eitaa logo
با شهدا گم نمی شویم
3.1هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
36 فایل
#شهدا امامزادگان عشقند كه مزارشان زيارتگاه اهل يقين است. آنها همچون ستارگانی هستند که می توان با آنها راه را پیدا کرد. ارتباط با مدیر کانال: @bonyan_marsoos ادمین تبادل: @basir114 ادمین تبلیغات: @K48MM80O59
مشاهده در ایتا
دانلود
آفتاب از افق جدا شده بود. كارگران شهرداری مشغول كار بودند. مهدی، شن های مخصوص را با فرغون بر كف خيابان پهن مـی كـرد. مـرد جاافتـاده ای كـه آقـا مـراد صدايش می كردند، روی شن ها قير می ريخت و بعـد پيرمـردی ديگـر، غلتـک را روی آنها می گرداند. بوی قير، همه جا را گرفته بود. مهدی حواسش بود كه اصـغر و دو نفـر ديگـر، از اول كار با بهانه و روش های مختلف از زير كار شانه خالی می كنند و طفـره مـی رونـد. مهدی به طرف نيسان رفت. اصغر به بهانه آب خـوردن نشسـته بـود و آب را مزمـزه می كرد. مهدی لبخندزنان گفت: «اخوی، شما چه قـدر آب مـی خوريـد و اسـتراحت می كنيد؟» سپس به آقامراد و پيرمرد اشاره كرد و گفت: «اين بنده خداها خسـته شـدند، از بس جور شما را كشيدند». اصغر ترش كرد. تندی پا شد و با صدای بنلد گفت: «نفهميدم... اصلاً به تـو چـه مربوط است؟ تو چه كارهای به من امر و نهی ميكنی؟» بعد رو به جوانی ديگـر گفـت: «تـو را بـه خـدا، رو را نگـاه كـن... هنـوز نيامـده، ميخواهد رئيس بازی دربياورد!» مهدی گفت: «مگر من حرف بدی زدم؟» اصغر گفت: «من خوشم نمی آيد كسی تو كارهـام فضـولی كنـد. مگـر چـه قـدر حقوق می گيرم كه واسه اش جان بكنم؟» اسماعيل به طرفشان آمد و گفت: «اينجا چه خبر است؟ اصغر، باز چه بساطی به پا كرده ای؟» اصغر با غيظ نيم نگاهی به مهدی انداخت و به سر كارش رفـت. مهـدی، فرغـون شن ها را برد. آقا مراد، عرق صورت و پيشانی اش را با دستمال چهارخانه اش گرفـت و گفت: «سر به سرشان نگذار، جوان. اصغر، آدم تنبلـی اسـت. كـار امـروزش نيسـت. هميشه همينطور است». مهدی پرسيد: «شما چه قدر حقوق می گيريد؟» ـ روزی پنجاه تومان! مهدی سرخ شد. لبش را گزيد. آقا مراد گفت: «چرا ناراحت شدی؟» ـ هيچی... چيزی نيست. @Sedaye_Enghelab
آفتاب از افق جدا شده بود. كارگران شهرداری مشغول كار بودند. مهدی، شن های مخصوص را با فرغون بر كف خيابان پهن مـی كـرد. مـرد جاافتـاده ای كـه آقـا مـراد صدايش می كردند، روي شن ها قير می ريخت و بعـد پيرمـردی ديگـر، غلتـک را روی آنها می گرداند. بوی قير، همه جا را گرفته بود. مهدی حواسش بود كه اصـغر و دو نفـر ديگـر، از اول كار با بهانه و روش های مختلف از زير كار شانه خالی می كنند و طفـره مـی رونـد. مهدی به طرف نيسان رفت. اصغر به بهانه آب خـوردن نشسـته بـود و آب را مزمـزه می كرد. مهدی لبخندزنان گفت: «اخوی، شما چه قـدر آب مـی خوريـد و اسـتراحت می كنيد؟» سپس به آقامراد و پيرمرد اشاره كرد و گفت: «اين بنده خداها خسـته شـدند، از بس جور شما را كشيدند». اصغر ترش كرد. تندی پا شد و با صدای بنلد گفت: «نفهميدم... اصلاً به تـو چـه مربوط است؟ تو چه كاره ای به من امر و نهی ميكنی؟» بعد رو به جوانی ديگـر گفـت: «تـو را بـه خـدا، رو را نگـاه كـن... هنـوز نيامـده، می خواهد رئيس بازی دربياورد!» مهدی گفت: «مگر من حرف بدی زدم؟» اصغر گفت: «من خوشم نمی آيد كسی تو كارهـام فضـولی كنـد. مگـر چـه قـدر حقوق می گيرم كه واسه اش جان بكنم؟» اسماعيل به طرفشان آمد و گفت: «اينجا چه خبر است؟ اصغر، باز چه بساطی به پا كرده ای؟» اصغر با غيظ نيم نگاهی به مهدی انداخت و به سر كارش رفـت. مهـدی، فرغـون شن ها را برد. آقا مراد، عرق صورت و پيشاني اش را با دستمال چهارخانه اش گرفـت و گفت: «سر به سرشان نگذار، جوان. اصغر، آدم تنبلـی اسـت. كـار امـروزش نيسـت. هميشه همينطور است». مهدی پرسيد: «شما چه قدر حقوق می گيريد؟» ـ روزی پنجاه تومان! مهدی سرخ شد. لبش را گزيد. آقا مراد گفت: «چرا ناراحت شدی؟» ـ هيچی... چيزی نيست. @Sedaye_Enghelab
آفتاب به وسط آسمان نزديک می شد. اسماعيل به طرف مهدی كـه غلتـک هـل می داد، آمد و گفت: «بارک الله جوان، ازت خوشم آمد. پولی كه مـی گيـری، حلالـت باشد. از صبح حواسم بهت هست. تو كارگر خوبی هستی». مهدی لبخندی زد. صدای اصغر بلند شد. ـ بازرس آمد! مهدی، رد نگاه اسماعيل را گرفت. ماشينی از دور به سويشـان مـی آمـد. اصـغر و دوستانش بسرعت مشغول كار شدند. پيرمرد كه از زور كار به نفس نفس افتاده بود، گفت: «ببين چه طوری به كار افتادند؟ هميشه بايد زور بالای سرشان باشد». مهدی گفت: «شايد زياد هم مقصر نباشند. حقوق شماها كم است». پيرمرد با تعجب به مهدی نگاه كرد. ماشين به آنها رسيد و ترمز كرد. دو نفـر از ماشـين پيـاده شـدند. اسـماعيل بـه طرفشان رفت و رو به يكی از آن دو كه لباس مرتبی پوشيده بود و عينكی دودی به چشم داشت، سلام كرد. مرد عينكی در حالی كـه آهسـته روی آسـفالت نـرم و داغ قدم برمی داشت، از روند كار پرسيد و اسماعيل جـواب داد. بـازرس ايسـتاد. تكـه ای چوب از زمين برداشت و كف كفش هايش را پاک كرد. سر كه بلند كـرد، نگـاهش بـه مهدی افتاد كه بي توجه به آنها عرق ريزان در حال كار بود .بازرس مثل برق گرفته هـا خشكيد. مرد همراهش پرسيد: «چي شده، آقای نوری؟» نوری، عينكش را برداشت، آب دهان قورت داد و گفت: «مـن درسـت مـی بيـنم، حيدری؟» حيدری با تعجب گفت: «منظورتان را نمی فهمم!» نوری، مهدی را نشان داد و گفت: «مهندس باكری...» حيدری دقيق شد: ـ يعنی چه؟ بله... خودش است... مهندس باكری. رو دست خورديم قربان. نوری و حيدری بسرعت به طرف مهدی رفتند و با ترس و احترام سـلام كردنـد. اسماعيل و ديگران با تعجب نگاهشان كردند. سپس آهسـته بـه طـرف آنهـا رفتنـد. نوری، چاپلوسانه گفت: «جناب شهردار، دست مريزاد! شما چرا زحمت می كشيد؟» اسماعيل جلو رفت وگفت: «جناب شهردار، من شرمنده ام. تـو را بـه خـدا، مـا را ببخشيد». اصغر كه حسابی جا خورده بود، گفت: «شرمنده ام آقای شهردار... حلالم كن...». مهدی، غلتک را گوشه ای گذاشت و رو به اسماعيل و كارگرها گفت: «مگـر شـما چه كرده ايد كه ببخشم يا حلال كنم؟» آنگاه رو به نوری كرد. برق غضبِ چشمانش، دل نوری و حيدری را خالی كرد. ـ مگر شما مسئول رسيدگي به اينجا نيستيد؟مگر من شما را مأمور نكـرده ام بـه كارگرها سربزنيد و كم و كسری شان را گزارش كنيد؟ نوری با ترس و لرز گفت: «چه قصوری از بنده سرزده؟» ـ چه قصوری؟! اين بنده خداها حقوقشان چه قدر است؟ رنگ از صورت نوری پريد. مهدی با صدای بلند گفت: «تو چه طور دلت مـی آيـد از حقوق اين بنده خدا بدزدی؟ خودت كم حقوق ميگيری؟» نوری سرش را پايين انداخت. مهدی، لباسش را عوض كرد. رو به نوری و حيدری گفت: «شما اخراجيـد. فـردا براي تسويه حساب به شهرداری بياييد». بعد رو به اسماعيل و كارگرها كـرد و گفـت: «حلالـم كنيـد. قصـدم فضـولی تـو كارتان نبود. می خواستم از نزديـک در سـختی كارتـان شـريک باشـم. از حـالا، هـر مشكل و مسئله ای داشتيد، مستقيماً مرا در جريان بگذاريد. خداحافظ». مهدی، دست آنها را فشرد. شانه اصغر را هم كه با شرمسـاری اشـک مـی ريخـت نوازش كرد و به سوی شهرداری رفت. اسماعيل، نگاهی به نوری و حيدری انداخت و با صدای بلند رو به كارگرها گفت: «برگرديد سر كارتان؛ اما اول يک صلوات براي سلامتی شهردار آقايمان بفرستيد». كارگرها صلوات فرستادند و مشغول كار شدند. @Sedaye_Enghelab
مهدی، خشاب سلاحش را عوض كرد. نورالله به آرامی سربلند كرد و از فـراز تپـه به روبه رو نگريست. ناگهان صدای چند شليک بلند شد و گلوله اي به تخته سنگی كه مهدی و نورالله پشت آن پناه گرفته بودند، خورد و تكـه هـای سـنگ بـه اطـراف پاشيد. مهدی، دست نورالله را كشـيد. نـورالله بـر زمـين غلتيـد. باريكـ های خـون از پيشانياش می جوشيد. ـ چی شد، نورالله؟ نورالله، دست به پيشانی گرفت و گفت: «چيزی نيست. فكر كنم تكه ای سنگ به پيشانی ام خورده». مهدی، پايين پيراهنش را كند و پيشاني نورالله را بست. صدای احمد از بالا بلنـد شد. ـ دارند فرار ميكنند، آقا مهدی! مهدی سريع بلند شد. رگباری به سوی افراد ضـد انقـلاب شـليک كـرد و فريـاد كشيد: «نگذاريد فرار كنند. بزنيدشان». بار ديگر صدای شليک گلوله ها، كوهستان را پر كرد. مهدی و نورالله گربـه وار بـه پايين سرازير شدند. پشت سرشان، احمد و هاشم می آمدند. صبح زود بود كه به مهدی خبر رسيد. تعدادی از نيروهای ضد انقلاب بـه يكـی از روستاهای اطراف اروميه آمدهاند. مهدی، نيروهايش را آماده كرده و سوار بر جيپ بـه سوی روستا رفته بودند؛ اما زمانی به روستا رسيدند كه ضد انقلاب گريخته بود. چنـد زن بر گرد سه نعش شيون می كردنـد و چنـگ بـه صورتشـان مـی زدنـد. آن سـه، از بسيجيان روستا بودند كه مسئوليت حفاظت از روستا را داشتند. در كنار جـاده نيمـه تمامی كه به سوی روستا می آمد، پنج نفـر از بچـه هـای جهادسـازندگی اعـدام شـده بودند. مهدی فرصت را از دست نداد و به همراه نيروهـايش بـه تعقيـب اشـرار رفـت. ساعتی بعد، در نزديكی رودخانه ای به آنها رسيدند و نبردی سخت آغاز شد. مهدی دريافت كه اشرار ميخواهند از رودخانة كف آلـود و پرخـروش بگذرنـد. رو به هاشم كه راكت انداز بر دوش داشت، فرياد زد: «هاشم، بزن!» هاشم كه نفس نفس ميزد، چند نفس عميق كشـيد، لـرزش دسـتان خسـته اش را گرفت و آر،پی، جی را رو به آنها نشانه رفت. ـ يا مهدی... موشک باردی سفيد به سوی اشرار به پرواز درآمد و لحظه ای بعد در نزديكی آنها منفجر شد و باران سنگ و ماسه را بر سر آنها باراند. چنـد نفـر بـر زمـين غلتيدنـد. مهدی پا تند كرد. يكي از اشرار كه مجروح شده بود، برگشت؛ اما گلوله هـای مهـدی سينه اش را دراند و او به پشت در رودخانه پرت شـد. دو نفـر ديگـر بـه آب زدنـد و همراه جريان شديد آب رفتند. نيروهای مهدی به سويشان شليک كردنـد؛ امـا آنهـا ديگر از تيررس گذشته بودند. مهدی به جنازه ها رسـيد. سـه نفـر بودنـد؛ خـونين و بی جان. صدای آذرخش در كوهستان پيچيد. مهدی به آسمان نگاه كـرد. بـاران آغـاز شد. رودخانه پر صدا و خروشان در زير بارش قطرات باران قوت گرفت. مهدی با دل نگرانی گفت: «رودخانه خيلی پرزور شده». @Sedaye_Enghelab
آن شب تا صبح باران باريد. مهدی، سلام نماز صبح را داد؛ اما باران هنـوز قطـع نشده بود. قطرات باران به شيشه پنجره مـی خـورد و صـدا مـی كـرد. مهـدی رو بـه همسرش كه پشت سرش نشسته بود و ذكر می گفت، كرد و گفت: «قبول باشد. مـن امروز زودتر به شهرداري می روم». همسرش، چادر سپيد نمازش را برداشت و گفت: «تو خسته ای آقـا مهـدی. يـک كم استراحت كن». مهدی بلند شد. لباس عوض كرد و گفت: «استراحت بماند براي بعد. سرم خيلی شلوغ است». ـ سماور جوشيد... لااقل يک تكه نان بخور، بد برو. مهدی لبخندی زد و نشست. باران تازه قطع شده بود. مهدی از پنجره اتاقش به خيابان نگاه مـیكـرد. جوی هـا لبريز شده و آب در خيابان و كوچه های مجاور سرازير شده بود. مهـدی پشـت ميـز نشست. پرونده ای را كه مطالعه می كرد، بست. درِ اتاق به صـدا درآمـد و نـورالله وارد اتاق شد. هول كرده بود. مهدی بلند شد و گفت: «چه شده، نورالله؟» نورالله پيشانياش را پانسمان كرده بود. بـا هـول و ولا گفـت: «سـيل آمـده، آقـا مهدی... سيل». مهدی سريع گوشی تلفن را برداشت. چنــد دقيقــه بعــد، گروههــاي امــداد بــه سرپرســتي مهــدی بــه ســوی محلــه مستضعف نشينی كه گرفتار سيل شده بود، راهی شدند. تمامی محله را آب گرفته بود. حجم آب لحظه به لحظه بيشـتر مـيشـد. مـردم، هراسان و با شتاب به كمک مردمی كـه خانـه و زنـدگيشـان اسـير آب شـده بـود، می آمدند. آب در بيشتر نقاط تا كمر مردم بالا آمده بود. سقف چند خانه فرو ريختـه بود و تيرک های چوبی بيرون زده بود. گل و لای و فشار شديد آب، گروه های امدادی را اذيت می كرد. مهدی، پرجنب و جوش به اين سو و آن سـو مـيرفـت و بـه امـدادگرها دسـتور ميداد. چند رشته طناب از اين طرف تا آن طرف خيابان كشيده شد. مهدی و چنـد نفر ديگر، طناب را گرفتند و در حالی كه فشار آب می خواست آنها را ببرد، به سـوی ديگر خيابان رفتند. چند زن و كودک روی بامی رفتـه بودنـد و هـوار مـی كشـيدند نيروهای امدادی با سعی و تقلا به كمک سيل زدگان كه وسايل ناچيز خانه شـان را از زير گل و لای بيرون می كشيدند، شتافتند. @Sedaye_Enghelab
