◘تجربه نزدیک به مرگ یک مسئول امنیتـے
مستند صوتی شنود🎙
◘در بیمارستان بقیة الله تهران🙂🖤
~~~~~~~~~
⎙کتابش هم چاپ شده رفقا🙂🍁
توصیه میکنم حتما گوش کنید خیلی به تقویت ایمانتون کمک میکنه 🙂🍂👇🏻
~~~~~~~~~
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/16038
🦋✨قسمت¹👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/16118
🦋✨قسمت²👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/16279
🦋✨قسمت³👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/16480
🦋✨قسمت⁴👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/16668
🦋✨قسمت⁵👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/16833
🦋✨قسمت⁶👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/17039
🦋✨قسمت⁷👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/17165
🦋✨قسمت⁸👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/17508
🦋✨قسمت⁹👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/17664
🦋✨قسمت¹⁰👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/18048
🦋✨قسمت¹¹👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/18563
🦋✨قسمت¹²👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/18937
🦋✨قسمت¹³👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/33454
🦋✨قسمت¹⁴👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/33518
🦋✨قسمت¹⁵👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/34408
🦋✨قسمت¹⁶👆🏻
🦋✨ادامه مـحـافـل و پـسـتــ هــاے مـهــم✨🦋
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
🦋نقد/تحلیل انیمیشن قرمز شدن:✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/9749
🦋محفل دیوار ندبه:✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/12566
🦋بحث/شبهه طلاق زن در قرآن:✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/25319
🦋محفل مزدوران شیطان✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/19832
🦋محفل غیبت✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/12640
🦋نقد/تحلیل فیلم هری پاتر:✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/31497
بحث/محفل، چرا هنوز بعد ۱۴۰۰ سال برای امام حسین عزاداری می کنیم✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/16154
🦋محفل گناه: 👆🏻✨
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/15338
🦋نماد های شیطانی¹:👆🏻✨
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/14586
🦋نماد های شیطانی²:👆🏻✨
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/4062
🦋محفل فرکانس شیطان:👆🏻✨
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/17140
🦋تحلیل، نقد، بحث، محفل:👆🏻✨
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/21985
🦋محفل : چجوری با خدا حرف
بزنیم نمازشب/اراده👆🏻✨
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/6691
🦋محفل گاو بالدار:✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/21108
🦋محفل سرگرمی بودن دنیا✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/31727
محفل/بحث تاریخچه یهود✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/6990
🦋محفل: اصالت، تقاص، رفاقت✨👆🏻
~~~~~~
🦋✨بحث های مهم و جذابمونِ✨🦋
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/5636
🦋راجبه دوستی/رفقات با جنس مخالف:👆🏻✨
🦋✨ مـحـافـل و پـسـتــ هــاے مـهــم✨🦋
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/25493
🦋محفل رفیق شهید داشتن یعنی چی؟! ✨👆🏻
مفهومش چیه و .... (#پیشنهاد_ویژه)
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/19684
🦋محفل پول/شهد/ شهید✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/33704
شرایط امربه معروف و نهی از منکر ، اصن چطور امربه معروف و نهی از منکر کنم؟.
((ما چندمدل امربه معروف داریم)) ،اگه می خوای همه اینا رو بدونی بحث بالا رو بخون
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/31105
محفل حجاب استایل✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/8112
🦋محفل: زن در غرب و زن در اسلام و آزادی واقعی ((فمینیسم))¹✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/8938
🦋محفل: فمینیسم²✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/4299
🦋محفل ((آزادی)) در غرب/ایران:✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/25252
🦋محفل شهید رئیسی✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/29075
محفل، اگه نمیدونی چطور توبه کنی حتما بخونش#پیشنهاد_خوندن✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/18570
🦋محفل/نقد فیلم جوکر✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/29796
شاید محفل، اگه گاهی اوقات بدون هیچ دلیلی احساس ناراحتی می کنی #پیشنهاد_خوندن✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/16804
🦋محفل حجاب/پوشش:✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/25441
🦋محفل انتخاب رفیق شهید✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/20352
🦋محفل شهدا✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/30319
محفل پوریم #پیشنهاد_خوندن✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/8401
🦋محفل/بحث رل:✨👆🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/25387
🦋محفل دلی/برای حالِ دلت✨👆🏻
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
ادامه محافل👇🏻
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3786
✨🦋باجست وجوی:🦋✨
💛 بدون تو هرگز. 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3791
💛جانم می رود 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3810
💛 داستان غروب شلمچه. 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/3801
💛 عشق پاک 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/8787
💛قصه دلبری 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/15064
💛پسرک فلافل فروش 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/9176
💛تنها میان داعش 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/10631
💛از سیم خاردار نفست عبور کن🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/15518
💛سه دقیقه در قیامت 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/12415
💛دمشق شهر عشق 🛵
https://eitaa.com/Sarbazeharamm/29220
✨🦋می تونید این کتاب ها رو بخونید🦋✨✨🦋کپی از داستان غروب شلمچه✔🦋✨
#بدون_تو_هرگز 1
🏵 قسمت اول؛ مردهای . .
زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست.
🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم.
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒
آدم عصبی و بی حوصله ای بود.
اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤
💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه
دو سال بعد هم عروسش کرد!
🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، دیوونم می کرد...
می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم :))
✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪
🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
"به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی"....
🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود.
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند!
🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فس*اد شرکت می کرد.
🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مس*ت هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کت*ک می زد ... 😭
⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود:
مردها همه شون عوضی هستن!!!!
هرگز ازدواج نکن!!!😤
🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#بدون_تو_هرگز 2
قسمت دوم : ترک تحصیل!
💢 بالاخره اون روز از راه رسید ...
موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پاین بود ...
با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت:
هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !😤
🔻 تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... 😨
بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان...😢
💢 خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ...
هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد:
🔻 همین که من میگم ...😤 دهنت رو می بندی و میگی چشم!
درسم درسم!!!
تا همین جاشم زیادی درس خوندی!😠
🔹 از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ...
🔹 اشک توی چشم هام حلقه زده بود😭
اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که!
از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه!
مادرم دنبالم دوید توی خیابون.
🔶 هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... 😰
پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا...😲
📝نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
#بدون_تو_هرگز 3
قسمت سوم : عقب نشینی اجباری!
🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ...
پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ...
🔹 تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ...
🔻 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ...
💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ...
اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓
🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤
💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ...
نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ...
هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥
🔶 اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭
💢بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ...
اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ...
علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ...
🔹ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ...
ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... 😞
✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد....
📝 نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی . .
⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱
خدا تنها کسیِ که هیچوقت از
دردُ دلایِ بندهاش سخته نمیشه..
هیچوقت نمیگه بسه، سرمو درد آوردی..
هیچوقت نمیگه باشه بعدا صحبت
میکنیم..
هیچوقت از صحبتهات اسکرینشات
نمیگیره(:
این همه ما نماز خوندیم و با خدا
صحبت کردیم؛حالا وقتشه ببینیم
خدا چه حرفی باهامون داره((:
برو سراغِ کتاب قرآنی که توی طاقچه
خونتون هست ..
ببین خدا میخواد بهت چی بگه رفیق!!
#عآرفانھ
پرچم به دست توست؛ جمع است خاطرم...
با تو مهم که نیست، حــرف ها و حدیث ها
خیالم راحته از آینده این انقلاب
🇮🇷 #لبیک_یا_خامنه_ای
آرهرفیق🖐🏻
بعضےوقتاخیلےزوددیرمیشہ
یہجاخوندم💔
نوشتہبودشیطانمیگہ
منکاریمیکنمکہآدمادࢪ
حسرتِگذشتشون
الانشونمازدستبدن
توهمینعکـسا📸
اینعکـسایسـیاهوسـفید🎞
هنـوزمغوغـایچشـمایتـوࢪو
میشهدید♥
چشمـاییکهایـندنـیاࢪودید
دلبریـد . . .
دلبریـد . . .
#داداشبابک
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_اول
🌿با من ازدواج میکنید؟
توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه...
هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن...
توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد...
خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
کنجکاو شدم...
پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟...
دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه
بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟
چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم! ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم حتی حرف نزده بودیم!
حالا یه باره پیشنهاد ازدواج؟ پیشنهاد احمقانه ای بود!!!...
اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم...
بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما...
پرید وسط حرفم: به خاطر این نیست
در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد: دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم،برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم...
همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم!
تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه...
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش...
🌿ادامه دارد...
🌿هوالمحبوب
🌿 #داستان_غروب_شلمچه
🌿به روایت #شهیدطاهاایمانی
🌿 #قسمت_دوم
🌿تا لحظه مرگ
تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟
من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه...
از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم
دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش...
اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی اومدی به من پیشنهاد میدی؟
به من میگه خرجت رو میدم
تو غلط می کنی
فکر کردی کی هستی؟
مگه من گدام؟ یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه...
و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن!
با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم...
هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده!! تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری...
خدای من!
باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد
با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن
بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری!
اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟
.
باورم نمی شد واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد؟! داد زدم: تا لحظه مرگ و از اونجا زدم بیرون...
🌿ادامه دارد...
