eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
119.9هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
3.6هزار ویدیو
13 فایل
غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش. ارتباط شخصی 👇 @seyedseraj ارتباط کاری و درخواست همکاری @Seyedserajodin_hamkari اگر حرفی رو نخواستی رو در رو بگی👇 https://eitaayar.ir/anonymous/F902.WG72a کپی و برداشت از مطالب با یا بدون ذکر منبع مجاز است
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 1⃣ بعد چند تا مشورت با رفقا توی مرز مهران و خرمشهر تصمیممون جدی شد. قرار شد صبح با سعید بریم گمرک شهرکرد. قبلا برای اتوبوس انجام داده بودم و تقریبا با فرآیندش آشنا بودم. مدارک رو برداشتیم و رفتیم گمرک. میدونستم سند ماشین حتما ازاد باشه و در رهن نباشه ولی اولین مشکل اینه که ماشین باید به نام خود راننده باشه یا راننده وکالت نامه رسمی از مالک خودرو داشته باشه. خب انگار مشکل جدی بود. ماشین ما بنام سیدمحمدحسین بود و محمدحسین یک ساله نه امکان رانندگی داشت و نه امکان وکالت دادن. سیستم گمرک هم شماره تلفن من رو برای ثبت‌نام محمد‌حسین قبول نمی‌کرد و خطای عدم تطابق کدملی و شماره تلفن می‌داد. بخت و اقبال یار و توفیق همراهمون بود و همونطور که توی این مطلب نوشتم کارمندان گمرک شهرکرد با نهایت همکاری کمک کردند تا مشکل حل بشه. خرید یه سیم‌کارت صفر به نام پدر و ... هم کمکی نکرد و درآخر برگ خروج موقت (کاپوتاژ) به نام من صادر شد و‌ توی توضیحات کالا نوشته شد ماشین له نام سیدمحمدحسین با کدملی فلان فرزند نوزاد سیدسراج الدین با کدملی ....است و چون تا الآن این مورد پیش نیامده بود براشون مشخص نبود که مرز قبول کنند یا نه ولی به هرحال انجام شد و دسته موتور هم پلمپ کردیم و رفتیم برای پیگیری مرحله بعد یعنی اخذ پلاک و گواهینامه بین الملل... تا یادم نرفته مراحل لازم برای کاپوتاژ رو هم بگم: ✅اصل کارت ملی مالک و راننده خودرو ✅درصورتی که راننده غیر مالک باشه اصل وکالت‌نامه رسمی محضری ✅اصل سند کارخانه و برگ سبز ✅کپی بیمه نامه خودرو ✅اصل کارت ماشین ✅کارت عابر بانک برای پرداخت مبلغ ۳۰۰ هزارتومان کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 2⃣ بعد از برگه کاپوتاژ حسب اون چیزی که توی تحقیقات بهش رسیده بودم باید می رفتم سراغ گواهینامه بین الملل و گرفتن پلاک ترانزیت. قبلا بخاطر اجاره خودرو و رانندگی در لبنان و عراق مجبور شده بودم گواهینامه بگیرم و با فرآیندش آشنا بودم. کانون جهانگردی و اتومبیل رانی در ایران متولی صدور گواهی نامه و ترجمه مدارک خودرو و پلاک ترانزیته. از روی سایتش میه آدرس دفاتر همکار یا نمایندگی اش در سراسر کشور رو‌ درآورد. گذر ما از بد اقبال خورد به یکی از بدترین دفاتر نمایندگی شون یعنی آژانس مسافرتی خطیب سیر شهرکرد که اصلا بنای بر کارکردن نداشت و بخاطر انحصاری که در استان داشت به راحتی گفت برو بعد تعطیلات بیا... این که برای گرفتن این دو چه مصیبتی کشیدم و سه بار مجبور شدم مسیر شهرکرد اصفهان و نجف آباد رو طی کنم شرحش باشه برای یه وقت دیگه اما خلاصه این که با ارائه ✅اصل گواهینامه (چون گم‌شده بود نامه اصالت گواهینامه