مهدی به خانه ای رسيد كه پيرزنی در حياطش فرياد می كشيد. مهدی در را هـل داد. آب تا بالای زانوانش رسيده بود. پيرزن به سر وصـورتش مـيزد. مهـدی گفـت: «چه شده مادر؟ كسی زير آوار مانده؟» پيرزن كه انگار جانی تازه گرفته بود، با گريه و زاری گفت: «قربانت بروم پسـرم... خانه و زندگی ام زير آب مانده... كمكم كن». چند نفر به كمک مهدی آمدند. آنها وسايل خانه را با زحمت بيرون می كشـيدند و روی بام و گوشه حياط می گذاشتند. پيرزن گفت: «جهيزيه دختـرم تـو زيـرزمين مانده. با بدبختی جمع كردمش». مهدی رو به احمد و هاشم كه به كمک آمده بودند، گفت: «ياالله، جلـو درِ خانـه سد درست كنيد... زود باشيد». احمد و هاشم، سدی از خاک جلـو درِ خانـه درسـت كردنـد. راه آب بسـته شـد. مهدی به كوچه دويد. وانت آتش نشانی را پيدا كرد و به طرف خانه پيرزن آورد. چند لحظه بعد، شلنگ پمپ در زيرزمين فرو رفت و آب مكيده شد. پمپ كار مـی كـرد و آب زيرزمين لحظه به لحظه كم ميشد. مهدی غرق گـل و لای بـود. پيـرزن گفـت: «خير ببينی پسرم... يكی مثل تو كمكم می كند... آن وقـت، شـهردار ذليـل شـده از صبح تا حالا پيدايش نيست. مگر دستم بهش نرسد...» مهدی، فرش خيس و سنگين شده را با زحمت به حياط آورد. ـ اگر دستم به شهردار برسد، حقش را كف دستش ميگذارم... چند ساعت بعد، جلو سيل گرفته شد. مهدی، پمپ را خاموش كرد. پيرزن هنـوز دعايش ميكرد. گروه های امدادی، پتو و پوشاک و غذا بين سيل زده ها تقسيم می كردنـد. مهـدی رو به پيرزن گفت: «خب مادر جان،با من امری نداريد؟» پيرزن با گريه دست به آسمان بلند كرد و گفت: «پسرم، انشاالله خير از جوانيات ببينی. برو پسرم، دست علی به همراهت. خدا از تو راضـی باشـد. خـدا بگـويم ايـن شهردار را چه كند. كاش يک جو از غيرت و مردانگی تو را داشت؟» مهدی از خانه بيرون رفت. پيرزن همچنان او را دعا و شهردار را نفرين می كرد! @Sedaye_Enghelab
مهمانی رضا روی جدول كنار خيابان نشسـت و گفـت: «مـن كـه از پـا افتـادم... شـما را نمی دانم». عبدالله با پر چفيه، عرق پيشانی را گرفت و گفت: «آی گفتی». مجتبی، بلوز فرمش را تكان داد تا بدن خيساش كمي هوا بخورد. خورشيد در وسط آسمان انگار آتش می ريخت. بدن هـر سـه خـيس عـرق بـود. پشت بلوز فرم عبدالله و رضا، رد عرق مثل رشـته كـوهی وارونـه نقـش بسـته بـود. مجتبی گفت: «كمی طاقت بياوريد... داريم می رسيم. بعد از آن خيابان، بـه يكـی از مقرهای لشكر می رسيم. نماز می خوانيم، ناهار می خوريم و برمی گرديم پادگان». عبدالله بسختی بلند شد و رو به رضا گفت: «پاشو رضا... مغزم جوشيد». رضا با بی حالی دسـت بـه سـوی مجتبـی دراز كـرد و بـا كمـک او بلنـد شـد و غرغركنان گفت: «حالا نمی شد آقايان با معرفت كمی كمتر سفارش خريد می دادنـد و اين قدر ما را به دردسر نمی انداختند. صابون بخر، دفتر و خودكـار و لبـاس زيـر و .«... مجتبی گفت: «تند نرو آقا رضا. خُب ديگر... بندگان خدا تقصير نداشتند. خـودت گفتی هر كسی سفارشی چيزی دارد، بگويد. نگفتی؟» رضا گفت: «كاش كمی بيشتر پول برمی داشتيم تا بـه بـی پـولی نخـوريم. لااقـل همين دور وبر، چيزی می خورديم و با ماشين شخصی برمی گشتيم پادگان». عبدالله گفت: «يا قمر بنی هاشم... باز فک رضا به كار افتاد». مجتبی بی رمق خنديد و هر سه پا كشان به راه افتادند. @Sedaye_Enghelab
رضا در زير سايه درختی روی زمين ولو شد و گفت: «بفرما... ايـن هـم از اينجـا. مجتبی، تو كه ميگفتی اينجا دوست و آشنا داری؛ پس چی شد؟ شديم سـكه يـک پول». مجتبی، بسته های خريد را در دست جابه جا كرد و گفـت: «دسـتم را بـو نكـرده بودم. خب، شنيدی كه گفتند ناهارشـان تمـام شـده و رفـتن مـا تـو مقـر برايشـان مسئوليت دارد. دوست و دشمن يكی شده. تا دلت بخواهد، منافق فراوان شده». عبدالله، دست رضا را كشيد و بلندش كرد. مجتبی گفت: «كمی جلوتر، يک مقـر ديگر هست. انشاءالله فرجی می شود. راه بيفتيد». بار ديگر هر سه لک و لک كنان راهی شدند. كنار رود اصلی كه دو طرفش ديوار سختی تا انتها قد كشيده بود، اتاقک دژبـانی جا خوش كرده بود. يكي از نگهبان ها كه لباس پلنگی پوشيده بود و بـا تكـه كـارتنی خودش را باز می زد، به مجتبی گفت: «كجا اخوی؟» مجتبی و رضا و عبدالله ايستادند. عبداالله گفـت: «سـلام. مـا از نيروهـای گـردان حضرت زهرا(س) لشگر هستيم. آمـديم خريـد. پولمـان تمـام شـده.گشـنه و تشـنه مانده ايم معطل». نگهبان بيرون آمد. تكه كارتن را روی سر گرفت و گفت: «شرمنده ام اخوی. اينجا دست كمی از اتيوپی ندارد. بابـت ناهـار، خيالتـان راحـت باشـد. بـه خودمـان هـم نميرسد! اما برای نماز و استراحت حرفی نيست. دم دمای غـروب، يـک ماشـين بـه طرف پادگان می رود. با آن می توانيد برويد». مجتبی گفت: «ما نماز خوانده ايم؛ فقط...» در همين حين، ماشينی از مقر بيرون آمد. مجتبی و عبدالله كنار رفتند. مهـدی، نگاهی به آن سه انداخت و گفت: «چی شده؟» نگهبان، ماجرا را گفت. مهدی در ماشين را باز كرد و گفت: «اتفاقاً من هم ناهـار نخورده ام. بياييد بالا؛ بلكه جايی پيدا كرديم». رضا نيم نگاهی به مجتبی و عبدالله انداخت و آهسته پرسيد: «سوار شويم؟» عبدالله به طرف ماشين رفت و سوار شد. مجتبی و رضا هم كنار عبدالله نشستند. مهدی گفت: «سلام». آن سه جواب دادند. ماشين به راه افتاد. رضا آهسته زيـر گـوش مجتبـی گفـت: «مجتبی، اين بابا كيست؟» مجتبی شانه بالا انداخت. رضا سؤالش را از عبدالله پرسيد. عبدالله هم شـانه بـالا انداخت. رضا بيقراری می كرد. كمی می ترسيد. ماشين چند خيابان را طی كرد و بـه كوچه ای پيچيد و جلو خانه ای ترمز كرد. مهدی گفت: «اين طور كه بـوش مـی آيـد، جايی به ما ناهار نمی دهند. همه مهمان من هستيد. بياييد تو... ياالله...». رضا با ترس به عبداالله و مجتبی نگاه كرد. مجتبی گفت: «بابا، پياده شو. مردم از گرما». هر سه پياده شدند. مهدی به طرف در خانه رفـت. رضـا سـريع و آهسـته گفـت: «بچه ها، بياييد فرار كنيم. نكند اين يارو منافق باشد». عبدالله گفت: «نه بابا... مگر نديدی از مقر بيرون آمد؟ تازه، مثـل خودمـان آذری حرف می زند». مجتبی گفت: «چهره اش خيلی آشناست. نميدانم كجا ديده امش». عبدالله گفت: «آره... برای من هم آشنا به نظر می رسد». مهدی از خانه بيرون آمد و گفت: «بفرماييد. خوش آمديد». @Sedaye_Enghelab
