┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۲۸
📌همسران من
بعد از شهادت بانویم حضرت زهرا عليها السلام من به عنوان کنیز اميرالمؤمنين عليه السلام همچنان در خانه حضرت خدمت میکردم.
آقایم مرا به ازدواج یکی
از هموطنان سابقم به نام «ابو ثعلبه حبشی» درآورد.
هنگامی که همسر ابو ثعلبه بودم باردار شدم و خداوند پسری به من عطا نمود.
پس از ولادت فرزندم ، همسرم از دنیا رفت و مرا تنها گذاشت پس از درگذشت او ، اميرالمؤمنين عليه السلام مرا به ازدواج «ابوملیک غطفانی» درآورد و با ازدواج من ، پسرم نیز از دنیا رفت.
در همان روزها مسئله ای درباره ارث مطرح شد که عمر در آن مورد مرا مؤاخذه کرد.
وقتی پاسخ او را
طبق قانون شرع دادم از سخنم مات و مبهوت ماند .
گفت : یک تار موی آل ابی طالب از تمام افراد قبیله
من فقیه تر است.
📚 کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۲۹
📌نان و نمک و آب
غذای امیرالمؤمنین و امام مسلمین همه را به تعجب وا می داشت .
من غذای مخصوص حضرت را هر روز خدمت او می بردم.
روزی کیسه مهر و موم شده غذا را بردم و شخصی که آنجا بود تعجب کرد.
حضرت کیسه را از من گرفت و مهر آن را شکست و نان نامرغوبی را بیرون آورد و می خواست همراه آب و نمک میل کند.
آن شخص با دیدن نان گفت: «ای فضه، کاش این نان را با آرد مرغوب آماده می کردی تا نخاله ای نداشته باشد».
پاسخ دادم ،
من قبلا غذای خوبی برای حضرت می آوردم اما آقایم مرا منع کرد که نان مرغوب بیاورم .
برای همین حضرت همیشه غذایش را در این کیسه می گذارد و درب آن را مهر میکند تا کسی آن را تغییر ندهد.
اميرالمؤمنين عليه السلام نان و نمک و آب را میل کرد و سپس فرمود: «بدانید که این محاسن سپید در خسران خواهد بود اگر به خاطر غذا وارد آتش شود. همین غذای ناچیز و نامرغوب برایم بس
است».
📚کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۰
📌نان جوین
کنار مولایم امیرالمؤمنین علیه السلام ایستاده بودم و غذایش را نگاه می کردم نان جوینی که پوست جو در آن دیده میشد و ماست ترش.
هنگامی که حضرت بر سر سفره بود یکی از اصحاب وارد شد و کنار ایشان نشست حضرت در حالی که نان را به سختی تکه تکه میکرد و داخل ماست می ریخت ، فرمود : نزدیک بیا و از غذای من میل کن.
اما او عرض کرد : من روزه هستم امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: «هر کس که روزه اش مانع شود از غذایی که دوست دارد بخورد،
خداوند از غذا و نوشیدنی بهشتی به او عطا خواهد نمود».
آن مرد با تعجب به نان و ماست نگاه کرد و به من گفت وای بر تو ای فضه ! چرا از خدا نمی ترسی و برای این پیرمرد نانی میآوری که پوست جو در آن دیده می شود؟
پاسخ دادم : حضرت به ما دستور داده ناخالصی نانی را که برای ایشان پخته می شود نگیریم.
هنگامی که آن شخص از علت این کار را سؤال کرد حضرت فرمود :
پدر و مادرم فدای کسی یعنی (پیامبر صلی الله علیه وآله) که هرگز ناخالصی نانهایش گرفته نشد و تا هنگام شهادت حتی به
مدت سه روز نان مرغوب نخورد.
📚کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها / محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۱
📌شهادت مولایم على علیه السلام
آن روز غم بر خانه اميرالمؤمنين عليه السلام سایه انداخته بود و من همراه بانوان اهل بيت عليهم السلام با ناراحتی منتظر خبری بودیم که از حال حضرت بیاورند.
صبح روز نوزدهم ماه رمضان را می گویم ،
صدای گریه و ناله ای از بیرون شنیدم و با عجله از خانه خارج شدم و دیدم بدن خون آلود مولایم را میان گلیمی نهاده اند و امام حسن و امام حسین عليهما السلام دو طرف گلیم را گرفته اند و به سوی خانه می آیند.