به قول آقا مصطفی صدرزاده ؛
کسی ك توی هیئت فقط سینه
میزنه خیلی کار بزرگی نمیکنه !
کسی ك سینه میزنه ، فقط یه
سینه زنه . . شیعه مرتضی علی
باید با رفتارش عشقشُ ثابت کنه :)
#شهیدانه
#اَللّهُــمَّعَجـِــللِوَلیِّــکَالفَــرَج
🎧حاج آقا پناهیان مے گفت:
آقا امــام زمــان صبح
بہ عشق شما چشم باز میکنہ
این عشق فهمیدنے نیست...!!!
بعد ما صبح کہ چشم باز میکنیم
بجاے عرض ارادت بہ محضر آقا
گوشیامونُ چڪ میکنیم‼️
زشتہ نه!؟
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ ִֶָ
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_1
رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد با شنیدن صدای در اتاق خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت
مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد
ــــ کجا میری مهیا
ـــ بیرون
ـــ گفتم کجا
مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت
ـــ گفتم کہ بیرون
مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد
مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی نگاهی به آن انداخت
پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد.
به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت
نازی: به به مهیا خانوم چطولے عسیسم
مهیا یکی زد تو سر نازی
ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد
با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد
زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر
ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ??
زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت
ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم
تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن
ــــ اخه دختره دیوونه چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای
زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت
ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن اونجا پیدا میشه
با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند
وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد
نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد
ـــ قشنگه
ـــ اره خیلی
زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو میبریم...
پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد
ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم میاد
زهرا با ناراحتی گفت:
ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد
مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد ....
🌝نویسنده: فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_2
هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد
ـ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه
بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند
مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید
با دیدن صاحب صدا شکه شد...
با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند
پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن
مهیا با صدای پسره به خودش آمد
ـ مزاحم بودند
ـ بله
پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت
مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود
ـ چیه چته نگاه میکني؟؟
برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم
استغفرا... زیر لب گفت:
ـ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید
مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد
ـ تو با خودت چه فڪری کردی ها؟
من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه
تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد
ـ بیا بریم سید دیر میشه
پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت
مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد
ـ عقده ای بدبخت
به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت
دوروز بعد؛
مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد...
با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند
کم کم صداها بالا گرفت مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد
ـ نفس بڪش احمد
توروخدا نفس بڪش احمد
پاهے مهیا بی حس شدند نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول کہ نبود.
جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت
آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید...
🌝نویسنده: فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#جانم_میرود
#قسمت_3
دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید
بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد
با شنیدن صدای مداحے
یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد
ـ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد
نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم کرب و بلاست
یا توی هیئتت
وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود
عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی
عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی
با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید
ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن
مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد
ـ من من نمیدونم چی شد...
اومدم اینجا الان زود میرم...
خودش هم نمی دانست چرا این حرف را زد
دختره لبخند ی زد
ـچرا بری؟؟؟
بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے
ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا
ـــ امام حسین(ع)
من دیگه برم عزیزم
مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد...
چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن
اے امیرم یا حسیڹ
بپذیرم یا حسیڹ
باز دارم قدم قدم
میام تو حرمت
حرم ڪرب و بلاست
یا توے هیئتت
مداح فریاد زد
ــــ همه بگید یا حسین
همه مردم یکصدا فریاد زدن
ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن
مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد
ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین
دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن
مهیا احساس خفگی می کرد
دوست داشت حرف بزنه لب باز کرد
ـ بابام داره میمیره...
🌝نویسنده: فاطمه امیری🌝
💙
❄💙
💙❄💙❄
❄💙❄💙❄💙
💙❄💙❄💙❄💙❄
#طنز_جبهه😃🍃
💬به سلامتی فرمانده
◽️دستور بود هیچ کس بالای ٨٠ کیلومتر سرعت، حق ندارد رانندگی کند! یک شب داشتم میآمدم كه یکی کنار جاده، دست تکان داد نگه داشتم سوار كه شد،🙂
◽️گاز دادم و راه افتادم من با سرعت میراندم و با هم حرف میزديم! گفت: میگن فرمانده لشکرتون دستور داده تند نرید!🙄😒 راست میگن؟!🤔
◽️گفتم: فرمانده گفته! زدم دنده چهار و ادامه دادم: اینم به سلامتی فرمانده باحالمان!!!😄 مسیرمان تا نزدیکی واحد ما، یکی بود؛ پیاده که شد، دیدم خیلی تحویلش میگيرند!!😟
◽️پرسيدم: کی هستی تو مگه؟! گفت: همون که به افتخارش زدی دنده چهار...😶😰😨😱😂
#فرمانده_مهدی_باکری
#فان