هر سه وارد خانه شدند. رضا دلش به عبدالله و مجتبی قرص بود كه از او بزرگتـر و قدبلندتر بودند. مهدی آن سه را به اتاقی راهنمايی كرد. كـف اتـاق، موكـت سـبز رنگی پهن بود و دور تا دور اتاق، پتويی دولا جا گرفته بود. مهدی تعارف كـرد و آن سه نفر نشستند. پنكه ای در گوشه اتاق كار می كرد و هر چند لحظه پرده آويخته به پنجره بزرگ اتاق را تكان ميداد. مهدی بيرون رفت. مجتبی گفـت: «عبـدالله، حـالا يادم آمد كجا اين بنده خدا را ديده ام». رضا با هول و ولا گفت: «كجا؟» مهدی، سفره به دست آمد و آن را پهـن كـرد. مجتبـی نـيم خيـز شـد و گفـت: «اخوی، راضی به زحمت نبوديم». مهدی گفت: «اين حرفها چيست؛ تعارف نكنيـد. نـان و پنيـری هسـت، بـا هـم می خوريم». مهدی بيرون رفت. رضا گفت: «نگفتی كجا ديدی اش». مجتبی گفت: «پسر، مگر روی آتش نشسته ای، اين قـدر وول مـيخـوری؟ بعـداً برايت تعريف می كنم». مهدی، بشقاب های غذا را آورد. كنار آن سه نشست و چهارتايی شروع كردند بـه خوردن. رضا اول باترديد اما بعد با اشتها دست به غذا برد. بعد از غذا، مهدی كمی با آن سه گپ زد و بعد گفت: «كمی استراحت كنيد، بعد خودم به پادگان می رسانمتان». عبدالله گفت: «نه اخوی، راضی به زحمت شما نيستيم». مهدی خنديد و گفت: «شما چه قدر تعارفی هستيد؟!» مهدی بالش آورد و بيرون رفت. آن سه دراز كشيدند. رضا گفت: «خب مجتبـی، حالا بگو». مجتبی گفت: «عبدالله، يادت هست روزهای اولی كه به پادگان آمديم؟» عبدالله گفت: «همچين می گويی روزهای اول كه انگار چند سال است در جبهـه هستيم! هنوز سه هفته نشده». ـ خب، بابا... منظورم همان روزهای اول است. يك روز صبح زود وقتی كنار منبع آب داشتم دست و صورتم را می شستم، اين بنده خدا را ديدم كه سـطل سـطل آب میبرد و توي دستشويی ها می ريخت. بعد محوطـه دور آنجـا را بـا جـارو تميـز كـرد. عبدالله، تو هم بودی... نه؟ ـ آره... حالا يادم آمد. دو ساعت است فكر می كنم كجا ديـده امـش. نگـو نيـروی خدماتی است! رضا گفت: «پس چه طور خانه و زندگی اش اينجاست؟» مجتبی در بين خواب و بيداری گفت: «نميدانم شايد...». كلمه آخر حرفش كش آمد و خوابش برد. چند لحظـه بعـد، آن سـه بـه خـواب عميقی فرو رفتند. @Sedaye_Enghelab
رضا از خواب پريد. اول منگ و گيج به اطراف نگاه كرد. نمی دانست در كجاسـت. عبدالله و مجتبی در كنارش خواب بودند. همه چيز به يادش آمد. بـه سـاعتش نگـاه كرد. رنگ از صورتش پريد. با هول و ولا عبدالله و مجتبی را تكان داد. ـ بچه ها، بلند شويد. ديرمان شد. مجتبی... عبدالله... مجتبی و عبدالله نشستند. عبدالله گفت: «خيلی بد شد. حسابی دير كرديم». در اتاق باز شد و مهدی وارد شد. هر سه بلنـد شـدند. مهـدی گفـت: «همچـين خوابيده بوديد كه دلم نيامد بيدارتان كنم». رضا گفت: «خيلی ديرمان شده. فرمانده، پوست كله مان را می كند». مهدی خنديد و گفت: «نترسيد... آبی به سر و صورتتان بزنيد، برويم». ماشين به پادگان رسيد. رضا گفت: «خدا به دادمان برسد. حسابی دير كرديم». مجتبی به خورشيد در حال غروب نگاه كرد و گفت: «خيلی بد شد». مهدی گفت: «اگر می خواهيد، من بيايم و با فرمانده تان صحبت كنم». عبدالله گفت: «اگر اين كار را بكنيد، خيلی خوب می شود». نگهبان دم در پادگان با ديدن مهـدی سـلام كـرد و طنـاب ورودی را برداشـت. ماشين داخل پادگان شد. مهدی گفت: «گفتيد كدام گردان هستيد؟» ـ حضرت زهرا(س). ماشين به سوی يكی از ساختمان ها رفت. مجتبی و رضا و عبدالله با اضطراب پياده شدند. مهدی هم پياده شد و گفت: «يكی برود فرمانده گردان را صدا كند». رضا به داخل ساختمان دويد. چند لحظه بعد با فرمانده گردان آمـد. فرمانـده بـا ديدن مهدی خنديد و او را بغل كرد. رضا با تعجب به عبدالله و مجتبـي نگـاه كـرد. مهدی، فرمانده را كنار كشيد و كمی با او صحبت كرد. بعد به سـوی آن سـه آمـد و گفت: «خب، من رفتم. اگر گذارتان به شهر افتاد، باز هم به ديدنم بياييد. خوشـحال می شوم. خداحافظ». مهدی با آن سه دست داد و رفـت. فرمانـده گـردان بـه طرفشـان آمـد و گفـت: «برويد به اتاقتان. اين دفعه را به خاطر آقا مهدی بخشيدمتان». رضا گفت: «آقا مهدی؟» فرمانده گردان گفت: «مگر او را نميشناختيد؟ آقا مهدی، فرمانده لشگر ماست». نفس در سينه رضا حبس شد. به مجتبي و عبدالله نگاه كرد. آن دو هـم چنـدان حال و روز بهتری نداشتند. @Sedaye_Enghelab
عبور از آتش گوشی را به دست آقا مهدی می دهم. آقا مهدی در گوشی می گويد: «يعنی چـه؟ مگر قرار نبود لودرها به خط بيايند و خاكريز بزنند؟» تا به حال، آقا مهدی را اين قدر عصبانی نديده بودم. رگ های گـردنش بـاد كـرده بود. با چهره ای ملتهب می گويد: «آتش شديده يعنی چه؟ اين حرف هـا كـدام اسـت؟ بچه ها دارند زير آتش مقاومت می كنند... آن وقت تو می گويی لودرچی ها نمی تواننـد جلو بروند. اصلاً اين طور نميشود. من الان خودم را می رسانم». تا آقا مهدی بلند ميشود، من هم بيسيم را برمـی دارم و پشـت سـرش از سـنگر بيرون میدوم. آقا مهدی، موتور تريل را هندل ميزند و روشـن مـی كنـد. بـی هـيچ حرفی پشتش می نشينم. موتور از جا كنده می شـود و پرشـتاب در زيـر گلولـه هـا و خمپاره ها حركت می كند. زمين زير پايمان مثل ننو تكان می خورد. توپ ها و خمپاره ها زوزه كشان می آينـد و منفجر می شوند و قارچ های آتش به آسمان بلند می شود.حتماً نبرد سـختی در خـط مقدم آغاز شده است. اولين بار است كه می بينم دشمن در تاريكی پاتک می كند. نميدانم حالا بچه هـا در جلو و در پناه خاكريز نصفه و نيمه چگونه می جنگند و مقاومت می كنند. در چند چاله انفجار می افتيم و رد می شويم. با آنكه منورهـا آسـمان شـب زده را روشن كرده اند، اما باز هم در ميان آن همه گرد و غبـار، ديـدمان كـم اسـت. چـراغ موتور خاموش است. ميزنم به شانه آقا مهدی و با صدای بلند، طوری كه آقا مهـدی بشنود، می گويم: «چرا چراغ موتور را روشن نمی كنی؟» صدای آقا مهدی را از ميان زوزه خمپاره ها می شـنوم: «ديـده بان هـای دشـمن بـر منطقه ديد دارند. نبايد ما را ببينند». ناگهان در چاله عميقی می افتيم و هر كدام به سويی پرت می شويم. @Sedaye_Enghelab