ابن ملجم با دست های بسته همراه آنان میآمد و عده بسیاری حضرت را احاطه کرده بودند طاقت نیاوردم و دشنه ای
یافتم و جلو رفتم و به حسنین علیهما السلام عرض کردم سروران من ، بگذارید دشمن خدا را با این دشنه بزنم و مقداری از ناراحتی درونم را بهبود بخشم؛ چرا که او قلب مرا آتش زده و خواب مرا از بین برده و اندوه مرا برانگیخته و تکیه گاهم را درهم شکسته و اشک مرا جاری نموده و حریم مرا از بین برده و اصل و ریشه و مایه افتخار مرا نابود کرده
است.😭😭😭
آنگاه به سمت ابن ملجم حمله کردم تا او را از پای در آورم اما صدای امام حسن علیه السلام مرا بر جایم ایستاند: «ای بنده خدا صبر کن و به خانه باز گرد».
دستور حضرت را اطاعت کردم و در حالی که میخواستم برگردم با چشمانی اشک آلود به ابن ملجم گفتم:
ای دشمن خدا ، وای بر تو! دل ما و همه مسلمانان را سوزاندی و دچار رنج و درد کردی بدان که سرانجام تو آتش است و حال آنکه بر مولای من باکی نخواهد بود
زیرا او در راه خدا شهید شده است.
دیگر نتوانستم سخنم را ادامه دهم و از مصیبت اميرالمؤمنين عليه السلام بسیار گریه کردم.
ابن ملجم که میخواست مرا در عزای آقایم بیشتر داغدار کند گفت:
ای بنده خدا، تا هنگامی که میتوانی گریه کن زیرا این شمشیر را به قدری زهر دادم که جذب آهن آن شد. اگر این ضربت را بر تمام اهل زمین میزدم همه را از بین
می برد .
📚کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۲
📌انفاق امام حسین علیه السلام
از اهل بیت علیهم السلام فقط یک عزیز برایم باقی
مانده بود.
پیامبر ، حضرت زهرا ، امیرالمؤمنین و امام
حسن عليهم السلام به شهادت رسیده بودند و فقط
آقایم امام حسین علیه السلام زنده بود.
من در آن روزها با اینکه زندگی شخصی داشتم ، اما همچنان افتخار کنیزی خانه او را نیز داشتم.
اکنون خاطره ای از درسهایی که آموختم برای شما میگویم ؛
آن روز امام حسین علیه السلام به فقیری ده هزار درهم داد و من عرض کردم : ای پسر دختر رسول خدا ، گمان دارم در مورد انفاق به این فقیر بیش از اندازه عطا کردید .
اما حضرت شعری را برایم خواند و فرمود : ای فضه ، به من بخیلی را نشان ده که با بخل خویش به بهشت رسیده باشد و یا بخشنده ای که به وسیله بخشش مورد تمسخر باشد .
بدان که خدا آنچه بخشیده ام را جایگزین میکند و اجر بخشش من از بین نمی رود.
📚 کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۳
📌عصر عاشورا
گوشه هایی از مصیبت عظیم در سرزمین کربلا را میدانستم ، شنیده بودم که : امیرالمؤمنين عليه السلام هنگام بازگشت از جنگ صفین به کربلا رسید و در آنجا
شیری نزد امام آمد و سلام کرد.
حضرت فرمود : آیا تو در این سرزمین زندگی می کنی؟ عرض کرد ، آری فرمود : پس هنگام وقوع حادثه کربلا باید از بدن
فرزندم حفاظت کنی تا توسط اسب ها پایمال نگردد.
آن روزها گذشت اما من همیشه از خدا میخواستم این اتفاق نیفتد چگونه میتوانستم زنده باشم و بدن مطهر مولایم را آن گونه ببینم؛
مولایی که از کودکی خدمتگزارش بوده ام.
روز عاشورا فرا رسید و امام حسین علیه السلام شهید شد. همه جا ناله و اشک بود من نزد بانویم حضرت زينب عليها السلام رفتم و دیدم به شدت گریه می کند.
از علت ناراحتی پرسیدم ، فرمود: آیا نمی دانی که ده نفر از سواران
میخواهند بدن برادرم را پایمال سم اسبان کنند؟
شیون بانوان حرم با شنیدن این دستور عمر سعد دل همه را میلرزاند .
