ࢪمان #عشقی_ازجنس_ماه 🌙
#پارت41
مہدخت:
صدای در اتاق اومد...
هیچی نگفتم
_منم.میشه بیام تو؟
پری بود.واسه اولین بار تو عمرم نمیخواستم پیشم باشه
+نههههههه
از پشت در گفت:
_چت شد یهو تو؟
با گریه گفتم:هیچی.فقط ولم کن راحت باشم.
درو باز کرد اومد داخل.
تقریبا داد زدم:
مگه نگفتم نیا تو؟؟؟
خیلی جا خورده بود😶
اومد نشست رو تخت کنارم.
مبهوت نگام کرد
_واقعا داری گریه میکنی؟
بغلم کرد
گریم شدت گرفت.
اشکامو با دستش پاک کرد.
_الهی قربونت بشم من😢چیشده اخه؟
چرا نمیگی واسه چی داری گریه میکنی؟
همون لحظه پارسا از جلو در اتاقه من رد شد.چشمش که بهم افتاد اونم مثل پری تعجب کرد.
×مهدخت!
اومد تو اتاق.
سرمو انداختم پایین
رو به پری پرسید:
این چشه؟چرا داره گریه میکنه؟
_چیزیش نیست.فهمیده میخوایم بریم؛یکم دلش گرفته.دلش واسه دوستاش تنگ میشه
این چی میگفت؟؟؟؟؟
مگه درد من اینا بود اخه😭
کاش مشکلم این بود...
کاش😭
پارسا اومد نشست پایین تخت دقیقا جلوی من
×این گریه داره اخه؟😄
نگرانه چی هستی؟بهشون زنگ میزنی،هر چند یبار میای میبینیشون.بعدشم...
اونجام کلی رفیق پیدا میکنی
اینا چرا نمیفهمن من چمه😭
من میخوام همینجا بمونممممم
تو همسایگیه مهیار بمونم😭
دلم نمیخواد از پیشش برم
نمیخوام ازش دور باشم😭
دلم میخواست داد بزنم
دوست داشتم با تموم قدرتم فریاد بکشم
بگم من به مهیار معتاد شدم😭
به دیدنش...
به صداش...
اصلا به بودنش معتادم...
چجوری دوریشو تحمل کنم اخهههه😭😭
اصلا کنترله اشکامو نداشتم.
بغضمو قورت دادم و گفتم:
+پارسا تو برو بخواب صبح خواب نمونی
_تو اینجوری داری گریه میکنی،مگه من خوابم میبره آجی؟
پریسا: تو برو من پیششم.فردا تاسوعاست،تو هیئت کلی کار داری خواب میمونیا
مُرَدَد پاشد.
_باشه پس من میرم.ولی توعم انقدر گریه نکن.درست میشه همه چی
چند دقیقه بعد از پارسا پریسا هم رفت...
تا از اتاق رفت بیرون بغضم ترکید😭
آخه من چجوری میتونم طاقت بیارم؟
بالشمو محکم بغل کردم تا صدای هق هقم خفه شه.
دوباره همه چی از اول مثل آنچه گذشت سریالا از جلو چشمام رد شد.
اون تابلوی نقاشی؛ اونروز تو کتابخونه؛روز اثاث کشی؛اونشب که با چوب زدم تو سرش....
تا خود صبح نتونستم پلک رو هم بزارم.
🌕پایان پارت چهلو یکم✨
این داستان ادامه دارد...
{کپی رمان بدون لینک کانال جایز نیست}
@galeri_rahbari313 🌟