درد به جانم می افتد. پوست زانو و دستانم گز گز ميكند. مـیدوم بـه سـوی آقـا مهدی. چند منور بالای سرمان روشن می شود. آقا مهدی از جا بلند می شود. خيـالم راحت می شود. دوباره سوار موتور می شويم. به محوطه ای كه لودرها پـارک كـرده انـد، مـی رسـيم. راننـدگان لودرهـا درپنـاه خاكريزی نشسته اند. می رويم به طرف «اصلان» كه مسئول لودرهاسـت. آقـا مهـدی می گويد: «مگر نشنيدی چه گفتم؟ زود باشيد... جان بچه ها در خطر اسـت. بايـد راه بيفتيم». اصلان می گويد: «اما آقا مهدی...» ـ اما ندارد. زود پاشيد. من از جلو می روم، شما پشت سرم بياييد. لودرها پر صدا گرد و خاک می كنند وپشت سر موتور ما گاز می دهند. بـار ديگـر در چاله ای می افتيم و بر زمين پرت می شويم. اصلان از لودر جلويی پايين ميپـرد و به سويمان ميدود. چند خمپاره دور و برمان منفجر می شود. نفسم بند آمده اسـت. زانويم به شدت درد ميكند و نمی تـوانم قـدم از قـدم بـردارم. اصـلان زيـر بغلـم را می گيرد. آقا مهدی، آرنجش را می مالد و می گويد: «بيـل لـودرت را بـده پـايين، بـا موتور نمی شود جلو برويم». زانويم لق می خورد. لنگ لنگان، به هر زحمتی كه هست، می رويم و در بيل لودر می نشينيم. بيل بالا ميرود. لب می گزم و دردم را بـروز نمـی دهـم. اگـر آقـا مهـدی بفهمد، از همين جا می فرستدم عقب. لودر راه می افتد. تركش ها به بدنه فلزی بيل می خورند و صدا می كنند. آقا مهـدی جلو را نگاه می كند و با دست و اشاره، اصلان را كـه جلـوتر از ديگـر لودرهـا حركـت می كند، هدايت می كند. هرچند متر در چاله ای می افتيم و هر دو می خوريم به بدنـه فلزی بيل و روی هم می افتيم. درد، طاقتم را بريده است. ناگهان در چاله ای می افتيم و لودر به پهلو خـم مـی شـود. بيـل پـايين مـی آيـد. چفيه ام را دور كاسه زانويم كه خونی شده است، می بندم. اصلان می آيد نزديک بيل. آقا مهدی ميگويد: «چرا حركت نمی كنی؟» اصلان هر چند لحظه يك بار ناخودآگاه از صدای انفجارها خم و راست می شود. ـ آقا مهدی، آتش خيلی شديد شده. آدم نمی تواند رد بشود؛ چه برسد بـه لـودر. نمی توانيم جلو برويم! آقا مهدی از بيل پايين می پرد. صدايشان را می شنوم: «الله بنده سی، آنچه بچه ها زير آتش دشمن بـدون خـاكريز و جـان پنـاه دارنـد مـی جنگنـد، آن وقـت شـماها می ترسيد جلو برويد؟ پس توكلّتان كجا رفته؟» ـ به خدا اگر می توانستيم رد شويم، حرفی نبود. به حضرت عباس رد مـی شـويم. اما می بيني كه نمی شود. ـ اين حرفها چيست؟ خدا حضرت ابراهيم را از دل آتش نمـرود صـحيح و سـالم درآورد. اين آتش كه چيزی نيست. چند خمپاره در نزديكيمان منفجر ميشود. آقا مهدی ميپرد توی بيـل. صـدای اصلان را می شنوم: «يا علی... حركت می كنيم!» دوباره لودر حركت ميكند. گلوله ها و تركش ها با صدايی ناهنجار بـه بدنـه و بيـل لودر می خورند. دست آقا مهدی را می كشم و می گويم: «آقا مهدی، مواظـب باشـيد. آتش زياد است». @Sedaye_Enghelab
آقا مهدی حرفی نمی زند. يكباره صدای شادمانه او بلند می شود: «خدا را شـكر... رسيديم!» آقا مهدی از بيل پايين پريد. به زحمت بلند مـی شـوم. گوشـه آسـمان در حـال روشن شدن است. بچه ها با خوشحالی به استقبالمان می آيند. ميدانم كه ديـدن آقـا مهدی را زير آتش و در خط اول باور نمی كنند. با كمک يكی از بچه ها پايين می آيم. لودرچی با جديت در طول خط سرگرم خاكريز زدن ميشود. لنگ لنگان و بيسيم به دوش، همراه آقا مهدی به بچه ها سرمی زنيم. آقا مهدی متوجه لنگيـدنم مـی شـود و می گويد: «چه شده ابراهيم... زخمی شدی؟» می گويم: «چيزي نيست. زانوم كمی ضربه خورده». آقا مهدی بيسيم را از پشتم برمی دارد و می گويد: «چرا زودتر نگفتی مؤمن؟ بـرو استراحت كن». ـ تو اين وضعيت؟ ـ به اميد خدا ديگر خطری نيست. موقع برگشتن، صدايت می كنم... برو. با آنكه دلم نمی آيد ازش جدا شوم، امـا بناچـار مـی روم و سـنگرِ خرابـه ای پيـدا می كنم. يک امدادگر می بيندم. می آيد سراغم و زخمم را پانسمان می كند. از شـدت خستگی به خواب می روم. با صدای انفجار مهيبی از خواب می پرم. آسمان روشن شده است و صدای لودرها لحظه ای قطع نمی شود. بچه ها روی خاكريز می جنگند و بـه سـوی دشـمن شـليک می كنند، به زحمت بلند می شوم. خاكريز تا چشم كار می كنـد، ادامـه يافتـه اسـت. اضطراب می گيردم. چرا از آقا مهدی غافل مانده ام؟ نميدانم كجاست و چه می كنـد. لنگ لنگان راه ميافتم. سراغش را از هر كس ميگيرم، نمـيدانـد. دلشـوره ام بيشـتر می شود. نكند بلايی سرش آمده باشد. يک بسيجی كه در حال پر كردن خشابش است، می گويد: «آقا مهدی؟ آنجاست. دارد خاكريز می زند». @Sedaye_Enghelab
جا می خورم. خاكريز می زند؟ چشمم به يک لودر می خـورد كـه منهـدم شـده و صندلی راننده اش خيسِ خون است. دلم هرّی می ريزد. از تک تک لودرچی ها سـراغ آقا مهدی را می گيرم. يكی از لودرچی ها كه چفيه به سر و صورت بسته، با دست بـه لودر آخری اشاره می كند. افتان و خيزان به لودر می رسم. آقا مهدی، فرز و چـالاک، فرمان می چرخاند، دنده چاق می كند و بيل پـر از خـاک را روی خـاكريز مـی ريـزد. صدايش می كنم. برايم دست تكان مـی دهـد. ناگهـان خمپـاره ای در نزديكـی لـودر می تركد. می خزم روی زمين و تركش ها ويزويزكنان از بالای سـرم مـی گذرنـد. انگـار هزاران زنبور به جايی می روند. سر بلند می كنم و آقـا مهـدی را مـی بيـنم كـه روی فرمان افتاده است. شوكه می شوم. درد پايم را فراموش می كنم. نعره كشان می دوم به سوی لودر و بالا می روم. آقا مهدی، خيس خون روی فرمان نفس نفس می زند. می كشـمش پـايين. چنـد نفر به سويمان می دوند. ضجه می زنم: «تو را به خدا، يک كاري بكنيـد... آقـا مهـدی زخمی شده...». آقا مهدی چشم باز می كند و با صدای خفه می گويد: «چه شـده الله بنـدهسی... چيزی نيست، گريه نكن». اصلان جلوتر از ديگران سر می رسد. می زند به سرش. ـ يا جده سادات... چه شده آقا مهدی؟ آقا مهدی می خواهد بلند شود؛ نمی تواند. اصلان، چفيه اش را دور بدن آقا مهـدی می بندد. چفيه سرخ می شود. آقا مهدی به خاكريز اشاره می كند و با درد مـی گويـد: «برای فتح اينجا خيلی ها شهيد شده اند. نبايـد يـک وجـب از اينجـا دسـت دشـمن بيفتد. خاكريز را تمام كنيد». يک تويوتا وانت می آيد. به زحمت آقا مدی را سوار می كنـيم. بچـه هـا بـه سـر و صورت می زنند و گريه می كنند. ماشين حركت می كند. نشسته ام كنار آقا مهدی و بغلش كرده ام. دستانم خيس خون است. آقـا مهـدی، لبخند بيرنگی می زند و می گويد: «ديدی ابراهيم، خدا ما را هم از زيـر آتـش نمـرود گذراند». می گِريَم و به جاده چشم می دوزم. @Sedaye_Enghelab
