eitaa logo
🌷حاج قاسم یک مکتب است🌷
3 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
مرد میدان
مشاهده در ایتا
دانلود
-هرچه می خواهی آرزوکن ..؛ -امشب شب توست ..؛🤍 ای‌رفیق‌روز‌های‌بیکسی‌ارباب😭💔.... یَا رَفِیقَ‌مَنْ‌لا‌رَفِیقَ لَهُシ︎♡︎.... اۍرفیق کسیکه نداردرفیقۍجزتو..... -شب آرزوها، همین آرزومه ... -ببینم ضریح حسین روبرومه..💔 ... ... .. 👁💔...
🏝اگر زمانه خوش ذوق باشد در شب آرزوها جز تو را آرزو نمی‌کند.🌙 اگر تنها یک آرزوی مستجاب داشته باشد آن را نذر آمدن تو می‌کند و بغل بغل ستاره از دست آسمان می‌چیند. آرزوی آسمانی ام! ☁️ تو آبی‌ترین تحقّق خواسته‌هایم هستی؛ خلاصه ی تمام آرزوها و نهایت هر آنچه خدا می‌تواند برای سعادت اهل زمین بخواهد🏝
🏝مولای من...مهدی جانم... مگر می‌شود شب آرزوها باشد و به‌جز آمدنتان‌، آرزوی دیگری داشته باشم؟... مگر می‌شود به‌جز آرام شدن قلب مهربانتان با مژده‌ی ظهور ، چیز دیگری از خدا بخواهم؟... مگر می‌شود به‌جز خوب شدن حال جهان با گام‌های حیدری و عطر زهرایی شما، رویایی از دلم بگذرد؟... مگر می‌شود پدرم در زندان غیبت، در گوشه‌ی غربت، تنها و حزین باشد و من دغدغه‌ای جز رهایی‌اش داشته باشم؟ ...آه بابای خوبم... بابای تنهای مهربانم... بابای بی نظیر دلسوزم... ...قلبم از اندوه فراقتان لبريز است...🏝 ‌‌‌‌‌‌ ‌ #
| از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت حاج‌قاسم سلیمانی 6⃣ انقلابیِ دوآتیشه ❓ سیدجواد، جوان مشهدی، از من سؤال کرد: «بچه کجایی؟» گفتم: «بچه کرمان.» اسمم را سؤال کرد. به او گفتم. گفت: «چند روز مشهد هستی؟» گفتم: «یک هفته.» اصرار کرد در این یک هفته، هر عصر به باشگاه آنان بروم. ☀️ حرم امام رضا عليه‌السلام جاذبه عجیبی داشت. شب‌ها تا دیروقت در حرم بودم. روز بعد، ساعت چهار بعدازظهر به باشگاه رفتم. این بار همراه سیدجواد جوان دیگری که او را حسن صدا می‌زدند، آمده بود. بعد از گود زورخانه، سیدجواد و دوستش حسن مرا به گوشه‌ای بردند. تصور این بود که می‌خواهند کسی دیگر را بزنند که طرح دوستی با من ریخته‌اند. 🏃‍♂️ بدن آن‌ها حالت ورزشکاری نداشت؛ اما خوب میل می‌زدند و شنا می‌رفتند. معلوم بود حسن تازه پایش به زورخانه باز شده بود؛ چون بیست تا شنا که می‌رفت، دیگر روی تخته می‌خوابید. 🔰 سه‌تایی روی یکی از میزهای ورزشی نشستیم. سیدجواد سؤال کرد:«تا حالا نام دکتر علی شریعتی رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه، کیه مگه؟» سید برخلاف حاج محمد، بدون واهمه خاصی توضیح داد: «شریعتی معلمه و چند کتاب نوشته. او ضدشاهه.» دیگر کلمه «ضدشاه» برایم چیز تعجب‌آوری نبود. ظاهراً احساس انعطاف در من کرد.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✨ | از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت حاج‌قاسم سلیمانی(ادامه‌قسمت6) 6⃣ انقلابیِ دوآتیشه 🍃 این بار دوستش حسن به سخن آمد. سؤال کرد: «آیت الله خمینی رو می‌شناسی؟» گفتم: «نه.» گفت: «تو مُقَلِّد* کی هستی؟» گفتم: «مقلد چیه؟» و هر دو به هم نگاه کردند. از پیگیری سؤال خود صرف نظر کردند. دوباره سؤال کردند: «تا حالا اصلاً نام خمینی رو شنیده‌ای؟» گفتم: «نه.» سید و دوستش توضیح مفصلی پیرامون مردی دادند که او را به نام آیت‌الله خمینی معرفی می‌کردند. 