من با یادآوری ماجرای آقایم امیرالمؤمنین عليه السلام عرض کردم بانوی من ، در این سرزمین شیری
زندگی میکند آیا اجازه می دهید از او کمک بخواهم؟
حضرت زينب عليها السلام اجازه داد و من کنار نیزاری که در آن نزدیکی بود رفتم و صدا زدم ای شیر ، این حسین عليه السلام است که لشکریان میخواهند بدنش را پایمال
کنند.
ناگهان شیری از میان نیزار بیرون آمد و در حالی که سرش را تکان میداد به سمت قتلگاه رفت.
ابن سعد که گمان میکرد شیر برای اهانت به کشتگان آمده گفت: او را رها کنید تا ببینیم چه می کند .
آن شیر از کنار کشتهها عبور کرد تا کنار بدن مطهر امام حسین علیه السلام در قتلگاه رسید ، آنگاه یالهایش را به خون امام کشید و کنار بدن
حضرت نشست و گریست
و تا هنگامی که آنجا بود کسی جرأت نزدیک شدن نداشت.
اما
پس از رفتن آن شیر ، ناپاکان جسارت خود را عملی
کردند و قلب همه ما را سوزاندند.
📚کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۴
📌وای از اسیری
نمی دانم خاطره آن روز را چگونه برای شما بگویم دوست ندارم به آن روزها دوباره فکر کنم آتش میگیرم و میسوزم ،
به هر طرف که نگاه میکردم بدنهای خونینی را میدیدم که در صحرای کربلا زیر آفتاب افتاده بودند.
روز یازدهم محرم از ظهر گذشته و ساعتی بیش تا غروب باقی نمانده بود.
عمر سعد دستور داد بانوان و کودکان سوار بر شترها
شوند و رخت اسیری بر تن کنند.
شترها را آوردند و لشکریان کفر بانوان را احاطه کردند و گفتند سوار شوید که عمر سعد دستور حرکت داده است.
حضرت زينب عليها السلام با دیدن این منظره که مردان نامحرم میخواهند خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را سوار بر مرکبها کنند به عمر سعد فرمود:
ای ابن سعد، خداوند تو را روسیاه کند .
آیا دستور می دهی اینها ما را سوار کنند در حالی که ما امانت های پیامبریم؟!
به آنها بگو
دور باشند تا خودمان سوار شویم.
عمر سعد دستور دور شدن لشکریان را داد حضرت زینب و ام كلثوم عليهما السلام با کمک یکدیگر بانوان حرم را سوار بر محمل ها می کردند تا آنکه حضرت زينب عليها السلام خواهرش را نیز سوار
کرد و امام سجاد علیه السلام که بیمار بود ماند.
حضرت نزد پسر برادر آمد و عرض کرد برخیز تا سوار شویم. اما امام فرمود: « عمه ، مرا با این مردم تنها بگذار»
حضرت زینب علیها السلام نگاهی به صحرای کربلا کرد و بار دیگر بدنهای بر خاک افتاده و سرهای بر فراز نیزه را دید و فریاد زد: وای از غربت ، وای ،برادرم وای ،حسینم وای عباسم وای مردان جوانم وای از مصیبت بعد از تو یا اباعبدالله!!
امام سجاد علیه السلام با دیدن این صحنه در حالی که بدنش میلرزید برخاست و با تکیه بر عصا نزد عمه آمد و کنار مرکب زانوانش را خم کرد و فرمود: «عمه قلبم را شکستی و اندوهم را افزون کردی اکنون سوار شو».
هنگامی که حضرت زینب علیها السلام خواست سوار شود امام سجاد علیه السلام از شدت بیماری و ضعف لرزید و بر زمین افتاد. شمر با دیدن این منظره جلو آمد و با تازیانه بر بدن حضرت زد امام ناله میکرد و میفرمود : واجداه، وامحمداه، واعلياه، واحسناه، واحسيناه.
حضرت زينب عليها السلام با دیدن این منظره در حالی که گریه میکرد و شمر را از امام دور میکرد فرمود: «وای بر تو ای شمر. با یتیم نبوت و فرزند رسالت و ملازم تقوی و تاج افتخار خلافت مهربان باش!!!
