eitaa logo
ᴀɴᴏɴʏᴍᴏᴜsᴍᴀʀᴛʏʀ|³¹³
76 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
عـٰاشقان‌راسرشوریده‍‌به‌پیڪرعجـب‌است، دادن‌سـرنہ‌عجب؛داشتـن‌سَرعجب‌است...!(: -کپےهمہ‌جوره‌حلالت‌رفیق، هدف‌ماچیزدیگری‌ست؛ اولمون : 11'12'1401 آخرمون : شھادت .. مدیر : - @Reyhaneh_02011
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 | شهید خطرناک تر از سردار 👈🏻رهبر انقلاب: یک نفری گفته بود که شهید سلیمانی برای دشمنانش خطرناک‌تر از سردار سلیمانی است؛ درست فهمیده بود. @Shhedgmnam
او در اوج قدرت بخشید بیشترین بی ادبی‌ها نثارش شد ولی بازهم بخشید... "الکَریم اذا قَدَرَ عَفا" ♥️ @Shhedgmnam
14.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 🌟همه مانع ها در ماه رجب برداشته میشه پس همه خیر دنیا و آخرت رو بخواه... 🌙 🌹 @Shhedgmnam
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• -خب اگر موافقین بخونید! بابا با اجازه ای گفت و اومد مبل کناری نشست و به منم گفت برم کنار زینب خانم رفتم و با فاصله کنارش نشستم.. شروع کرد به خوندن! دونه های ریز عرق رو روی پیشونیم حس میکردم.. چند دقیقه بعد که تموم شد و به هم محرم شدیم..! مامان اومد جلو و یه جعبه کوچیک که توش یه انگشتر ضریف بود رو داد به زینب خانم.. تعجب کردم مامان کی اینو خرید.. ••چند ساعت بعد•• ازشون خداحافظی کردیم و قرار شد فردا بریم واسه ازمایش.. بزور شمارش رو از مائده گرفتم ••روز بعد صبح•• با صدای گوشیم که هشدار میداد بیدار شدم.. نمازم رو خوندم و بعدم یه چند صفحه قرآن خوندم.. به خودم اومدم دیدم ساعت ۸ شده.. لباس چهارخونه خاکستریم رو تنم کردم شلوار مشکیم هم پوشیدم.. رفتم پایین و یه چایی ریختم و خوردم به اندازه ای که ضعف نکنم..خواستم لیوانم رو بشورم که.. -صبح بخیر برگشتم و با دیدن مامان لبخندی زدم +سلام مامان صبح شما هم بخیر -داری میری +آره -کاش منم میومدم +اگر خسته نمیشین خب بیاین با خنده خاصی گفت -نه ولش کن.. اون لیوانم بزار خودم میشورم برو خدا به همرات عزیزم +خدافظ سوییچ ماشین رو برداشتم و راه افتادم.. بعد چند دقیقه رسیدم.. روی شمارش زنگ زدم جواب نداد... ••از زبان زینب•• دیشب که اومدن یه صیغه محرمیت هم بینمون خوندن.. فقط اون لحظه که اومد و کنارم نشست.. تا حالا اونقدد نزدیک نشده بودیم به هم.. مادرش یه انگشتر ظریفی که خیلی قشنگ نگین کاری شده بود رو بهم داد.. موقعی که خواستن برن گفتن فردا صبح بریم برای ازمایش.. شب با خودم میگفتم حالا فردا اگه خواستیم بریم با کی میاد تنها میریم اصلا شمارمو نداره که خبری بده و با همین فکرا خواب رفتم.. مامان اومد صدام زد.. نمازم رو خوندم و دوباره خوابیدم...😂 با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.. ناشناس بود که بیخیال شدم و جواب ندادم.. خواستم دوباره سرمو بزارم بخوابم که یادم اومد امروز قرار بود بریم ازمایــش.. یه پیام اومد از همون شماره.. -سلام خوب هستید؟ صبحتون بخیر امروز قرار بود بریم ازمایشگاه منتظرتون هستم.شریفی ... @Shhedgmnam