الله بندهسی حوصله وحيد داشت سر می رفت. نيم ساعت می شد كه چشم بـه جـاده دوختـه بود. برای هر ماشين كه مـی گذشـت، دسـت بلنـد مـی كـرد؛ امـا هـيچ كـدام ترمـز نمی كردند. آسمان در حال تاريک شدن بود و ستاره قطبی در شمال می درخشيد. ساكش را بر زمين گذاشت. خودخوری می كرد كه چرا برای برگشتن بـه پادگـان دير كرده است. از دور، نور ماشينی را ديد كه نزديک می شد. خدا خدا كرد كـه ايـن ماشين نگه دارد. ماشين نزديک شد. دست بلند كرد و با صدای بلند گفت: ـ پادگان... ماشين بسرعت از كنارش گذشت. لب گزيد. ماشين ده ها متـر جلـوتر ايسـتاد و بعد عقب عقب آمد. وحيد با خوشحالی ساكش را برداشت و به سوی ماشـين دويـد. ديد كه ماشين پلاک سپاه دارد و تويوتا وانتی كرم رنگ است. مهدی، شيشة سمت راست را پايين كشيد. وحيد گفت: «سلام اخوی». مهدی گفت: «سلام. كجا می روی؟» ـ پادگان. ـ سوار شو. وحيد در باز كرد و كنار مهدی نشسـت. مهـدی دنـده چـاق كـرد و ماشـين بـه حركت درآمد. وحيد پرسيد: «شما هم نيروی لشكر عاشورا هستيد؟» ـ اگر خدا قبول كند. به مهدی نگاه كرد. نور بيرمقِ لامپ سقف بر سر و بدن مهدی ميتابيد. مهـدی گفت: «تا اين موقع چرا بيرون مانده ای». حقيقتش من تازه به لشكر آمده ام. نمی دانسـتم كـه از غـروب بـه بعـد به سـختی می شود ماشين برای پادگان پيدا كرد. چه كاره ای؟ ـ الان كه بسيجی ام؛ اما دانشجوی هنر هم هستم. نقّاشم. آمده ام بجنگم؛ امـا بـه تبليغات مأمور شدم. رفته بودم اهواز، وسايل نقاشی بخرم. می خواهم تصوير شـهدا را روی ديوارهای پادگان بكشم. مهدی لبخندی زد و گفت: «به به... خدا خيرت بدهد. كار شما ثواب جنگيدن در خط مقدم را دارد. هنرت را دست كم نگير». وحيد متوجه نشد كه كی به پادگـان رسـيدند. بـين راه، كلّـی بـا راننـده ای كـه نمی شناخت، كپ زد و با او گرم گرفت. حتی چند لطيفه هـم بـرای مهـدی تعريـف كرد و هر دو خنديدند. مهدی، وحيد را تا نزديكی واحد تبليغات رساند و خداحافظی كرد. وحيـد وقتـی پیاده شد يادش افتاد اسم راننده را نپرسيده است كه ماشين از او دور شده بود. @Sedaye_Enghelab
سه روز بعد، گرماگرم ظهر تابستان، وحيد بيحال و كلافه از گرما در حـال گـذر از كنار ساختمان ستاد لشكر بود كه مهدی را ديد. مهدی در حال جمع كردن كاغذ پاره ها و زباله های دور و اطراف ساختمان بود. وحيد آهسته جلو رفت و زد به گُرده مهدی. مهدی برگشت و هـر دو در آغـوش هم گره خوردند. وحيد گفت: «چه طـوری اخـوی؟ ايـن چنـد روزه خيلـی دنبالـت گشت؛ اما پيدات نمی كردم». مهدی، عرق سر و صورتش را با پر چفيه گرفت و گفت: «زير ساية شـما هسـتم. شما خوبيد؟» وحيد، دست مهدی را كشيد و زير سايبانی رفتند. وحيد گفـت: «پـدر آمرزيـده، مگر عقل نداری؟ مگر اينجا نيروی خدماتی نيست كه تو آشغال جمع می كنی؟ بـرو به رانندگی ات برس». مهدی خنديد و گفت: «مگر مـن بـا نيروهـای خـدماتی چـه فرقـی دارم؟ همـه بسيجی هستيم و به خاطر خدا به اينجا آمده ايم. بيا تو هـم كمـک كـن زبالـه هـا را جمع كنيم». ـ شوخي ميكنی؟! من وآشغال جمع كردن؟ ول كن بابا. بيا برويم به واحد ما تـا يک ليوان شربت آبليمو به خوردت بدهم، سر حال بيايی، بيا برويم. ـ نه... خيلی ممنون. بايد زباله ها را جمع كنم. انشاءالله يک وقت ديگر. وحيد اصرار كرد؛ اما مهدی زیر بار نرفت. دست آخر، وحيد بـا دلسـوزی گفـت: «ببـين اخوی، يكي از دوستان من تو ستاد لشكر بيا و برو دارد. دوسـت داری بهـش بگـويم منتقلت كنند به واحد ما؟» مهدی، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفت: «ممنون... همـين جـا كـه هسـتم، راضی ام». وحيد با مهـدی دسـت داد و گفـت: «هـر جـور كـه راحتـی. خـب، مـن رفـتم. خداحافظ». ـ خداحافظ. وحيد چند قدمی از مهدی دور نشده بود كه يادش آمد اسم دوست جديـدش را نپرسيده است. برگشت و گفت: «راستی، من هنوز اسمت را نميدانم». مهدی گفت: «اسم من به چه درد تو ميخـورد؟ مـن كوچـک شـما هسـتم: الله بندهسی». وحيد خنديد و گفت: «باشد. پـس از حـالا تـو را الله بنـدهسـی صـدا مـی كـنم. خداحافظ». @Sedaye_Enghelab
وحيد سرش شلوغ بود. كشيدن تصاوير شهدا، تمام وقت او را پر كرده بود. وقـت نمی كرد در پادگان بگردد و دوست جديدش را پيدا كند. چنـد بـار موقـع كشـيدن تصوير شهدا، مهدی به ديدنش آمده بود و در همان حال با هم گپ زده و از ايـن در آن در صحبت كرده بودند. چند بار هم ديده بود كه مهدی با حسـرت بـه تصـوير شهدا نگاه می كند و حس غريبی در چهره اش نشسته است. وحيد در حال نقاشی بود كه تكه سنگی به پس گردنش خورد. دستش لغزيد. بـا عصبانيت برگشت به مزاحم بتوپد كه حسين را ديد. زبانش از خوشحالی بند آمد. از روي داربست پريد پايين. حسين را بغل كرد. با حسين از كودكی دوست بود. وحيـد می دانست كه او فرمانده يكی از گردان های لشكر است. حسين گفت: «چه طوری پيكاسو؟ آخر سر، تو هم به جبهه آمدی؟» وحيد، شانه حسين را فشرد و گفت: «مگر من چه ام است؟ دستم چلاق است يـا پايم شَل؟» حسين خنديد. وحيد گفت: «چه عجب از اين طرف ها. راه گم كردی؟!» ـ نه وحيد جان، شنيده بودم كه به پادگان آمـده ای. دوسـت داشـتم بـه ديـدنت بيايم؛ اما وقت نمی شد. امروز با آقا مهدی جلسه داريم. وقتی به پادگان آمدم، گفـتم قبلش بيايم و ببينمت. ـ بارک الله... حالا با فرمانده لشكر جلسه ميگذاری؟ من خيلی دوسـت دارم آقـا مهدی را از نزديک ببينم. ـ خب، اينكه كاری ندارد. موقع ناهار بيا ستاد لشكر. من آنجا هستم. مـی رويـم و آقا مهدی را می بينی. ـ معلوم است چه ميگويی؟ مرا چه كار با آقا مهدی؟ اصلاً تو ناهـار مهمـان مـن هستی. دعوتم را رد نكن. راستی، يک دوست پيدا كـرده ام بـه چـه نـازنينی؛ خـوش صحبت و آقا. حتم دارم ببينی اش، ازش خوشت می آيد. ـ نه... وحيد جان. همان كه گفتم. موقع ناهار بيـا سـتاد. مـن منتظـرت هسـتم. حتماً بيا. من رفتم. وحيد گفت: «باشد. براي ناهار آنجا هستم». حسين رفت و وحيد سرگرم كارش شد. @Sedaye_Enghelab
بعد از نماز ظهر و عصر، وحيد به ساختمان ستاد لشكر رفت. حسين را پيدا كرد. بعد هر دو از پله ها بالا رفتند. دل تـو دلِ وحيـد نبـود. از اينكـه تـا لحظـاتی ديگـر، فرمانده لشكر را از نزديک می ديد، دچار هيجان شده بود. هنوز بـه اتـاق فرمانـدهی نرسيده بودكه چشم وحيد به مهدی افتاد. مهدی كنار درِ ورودی اتاقِ فرماندهی ايستاده بود و به مهمان ها خوشامد می گفت. وحيد با خوشحالی جلو رفت و گفت: «سلام. تو اينجا چه كار ميكنـی؟ مثـل اينكـه راننده فرمانده لشكری. آره؟» حسين، رنگ پريده و هراسان، دست وحيد را كشيد. مهـدی، لبخنـدزنان دسـت وحيد را فشرد. وحيد به سوی حسين برگشـت و گفـت: «حسـين آقـا، ايـن همـان دوستم است كه می گفتم. اسمش را گذاشته ام الله بندهسی». مهدی تعارف كرد كه داخل شوند. حسين، دست وحيد را كشيد و او را گوشه ای برد و غريد: «وحيد، چرا اين طوری می كنی؟» وحيد، هاج و واج مانده بود كه حسين چه می گويد. هر دو وارد اتـاق فرمانـدهی شدند. وحيد گفت: «چرا رنگت پريده؟» حسين با ناراحتی گفت: «خيلی كار بدی كردی، وحيد». ـ مگر چه كار كردم؟ خب، باهاش حال و احوال كردم. ـ مگر تو او را نمی شناسی؟ ـ نه... اما ميدانم كه راننده است. ـ بنده خدا، او آقا مهدی است؛ فرمانده لشكر عاشورا. چشمان وحيد گرد شد. نفسش بند آمد. احساس كرد كـه صـورتش گُـر گرفتـه است. @Sedaye_Enghelab
