eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
807 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 مہیاࢪ: حاج آقا شروع کرد به سخنرانی رب اشرح لی صدری و یسری امری... (بقیشم گفت من حال ندارم بنویسم) امشب قرار بود درمورد موضوع دیگه ای صحبت کنم.ولی چند دقیقه پیش یکی از جوان های محل ابهامی رو مطرح کرد که بنظرم بحث درموردش براتون مفید باشه... شاید برای شما هم سوال پیش اومده باشه که ما چرا از یکمه محرم سیاهه ارباب رو به تن میکنیم و براشون عزا داری میکنیم.خب باید بگم یکی از این دلایل این هست که در همون روز اول بزرگمردانی از قافله اباعبدالله ؏ شهید شدند و ما هم به احترام خون اون دلیران عزا داری رو از همون روز شروع میکنیم... هرچیزی آدابی داره و اینکه ما بگیم چون بقیه شهدا معصوم نیستن پس ما هم کاریشون نداریم این درست نیست. در ثانی عزا داری ما به خاطر مصیبت هایی که در این چند روز امام حسین و همراهانشون کشیدن هم هست... خدایی قانع شدم🤚😐✋ اون شب بعد از مراسم حاج آقا بهم گفت که فردا شب یکم زودتر بیام😧 این چ زود پسر خاله میشه😬 اون شبم فقط از دور تونستم نگاش کنم🤕 داستان تازه از اینجا شروع میشه... فردای اون روز ینی سوم محرم بعد از اینکه من از مدرسه برگشتم خونه؛در کمال تعجب با سامیار رو برو شدم. از دانشگاه چند روز مرخصی گرفته بود و اومده بود. علاوه بر اینکه خیلی جا خوردم برعکس همیشه؛ از دیدنش ناراحت شدم. خودمم نفهمیدم چرا.ولی اصلا به روی خودم نیاوردم. +بَه سلام آقا سامیار.چیشد راه گم کردی _ببند بابا.بیا بغلم که دلم واست ی ذره شده بود. با خنده بغلم کرد که حس کردم استخونام دارن ترک میخورن😬 +بابا آرووووم تر.زندان نبودی که کلا یه ماه رفتی دانشگاه دیگه... _از زندان بد تر بود والا. +چرا؟😳 _من نمیدونم کدوم خری بهم گفت برم حقوق اخه صدای مامان از تو آشپزخونه اومد:دارم صداتو میشنوم... _مهیاره بیشعور صدبار بهت گفتم خودم خواستم برم رشته حقوق😉😂 +خیلی...🤐 نمیدونم چرا دلم آشوب بود. یه جوری بودم.حسه بدی داشتم🤕 ناهارو با مسخره بازی های همیشگی سامیار خوردیم. سامیار:خب.کم کم حاضر شید که شب بریم صفا سیتی😌 +من نمیتونم بیام داداش _تو غلط کردی +کار دارم خب😕 _چه کاری داری اخع یالغوز؟پرونده های شرکت مونده رو دستت؟😂 +نخیر😑 _چه کاری داری اخه😬 +حاج آقا گفتع امشب زودتر برم هیئت کار داره باهامون🤭 _هن؟😐 +هیچی😶 _حاج آقا؟😳 +😶هوم _هیئت؟؟😳 +😶بل _مهیار؟؟؟ +😶جونم داداش _ایستگاه کردنه داداش بزرگه کاره خوبیه؟ +ن😢 _پس غلط اضافه نکن... یه دونه محکم زد پس کلم که جای زخم پریشب بدجوری درد گرفت😵 +یواشششش😑هنوز درد میکنه بابا🤕 _چیشده بود مگه؟ مامان نشست از اولشو تعریف کرد😩 سامیارم که کلا هنگ کرده بود _تو واقعا شبا میری هیئت؟ +من مسلمون نیستم؟ _مسلمونی به اینه که الکی بزنی تو سرو کله خودت؟ 🌕پایان پارت بیست و دوم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