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• داشتیم باهم از آزمایشگاه خارج میشدیم که حالش بد شد دستشو زد به دیوار یکم تعادلشو از دست داده بود... با خودم گفتم میترسم اگه بیوفته چیکار کنم چجوری ببرمش و.. خدا نکنه ای زیر لب گفتم و رفتم جلوش -خوبی؟ چند لحظه نگام کرد و یهو خواست بیوفته که خیلی یهویی دستامو بردم زیر دوتا بازوش و گرفتمش..از زیر چادرش فهمیدم آستینشو نداده بود بالا.. میگن از هرچی بترسی سرت میادا..! یه پرستار که بهش میومد هم سن مامان باشه داشت رد میشد و +ببخشید خانم.. -بله +یه کمک میکنید؟ ••چند دقیقه بعد•• با کمک اون خانمه بردمش توی ماشین و یکم صندلی جلو رو خوابوندم.. ازش تشکری کردم و اونم رفت.. حالا من مونده بودم و اون! نمیدونستمم باید چیکار کنم.. یادم اومد چند سال پیش مونا هم همینجوری شده بود و مامان میگفت چون قبلش چیزی نخورده بود ضعف کرد و از حال رفت و مامان هم یه آبمیوه براش گرفت و داد بهش.. یه نگاهی بهش کردم و دیدم چادرش رفته کنار.. چشامو بستم و جوری که به دستش برخورد نکنه چادرشو کشیدم روش.. از ماشین پیاده شدم و درو قفل کردم و از مغازه روبه رو خیابون یه کیک و ابمیوه ای گرفتمو برگشتم تو ماشین.. در ماشینو که بستم یه تکونی خورد.. اروم صداش زدم +خانم هاشمی؟.. زینب خانم؟... زینب؟.. چشماشو باز کرد نی رو زدم تو پاکت آبمیوه و بردم نزدیک دهنش.. ••چند دقیقه بعد•• ••از زبان زینب•• با صدای خیلی قشنگ و مهربون و ارومی چشامو باز کردم... داشت صدام میزد.. یه لحظه باورم نشد فکر کردم خواب میبینم.. به اسم.. اونم مفرررد.. صدام زد با خنده گفت -صبح بخیر لبخند کم جونی زدم و چون یکم صندلی رو خوابونده بود سعی کردم بلند شم.. سریع صندلی رو درست کرد آبمیوه رو داد دستم و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد -صبحونه چیزی نخورده بودی؟ وای.. مفرد صدام میزدد +نه -چرا +دیر میشد همونجور که به خیابون خیره شده بود حرف میزد -باید میخوردی..هرچقدرم میخواست دیر بشه.. ارزشش رو داشت حالت بد شه؟ اینقدد ذوق میکردم از این حرفاش ... @Shhedgmnam
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• +نه اخه کلا هروقت خون میبینم حالم بد میشه -جدی؟ +بله - به هر حال من شمارو به این راحتی به دست نیاوردم.. قند تو دلم اب میشد.. بعد چند دقیقه سکوت گفت -بریم یچیزی بخوریم؟ +نه نه اگه کاری نیست منو برسونین خونه میرم اونجا یچیزی پیدا میشه میخورم.. -نمیشه که +چرا؟ -چون هنوز کار هست +چه کاری -بریم یچیزی بخوریم بعد میرسونمت.. خب؟ به ناچار چشمی گفتم بعد از چند دقیقه جلو یه کافه نگهداشت.. نگاهی به ساعت کردم که یازده رو نشون میداد.. باهم وارد کافه شدیم و روی میز دونفره نشستیم... -چی میخوری؟ +یه چای بسته -مطمئن؟ +اوهوم لبخندی زد و پاشد به گارسون یچیزی گفت و اومد نشست نگاهی به اطرافم انداختم اکثرا اکیپی دختر و پسر بودن..! کاش این ارامشی که درکنار نامزد یا همسر داشتیمو اونا هم درک میکردن! -به چی فکر میکنی؟ +چیز خاصی نبود خواست حرفی بزنه که گارسون صداش زد و رفت سینی چای رو ازش گرفتو اومد -همشو بخور.. نوش جانت +ممنون چای رو زیر نگاه سنگینش خوردم..😅 لیوان رو گذاشتم تو سینی و -بریم؟ +اره.. دستتون درد نکنه لبخندی زد و -خواهش میکنم باهم بلند شدیم.. خواستم برم حساب کنم که با لحن متعجبی گفت -چیکار میکنی +حسابش کنم دیگه دوباره لبخند زد دوباره لبخند زد و منو بیشتر عاشق کرد! -تا من هستم چرا شما خرج کنی برو سوار شو منم میام الان هجوم خون رو توی صورتم حس کردم.. سرمو انداختم پایین و چشمی گفتم و رفتم سوار ماشین شدم.. چند دقیقه بعد اومد و -خب.. بریم دیگه؟ +آره ماشینو روشن کرد و راه افتاد.. بعد چند دقیقه در خونه نگه داشت و برگشت سمتم و لبخندی زد و گفت -خوش گذشت؟ +آره.. همینجور که چادرمو جمع میکردم گفتم +بابت چای هم خیلی ممنونم -نوش جان درو باز کردمو +خداحافظ -مواظب خودت باش.. خدانگهدار کلید رو انداختم توی در و باز کردم و رفتم داخل به مامان رو که داخل اشپزخونه بود سلامی کردمو جوابمو داد ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان زینب•• با خوندن پیام زدم تو سرم.. از پنجره نگاهی کردم که ماشینشو دیدم براش نوشتم +سلام ممنونم شما خوبین صبح شما هم بخیر باشه.. چشم میرسم خدمتتون تند تند رفتم پایین و به صورتی که از خواب پف کرده بود غرغرانه نگاهی کردم و ابی زدم که پفش بخوابه.. دوییدم تو اتاق و مانتو قهوه ایم و شلوار طوسی رو پوشیدم.. شالم رو لبنانی بستم و چادرم رو گذاشتم سرم.. گوشی و کیف پولم رو انداختم تو کیفم و بدو بدو از پله ها رفتم پایین... یهو چادرم رفت زیر پام و با کله افتادم.. بزور از جام پاشدم و کفشمو کردم پام و در ورودی رو با شتاب باز کردم که دیدم با لباس خاسکتری و حالت موی خیلی قشنگی تکیشو داده به ماشین و به رو به روش خیره شده..! تا درو باز کردم برگشت سمتم -سلام چون دوییده بودم نفس نفس میزدم +سلام.. یکم اومد جلو و گفت -چیزی شده؟ +نه نه.. ببخشید دیر شد -اها در جلو رو باز کرد و -بفرمایین سوار شین +ممنونم... نگاهی به عقب کردم و کسی رو ندیدم.. +مادرتون نیومد؟ -نه دیگه چیزی نگفتیم تا رسیدیم.. باهم پیاده شدیم و شونه به شونه هم به سمت ازمایشگاه حرکت میکردیم.. حس خیلی خوبی بود که کنارش قدم برمیداشتم! وقتی وارد ازمایشگاه شدیم رفتیم و روی دوتا صندلی نشستیم تا نوبتمون شه چند دقیقه بعد اسممونو صدا زدن.. هردو بلند شدیمو توی اتاق جداگونه ای رفتیم.. یه اقایی کنار در اتاقی که من باید میرفتم وایساده بود در اتاق هم باز بود.. موقعی که خواستیم از هم جدا شیم اروم در گوشم با یه لحن خاصی گفت -رفتین درو پشت سرتون ببندین چشمی گفتم و از این حرفش قند تو دلم آب شد(: تا وارد اتاق شدم و لوله های خالی خون رو دیدم حس کردم الان غش میکنم.. از بچگی هروقت خون میدیدم حالم بد میشد.. با استرس رفتم و روی صندلی نشستم.. آستین لباسم رو دادم بالا و خانمه شروع کرد به کش بستن دور بازوم... روی کامپیوتر جلوش یچیزایی نوشت و سوزن رو برداشت همین که پنبه الکل رو زد چشامو بستم و زیر لب صلواتی فرستادم وقتی سوزن رو زد توی دستم دلم میخواست جیغ بزنمم! بعد چند دقیقه یه چسب زد جای سوزن و گفت -تموم شد خانم بلند شو چادرمو کشیدم جلو دستم اگه میخواستم استینمو بدم پایین چسبش در میومد.. تا بلند شدم سرم گیج رفت.. دستمو گرفتم به دیوار و اروم سمت در حرکت کردم.. چون قبلش هیچی نخورده بودم احساس ضعف میکردم درو که باز کردم دیدمش داشت استینشو میداد پایین.. یه لحظه سرشو اورد بالا..تو چشام خیره شد و لبخند کمرنگی زد رفت سمت میز منشی.. یه دختری که رژ پررنگی زده بود و موهاشو کامل داده بود بیرون مقنعه پشت میز نشسته بود نگاهی بهش کردم که با اخم کمرنگ و سری پایین یه برگه ازش گرفت و اومد... -بریم؟ +بله از راهرو ازمایشگاه داشتیم میرفتیم که یهو سر گیجه بدی گرفتم.. دستمو زدم به دیوار و یجا وایسادم.. اومد جلو و با لحن نگرانی گفت -خوبی؟ اولین بار بود مفرد صدام زد.. داشتم از ذوق غش میکردممم.. نمیدونم چیشد که یهو تعادلم رو از دست دادم و چشام سیاهی رفت و اخرین صدایی که شنیدم یا حسینِ مرتضی بود...! ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• بعد از اینکه رسوندمش رفتم خونه با صدای بلندی گفتم +سلام مامان و بابا که داشتن تلویزیون نگاه میکردن جوابم رو دادن مامان گفت -جواب ازمایش کی میاد +والا گفتن خبرتون میکنیم -انشاءالله که درست بشه پسرم بره سر خونه زندگیش با خنده ادامه داد -انشاءالله بعدیشم مائده خندیدم و رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم عجیبه مائده سر و کلش پیدا نشده😂 تا خواستم درو باز کنم پرید تو اتاق -سلام خوبی