اتاق فرماندهی پر شد. سفره را پهن كردند؛ اما وحيد حال و روز خوبی نداشت. از خجالت نمی توانست به آقا مهدی نگاه كند؛ اما مهدی مهربانانه به او تعارف می كـرد كه غذايش را بخورد. وحيد چند لقمه به زور خـورد. چنـد لحظـه بعـد، وقتـي ديـد حواس آقا مهدی به جای ديگـر اسـت، آهسـته بلنـد شـد و از اتـاق بيـرون رفـت و يک نفس تا واحد تبليغات دويد. وحيد توی اتاق كز كـرده بـود. نمـی دانسـت چـه كـار كنـد. بـه خـودش لعنـت می فرستاد كه چرا به آقا مهدی بی احترامی كرده اسـت. يـاد شـوخی ها و سـربه سـر گذاشتن اش با آقا مهدی كه می افتاد بيشتر خودخوری می كرد. بغض كرد. ناگـاه درِ اتاق باز شد و مهدی داخل شد. بغض وحيد تركيد. بلند شـد. آقـا مهـدی را از ورای پرده لرزان اشک می ديد. مهدی، دست بر شانه وحيد گذاشت و گفـت: «گريـه نكـن بسيجی، مگر چه شده است؟» وحيد هق هق كنان گفت: «مرا ببخش آقا مهدی...» مهدی خنديد. وحيد به مهدی نگاه كرد. دوست داشت ساعت ها به صورت خنـدان و چشمان قهوه ای روشن او نگاه كند و چشم برندارد. @Sedaye_Enghelab
پاداش صولت به بدنش كش و قوس داد و سپس كنار قدير بر لب هور روی زمين پهـن شد. قدير، پاهای لختش را از آب بيـرون كشـيد و گفـت: «چـه شـده... زهـوارت در رفته؟» نرمه بادی وزيد و نيزار چون حريری طلايی به بازی درآمد و خش خـش خـوش آهنگش در فضا موج انداخت. صولت، دلش از خنكای بادی كه عرق تنش را خشک می كرد، غنج مـی رفـت. بـا خوشحالی گفت: «پس چی؟ الكی كه نيست. آخر سر تمام شد». قدير گفت: «حق داری. همين كه آقا مهدی پـس از سـه بـار سـاختن و خـراب كردن اورژانس، اين بار از كارمان راضی شد، خودش كلّی می ارزد». صورت نشست و چرخيد به طـرف اورژانـس كـه گونی هـای پـر از شـن و ماسـه، ديواره اش بود و پليت های سيمانی، سقفش. دم در ورودی، تابلوی كوچكی جا خوش كرده بود. «اورژانـس عاشـورا. موقعيـت شهيد ياغچيان». قدير گفت: «اگر جديت و پشتكار آقا مهدی نبود، شايد بـه ايـن خـوبی سـاخته نمی شد». صولت خنديد و گفت: «شوخی نيست. سه بار سـاختيم و آقـا مهـدی نپسـنديد. يادت هست همه اش ميگفت: نه، وسـايل زيـاد اسـت و اورژانـس زيـر آب مـی رود؛ سبكش كنيد... شناورها طاقت نمی آورند؟ باور كن قدير، اين آخری داشتم از كـت و كول می افتادم». ـ اما آقا مهدی خيلی خجالتمان داد وقتی گفـت كـه شـما زيـر ايـن آفتـاب داغ زحمت می كشيد و من با چند كلمه زحمتتان را هدر می دهم. به من فحش بدهيـد، اخم كنيد و روبرگردانيد؛ اما بايد كار خوب و درست انجام بشـود. تحمـل شـما هـم حدی دارد؛ اما ارزش اين همه سختی و زحمت را دارد. روی سنگر اجتماعی و كنار اورژانس، يک نفر اذان می گفت. صولت، جورابش را كند و آستين بالا زد. @Sedaye_Enghelab
مهدی برای سركشی به اورژانـس آمـد. صـولت و قـدير و ديگـر نيروهـای واحـد بهداری به استقبالش رفتند. مهدی در حال خـوش و بـش كـردن بـا آنهـا بـود كـه چشمش به كنار يكی از سنگرها افتاد. صورتش در هم رفت. قدير، رد نگاه مهـدی را گرفت. توده ای زباله تلمبار شده بود و مگسـ های زيـادی روی آن وول مـی خوردنـد. مهدی سر تكان داد و گفت: «برادرها، بروند سر پست و كارشان». بسيجی ها متفرق شدند. مهدی به چند سنگر سر زد. حواس قدير به مهدی بود. وقتی صورت مهدی سرخ شد و به پيشانياش چين افتاد، دل قدير هرّی ريخت پايين. صدای مهدی در شناور پخش شد: «برادرها سريع بيايند اينجا؟» چند لحظه بعد، همه دور مهدی گرد شدند. مهدی، زباله ها را نشان داد و گفـت: «اين چه وضعی است؟ مثلاً شما نيروی بهداری هسـتيد. بايـد سرمشـق ديگـران در بهداشت و نظافت باشيد... اين طوری؟» مهدی گشت و يک گونی خالی پيدا كرد. شروع كرد به جمع كردن زباله ها. قدير و ديگران هم خجالت زده دويدند سراغ زباله ها. مهدی از ميان زباله ها يک بسـته صـابون پيـدا كـرد. عصـبانی شـد: «ببينيـد بـا بيت المال مسلمين چه می كنيد. می دانيد اينها را چه كسـانی و بـا چـه مشـقتی بـه جبهه می فرستند؟ آخر جواب خدا را چه طور می خواهيد بدهيد؟» قدير به صولت نزديک شد و با صدای خفه ای گفت: «صولت، به روح بابام، تا حالا آقا مهدی را اين قدر عصبانی نديده بودم». قدير سر تكان داد و در حال زباله جمع كردن گفـت: «تقصـير خودمـان اسـت... تقصير خودمان». @Sedaye_Enghelab
اطرافيان مهدی، صدای او را می شنيدند كه زير لب مـی گفـت: «ايهـا المؤمنـون، النظافت من الايمان. خدايا، ما را ببخش». دست مهدی با يک قوطی فلزی از ميان توده زباله ها بيرون آمد. چشم بست، لب گزيد، به طرف بچه هـا چرخيـد، قـوطی را بـالا بـرد و گفـت: «چـرا كفـران نعمـت می كنيد؟ چرا كوتاهی می كنيد؟ مگر اين قوطی خرما خراب شده كه ميان زبالـه هـا افتاده؟» صولت، مردد جلو رفت و گفت: «آقا مهدی، نصف خرمـای ايـن قـوطی هـا كرمـو شده. قابل خوردن نيست». ـ خب، نصفش خرابه... بقيه اش چی؟ مهدی، قوطی خرما را به صولت داد و گفت: «اين قوطی را بگـذار كنـار، لازمـش دارم». شناور پاكيزه شد. مهدی نشست كنار منبع آب و دسـت و صـورتش را شسـت و گفت: «اگر ما بدانيم اين غذاها و وسايل چه طور به دست ما می رسد... اگـر بفهمـيم اينها را بيوه زنـان، مـردم مستضـعف و خـانواده شـهدا از روزی و شـكم كودكانشـان می زنند و به جبهه می فرستند، هيچ وقت اين طور اسراف نمی كنيم». رو به صولت كرد و گفت: «قوطی خرما را بياور». بعد رو به قدير گفت: «اينجا روغن و آرد و تخم مرغ پيدا می شود؟» قدير با تعجب گفت: «فكر كنم... بله، داريم!» ـ قابلمه و روغن هم لازم دارم. زود باش! چند لحظه بعد، مهدی به طرف سنگر رو بازی رفت. داخل سـنگر، چنـد رديـف آجر سياه و دود زده بالا آمده بود. مهدی چندتكه نی خشک آتش زد و بعد خرمـا و آرد را سرخ كـرد و تخـم مـرغ هـا را روی آن شـكاند. همـه مـات و متحيـر نگـاهش می كردند. مهدی، دست پختش را به هم زد و گفت: «هر كدام تكه ای نان بياوريد». دقايقی بعد، آنها روی شناور نشسته بودند و لقمه ها را با ولع می جويدند. مهـدی خنده خنده گفت: «می بينيد چه خدای مهربانی داريم؟ ما مدتی بـه خـاطر رضـايت خدا كار كرديم... علاوه بر اجر آن دنيا، در اين دنيا هم پاداش گرفتيم». صولت با تعجب گفت: «كدام پاداش؟» ـ الله بندهسی متوجه نشدی؟ پس اين غذا چيست؟ خدای مهربان نگذاشت عرق تنمان خشک شود و خيلی زود پاداشمان را داد. صولت، اول با حيرت به نان و خرما و بعد به قدير و ديگران نگاه كرد. همـه مثـل او جا خورده بودند. نرمه بادی جان گرفت و نيزار به رقص درآمد. @Sedaye_Enghelab