از پلیس راه استان) ، ✅کارت ملی، ✅یه قطعه عکس و✅ سند و ✅برگ سبز و ✅کارت ✅ماشین و ✅برگ کاپوتاژ و پرداخت ۴۳۰ هزار تومان برای گواهینامه (یک ساله) و ۱میلیون و ۸۷۰ هزار تومان برای پلاک و ترجمه کارت مالکیت خودرو، امتیاز این مرحله و گرفتم و خوشحال برگشتم به سمت شهرکرد. غافل از اینکه طبق توافق دو کشور ایران و عراق نیازی به دریافت پلاک ترانزیت و گواهینامه بین المللی نیست و مدارک هر کشور برای کشور مقابل مورد پذیرش هست و عملا نیازی به گرفتن گواهینامه بین الملل و پلاک ترانزیت نبود و رسما یک روز تمام آب در هاون کوبیدم توجه: برگ کاپوتاژ لازم ولی پلاک و گواهینامه بین الملل غیرضروریه. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 3⃣ !؟ از اول هم تصمیممان این بود که از مرز مهران عبور کنیم. این تصمیم را باید قبل از گرفتن برگ کاپوتاژ بگیریم چون باید مرز خروج در برگه کاپوتاژ قید شود. البته اینطور که از مسئول گمرک خرمشهر شنیدم می شود گزینه از کلیه مرزهای زمینی را هم جزو گزینه ها انتخاب کرد اما این نکته ای بود که بعدا فهمیدم. قرارمون برای حرکت ۲۸ ام اسفند بود و تلاش داشتیم حتما این کار اتفاق بیافتد چرا که برای استان ایلام و البته چهار استان دیگر هشدار قرمز هواشناسی صادر شده بود. بررسی پیش بینی هوای ایلام و‌ خوزستان وضعیت را به نفع خرمشهر و مرز شلمچه تغییر می داد. خوب صدالبته انتخاب خرمشهر از حیث جاده هم بهتر بود. سالها حضورم در راهیان‌نور و البته مسافرت‌های شخصی و خانوادگی متعدد دیگر به خوزستان باعث شده بود جاده لردگان_ایذه را تقریبا حفظ باشم. کم کم فشار روانی ناشی از هشدار هواشناسی و البته اصرار اطرافیان داشت برای نرفتن متقاعدمان می کرد و تقریبا بی خیال شده بودیم. اما صبح ۲۹ ام جاذبه حسینی کار خودش را کرد. ساک و چمدان‌ها را که بسته بودیم، فقط جنگ عقل و دل بود که نتیجتا باعث شد دل را بزنیم به دریا و بسپاریمش به جاده... تا چند ثانیه قبل سفر مردد بودیم ولی با تماسی که با رفقای مهران و خرمشهر گرفتیم دم رفتن مسیرمان تغییر کرد و رفتیم به سمت شلمچه... جاده بهاری و باران خورده لردگان_ایذه_اهواز روح آدم رو صیقل می‌داد. هوا فوق العاده بود البته گاهی باران شدید می شد اما خطر و مانعی برای ادامه مسیر نبود. بعد از یک رانندگی نسبته طولانی حدود ۷ ساعته رسیدیم به آبادان . اگر با آبادان و خرمشهر آشنایی داشته باشید حتما می دانید که حضور در این منطقه بدون خوردن فلافل (آن هم هادی یوگا) و بستنی گاومیش (فقط بستنی عشایر) باعث بطلان سفر است و انگار نه انگار که آنجا رفته‌ای. خلاصه بعد از انجام آداب سفر به جنوب خوزستان، قرار بود با یک ماشین برویم پس ماشین سعید رو گذاشتیم خانه محمود و رفتیم که بخوابیم و صبح زود برویم به سمت مرز. بعداز نماز صبح و سال تحویل سریع سوار ماشین شدیم و عازم پایانه مرزی شلمچه شدیم. طبیعتا حسب تجربه برای یک رانندگی ۷-۸ ساعته در عراق و جاده بصره العماره أماده بودیم و البته بصره با شیخ علی حیاتی هماهنگ کرده بودیم که بعد از انجام ماراتون گذر از مرز برای استراحتی کوتاه برویم منزل ایشان. اما نگهبان ورودی پایانه همه معادلات ذهنی و البته برنامه‌های عملیاتی‌مان را به هم زد و با یک جمله اش همه را آوار کرد روی سرمان. مأموران گمرک تا بعد تعطیلات نیستند. این وحشتناک‌ترین و البته عجیب‌ترین جمله‌ای بود که می توانستم در آن شرایط بشنوم. مگر می شود گمرک آن هم در این حجم تردد کشیک نوروزی نداشته باشد.!؟ نمی دانم ولی حالا که شده بود و ما به در بسته خورده بودیم. همه روابط و ضوابط گمرکی را به کار گرفتیم و با چند تماس تلفنی به تهران و خرمشهر و شهرکرد و... شماره تلفن مسئول گمرک خرمشهر و مدیر گمرک شلمچه و حتی بارانداز مرزی را گیر آوردیم ولی چه فایده!؟ همه خاموش بودند. با هر زاجراتی که بود یک نفر که بتواند جواب ما را بدهد پیدا کردیم. اما جواب کوتاه بود و سهمگین. اولا امروز نیستیم و اگر رفتنتان قطعی شد تماس بگیرید ببینیم فردا کسی از همکاران می آید کارتان را انجام بدهد یا نه. دوما نامه کاپوتاژ را عوض کنید و برای شلمچه خروج بگیرید. سوما حدود ۲میلیون دینارعراقی (۱۰۰ میلیون تومان) و ۵۰۰ دلار (۳۰ میلیون‌تومان) و احتمالا یک چهارم قیمت خودرو برای بیعانه دادن به گمرک عراق آماده کنید. با شرایطی که داشتیم عملا رفتن ممکن نبود. فقط یک راه باقی مانده بود آن هم جاده خرمشهر_اهواز_شوش_دشت عباس_ دهلران و نهایتا مهران. آن جاده را چندین بار رفته بودم، یک جاده رویایی در فروردین و البته طولانی و خسته کننده. باهماهنگی و سوال از رفقای پایانه مرزی برای ساعت کاری و امکان تردد و البته بررسی تصاویر آنلاین دوربین‌های جاده از سایت اطلاعات راه‌ها و اطمینان از سلامت جاده و نبود خطر سیل و... راهی مهران شدیم. از این که مسئول گمرک پایانه مهران خیالمان را راحت کرده بود که هر ساعتی برسید هم در مهران و هم در زرباطیه عراق بدون‌معطلی عبور خواهیم کرد خوشحال بودیم ولی بازهم استرس نمی گذاشت از زیبایی جاده لذت ببرم.تردید داشتم که پایان این مسیر ۶ ساعته هم خوش باشد و باز گره‌ای در کار نباشد. قرار شد ماشین سعید بماند همان خرمشهر و برگشتنه برویم برش داریم. تو که آخر گره را وا می کنی امام رضا پس چرا امروز و فردا می کنی امام رضا تقریبا این بیت شده بود زمزمه من در طول کل مسیر خرمشهر مهران. بعد از گذشت ۸ ساعت و گذر از طبیعت مسحور کننده وارد مهران شدیم همهٔ کارها خیلی راحت تر از آن که فکر می کردیم پیش رفت. کانال 👈 سیدسراج الدین جزائری
قسمت 4⃣ وقتی رسیدیم مهران ساعت حدود ۶ عصر بود. یکم خرید میوه و دارو و ... خریدیم و بلافاصله رفتیم به سمت پایانه مرزی... نزدیک اذان بود و می ترسیدیم مرز بخاطر افطار تعطیل بشه، همین دلیل کافی بود که از زیارت یادمان قلاویزان که نزدیک مرز مهران هست منصرف بشیم ولی شما اگه تا اینجا آمدید حتما قبل تشرف به عتبات زیارت برید. رسیدیم به اولین پست مرزداری که ورودی پایانه بود. برخورد خوب سرباز دژبانی و فرمانده اونجا سروان حیدربیگی با لهجه زیبای لکی خستگی رو از تنمون به در کرد... باید یه پاسپورت غیر از پاسپورت خودم رو اونجا امانت میذاشتیم تا بعد از پرداخت عوارض سوخت و ارائه رسیدش پاسپورت رو تحویل بگیریم. با راهنمایی سروان حیدربیگی رفتم به دفتر کنترل باک که در سمت جنوب شرق پایانه یعنی سمت چپ گیت ورود بود و با دادن برگ کاپوتاژ و کارت ماشین مشخص شد که باک ماشین