💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_80
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دکتر: آیا ایشون در طول روز از چیزی یا کسی ناراحت هستند؟
_نه فکر نکنم.
دکتر: توی زندگیتون با مشکلی مواجه هستید؟
_نه اصلا!
دکتر: داخل خونواده همسرتون آیا کسی بوده که بیماری قلبی داشته باشه یا بیماری هایی مشابهش؟
_نه...
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_چرا، پدر بزرگمون!
دکتر: پدر بزرگتون؟
_بله، ما دختر عمو پسر عمو هستیم.
دکتر: پس حدس میزنم این حمله قلبی ارثی بوده!
_تا چه حد جدّیه؟
دکتر برگههای توی دستش رو جمع کرد و گفت:
-فعلا خیلی کم، ولی ممکنه شدت بگیره!
خواستم حرفی بزنم که پرستار وارد اتاق شد و گفت:
-دکتر دادخواه؟ بیمار اتاق ۱۱۴ به هوش اومدند.
دکتر نگاهی به من کرد و گفت:
-همسرتون به هوش اومدند، میتونید برید ببینیدشون!
سرم رو تکون دادم و از روی صندلی بلند شدم.
از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق هدیه آهسته قدم برداشتم.
تقّی به در اتاق زدم که نگاهم به نگاه هدیه گره خورد.
هدیه: بیا تو!
لبخندی زدم و وارد اتاق شدم، کنار تخت هدیه نشستم و به چشمانش خیره شدم.
هدیه: چم شده؟
لحظهای مکث کردم و گفتم:
_دکتر گفت این خانمتون خیلی به خودش فشار آورده و خسته شده، باید یکم استراحت کنه تا خوب خوب بشه!
فاطمه خندهای کرد و گفت:
-مگه من بچهام که اینطوری باهام حرف میزنی؟
دست هدیه رو گرفتم و گفتم:
_میدونی چقدر نگرانم کردی؟
هدیه لبخندی زد و گفت:
-چقدر؟
آهسته گفتم:
_خیلی زیاد!
هدیه: رفته بودم با فاطمه لباس بخریم برای این کوچولو، داشتیم از پاساژ میاومدیم بیرون که...
حرف هدیه رو قطع کردم و گفتم:
_دیگه فکرش رو نکن.
هدیه: فاطمه کجاست؟
_توی راهرو بیمارستان بود، حتما رفته داخل محوطه!
هدیه: طفلکی حتما نگرانم شده!
_میخوای صداش کنم ببینیش؟
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_81
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
_میخوای صداش کنم ببینیش؟
هدیه: نه، حوصله غر زدناشو ندارم.
لبخندی زدم و کنار پنجره اتاق ایستادم، پرده رو کشیدم که هدیه گفت:
-محمد؟
_جانم؟
بعد از لحظهای مکث هدیه ادامه داد:
-دکتر بهت چی گفت؟
برگشتم و به صورتش خیره شدم که پرستار وارد اتاق شد.
پرستار رو به من گفت:
_آقای دکتر دادخواه کارتون دارند.
کنار تخت هدیه ایستادم و رو به هدیه گفتم:
_زود برمیگردم.
از اتاق بیرون رفتم و به سمت اتاق دکتر حرکت کردم.
تقّی به در اتاق دکتر زدم و وارد اتاق شدم.
دکتر: بفرمایین بنشینین.
روی صندلی های کنار اتاق نشستم و گفتم:
_کارم داشتین؟
دکتر چند قدمی به سمت پنجره اتاق برداشت و گفت:
-همسر شما مرخصه!
با تعجب به دکتر نگاه کردم و گفتم:
_مطمئنید که...
دکتر حرفم رو قطع کرد و گفت:
-همونطور که گفتم هنوز خطری نیست، فقط سعی کنید همسرتون زیاد دچار هیجان نشن و بتونن خودشون رو کنترل کنند.
برگه مرخص شدن رو از روی میز دکتر برداشتم و از اتاق بیرون رفتم.
به سمت اتاق هدیه قدم برداشتم و وارد اتاق شدم.