عزيزتر از برادر آفتاب نورِ سرخش را از هور و نيزار برمـی چيـد. صـدايی جـز خـش خـش نيـزار نمی آمد. اسماعيل به هور چشم دوخته بود؛ انگار به يک تابلوی نقاشی نگاه می كـرد. اما اين تابلو يک چيز كم داشت؛ يک بلم! اسماعيل، منتظر آن بلم و سوارانش بود. احمد آمد، كنارش نشست و گفت: «تـو چيزی می بينی؟» اسماعيل، نوميدانه سر تكان داد. احمد گفـت: «نگـاه كـن. آقـا مهـدی هـم دارد نگران ميشود. می بايست تا حالا می آمدند». اسماعيل آهسته و جويده جويده گفت: «نكند گير عراقی ها افتاده باشند؟» ـ زبانت را گاز بگير. اين چه حرفی است؟ مهدی به آن دو نزديک شد و گفت: «بچـه هـا، برويـد اسـتراحت كنيـد. خسـته شديد». اسماعيل گفت: «نه، آقا مهدی... ما خسته نيستيم». چند دقيقه بعد، اسماعيل چشم تنگ كرد. كمكم پرده سياهی بـر هـور كشـيده می شد. نرمه بادی وزيدن گرفت و نيزار را خم و راست كرد. آب موج برمی داشت و آهسته به ساحل می خورد. اسماعيل، شادمان بلنـد شـد و گفت: «دارم می بينمشان. دارند می آيند. احمد، ببين». با انگشت به سياهی كه از دور به سويشان مـی آمـد، اشـاره كـرد. مهـدی، كلـت منورش را مسلح كرد و به سوی آسـمان شـليک كـرد. منـور نـارنجی رنگـی بـالای سرشان روشن شد. سرعت بلم زيادتر شـد. احمـد خنديـد و گفـت: «خـدا را شـكر، خودشان هستند». اسماعيل بالا و پايين پريد، دست تكان داد و با آخرين تـوان فريـاد زد: «حميـد، حميد... آهای اصلان... ما اينجاييم». @Sedaye_Enghelab
سقلمه ای به پهلويش خورد. به احمد نگاه كرد. احمد لب گزيـد. خنـده بـر لبـان اسماعيل ماسيد و گفت: «چی شده؟» احمد به مهدی كه با لبخند محزونی به قايق خيره شده بود، اشاره كرد. انگار كه آب سردی روی اسماعيل پاشيدند، دست و پايش خشكيد. آرام برگشت و بـه سـوی نيزار رفت. باد قوت گرفت. نيزار خم و راست ميشد. اسماعيل، نيزار را شكافت. جلو رفت... و جلوتر. به جاي خلوتی رسيد. اسماعيل نشست و به ساقه های طلايـی نيـزار خيره ماند. نزديک به يك سال از شهادت حميد باكری می گذشت. همه می دانستند كـه آقـا مهدی علاقـه فراوانـی بـه بـرادر كـوچكش دارد. بعـد از شـهادت حميـد، بسـيجی ها می ديدند و می شنيدند كه وقتی اسم حميد می آيد، لبخند محزونی بر چهره مهـدی می نشيند و چشمان قهوه ای اش برق خاصی می زند. نيروهای واحد اطلاعات ـ عمليات كه رابطه نزديكی با مهدی داشـتند، ديگـر در حضور او نام حميد را بر زبان نمی آوردند. حتـی قـرار شـد كسـانی را كـه اسمشـان حميد است، به نام خانوادگی يا بـرادر و اخـوی خطـاب كننـد؛ امـا حـالا اسـماعيل ناخواسته عهدشان را شكسته بود. باد بيشتر شد. در ذهن و خيال اسماعيل، صدای سوت خمپاره و گلولـه هـا زنـده شد و خاطرات روزهای عمليات خيبر به يادش آمد. حميد، اولين كسی بود كه در آن شب پرانفجار و خون، قدم بـر جزيـره مجنـون گذاشت. پشت سرش، اسماعيل و بسيجيان لشكر عاشورا به سنگرهای دشمن هجوم بردند. حميد، معاون لشكر بود و جلودار ديگران. با آمدن نيروهای تازه نفس، جنگ در ميان جزيره شمالی و جنوبی شديدتر شـد. سرانجام جزيره مجنون آزاد شد. يكي از اسرا، سرتيپ درشت اندامی بـود كـه هنـوز مبهوت و متحير مينمود. سرتيپ وقتی فهميد حميد بـاكری، آن جـوان ترک های و ساده پوش، فرمانده قوای اسلام است، جا خورد. باورش نمی شـد اسـير ايـن جوانـان شده باشد. رو به يكي از بسيجيان عرب زبان گفت: «شما چه طـوری خودتـان را بـه اينجا رسانديد؟» حميد، جدی و محكم گفت: «مـا اردن را دور زديـم و از طـرف بصـره بـه اينجـا رسيديم!» ـ پس آن نيروهايی كه از روبه رو می آيند، چی؟ حميد خنديد و گفت: «آنها از زمين روييده اند!» بسيجی ها خنديدند. سرتيپ بعثی هنوز گيج و منگ بود و با حيرت بـه آنهـا نگـاه می كرد. @Sedaye_Enghelab
اما با طلوع آفتاب، دشمن پاتک هايش را برای باز پس گـرفتن جزيـره آغـاز كـرد. عقبه لشكر عاشورا زير آتش شديد دشمن بود. نيروهای مدافع در زيـر آتـش شـديد دشمن با چنگ و دندان مقاومت ميكردند. در آن بحبوحـه، حميـد، آر،پی،جـی بـه دوش به اسـتقبال تانک هـای دشـمن رفـت. شـجاعت حميـد، روحيـه نيروهـايش را صدچندان كرد. با منهدم شدن چند تانک، اولين پاتک شكست خورد؛ اما دشمن بـا تقويت نيروهايش بار ديگر حملـه كـرد. حميـد بـه همـه جـا سركشـی مـی كـرد و نيروهايش را تا رسيدن قوای كمكی، به مقاومت و ايستادگی فرا می خواند. در آن لحظه، اسماعيل در نزديكی حميد بود. متوجـه شـد كـه حميـد در حـال شليک تيربار، زير لب نماز می خواند. ناگهان فرياد يكی از بچه ها بلند شد. ـ دارند محاصره مان می كنند. از اين طرف می آيند! حميد، جلوتر از ديگران، به سوی پلـی كـه دشـمن قصـد گـذر از آن را داشـت، هجوم برد. ساعتی بعـد، اسـماعيل وقتـی بـه خـود آمـد كـه حميـد نبـود. وحشـت زده بـه جستوجويش رفت. سراغش را از اين و آن گرفت؛ اما كسی او را نديده بود. سرانجام نوجوانی زخمی، نقطه ای را نشان اسماعيل داد. اسـماعيل در زيـر آتـش گلوله ها و خمپاره ها به سوی آن نقطه دويد. حميد را پيدا كرد، حميد، آرام خفته و خون سرخش، خاک را سيراب كرده بود. اسماعيل بعدها شنيد وقتی خبر شهادت حميد را به مهـدی دادنـد، او لحظـه ای سكوت كرد و بعد زير لب «انا الله و انا اليـه راجعـون» گفـت. معـاون حميـد، پشـت بيسيم به مهدی گفته بود كه می خواهند بروند حميد را بياورند. مهـدی گفتـه بـود: «حميد و ديگر شهدا؟» ـ امكانش نيست ديگران را بياوريم. حميد را می آوريم. ـ يا همه شهدا را بياوريد يا هيچ كدام. حميد با ديگر شهدا باشد، بهتر است. حميد در جزيره ماند؛ نگينی در ميان حلقه شهيدان عاشورا. دستی بر شانه اسماعيل سنگينی كرد. سر از زانو برداشت. مهدی كنارش نشست و گفت: «گريه نكن اسماعيل. مگر چه شده؟» گريه اسماعيل شدت گرفت. مهدی گفت: «الله بندهسی، من مـی دانـم كـه شـما مراعات حال مرا می كنيد؛ ولی هر كدام از شما برای من مثل حميد هسـتيد و بوی او را می دهيد. حميد، سرباز اسلام بود. دعا كن من هم مثـل او سـرباز خـوبی بـرای اسلام و ايران باشم». اسماعيل، سر بر شانه مهدی گذاشت و بو كشيد؛ انگار كه مهدی بوی گُـل يـاس می داد. @Sedaye_Enghelab