eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
17.4هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
5 فایل
شهیدتر ز شهیدان بی کفن، #شاعر غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش . یک جوان نسبتا خیلی معمولی ارتباط : @seyedseraj ⛔⛔تبلیغات ندارم⛔⛔ . ‌. ‌. . . . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
اومدیم اصفهان برای تشیبع و تدفین پیکر شهید زاهدی... خیابان‌های منتهی به گلزار شهدای اصفهان مملوء از جمعیت و حال و هوای خاصی حکم فرماست... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
دوستان اصفهانی الآن حرکت کنند به مراسم می‌رسند میدان بزرگمهر به سمت گلزار شهدای تخت پولاد
سرلشگر باقری در مراسم تشییع و تدفین شهید زاهدی در اصفهان: زاویه مغفول از زندگی و شهصیت شهید زاهدی آن است که با وجود این که سال‌ها تجربه فرماندهی نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را داشت، خاشعانه پذیرفت در یکی از یگان‌های زیرمجموعه نیروی زمینی سپاه (سپاه قدس) در سطوح مختلف و تحت فرماندهی افرادی که سالها نیروی تحت امرش بوده اند خدمت کند تا به شهادت برسد. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
سرلشگر باقری در جمع مردم روزه دار که برای بدرقه شهید زاهدی در اصفهان آمده‌اند: مردم بدانند انتقام قطعی است اما از حاج قاسم و زاهدی ‌ها یاد گرفته ایم که میدان، زمان، نحوه و شدت عملیات انتقام را ما تعیین کنیم. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیل جمعیت عاشقان مبارزه با صهیونیست برای ادای احترام به مقام شهدای قدس بالاخص شهید زاهدی... گرمای هوا و شرجی اطراف زاینده‌رود و مردمی که با زبان روزه ایستاده اند پای این انقلاب.... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بدرقه با شکوه پیکر حاج علی به سمت گلزار یاران و سربازانش در لشگر امام حسین (ع) و تیپ قمر بنی هاشم(ع) چطور انتظار داریم کسی که در مکتب این دو برادر تربیت شده مدافع حرم این خواهر نشه... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
مدتی این مثنوی تأخیر شد... باشه حالا...! چرا می زنید خوب!؟ چند روز وقفه افتاد... سه چهار روزی سر داستان شهدای کنسولگری ایران در دمشق یکم حال و حوصله نوشتن از دست دادم... ان شاالله از امشب سفرنامه کربلا رو ادامه می دم... یاعلی
قسمت 5⃣1⃣ به هتل می رسیم و یک راست می روم سراغ لابی‌من هتل و فلاسک را می‌گذارم روی پیشخوانش که آب جوش بگیرم برای سیدمحمدحسین. بقیه که انگار غرق خواب و خستگی‌اند مستقیم می روند سمت اتاقشان. کمی بعد من هم می رسم به اتاق. آرام در می‌زنم که مبادا پسرک بیدار شود. مادرش که در را باز می کند صدای قهقهه پسرک ماتم می کند. بیدار شده و حالا حالاها حتما خوابش نمی برد. انگار بگی نگی، خیلی هم بدم نمی‌آید. می روم مشغول بازی با او می شوم و مادرش هم فلاسک را از دستم می گیرد و می رود سروقت ساک و شیرخشکش. شیر که آماده می شود پسرک شروع می کند به نق زدن و اشاره به شیشه‌اش. می‌خوابانمش روی تخت و شیشه را می‌گذارم دهنش. شیر هنوز به آخرش نرسیده که خواب نور چشمانش را می دزدد و عمیقا به خواب می رود. من هم کمی احساس خستگی می‌کنم اما باید چند یادداشت بنویسم از سفر. از طرفی هم امروز فرصت نکرده ام که سری به دنیای مجازی‌ام بزنم و لازم است وقتی بگذارم. کم کم خواب می دود به چشمم و گوشی را کنار می‌گذارم و .... آن ها که مرا از نزدیک می شناسند می دانند که به اراده می خوابم. یعنی همین که اراده کنم سرم به پشتی نرسیده به خواب عمیقی فرو می روم. برای نماز صبح بر می خیزم. ایتا را چک می کنم می بینم سعید پیام گذاشته که صبح دیرتر برویم صبحانه. بچه ها حسابی خسته اند. راستش را بخواهید خودم هم استقبال می‌کنم.این چند روزه کمی کم‌خوابی دارم. بعد نماز بر می‌گردم به تختم و باز چشم بر هم زدنی چشمم برهم می رود و ناگهان با صدای سیلی سخت پسرک که مرا نواخته از خواب می پرم.الحق محکم و آن هم با نقطه زنی توی چشمم زده است که کمی از احساس درد می کنم. آفتاب دویده تا وسط اتاق و سیدمحمدحسین که بیدار شده و حوصله اش رس رفته و خلقش تنگی می کند به دنبال همبازی آمده سروقت من بیچاره. ساعتم را نگاه میکنم ۷:۳۰ است و قرارمان برای صبحانه ساعت ۹. همه برنامه ام برای یک خواب خوب نقش بر آب می شود. یک ساعت و نیم فرصت خوبی است برای بازی با سیدمحمدحسین. ساعت ۹ به سعید زنگ می‌زنم. انگار وای فایش قطع است یا شاید حتی گوشی اش خاموش باشد. می روم و در اتاقشان را که همین روبروی خودمان است می زنم. سیاهی چشمی در نشان می دهد که هنوز خوابند. سعید با چشمان نیمه بسته در را باز می کند. معلوم است که خستگی بچه ها بهانه بوده و خودش بیشتر انگار به خواب نیاز داشته است. می‌گویم ساعت ۹ شده برویم صبحانه. قرارمان می شود ۲۰ دقیقه دیگر تا آماده شود. بر می گردم سراغ سیدمحمدحسین و خودم‌را و او را مشغول میکنم تا ساعت ۹:۲۰ دقیقه که برویم رستوران برای صبحانه. رستوران بازهم خلوت است اما نه مثل دیروز. سه چهار خانواده ایرانی که معلوم است انفرادی و بدون کاروان آمده اند نشسته اند. سلامی رو به گنبد می دهیم و ما هم می نشینیم همان جای دیروزی. رو به گنبد می گویم: دقت کردید امسال هم با وجود اینکه در سفریم ولی مثل هر سال اولین جایی که رفتیم عید دیدنی خانه پدری بود!؟ و اشاره میکنم به گنبد. جوانی که با همسرش نزدیک و مثل ما رو به گنبد نشسته اند انگار صدایم را می شنود و سر ذوق می آید و به نشانه تأیید و رضایت از حرفم، احسنت بلندی می کشد. مشغول صبحانه می شویم و برنامه ریزی می کنیم. نظر جمع این است که برویم سمت سامرا و کاظمین‌. ساعت ۱۱ برای حرکت مشخص می شود و مثل دیروز قرار است بعد از زیارت برگردیم نجف. به اتاق بر می گردیم و وسایل دستی را بر می‌داریم و توی لابی سر قرار حاضر می شویم. دسته جمعی می رویم سمت پله برقی‌ها که سوار ماشین شویم. نم نم بارانی حال شهر را به کلی دگرگون کرده. اصلا انگار یک جور دیگری است. می ایستیم زیر باران و سلامی و توسلی و به راهمان ادامه می دهیم. مقصد اول سامراست... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
ببخشید که کمی مفصل نوشته و این قسمت زیادی کند پیش رفت. با توجه به وقفه ای که افتاده بود خواستم برگردید به فضای سفر.