خسته بود ک خوابید...
شب دعوت بودیم خونه خانم درخشان.
اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم.
چجوری لباس بپوشم؟
چجوری رفتار کنم؟
چجوری صحبت کنم؟
میترسیدم یه چیزی بگم یا یه کاری کنم هنوز شروع نشده همه چی تموم شه😰
بهتره از آرش کمک بگیرم.دختری نیست که آرش روش دست بزاره و نشه.با اینکه تیپ و قیافه خیلی خاصی نداره ولی کشته مرده هاش زیادن چون زبون بازه...
ژاکت طوسیمو پوشیدم و زدم بیرون.
با یه تاکسی رفتم در خونه آرش اینا
چقدر از دیدنم تعجب کرد😅
آخه تاحالا سابقه نداشت من برم پیشش
همش اون منو به زور میبرد اینور اونور.
از پشت آیفون گفت:
_خیر باشه آقا مهیار😳درست میبینم دیگه؟خودتی ن؟😐
+بیا پایین کارت دارم...
سریع اومد پایین.دور و برمو نگاه کرد و گفت:
کسی تصادف کرده؟دزد چیزی زده ازت؟چیشده؟
+امون بده بابا چته 😶
_آخرین باری که اومدی دره خونمون سوم راهنمایی بودیم😕ینی ۴ سال پیش.
+خب موقعیتش پیش نیومده بود دیگه
_حالا چیشده؟
+کمک میخوام ازت...
_😧دیگه مطمئن شدم یچی شده
+آرش کمک میکنی یا ن؟؟؟؟
_چرا آمپر میچسبونی بابا.خ بگو چیشده
خدایا چی میگفتم؟
بدون فکر پاشدم اومدم پیشش🤦🏻♂
مجبورم یجور دیگه قضیه رو بگم وگرن تا چند ماه میشم سوژه خندش...
+تو فکر کن امشب با ی دختری قرار شام دارم...
_ایول بابا.بالاخره تو هم آستین زدی بالا😂خب حالا قراره چی کار کنم؟ بجا گارسن بیام لا منو حلقه بزارم😂
+چرا مسخره میکنی 😠
_من غلط کنم😕دارم شوخی میکنم
+من نمیدونم باید چیکار کنم...
ینی لباسو اینا چی بپوشم؟
تیپ اسپرت بزنم بهتره یا با تیپه رسمی برم؟؟
_ببین از من میپرسی چون قراره اوله خیلی عصا قورت داده نرو.بد بخت معذب میشه نمیتونی خوب جلو بری.
+خب...
چی بگم؟چیکار کنم؟
_تو اول اینو بگو ک مخ زدی یا میخوای امشب تازه مخ بزنی؟
+مخ زنی در کار نیست. یه جواریی میخوام ببینم مزه دهنش چیه.
_اوکی😉ن بابا راه افتادی😂
کارایی که آرش میگفت انجام بدم خیلی ضایع بود😥
+میگم آرش...نمیشه یه نمه اسلامی ترش کنی؟ ترکیه نیستا ایرانه...اخه ینی چی تا خواست یچیزی از رو میز برداره دستمو بچسبونم به دستش😐 لیوانشو پر کنم...
شامپاین ک نمیخوریم تههههش نوشابه😶بعدشم...خانوادشم هستن.یعنی درواقع شامه خانوادگیه
_ضد حال😑خ یجا خلوت باهاش قرار میزاشتی.جلو خانوادش میخوای چیکار کنی آخه؟؟
+تهش؟
_تهش اینکه انقدر نگاش کن تا بالاخره یجا وا بده...
+ینی چی؟
_ای بابا.خنگ بازی در میاری چرا؟؟؟
ینی تهش نمیتونه تحمل کنه بالاخره یجا لو میده خودشو.اگه اونم از تو خوشش بیاد
دیگه هوا داشت تاریک میشد.یه چند ساعتی پیشه آرش موندم و بیشتره فوت و فنای مخ زنیو یاد گرفتم.ولی مشکل اینجا بود که ۹۹ درصدشو نمیشد رو این پیاده کرد.
آرش با موتورش رسوندم خونه جدیدمون.
+آرش😰
_ها؟
+میترسم گند بزنم😥
_مگه کنکوره؟
+میترسم با کوچکترین خطایی از دستش بدم...
_نترس بابا.تهش این نشد یکی دیگه.
+مگه کفشه بگم این نشد یکی دیگه؟؟؟
دوسش دارم آرش.میفهمی؟
_خب حالا توامممم.هیچی نمیشه
+طرف خونواده داره.از این دختر خیابونی ها نیست که بگم اگه خراب کردم دوباره میرم سمتش...
_بابا هیچی نمیشههه.برو دیگه...
آرش رفت و منم رفتم دره خونه.کلید نداشتم که😕 وای حالا باید در بزنم؟😐اگه مهدخت درو باز کنه چی😬
واقعا مجبورم در بزنم؟😢
پ ن پ از رو دیوار میرم...
فکر بدیم نیستا🤔😍
🌕پایان پارت دوازدهم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313🌟
#بازگشت
#انتشاراتشهیدابراهیمهادی
#پارت12
راننده را صدا کردند و اتوبوس در گوشه ای توقف کرد.چند لحظه بعد دیدم که یک شخصی را روی برانکارد در بیمارستان شاهرود آوردند.من هم به دنبال این بدن آمدم.از جایی نزدیک به سقف به ان بدن نگاه میکردم.خیلی آشنا بود.نزدیک تر که رفتم دیدم خودم هستم.اما تعجب کردم،چرا من اینقدر باد کردهام؟!
دکتر ها بالای سرم جمع شدند.یادم هست که میخواستند آمپول بزنند.اما بدنم آنقدر باد کرده بود،که رگ پیدا نمیکردند.یک دکتر متخصص،برای انجام کاری از مشهد به شاهرود آمده بود.این دکتر را بالای سر من آوردند. یکی از پرستار ها گفت:هر کاری کردیم مریض احیا نمیشه.میخواهید بفرستیم برای اهدای عضو؟دکتری که اسمش را خوب به یاد دارم گفت:تلاش کنید.شاید برگرده،اینقدر تلاش کردند تا اینکه ضربان قلبم دوباره بر قرار شد.اما من در کما بودم.بلافاصله من را به بخش مراقبت های ویژه انتقال دادند.پنج بیمار در آنجا بودیم.من متوجه شدم که مادرم هم به آنجا آمده.در همان دقایق اولیه،تمام زندگی خودم از کودکی،یعنی زمان تولد تا زمانی که به بیمارستان منتقل شدم.در مقابلم قرار گرفت.بسیار واضح و روشن.خیلی تجربه شیرینی بود.انچه را که فراموش کرده بودم به من نشان دادند.اما برایم جالب بود.روح من آزاد بود من به راحتی به بیرون بیمارستان و...میرفتم.نمیدانم به خاطر علاقهام بود یا دلیل دیگری داشت.اما بلافاصله از بیمارستان به سوریه رفتم!من دیدم که در مواضع تروریست ها وارد شده و آن هارا میبینم.من یک حرم را وسط یک بیابان دیدم. که از همه طرف،دشمنان به سوی آن هجوم میبردند.اما نمیتوانستند موفق شوند.در هیجانات نبرد بودم.درست در همین زمان،بدن من روی تخت از شدت تب میسوخت!گاهی به کنار بدنم میامدم،احساس کردم ازاد هستم و هر جا بخوام میروم. حتی به گذشته!
#ادامهدارد...