چه خبر چیشد چی گفت چی گفتی چی شنیدی زود تند سریع اعتراف کن پوکر نگاش کردم که زد زیر خنده😂 +سلام ممنون هیچی هیچی هیچی هیچی چی بگم.. جواب سوالات به ترتیب -هعیی هیچی هم نشد جواب واس منی که سبب امر خیر بودم.. باشه اقا مرتضی باشه.. به هم میرسیم که +برو سر درس و مشقت بچه دویید سمتم و -من بچممم +بی جنبه -بی جنبم خودتی +باشه باشه برو دیگه ایشی گفت و رفت.. ••یک روز بعد•• ••از زبان مرتضی•• مائده رو که رسوندم دانشگاه رفتم پاسگاه محسن فقط بود هنوز بقیه نیومده بودن... اقا سید گفته بود جلسه داریم -سلام.. +و علیکم اسلام چطوری -شکر +چه خبر -حالا من از رسول باید بشنوم که داداشم نامزد کرده؟ با این حرفش زدم زیر خنده.. +بابا بزار برسم.. میخواستم همین الان بگم بهت.. با خنده گفت -به جمع مرغا خوش اومدی😂 کم کم بقیه هم اومدن و اقا سید شروع کرد -ببینین بچه ها.. ما همین الانشم اینجا نیرو کم داریم و به اون اندازه ای که باید باشیم نیستیم.. اما سوریه وضعش خراب تر از اینجاست.. اونجا بیشتر به ما و شما ها نیاز دارن.. دیشب خبر دادن شش نفر رو شهید کردن حرومیا... تا چند قدمی حرم رسیدن.. نیرو لازم دارن.. من نمیخوام کسی رو به اجبار بفرستم.. اما میدونم چی تو دل شماهاست.. بعضیاتون خانواده هاتون نمیزارن اما اونایی که مشکلی ندارن.. هرچقد به حضرت زینب ارادت دارین ثبت نام رو شروع کنید.. یه برگه گذاشت روی میز و -من میرم هرکدومتون خواستین اسمتون رو توی این برگه بنویسین فردا خودم ثبت نامتون میکنم..زمان اعزام هم هفت روز بعد از ثبت نام میشه..هرکی هست بسم الله! با حرفای اقا سید بدجور هوایی شدم... ...
بسم رب الشهدا والصدیقین🙂 ••از زبان مرتضی•• از یه طرف خیلی دلم میخواست برم از طرف دیگه هم.. رفتم خونه و به بابا گفتم -ماشاالله.. پسرم مردی شده برا خودشا.. من که حرفی ندارم اما مادرت.. خانمت.. اینارو چیکار میکنی؟ +اعزاممون یکشنبه هفته بعد میشه.. اگر مشکلی ندارین کارای لازم رو کنیم.. -من که مشکلی ندارم.. به مادرت چی میگی پس +مثل همیشه یه ماموریت ساده چند باری زد روی شونم و -ای پسرر.. باشه از نظر من مشکلی نیست ••چند دقیقه بعد•• مامان وارد شد و +سلام مامان -سلام عزیزم +کجا بودین؟ -رفتم خونه مریم خانم.. میخواستن ترشی بندازن رفتم کمکشون.. +اها.. مامان یه لحظه میاین؟ -برم لباسامو عوض کنم میام رفت لباساشو عوض کرد و اومد -خب جانم چیشده سرمو انداختم پایین و +مامان.. راستش هفته بعد.. یکشنبه باید برم ماموریت..شاید بیشتر از قبل طول بکشه.. گفتم اگر موافق باشین تا اون موقع کار هامونو کنیم! زیر چشمی نگاهی به مامان انداختم.. که نشست روی مبل و به من چشم دوخت.. چند لحظه بعد با لبخندی گفت -باشه پسرم با تعجب سرمو اوردم بالا و +الان واقعا میگین؟ -آره عزیزم خواست چیزی بگه که مائده درو باز کرد و اومد +سلام آبجی خسته نباشی -سلام مادر خسته نباشی عزیزم -سلام سلام سلامت باشین ممنون وای چقد استقبال خنده ای کردم +چرا نگفتی خودم بیام دنبالت -دیگه گفتم شاید نتونی بیای با زینب اومدم سرمو به نشونه تایید تکون دادم.. بعد از اینکه به مامان گفتم زنگ زد به مادر زینب خانم و بهشون گفتن قرار شد فرداشب بریم مهریه و تاریخ عقد رو مشخص کنیم... فردا صبح زودتر رفتم پاسگاه که اسممو بنویسم اما وقتی دیدم برگه نیست حالم بدجور گرفته شد! همون موقع زنگ زدم اقا سید.. -الو +سلام اقا -سلام چیشده مرتضی صدات چرا گرفتس؟ +آقا لیست پر شد؟ -نه هنوز امید گرفتم +اقا میتونین همین الان اسم منو هم اضاف کنین؟ -باشه باشه مرتضی من بعدا بهت زنگ میزنم فعلا یاعلی! +خدافظ ...
