eitaa logo
محصولات ارگانیک سرای بانو🍃
858 دنبال‌کننده
2هزار عکس
172 ویدیو
35 فایل
•• ﷽ •• 🍃 عرضه محصولات گیاهی و دارویی طب اسلامی و طب سنتی و محصولات طبیعی 🍃 ✅ مشاوره رایگان ✅ برای پاسخگویی و ثبت سفارش به آیدی زیر مراجعه کنید👇🏻 @fatemme_asadi
مشاهده در ایتا
دانلود
ࢪمان 🌙 ۲۴ مہدخت: داشتم تلویزیون میدیدم که یهو پری گفت: مهی؛نمیخوای حاضر شی بریم؟ +مهیو کوفت😑صد دفعه بهت گفتم عین آدم اسممو صدا کن... _تو ب من میگی پری من اینجوری میکنم؟😬 +خ تو ام اگه بدت میاد بگو درست بگم اسمتو _بانو مهدخت.سرورم...اگر زحمتی نیست حاضر شوید که دیر نرسیم 🤗 +زحمتی ک هست... یهو دستمو محکم کشید و از رو مبل بلندم کرد _احترام ب تو نیومده جو گیر میشی😑 زود حاضررررر شو بینممم😠 +آرام باش😐میپوشم دیگه... حدود ۴۰ دیقه بعد ‌سه تامون آماده بودیم.اول پارسا رفت تو حیاط و بعدشم من و پری.سرم پایین بود ولی با صدای مهیار نگاهم کشیده شد سمت کسی که داشت بهش اشاره میکرد: _داداشم سامیار... با دیدنه پسره به جرعت میگم دهنم چسبید به موزاییک های حیاط😲 شرط میبندم که چشامم اندازه نعلبکی شده بود😳 ینی خدا شاهده از دیدنه مهیار روزه اثاث کشیشون انقدر جا نخوره بودم😦 این... این؛همون پسره نیست؟؟!!!!😧 پارسا:بله میشناسمش...😒 کاش بهش اضافه میکرد به خونشم تشنم😶 اینجوری ک این گفت میشناسمش و به زور باهاش دست داد هرکی نمیدونست فکر میکرد پارسا از همه چی خبر داره... همچنان داشتم با تعجب نگاش میکردم ک اونم منو دید و دهنش نیم متر باز شد😦 (خودتون میدونید اندازه ها تخیلیه دیگه😂 بد بخت آدمه اسب آبی ک نیست🤪) اصلا نمیتونستم باور کنم😟 اصلا فکرشم نمیکردم ی روزی دوباره باهاش رو در رو بشم... پریسا با دست زد بهمو با لحن بهت زده ای گفت: بگو ک دارم اشتباه میبینم...😶 +فکر نکنم🤕 با یاد آوریه اون روز کزایی ناخودآگاه ی قطره اشک از چشمم چکید که سریع با پشت دست پاکش کردم... تو ی یک صدم ثانیه سامیار رفت سمت درو از خونه زد بیرون. مهیارو نگاه کردم؛گیج و مبهم نگام میکرد. تو یه لحظه به خودش اومد و دنباله سامیار اونم رفت بیرون. پارسا آروم برگشت سمتونو گفت:چیشد دقیقا؟😐نکنه انتظار داشت بغلش کنم؟😑بهش بر خورد که اینجوری گذاشت رفت یهو؟🤐 +وای من چ میدونم اخههههه... پری:پارسا تو این یارو رو میشناسی؟ _اره... +از کجا؟ _اینو آرش با دو سه نفر دیگه از دوستاشون همیشه بعد از کلاسا میرفتن جلو مدرسه های دخترونه و اذیتشون میکردن... حالم از همشون بهم میخوره.بی شرفا😠 انگار خودشون ناموس ندارن...دوست دارن یکی خواهر خودشونو اینطوری اذیت کنه اخع؟ کاش لااقل فقط تیکه مینداختن.روانین اینا بخدا... مار پلاستکی و عقرب و این جور چیزا میبردن با خودشون؛جلو راه دخترای بیچاره مینداختن و کلی میترسوندشون. شنیدم چند باریم با موتور دخترارو دنبال میکردن و اذیتشون میکردن... (آخ داداشه بیچاره من...