دیگر طاقت نداشتم این همه مصیبت را نظاره گر باشم و همچنان ایستاده باشم .
لذا نزد بانویم زینب کبری علیها السلام آمدم و کمک کردم تا حضرت سوار بر محمل شود .
📚کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۵
📌گرسنگی کودکان کاروان
اهل بیت پیامبر علیهم السلام چه سختیها و رنجهایی کشیدند؛
آن روزی که پشت دروازه ساعات بیرون شهر دمشق کاروان اسیران را نگه داشتند تا شهر را زینت کنند.
یزیدیان به خاندان عترت عليهم السلام رحم نمیکردند و با غذای بسیار کمی که میدادند کسی سیر نمیشد و همه گرسنه بودند.
من نزد حضرت زينب عليها السلام رفتم و عرض کردم بانوی من کودکان و بزرگسالان بسیار گرسنه هستند.
حضرت فرمود ای فضه ، چه کاری میتوانم برای رفع گرسنگی آنها انجام دهم؟
عرض کردم
پیامبر صلی الله علیه وآله به من فرموده است: «تو سه دعای مستجاب داری»
اکنون پس از سالها فقط یک دعای مستجاب برایم باقی مانده است اگر اجازه دهید از خداوند بخواهم تا برای این کودکان و برای ما فرجی برساند.
حضرت اجازه داد و من از کاروان جدا شدم و کنار تپه ای رفتم و دو رکعت نماز خواندم و دعا کردم ناگهان از آسمان کاسه ای پایین آمد که مملو از گوشت و آبگوشت بود و دو قرص نان بر روی آن
قرار داشت.
آن کاسه غذا را که عطر مشک و عنبر و زعفران داشت میان کاروان
آوردم و همه میل کردند و چیزی از آن کم نشد.
📚کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها /محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۶
📌مجلس یزید
وای بر من از مجلس یزید سخت ترین لحظات عمرم را با چشمانم میدیدم ، که ای کاش کور بودم و نمیدیدم!
من همراه چند نفر از بانوان اهل بيت عليهم السلام گرداگرد بانویم حضرت زينب عليها السلام نشسته بودیم ، تا از ایشان محافظت کنیم.
يزيد وقتی دید ما حضرت را احاطه کرده ایم
دستور داد پراکنده شویم؛
اما ما کنار نرفتیم و همچنان بانویمان را در حلقه خود داشتیم. ابوعبید خادم یزید در حالی که تازیانه ای در دست داشت جلو آمد و به من گفت : ای کنیز حبشی کنار برو!
من
که احترام بانویم را واجب تر از هر چیزی میدانستم ، به سخن او اعتنایی نکردم و همچنان بر جای خود بودم.
او عصبانی شد و با تازیانه آنقدر بر بدن من زد که روی زمین افتادم وناله کردم و گفتم :
واویلا چرا کسی از اهالی حبشه در این مجلس نیست تا جزای این تازیانه هایی که بر من زدی به تو بدهد.
هنگامی که این حرف را گفتم ، بیش از پنجاه نفر از حَبَشیان
که در مجلس حاضر بودند برای حمایت از من آمدند و او را دور
کردند.
📚 کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۷
📌شیر عسلی از گوسفند
شیرین ترین روزهای عمرم بودن با پنج تن آل عبا عليهم السلام بود تمام شد و کربلا آخرین صحنه ها را برایم رقم زد.
اکنون به مدینه بازگشته بودیم و من همچنان دوست داشتم در خدمت اهل بيت عليهم السلام باشم ، اما شرایط برای این خواسته ام مهیا نبود.
لذا از آن هنگام زندگی شخصی خود را به طور جدی آغاز کردم و همچنان بركات اهل بيت عليهم السلام را در زندگی ام میدیدم.
یکی از آن برکت ها خبر گوسفندمان بود که در همه جا پیچیده بود. گوسفند عجیبی داشتیم که آن را نشانه لطف پروردگار به خانواده ام می دانستم. من و همسرم که مرد صالحی بود زندگی فقیرانه ای داشتیم. روز عید قربان فرا رسید و اتفاقاً همان روز برای ما مهمان آمد و چیزی غیر از آن گوسفند برای پذیرایی نداشتیم همسرم گفت : امروز عید قربان است و ما غیر
از این گوسفند چیزی برای قربانی نداریم.