من توی سیستم ۶۸لیتر ثبت شده و معادل ۹۰ درصد اون رو با قیمت بنزین معمولی در عراق (حدود ۱۸ هزارتومان) که مجموعا شد مبلغ ۱میلیون و ۸۰ هزارتومان بپردازم. بابت این پرداخت دو برگ رسید تحویل گرفتم که یکی رو ورودی پایانه تحویل دادم و پاسپورت خانمم رو پس گرفتم و رفتیم به سمت نقطه صفر مرزی... پشت اولین راهبند توقف کردم و از ماشین پیاده شدم تا از کیوسک گمرک فرآیند رو بپرسم. نکته مثبت اینجا بود که علی الظاهر توی روال عادی سرنشین ها لازم نیست تا ورود به عراق از ماشین پیاده بشن. با راهنمایی مأمور گمرک مدارک که شامل ✅برگ کاپوتاژ ✅سند خودرو ✅پاسپورت خودم و سید محمدحسین ✅شناسنامه خودم و سیدمحمدحسین (برای اثبات پدر و فرزندی لازم بود) ✅فیش پرداخت کنترل باک رو تحویل دادم و‌ رسید خروج گرفتم. توی این فرصت هم سعید با گوشی عوارض خروج همه رو پرداخت کرده بود. بعد از تفتیش خودرو و وسایل توسط مأمور گمرک که علی الظاهر بیشتر روی وسایل و اقلام گران قیمت یا ممنوعیت صادرات مثل زعفران و پسته و گوشت و مرغ و... حساس بودند به سمت راهبند دوم یعنی گیت گذرنامه حرکت کردیم. هرچند قرار نبود سرنشینان از خودرو پیاده بشن ولی با توجه به نزدیکی زمان اذان برای این که معطل نشیم با راهنمایی یه هموطن که قبل از ما رسیده بود پس از گذشتن از موانع محدودی وارد سالن ترانزیت شدیم و اونجا مهر خروج ثبت کردیم و‌ برگشتیم‌ توی ماشین (حدود ۱۰ دقیقه زمان برد) با بالارفتن راهبند به سمت خروجی مرزی ایران حرکت کردیم و چک شدن مهر گذرنامه ها و بررسی برگه خروج گمرک آخرین مرحله کار ما در ایران بود و رسما همراه سعید و خانم ها و بچه ها با ماشین وارد کشور عرق شدیم... 📌جمع بندی: کل فرآیند خروج از مرز مهران کمتر از ۳۰ دقیقه و تنها هزینه ای که پرداخت کردیم ۱۰۸۰۰۰۰ بود. (این هزینه بسته به قیمت بنزین در عراق می‌تواند تغییر کند) کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 5⃣ ... خیلی ها فکر کردند این که گفتم از ایران خارج شدیم کار تمام است. اما باید بدانیم که این طور نیست و تازه اصل ماجرا شروع شده ... از آخرین راهبند پایانه مهران که بگذریم وارد خاک کشور عراق می شویم. چهارنفر افسر عراقی به سمتمان می آیند و هدایتمان می کند به گوشه ای که توقف کنیم. یک نفر مدارک را چک می کند، دیگری از من و سرنشینان می‌خواهد پیاده شوید، آن یکی سراغ تفتیش خودرو می رود و آن یکی هم که پیداست رئیس است به بقیه دستور می دهد که این کار را بکن و آن کار را نکن. سرنشین‌های خودرو ‌را هدایت می کنند به سمت گیت مهر ورود عراقی، اجازه نمی دهند وسیله ای با خود ببرند و همه وسایل و کیف‌ها باید توی ماشین بمانند و البته راننده. افسری که مدارک ماشین را چک می کند داد میزند که محمد حسین (صاحب ماشین) هم بماند. با اشاره پسرم‌را نشان می دهم که او صاحب ماشین است. خنده‌اش میگیرد و باور نمی کند. مدارک را میگیرم و کارت ماشین و پاسپورت پسر را جدا می کنم و به دستش می دهم. چک می کند و بلند بلند می خندد . رفقایش را صدا میکند و مدارک را نشان می دهد همه می خندد. برایشان جالب است که ماشین به نام یک بچه ۱ ساله است. به او‌ توضیح می دهم که در ایران مرسوم است و دلایلش را