اگه بدونی با من چیکار کردن) پریسا فهمید حالم بد شده... دستای یخ زدمو گرفت و با نگرانی گفت: مهدخت خوبی؟ (سکوت کردم) _میخوای نریم امشبو؟ +ن چیزی نیست... اون شب تو هیئت بیشتر از شبای قبلی اشک ریختم و گریع کردم.با دیدن سامیار واقعا حالم بد شد.هرچند کاملا یادمه که اونروز اگه سامیار نبود اتفاقات خیلی بد تری میوفتاد ولی بالاخره اونم جزوشون بود. نکنهههه... نکنه مهیارم اون روز اونجا بود؟ ینی مهیار اونروز باهاشون بود؟؟؟😨 نههه نههه... مهیار هرچی باشه از اینکارا نمیکنه.همچین آدمی نیست. هرچقدر با خودم کلنجار میرفتم هیچی نمیتونست بهم اطمینان بده ک مهیار اونروز بین اونا نبوده. مگه چقدر میشناختمش؟؟؟ 🌕پایان پارت بیست و چهارم✨ این داستان ادامه دارد... {کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست} @galeri_rahbari313 🌟
ࢪمان 🌙 ۳۰ سامیاࢪ: نمیدونم چند ساعت بود که داشتم الکی توی خیابونا میگشتم. تمام این ساعت ها فقط به اون دختر فکر میکردم؛دوسش داشتم.خیلیییی زیاد. نُه ماه تموم هرروز به امید اینکه ببینمش میرفتم سر ایستگاه اتوبوس.خونه ما خیلی به مدرسه نزدیک بود ولی من صبح ها زودتر میرفتم تا بتونم توی اتوبوس ببینمش.کلی راه خودمو دور میکردم فقط واسه اینکه بتونم ببینمش کی باور میکنه؟!😔 حس خیلی عجیبیه دوس داشتن اونم دوس داشتن کسی ک اصلا نمیشناختمش،فقط میدونستم با همه فرق داره.آویزون اینو اون نیست.سرش تو کاره خودشه... مثل بقیه دخترا دنبال جلب توجه نبود الکی تو اتوبوس جیغ و داد راه نمینداخت تا پسرا نگاش کنن. حتی ی تار از موهاشو کسی ندیده بود... خنده هاش در حد یه لبخند بود😄 ن قهقهه های صدا دارو جلف وقتی داریوش با اعتماد به نفسه کامل گفت که:تاحالا نشده دست رو دختری بزارم و ردم کنه😌 خیلی حرصم گرفت😑فکر کرده کیه اخه؟! گلزارم اینطوری حرف نمیزنه ک این میزنه...خواستم بهش ثابت کنم که همه دخترا دنبال این مسخره بازیا نیستن و چند نفری هم این وسط هستن ک واسه خودشون ارزش قائلن😏 +خیلیم مطمئن نباش آقا داریوش... من یکیو میشناسم که میدونم حتی نگاتم نمیکنه.ن فقط تورو؛کلا به پسر جماعت محل نمیزاره _ن بابا فکر میکنی؛هرکس قیمتی داره.رگ خواب همشون دستمه.تو فقط نشونم بده کیه؛دیگه بقیش با من😎 +ن خیر داداش؛میگم اصن دنبال این مسخره بازیا نیس... _میگم تو نشونم بده چیکار داری؟ من رامش میکنم. +بی خیالش اصلا... _چی چیو بی خیالش؟بگو کیه خ نتونست زیر زبونمو بکشه.بد جور ترسیده بودم.میدونستم یا چیزی ک میخواد باید بشه یا زمینو زمانو بهم میدوزه😥 ولی آرشه گوساله لو داد😑 خدا خودش شاهده ک چقدر حالم بد شد اونروز.