من هم به او گفتم به احترام مهمان این حیوان را ذبح کن تا غذایی برایش آماده کنیم .
همسرم گفت: شاید با قربانی این گوسفند کودکانمان ناراحت شوند. گفتم آن را بیرون خانه و پشت دیوار ذبح کن تا متوجه نشوند. همسرم گوسفند را بیرون برد و آن را ذبح کرد. لحظه ای که بود دیدم گوسفندی از بالای دیوار وارد خانه شد؛ و گمان کردم هنگام ذبح از دست همسرم فرار کرده
نگذشته
است.
بیرون رفتم و به او خبر دادم که گوسفندمان از بالای دیوار وارد خانه شده است همسرم با تعجب از شیر آن حیوان چشید و گفت:
خداوند تعالی به خاطر احترام ما به مهمان بهتر از گوسفندی که داشتیم به ما عنایت کرده و شیر با طعم
عسل در سینه اش جاری ساخته است.
همچنین همسرم به فرزندانمان سفارش می کرد: «ای فرزندانم این گوسفند طیب و طاهر است. هنگامی که قصد گناهی بر قلب شما خطور کرد از شیر این حیوان
بنوشید تا قلبهای تان پاکیزه گردد».
📚 کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۸
📌گفتگوی قرآنی
آخرین خاطره ام را میگویم و این دفتر را برای همیشه میبندم ، اما به یاد داشته باشید که افتخارم این است هر
چه داشته ام از برکت مَوالیانم بوده است.
برای حج به مکه میرفتم که از قافله جا ماندم و در بیابان منتظر بودم تا کسی راهنمایم شود و مرا به کاروانی که پسرانم در آن بودند برساند.
راستی یادم رفت بگویم که بعد از شهادت مولایم حسين عليه السلام بیش از بیست سال فقط با آیات
قرآن صحبت میکردم و سخنی دیگر بر زبان نمی راندم.
سواری را دیدم که انگار او هم از قافله اش جا مانده بود.
نزدیک من آمد و در حالی که با تعجب به پیرزنی تنها در بیابان نگاه میکرد ، پرسید: کیستی؟ اما من نخست سلام دادن را به او یادآوری کردم و گفتم: «وَ قُلْ سَلامٌ فَسَوْفَ تَعْلَمُونَ»: «بگو سلام و بزودی آگاه خواهید شد».
مرد سلام کرد و پرسید : در این بیابان چه میکنی؟ گم شدن خود را با آیه قرآن به او فهماندم: «وَ مَنْ يَهْدِ اللَّهُ فَما لَهُ مِنْ
مُضِلّ»: «کسی را که خدا هدایت کند هیچ سبب گمراهی برای
او نخواهد بود».
با تعجب سؤال کرد : از اجانین هستی یا از انسان ها؟ جواب دادم: «یا بَنی آدَمَ خُذُوا زِينَتَكُمْ»: «ای فرزندان آدم ، هنگام
عبادت زینت هایتان را بردارید و به او فهماندم که از انسانها هستم.
گفت: از کجا می آیی؟ گفتم : ینادَوْنَ مِنْ مَكَانٍ بَعِيدٍ»: «از مکانی دور دعوت میشوند
پرسید: به کدام مقصد
می روی؟
پاسخ دادم: «وَ اللهِ عَلى النّاسِ حِجُّ الْبَيتِ»: «حج خانه پروردگار بر مردم واجب است».
سؤال کرد : چند روز است از قافله جدا شده ای؟ جواب دادم «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا السَّمواتِ وَ الْأَرْضَ وَ ما بَينَهُما فِي سَتَّةِ أَيامٍ»: «آسمان و زمین و آنچه بین آنهاست را در شش روز خلق کردیم».
گفت: آیا غذایی میل داری؟ بسیار گرسنه بودم و گفتم: «وَ ما جَعَلْنَاهُمْ جَسَداً لا يأكلونَ الطَّعامَ»: «ما بدنهایشان را آن گونه
قرار ندادیم که غذا نخورند».
او از کیسه ای که همراه داشت به من غذایی داد و سپس گفت: کمی تند بیا و عجله کن گفتم: «لا يكلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاّ وُسْعَها»: «خدا هیچ کس را بیش از طاقت و توانش تکلیف نمی کند».