هم گفتم. همچنان با خنده و شوخی مدارک برا برداشت و رفت توی اتاق برای ثبت مغادرة (عزیمت). من هم رفتم سروقت تفتیش صندوق عقب . مأمور تفتیش گفت همه کیف‌ها را باز کن. به او‌توضیح دادم که فقط لباس و‌ وسایل شخصی است با جدیت کامل تذکر داد کیف ها را بازکن. سعید را صدا کردم برای باز کردن کیف های خودشان کمک کند. همه وسایل ساک و چمدان‌ها را بیرون ریختند و گشتند. با دقت کامل چند پاکت گز توی ماشین بود. توضیح دادم نوعی شیرینی ایرانی است. خواست یک بسته را باز کنم. خیالش راحت که شد رفت سراغ ما بقی وسایل. بهش تعارف کردم که یک دانه بردار با جدیت نهیب زد که ممنوع است. انگار بهش برخورد. مدارک را داد به دستم و گفت برو مهر ورود پاسپورتت بزن. از همان مسیری که بچه‌ها رفته بودند دویدم سمت گیت خروج عراق کمی شلوغ شده بود و صف تشکیل شده بود. علتش مشخص بود. صدای اذان می آمد و اکثر گیت ها رفته بودند برای افطار. ایستادم تا نوبتم شد. از قبل می دانستم که مهر ورود راننده باید متفاوت باشد. به او گفتم که سایق (راننده) هستم. مدارک را خواست و اسکن کرد و داد دستم. مهر ورود را زد یک مهر معمولی با تصویر یک ماشین کوچک کنارش که روی آن نوشته شده بود مغادرة بالسیاره. مهر را که گرفتم برگشتم به سمت ماشین. افسر مسئول عصبانی آمد به سمت که چرا ماشین را قفل کردی. به او توضیح دادم که چون فاصله گرفتم خود به خود قفل شد. کمی آرام شد و گفت همه درها کاپوت و صندوق را باز کن. این کار را که انجام دادم‌ صدا زد جیب الکلب (سگ را بیار) معلوم بود سگ مخدریاب است با آن جثه بزرگش رفت سمت ماشین و همه جای ماشین را بوکشید. بنظر می‌رسید از ماشین خوشش آمده بود چون به سختی ولی خدا روشکر دست خالی جدایش کردند. آقای مسئول درها را بست و یک برگه یادداشت کوچک‌ با مهر قرمز که اسم محمدحسین و پلاک ماشین روی آن نوشته شده بود داد دستم و گفت به سلامت. سوار شدم و با سرعت به سمت عراق حرکت کردم. بچه ها تازه از گیت گذشته بودند. از دور دیدمشان و به شوخی شروع کردم به فریاد : نجف نجف نجف ... گل از گلشان شکفت و به سمتم حرکت کردند. از آنجا که کمتر از سه چهار دقیقه، بدون وسایل و راحت از مرز عراق گذشته بودند و تا قبل از آن هم سوار ماشین بودند خیلی پر نشاط و خوشحال بودند. ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم تا بروم دنبال یک ماراتن سخت در پایانه عراق و بچه ها را با ماشین تنها گذاشتم... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 6⃣ پیاده می شوم و به سمت گیت مهر ورود عراق می روم و توی صف می ایستم. نوبتم‌که می شود پاسپورت را دادم دست مأمور عراقی، توی سیستم ثبت کرد و مهر را کوبید روی گذرنامه. خواستم گذرنامه را بگیرم که کاغذ زرد با مهر قرمز را دستم دید. داخل بخش تفتیش و بعد رفتن سگ مواد یاب کاغذ را داده‌بودند دستم. اشاره کرد به کاغذ و پرسید «سایق!؟» یعنی راننده ای!؟ به عربی گفتم آره. غر و لندی کرد که چرا از اول نمی گویی و پاسپورت رو از دستم قاپید و دوباره اسکن کرد. کارت ماشین را هم خواست و اسکن کرد. یک مهر دیگر هم روی پاسپورت زد. به مهر نگاه می کنم، مهر ورود ترانزیت راننده است و تصویر یک ماشین کوچک گوشه سمت راستش این را نشان می دهد. خوب شد فهمید چون حتما باید توی پاسپورت راننده دو تا مهر بخورد و اگر نمیخورد دردسر می شد. مأمور عراقی با دستش اشاره می‌کند که برو کمرک. به سمت ماشین بر میگردم‌و‌ بین راه از یک مغازه آدرس گمرک عراق را می پرسم. مرد مغازه‌دار با دست سمت شمال پایانه را نشان می دهد. راه تردد با ماشین نیست . صف ترافیک تریلی‌های ترانزیت عراقی مسیر را بسته است. باران هم که تا همین امروز صبح می بارید و کل مسیر خاکی پایانه مرزی عراق را گل کرده بود. پاشنه های کفش را کشیدم و زدم به مسیر گلی... حدود ۲۰۰-۳۰۰ متری که جلو رفتم رسیدم به یک محوطه سیمانی که با یک سازه سالنی کانکسی محصور شده بود. از اولین عراقی پرسیدم«وین کمرک» با دست نشان داد که همینجاست. وارد یکی از سالن‌ها شدم و مستقیم رفتم سراغ یک اتاق که درش باز بود. مسئول عراقی که هنوز ابجوشش را نخورده بود و از گره ابروهاش مشخص بود که هنوز افطار نکرده است. کارت بین المللی ماشین و گواهینامه بین المللی ام را به او دادم. با عصبانیت گفت «این چی!؟ کارت ماشین بده » گفتم «همین کارت ماشینه» عصبانیتش بیشتر شد که « فقط کارت ایرانی و پاسپورت » کارت ماشین را از پنجره گذاشتم روی میزش. با اکراه کارت را از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن توی دفتر بزرگ روی میزش. دو تا نامه هم داد دستم یکی خطاب به مدیر نقل البری که همان شرکت حمل و نقل جاده‌ای عراق است و دیگری خطاب به مدیر گمرک زرباطیه... و با فارسی نسبتا دست و پا شکسته ای گفت برو بیمه بگیر، نقل بری برو و مخابرات بعد بیا اینجا... یک نگاه به کاغذها می اندازم و یک نگاه به جاده های گلی، نیم نگاهی هم به آسمان که لااقل تو یکی نبار. بیرون می آیم و آدرس بیمه و نقل البری و مخابرات را می پرسم. غافل از آنکه باید به ترتیبی که گفته بود به هر کدام مراجعه کنم می روم سراغ مخابرات که نزدیک‌تر است. شکمم را میدهم داخل و با هر سختی از چند سانتی‌متری که از در بزرگ سفیدی که بلافاصله بعد از گیت ورود عراق بود باز است. ترس و دلهره دارم بالاخره هرچی باشد سرم را انداخته ام پایین و وارد سازمان اطلاعاتشان شده‌ام. کسی از دور پیدا می شود. نگاه به پیژامه‌اش که می‌اندازم انگار کمی آرام می شوم انگار اینجا همه راحتند. با دست کانکس اول را نشان می دهد و آنجا برو... در میزنم و ارام وارد کانکس می شود مرد با خوشرویی می آید به سمتم و کاغذها را می‌گیرد و می رود. با خنده بر می‌گردد و‌می گوید هنوز اول کاری، آخر سر باید بیای سراغ ما. برو سراغ دفتر حمل و نقل جاده‌ای... همه این مکالمات بینمان عربی بود. البته معتقدم که اصلا عربی تا اینجای کار خیلی ضروری نیست و صد البته که بلد باشی بهتر است ولی تا الآن همه مامورهای عراقی بلد بودند فارسی منظورشان را بفهمانند... با هر کیفیت کاغذها را میگیرم‌و باریک می شوم و از در خارج می شوم... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 7⃣ خیلی هم بد نشد حداقل حالا دیگر می‌دانستم که باید به ترتیب بروم بیمه و نقل بری و مخابرات. به ذهنم می‌رسد که با ماشین بروم. حداقلش این است که گِل کمتری می‌خورم. سمت ماشین می روم و سوار می شویم و حرکت می کنم. در راه از چند نفری می پرسم(وین تأمین..!؟ وین نقل البری...!؟) همه جواب‌ها یکسان است.همه می‌گویند «گِبِل) یعنی مستقیم. شاید تعجب کنید که مگه عرب‌ها هم گ دارند. بله... ندارند اما تلفظ ق در گویش عراقی به نحوی است که گ شنیده می شود. اینقدر مستقیم می روم که می رسم به خروجی پایانه. پیاده می شوم و می پرسم با دست اشاره می کند که نقل البری اینجاست. پیش خودم می‌گویم حداقلش این است که می‌روم و یک آدرس درست و‌درمان می پرسم. به سمت کانکس‌های شرکة نقل البرّی یا همان حمل و نقل جاده‌ای می روم.چراغ همه کانکس‌ها خاموش است الا یکی . در میزنم. صدای با نشاط اما با دهان پر می گوید تفضل و این یعنی بفرمایید. در را آهسته باز میکنم و سرکی می کشم. سه نفر نشسته اند سر سفره افطار. دلتان نخواهد مندی داشتند که یک غذای خلیجی است. با دست مشغول خوردن بودند. تازه یادم افتاد که شام نخورده‌ایم و حتما بچه‌ها گرسنه اند. صمیمانه دعوت کردند که به آنها ملحق شوم و افطار کنم. تشکر کردم و گفتم: عائلتی بالانتظار. معي طفل رضيع و يجب أن أغادره قريبًا. لأنه مزعج یعنی خانواده‌ام منتظرند، همراهمان نوزاد شیرخواری داریم که اذیت است و باید زود برویم. با سر اشاره کرد و گفت: بذار باشند. بیا بنشین... ( خلیهم . استریح) و به سینی مندی وسط سفره اشاره کرد. در را بستم و برگشتم سمت ماشین و شروع کردم به بازی با سیدمحمدحسین. ده دقیقه ای گذشت و وقت شیر محمدحسین شد. دوباره رفتم و‌ در زدم‌ و‌ پرسیدم «اَکو مای حار!؟» یعنی آبجوش دارید!؟ اشاره کرد به شیر آب و گفت «موجود» گفتم‌«لا، ترید لحلیب مجفف» (برای شیر خشک می خواهم) +«ها... زجاجة الطفل» -نعم زجاجة الطفل +إی موجود بعد ۱۰ دقایق برگشتم سمت ماشین. سه چهار نفر ایرانی رسیدند. همه کاغذهای اداری و مدارک دستشان بود و دنبال نقل البری می گشتند. قبلا در گیت تفتیش دیده بودمشان. پشت سر ما بودند ولی انگار یکیشان سابقه‌دار بود و کار بلد ولی کمی سردرگم. گفتم همینجاست ولی مشغول افطارند و گفتند منتظر باشید. کاغذ سومی دستشان بود. پرسیدم بیمه رفتید!؟ گفتند آره و آدرس را داد. نگاه به ساعت گوشی کردم یک ربع گذشته بود دوباره رفتم سراغ کارمندان شرکت. در را که باز کردم خندیدند و غر و لندی کردند و پاشدند. یکی سفره را جمع کرد. آن یکی رفت سراغ کتری که آب جوش بگذارد و آن یکی هم دست مرا گرفت و برد سمت کانکس دیگر... مدارک همه را به ترتیب گرفت و با خنده و به فارسی گفت: ۲۰ دقیقه... دقیقه ای نگذشته بود و داشتم بر می گشتم به سمت ماشین که فریاد زد محمدحسین سراج الدین. برگشتم سمت پنجره اش. به فارسی و با عصبانیت گفت: کو بیمه بابا!؟ به عربی گفتم:هنوز نگرفته ام. گفت: یالا برو رفیقش که تازه با سینی ظرف‌ها رسیده بود شروع کرد بلند بلند به عربی صحبت کردن. گویش و تن صدای خاصی داشت. همه حرف‌ها را متوجه نشدم ولی فهوای کلام این‌بود که یک ساعت است اینجاست . بزن برایش برود. اپراتور با لب و لوچه کج و البته با لهنی پر از لج گفت ۱۳۲ دینار. سریع ۶ تا ۲۵ دیناری شمردم و ۱۵۰ دینار گذاشتم روی میزش که ۱۸ دینار پس داد. نشست پشت سیستمش و اطلاعات را وارد کرد و یک برگه پرینت گرفت و مهر زد و دادش دستم. و گفت: برو بیمه برگه ها را گرفتم و با