💡 بعد، نگاه عمیقی به اطراف کرد و از زیر پیراهنش عکسی را درآورد. عکس را برابر چشمانم قرار داد: عکس یک مرد روحانیِ میان‌سال که عینک‌برچشم، مشغول مطالعه بود و زیر آن نوشته بود «آیت‌الله‌العظمی سیدروح‌الله خمینی». از من سؤال کرد: میخوای این عکس رو به تو بدم؟» به سرعت جواب دادم: «بله، میخوام.» حسن، دوست سیدجواد، گفت: «نباید این عکس رو کسی ببینه؛ وگرنه ساواک (که حالا دیگر برایم کاملا اسم آشنایی بود) تو رو دستگیر می‌کنه.» 🌷 عکس را گرفتم و در زیر پیراهنم پنهان کردم. خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. «شریعتی» و «خمینی» دو نام جدیدی بود که می‌شنیدم. برایم سؤال بود که چطور آن دو جوان تهرانی سرامیک‌کار در طول آن شش ماه که با آنها کار می‌کردم و دوست صمیمی بودیم و این همه برضد شاه با من حرف زدند، اسمی از این دو نفر نبردند! 🏚️ وارد مسافرخانه شدم. عکس را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. ساعت‌ها در او نگریستم. دیگر باشگاه نرفتم. روز چهارم، رفتم ترمینال مسافربری و بليت کرمان گرفتم؛ درحالی که عکس سیاه‌وسفیدی که حالا به شدت به او علاقه‌مند شده بودم را در زیر پیراهن خود که چسبیده به قلبم بود، پنهان کرده بودم. احساس می‌کردم حامل یک شیء بسیار ارزشمندم. به محض ورود به کرمان، به علی یزدان پناه نشان دادم. گفت: «این عکس آقای خمینی است.» با تعجب سؤال کرد: «از کجا آوردی؟! اگر تو رو با این عکس بگیرند، پدرت رو درمیارند یا میکُشندِت.» جرئت و شجاعت عجیبی در وجودم احساس می‌کردم. ساواک را حریف کاراته خودم فرض می‌کردم که به سرعت او را نقش زمین می‌کنم! آن قدر وجودم مملو از نشاط جوانی بود که ترسی از چیزی نداشتم. حالا من یک «انقلابیِ دوآتیشه» شدیدتر از علی یزدان پناه بودم و بدون ترس از آحدی بی‌محابا حرف می‌زدم. *مُقَلِّد: شیعه‌ای که به سن تکلیف می‌رسد، مرجع تقلید جامع‌الشرایطی پیدا می‌کند و احکام فقهی دین را از او تقلید می‌کند. #
20.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤کربلایی ▪️یـــــا‌ایــهــــا‌الـــذیــــن‌آمــنـــو‌‌تـــوبــــو ▪️روزگـــارمــــون‌چـــقـــدر‌سـیـــاه‌شــده ▪️زمینه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏝هوای آدینه مثل دلم، بارانی است... در شهر باران می‌آید و هوا باز می‌شود ابرها کنار می‌روند و آفتاب می‌تابد... در دلم اما... هوا همواره گرفته است... بغض دلم با گریه‌های مداوم هم باز نمی‌شود.... در دلم همیشه آسمان تنگ است... عمری است حسرت آفتاب را در دلم کشیده‌ام... آه ای آفتاب من ،،، ای قرار بی‌قراری‌های من... ای پایان اشک‌ها و بغض‌ها و دلتنگی‌ها... ای حضرت نجات و گشایش... ...کِی طلوع می‌کنید؟...🏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ حسین‌جان... عالم،به عشقِ روے تو بیدار مے شود هر روز،عا‌شقـانِ تو  بسیـارمے شود وقتی،سـلام مے دَهَمت،در نگاهِ من تصویرِ ڪربلای  تو، تڪرار مے شود سلام عشق عالم❤️ ✨اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ ✨