🕊جای شهید محمدحسین محمدخانی خالی که‌میگفت‌:👇 حـَرم‌اِمـٰام‌رضـٰا جاییہ‌ڪہ‌ھـرچۍبِخواےرو بـَرات‌خـِیرمیڪنن!' حتےاگہ‌خیرنباشہ🍃...
آرامـٰش‌روزاۍ‌‌بۍ‌‌کسـۍ‌‌حُسینِ‌؏‌(:♥️′
- بصـیرتـت خـواب را ز غـربـیان حـرام کـرده اسـت .. !
14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
او کیست ؟؟ عقیله ی بنی هاشم است...🖤 وفات عقیله ی بنی هاشم است..💔 دیگر به آرزویش رسیده است... بمیرم برای غریبی زینب.
میشود‌پیڪر‌ما‌هم‌نرسد‌،دست‌ڪسی؟:)🥀
حرف اول اسمتون چیه؟؟؟؟ هرچی الله براتون درود مقدَّر کرده، بر روح سیده زینب سلام الله علیها هدیه کنید... الف🌹☘️»» ۱٠صلوات 🎁 ب 🌹☘️»» ۸صلوات 🎁 پ 🌹☘️»» ۱۲صلوات 🎁 ت 🌹☘️»» ۱۵صلوات 🎁 ث 🌹☘️»» ۹صلوات 🎁 ج 🌹☘️»» ۸صلوات 🎁 ح 🌹☘️»» ۱۱صلوات 🎁 خ 🌹☘️»» ۱٠صلوات 🎁 د 🌹☘️»» ۱۷صلوات 🎁 ر 🌹☘️»» ۲٠صلوات 🎁 ز 🌹☘️»» ۸صلوات 🎁 س🌹☘️»» ۹صلوات 🎁 ش🌹☘️»» ۱۳صلوات 🎁 ص🌹☘️»» ۱۱صلوات 🎁 ط 🌹☘️»» ۱۸صلوات 🎁 ظ 🌹☘️»» ۱۲صلوات 🎁 ع 🌹☘️»» ۱۴صلوات 🎁 غ 🌹☘️»» ۲٠صلوات 🎁 ف 🌹☘️»» ۱۶صلوات 🎁 ق 🌹☘️»» ۱۴صلوات 🎁 ک 🌹☘️»» ۱۵صلوات 🎁 گ 🌹☘️»» ۱۹صلوات 🎁 ل 🌹☘»» ۱۱صلوات 🎁 م 🌹☘️»» ۲٠صلوات 🎁 ن 🌹☘️»» ۵٠صلوات 🎁 و 🌹☘️ »» ۱۰صلوات 🎁 ه 🌹☘️ »» ۱۳صلوات 🎁 ی🌹☘️ »» ۱۶صلوات 🎁 🌹☘️🌹☘️🌹☘️🌹☘️ میدونید اگه اینو بفرستید تو گروه ها چقدر درود سیده زینب سلام الله علیها فرستاده میشه؟؟ و هر کسی از شما بزرگواران... کانالی داره یا تو گروهی شرکت داره ، این پستو بفرسته🌹 @Shhedgmnam
مۍ‌گفت: اخم‌توۍ‌محیطۍ‌ڪه‌پراز‌ نامحــرمھ،خیلۍ‌هم‌خوبھ:)))🌱 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @Shhedgmnam