با اینکه اصلا آدمه دعوایی نیستم ولی وقتی داریوشو تو چند قدمیش دیدم واقعا نتونستم تحمل کنم... درسته ک حسابی کتک خوردم ولی خب همه تلاشمو کردم که آسیب نبینه😢 از فرداش راه افتادم دنبالش... بعد از مدرسه سایه به سایه پشت سرش میرفتم توی این مدت فهمیده بودم که فقط صبح ها با اتوبوس واحد میاد مدرسه و واسه برگشتن با دوستش پیاده میره. حدسم درست بود؛دوروز بعد دوباره سروکله ی داریوش پیدا شد.ولی اینبار زود دست به کار شدم.قبل از اینکه بهش برسن جلوشونو گرفتم... +داریوش؛ازت خواهش میکنم باهاش کاری نداشته باش _تو ک باز پیدات شد؟ اگه الان نمیزنم همین وسط پهنت کنم به حرمت رفاقتع چند سالمونه فقط؛و الا خودت خوب میدونی کسی ک دورم بزنه و تو روم درآد چ عاقبتی دارع بخاطره اینکه اون آسیب نبینه مجبور بودم سکوت کنم... _چیشد لال شدی؟چرا نگرانه دختره ای ها؟!نکنه چشت دنبالشه؟ +آره... _😏باید حدس میزدم.پس بگو قضیه چیع +داریوش ازت خواهش میکنم بیخیاله این شو؛به قول خودت اینهمه دختر هست که از خداشونه تو بهشون نگاه کنی.پس به قول خودت ب حرمت رفاقتمونم ک شده اینو ندید بگیر _چون تویی باش😒واسه یه اُمُله ندید پدید مث این همون ی خطم کافیه... بعدشم راهشو گرفتو رفت.خوشحال بودم ک تونستم منصرفش کنم😓 با صدای بوق ماشین از فکر اومدم بیرون. وسط خیابون مث این مستا داشتم راه میرفتم.بی توجه به اطرافم. رسیدم ب ایستگاه اتوبوسی ک هرروز صبح بخاطرش اونجا منتظر میموندم... چند ساعتی اونجا نشستم.وقتی حالم خوب شد برگشتم خونه. منکه کلید ندارم🤦🏻‍♂حالا چطوری برم تو؟ یه نگاه ب ساعتم انداختم😳۲ونیمه شب بود... چه زود زمان گذشت. الانم ک نمیتونم آیفون بزنم😕.مث این دزدا از دیوار پریدم تو خونه. چند ثانیه بعد مهیارو اون پسره اومدن تو حیاط،از دیدنه پارسا عصبی تر شدم.نمیتونستم نگاش کنم حتی😖 پسره تا دید منم برگشت توخونه ولی مهیار همینجوری وایساده بود نگام میکرد.بی هیچ حرفی زل زد تو چشام. یکم ک دقت کردم دیدم بینیش کبوده😶 آروم باصدایی ک ب خاطر گریه هام گرفته بود گفتم:بینیت چیشده؟! ولی بی توجه به حرفم اون گفت:قضیه چیه؟ +قضیه چی؟! _خودتو ب اون راه نزن؛چرا وقتی دختره رو دیدی اونطوری ول کردی رفتی؟ +به تو ربطی نداره... _داره؛میخوام بدونم. دیگه کلافع شدم اصلا حوصله جواب پس دادن به این یکیو نداشتم😑بدون اینکه بخوام صدا رفت بالا: بهت میگم این قضیه هیچ ربطی به تو ندارههههه اونم داد زد: ربط داره؛ربط داره که بخاطرش رفتم پیشع آرش... ربط داره که با داریوش بخاطرش دعوام شد... ربط داره که الان این ریختی وایسادم جلوت پس میدونست داستان چیه... +تو بیخود کردی رفتی پیش آرش😠 بیخود کردی که با داریوش دعوا کردی... تو سره پیازی یا ته پیاز؟؟؟!!! کجای داستانی دقیقا؟ _خیلی بی غیرت شدی سامیار.هیچوقت تو خوابمم نمیدیدم ک ی همچین کاریو کنی... معلوم نیس اون آرشه عوضی چ چرندیاتی تحویلش داده ک اینجوری میگه😑 +وقتی از چیزی خبر نداری الکی منو مقصر ندون.من هیچکاره بودم.تازه کمکشم کردم... پارسا اومد تو حیاطو رو به ماگفت: بسه چه خبر