هدیه: دکتر چی گفت؟
_هیچی، گفت میتونم ببرمت خونه!
هدیه: نگفت برای چی...
حرف هدیه رو قطع کردم و گفتم:
_گفتم بهت که، به خاطر خستگی زیاد بود.
هدیه نگاهش رو به زمین انداخت، چیزی نگفت اما مطمئن بودم که باور نکرده بود.
‹هدیه👇🏻›
لباس سبز رنگم رو جلوی خودم گرفتم و به آینه روبروم نگاه کردم.
محمد: حاضر شدی؟
به سمت محمد چرخیدم و گفتم:
_این لباسم بهم میاد؟
محمد لحظهای بهم نگاه کرد و گفت:
-آره خیلی قشنگه، فقط زودتر آماده شو که بریم.
لبخندی زدم و لباسم رو عوض کردم.
چادرم رو سرم کردم و پشت سر محمد از اتاق بیرون رفتم.
محمد به سمت مدیریت هتل رفت و کلید اتاق رو موقت تحویل داد.
محمد دستم رو گرفت و کمک کرد تا از پله های ورودی هتل پایین برم.
از همینجا گنبد حرم امام رضا علیه السلام معلوم بود و دلم هر لحظه هوایی تر میشد.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚
💚
#𝙿𝙰𝚁𝚃_82
🧡 #رمـٰانعـشقپـٰاڪ🎻
دستم را دور بازوی محمد حلقه زدم و کنارش ایستادم.
وارد صحن حرم شدیم که محمد گفت:
-تو برو زیارت کن، وقتی زیارت کردی برگرد همینجا!
سرم رو به نشانه تأیید تکون دادم و گفتم:
_من زود میام، منتظرم نذاری!
محمد: باشه.
به سمت ضریح حرکت کردم، جمعیت انبوهی گرد ضریح بودند.
از کنار جمعیت گذر کردم و خودم رو به ضریح رسوندم.
سهم من از ضریح فقط به اندازه یک دست کشیدن بود و انبوه جمعیت اجازه ایستادن نمیداد.
از ضریح کمی فاصله گرفتم و به دور از جمعیت ایستادم.
اشک داخل چشمانم حلقه زده بود.
مُهر را روی زمین گذاشتم و دو رکعت نماز زیارت را خواندم.
بعد از نماز خواستم برگردم که دلم به اینجا گره کرد.
نمیخواستم به این زودی اینجارو ترک کنم و حسرتش رو در دلم بذارم.
هنوز فقط پونزده دقیقه از رفتنم میگذرد.
به خیال اینکه حالا حالا ها وقت دارم کتاب زیارتنامه امام رضا علیه السلام رو باز کردم و مشغول خوندن شدم.
گریههایم مدام صدایم را قطع میکرد، کلی خواسته داشتم که اینجا از خدا میخواستم.
زیارتنامه را روی زمین گذاشتم و زانو هایم را بغل کردم.
سرم را روی دستانم گذاشتم و اشکهایم را رها کردم.
مدت زیادی داشتم درد و دل میکردم، با برخورد دستی به دستم سرم رو بلند کردم و به خانم میانسالی که روبرویم ایستاده بود نگاه کردم.
خانم: ببخشید خلوتت رو بهم زدم.
دستم را به سمت چشمانم بردم و اشک هایم را پاک کردم.
_نه، اشکالی نداره!
دستم را گرفت و پارچه نازک و سبز رنگی داخل دستم گذاشت.
خانم: این تبرّکیه، بذار همیشه پیشت باشه، برا منم دعا کن.
_خیلی ممنون، چشم دعاتون میکنم، به شرطی که شما هم من رو دعا کنید.
خانمه لبخندی زد و گفت:
-باشه!
خم شد و بوسهای روی سرم گذاشت و خیلی زود از پیش چشمانم محو شد.
نگاهم را چرخاندم که روی ساعت بزرگ قفل شد.
یک ساعت از رفتنم میگذشت.
سریع گوشیم رو روشن کردم، پنج تماس از دست رفته از محمدرضا!
سریع شماره محمدرضا رو گرفتم و بهش زنگ زدم.
(مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد..)
تماس رو قطع کردم و از روی فرش وسط صحن بلند شدم.
کفشهام رو پام کردم و به سمت همون صحنی که قرار بود بعد از زیارت اونجا باشم رفتم.
کمی نگاهم را چرخاندم که جایی که با محمد قرار گذاشته بودم پیدا کردم.
کنار سنگ های ورودی صحن ایستادم اما خبری از محمد نبود.
دوباره شمارهاش رو گرفتم که باز همان جواب قبلی رو بهم دادم.
گوشی را در دستم فشردم و به دور و برم نگاه کردم.
محمد رو نمیتونستم ببینم، روی سنگ های کنار باغچه نشستم.
ادامـهدارد . . .
بھقلـم✍🏻"محمدمحمدۍ🧡"
💚
🌱💚
💚🌱💚🌱
🌱💚🌱💚🌱💚
💚🌱💚🌱💚🌱💚🌱
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_بیست_و_یکم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت میکشید تا از آغوش زنعمو
جدایشان کند. زنعمو دخترها را رها نمیکرد و دنبالشان روی زمین
کشیده میشد که نالههای او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین
نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر
پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب
میکشیدم و با نفسهای بریدهام جان میکَندم که هیولایه داعشی بالایِ
سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را میدیدم که به
سمتم میامد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. پشتم به دیوار اتاق رسیده بود،
دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالایِ سرم رسیده بود. به سمت صورتم
خم شد طوری که گرمای نفسهای جهنمی اش را حس کردم و میخواست
بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوهاش را به داخل اتاق
تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :»گمشو کنار!« داعشی به سمتش چرخید و
با عصبانیت اعتراض کرد :»این سهم منه!« چراغ قوه را مستقیم به سمت
داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :»از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر
کدوم رو میخوای ببر، ولی این مال منه!« و بالفاصله نور را به صورتم
انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو
آورد و طوری موهایم را کشید که نالهام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم
را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :»بهت گفته بودم تو فقط خودمی!« صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه
دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این بعثی شده ام. لحظاتی خیره تماشایم
کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا
هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم
سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش
میکشید و من از درد ضجه میزدم تا لحظهای که روی پلههای ایوان با
صورت زمین خوردم. اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر
دردی حس نمیکردم که تازه پیکر بی سر عباس را میان دریای خون دیدم
و نمیدانستم سرش را کجا بردهاند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و
پایین پیراهنم در خون عباس کشیده میشد تا از در حیاط بیرون رفتم و
هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه کربال شده
است. بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را
کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که
جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها
کرد، روی زمین افتادم. گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی
زمین به پیکرهای بیسر مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره
سرم آتش گرفت. دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم
کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
💛
🛵💛
💛🛵💛🛵
🛵💛🛵💛🛵💛
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛
بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾
#قسمت_بیست_و_دوم
#رمان_تنها_میان_داعش
آمرلی در زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ امیر من علی (ع)است!