از من پرسید : تو را پشت سر خود بر مرکب سوار کنم؟ برای اینکه بفهمانم مرد و زن نامحرم نباید کنار یکدیگر
قرار بگیرند این آیه را خواندم « لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهِ لَفَسَدَتا» «اگر در آسمان و زمین پروردگاری جز الله باشد ،
دچار فساد خواهند شد».
آن جوانمرد از مرکب خود پیاده شد و مرا سوار کرد. من به عنوان تشکر گفتم : «سُبْحانَ الَّذي سَخَّرَ لَنا هذا» ، «پاک
و منزه است خدایی که این را به اختیار ما درآورد».
بعد از طی مسیر طولانی به کاروانم رسیدیم و از من پرسید : آیا در این قافله آشنایی داری؟ من نام چهار پسرم را با خواندن چهار آیه برایش چنین گفتم: «يا دَاوُدُ إِنَّا جَعَلْنَاكَ خَلِيفَةً فِي الأَرْضِ»، «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلا رَسُولٌ»، «یا یخیی خُذِ الْكِتابَ» ، «يَا مُوسَى إِنِّي أَنَا اللَّهُ»
او نام های داود و محمد و یحیی و موسی را صدا زد و هر چهار پسرم از میان کاروان بیرون آمدند.
او از من پرسید:
اینان چه نسبتی با تو دارند؟
برای آنکه بفهمانم آنان پسران من هستند با این آیه جواب دادم: «المالُ وَ الْبَنوُنَ زِينَةُ الْحَياةِ الدُّنْيا»: «مال و
فرزندان زینت زندگی دنیا هستند».
هنگامی که فرزندانم آمدند برای قدردانی از آن مرد با خواندن این آیه به آنها گفتم: «يَا أَبَتِ اسْتَأْجِرْهُ إِنَّ خَيْرَ مَنِ اسْتَأْجَرْتَ الْقَوِيُّ الآمينُ» ، «ای پدر، به این مرد اجرت بده که بهترین کسی که میتوان به خدمت گرفت کسی است که قوی و امین باشد».
آنان هدایایی به او دادند و من با قرائت این آیه از آنان خواستم که به او بیشتر بدهند: «وَاللَّهُ يَضَاعِفُ لِمَنْ يشاءُ»: «خداوند برای کسی که بخواهد نعمت و رحمت بیشتری میدهد» ، پسرانم هدایای بیشتری به او
دادند.
آن مرد هنگام رفتن پرسید : این زن کیست؟ گفتند :
او مادر ما #فضه_کنیز_حضرت_زهرا_علیها_السلام است. بیش از بیست سال است که او با قرآن تکلم میکند و از غیر
قرآن سخنی نمیگوید.
📚کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══
┅❅🍁❈ ﷽❈🍁❅┅
#دفتر_خاطرات_فضه_۳۹
📌خداحافظ
تقدیرم چنین بوده که آخر عمر را در دمشق بگذرانم.
شهری که خاطره های تلخش پس از عاشورا هیچگاه از ذهنم دور نخواهد شد.
یادش به خیر روزگاری که سیمای نورانی و صدای ملکوتی پیامبر و امیرالمؤمنین و حضرت زهرا و حسنين عليهم السلام
هر صبح و شام چشم و گوش مرا روشن می کرد.
اکنون فقط میتوانم آن خاطرات خوش را در ذهنم مرور کنم شیرینی آن دوران با زهری که از شهادت بانویم و کربلای
حسینم دیدم رنگ شادی را از من گرفته است.
اکنون دفتر خاطراتم را به شما میسپارم تا کنار قبر همسفران کربلایم حضرت زینب و ام کلثوم و سکینه عليهم السلام آرام گیرم.
مطمئنم شما با خواندن این دفتر خود را در خانه صدیقه کبری علیها السلام خواهید یافت و گلهای محبت در قلوبتان خواهد شکفت.
من رفتم در حالی که میدانم سیدة النساء عليها السلام با آغوش باز انتظارم را میکشد میروم تا وظیفه کنیزی او را در جوارش به انجام رسانم .
به همه بگویید کنیز فاطمه علیها
السلام برای همیشه رفت...
📚 کتاب دفتر خاطرات فضه کنیز حضرت زهرا سلام الله علیها/محمد رضا انصاری
💎@Servat_iiiman🏴
══ ೋღ💎ღೋ══