- -- --- ----‹آغـاز👇🏻›---- --- -- -
شد و او بر سرم فریاد زد :»چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر
پسرعموت رو برات بیارم!« پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت
حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش
برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. عدنان با یک دست
موهای مرا میکشید تا سرم را باال نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به
موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و
من همه بدنم میلرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط عشق
حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بالخره از چشمه خشک
چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم
:»گفتی مگه مرده باشی که دست داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی،
تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!« و هنوز نفسم به آخر
نرسیده، آوای اذان صبح در گوش جانم نشست. عدنان وحشتزده دنبال صدا
میگشت و با اینکه خانه ما از مقام امام حسن فاصله زیادی داشت،
میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود. هیچگاه صدای اذان
مقام تا خانه ما نمیرسید و حاال حس میکردم همه شهر مقام حضرت شده
و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم. در
تاریکی هنگام سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم
در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در
گوشم شکست. با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم
میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق
هق گریه نفس نفس میزدم. چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن
شد، نور زرد المپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی
بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود
که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطر ایستاده بود و من همین که دیدم
سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. حلیه و عباس شاهد دست و
پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس
رو به حلیه خواهش کرد :»یه لیوان آب براش میاری؟« و چه آبی می-
توانست حرارت اینهمه وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به
خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق
به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و
مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. حلیه آب
آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند
شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش
پاسخ دادم :»سلام!« جای پای گریه در صدایم مانده بود که آرامشش از
هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد
نویسنده✍🏻 : "فاطمه ولی نژاد💛"
💛
🛵💛
💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵
💛🛵💛🛵💛🛵💛
🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛🛵
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
💛 🛵💛 💛🛵💛🛵 🛵💛🛵💛🛵💛 💛🛵💛🛵💛🛵💛 🛵💛🛵💛🛵💛🛵💛 بسـمربّالزهـرا﴿ﷺ﴾ #قسمت_بیست_و_دوم #رمان_تنها_میان_داعش آمرلی
خیلییی خواب وحشتناکی دید طفلی🥲💔
خدا داعش رو لعنت کنه
🇱🇧🇵🇸"کانال کمیل"
خدایا..
خودت در تنهاییِ ترسناکم مونسم باش💔((:
#درگوشی_های_عاشقانه
#اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
"@Sarbazeharamm"
_کَِاَِنَِالَِ ̨ڪــمۭــٻۧــڸ
•[ اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا رَئِیسَ الْبَکّائِینَ
سلام بر تو ای سرورِ گریه کنندگان..💚
یا سیدالساجدین..❤️
#امام_سجاد
#اللهمعجللولیڪالفرج
شیخ زکزاکی در برنامه #حسینیه_معلی؛
من شیعه نبودم،یکسال بعد از انقلاب بهمراه ۴۰ نفر به دیدار امام(ره) آمدیم،که ایشان به ما گفتند: قرآن را نشر دهید
سیره و روش اهلبیت که قبلاً با آنها چندان آشنا نبودم باعث شیعه شدن من و (حدود۲۰میلیونی) مردم نیجریه شد
ٻسمـِࢪَبِالنّۅرِوالذیخَلقاڶمَہـد؎....
#اعمال.قبل.از.خواب 😴 ‼
✅حضرترسولاڪرمفرمودندهرشبپیشاز
خواب↯
¹قرآنراختمـ ڪنید
«³بارسورھتوحید»
²پبامبرانراشفیعخودگࢪدانید
«¹بار=اللھمصلعلۍمحمدوآلمحمد
وعجلفرجھم،اللھمصلعلۍجمیع
الـانبیاءوالمرسلین»
³مومنینراازخودراضۍڪنید
«¹بار=اللھماغفرللمومنینوالمومنات»
⁴یڪحجویڪعمرھبہجاآورید
«¹بار=سبحاناللہوالحمدللہولـاالہالـاالله
واللهاڪبر»
⁵اقامہهزاررڪعتنماز
«³بار=یَفْعَلُاللهُمایَشاءُبِقُدْرَتِہِ،وَیَحْڪُمُ
مایُریدُبِعِزَّتِہِ»
آیاحیفنیستهرشببہاینسادگۍازچنین خیر پربرکتی محروم شویم؟(:"
⊱ #اعمال_شب_رفاقت
⊱ #اللَّھُـمَعجِّـلْلِوَلیِڪَألْـفَـرَج
#ذِکـرروزجُمعـہ..👀✋🏻••
«اللّھُمصَلعَلۍمُحمدوَآلمُحمد🔗📓»
‹خدایـٰادرودفِرسـتبَرمحمدوخانداناو🖤›
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
یهسلاممبدیمخدمتآقاجانمون؛
اَلسَلامُعَلَیكیاصاحِباَلعَصروَالزَمان..(: 💚
السَّلامُعلیکیابقیَّةَاللّٰہ
یااباصالحَالمَهدییاخلیفةَالرَّحمن
ویاشریکَالقرآن
ایُّهاالاِمامَالاِنسُوالجّانّسیِّدی
ومَولایالاَمانالاَمان . . . 🌱