سرعت سراغ ماشین که بروم به ادرسی که رفقای ایرانی داده بودند. بچه ها دیگر شاکی شده بودمد و شام می خواستند. یک رستوران کامیونی گوشه پایانه بود. با سعید رفتیم و ۵ پرس خوراک مرغ و یک شوربا برای سید محمدحسینسفارش دادیم از قرار ۲۴ دینار عراقی. از بس کیفیت غذا پایین بود افسوس خوردم که چرا از ایران غذای اماده یا حتی غذای حاضری همراه نیاورده بودیم. کنار یک سقف فلزی بزرگ چند کانکس گذاشته بودند که البته چراغ همه خاموش بود. از دو عراقی که آنجا نشسته بودند پرسیدم : وین تأمین!؟ با هم گفتگویی کردند و‌ گفتند «نمیدونم ولی ایرانی‌ها چند دقیقه پیش رفتن اینوری.» حدسشان درست بود.‌کمی که جلو رفتم تابلو الشرکة العراقیه للتأمین را دیدم. یک کیوسک ساده و البته بسته لود. ایستادم و پیاده شدم و در زدم. پیر مرد در را باز کرد مدارک و پاسپورت را گرفت و گفت خمسة و ثلاثین عراقی . ۳۵ دینار گرفت،بیمه نامه را منگنه کرد به مدارک و داد دستم و پنجره را بست. حالا باید دوباره می رفتم سراغ مخابرات. این بار مدارکم کامل بود و مسیر را هم بلد بودم و با ماشین رفتم سمت در بزرگ سفید. پیاده شدم و باز از همون لای در خودم را داخل کشیدم و رفتم سراغ کانکس و یک بازجویی تمام عیار اطلاعاتی...! پرسید کجا ساکنی!؟ +قم -کجا می ری !؟ +کربلا مهر را کوبید و گفت برو...
خوب تا اینجا تقریبا مسائل اساسی و ضروری قانونی رو گفتیم و از اینجا به بعد تجربه زیسته است که شاید بیشتر از موارد رسمی به دردتون بخوره چون اون ندارد بصورت کلی شاید توی سایتها و خبرگزاری ها و .... باشه اما از اینجا به بعد نه... اما حالا که بحث به کربلا رسید میخوام همزمان با تجربه نگاری سفر به سوالی که خیلی ها دارند پاسخ بدم (ع) (ع) (ع) (ع) (ع) (ع) پس منتظر باشید
قسمت 9⃣ برخلاف تصور خیلی‌ها مسیریاب نشان در عراق عجیب کارش را خوب انجام میدهد. با وجود همه فراز و نشیب‌هایی که کیفیت جاده‌ها در عراق داشت به موقع و طبق پیش‌بینی نشان می رسیم نجف. مقصد نهایی خانه‌پدری‌مان است. حرم مولا... تصور اینکه بعد از خستگی راه می رسی و خودت را می اندازی در آغوش پدر و پدرت با بوسه و نوازش آرامت می‌کند و گرد خستگی راه را از تنت بر می چیند عجیب حالم را خوش می‌کند. هرچند من خیلی خستگی حس نمی‌کنم که این بر می گردد به طبع و ساختار بدنی‌ام .خیلی ها که مرا از نزدیک می شناسند این را می گویند. اما این که توانسته‌ام نذرم را ادا کنم و دست سیدمحمدحسین را قبل از یک سالگی برسانم به ضریح مولا خودش شور دیگری در رگم می دواند... یک چشمم به مسیریاب است و چشم دیگرم به خیابان تا حرم حدود ۲ کیلومتر مانده. این محله‌ها را خوب بلدم و این حاصل سفرهایی است که دانش‌آموز با خودم می بردم و دائم دنبالشان بودم که پیداشان کنم. کمتر به نشان توجه می کردم، چون همان راهی را پیشنهاد داده بود که توی ذهن خودم بود. از مجسر ثورة العشرین بروی به سمت سوق الکبیر. منطقی به نظر می رسید اما حساب اینجایش را‌ نکرده بودیم. نه من و نه مسیریاب. خیابان های منتهی به حرم مسدود است و سیطریه ها اجازه تردد را به ماشین‌های بدون مجوز نمی‌دهند. دردسر بزرگی شد. حالا چطور با کلی وسایل برویم سمت هتل آن هم نزدیک حرم. دور میزنم و تک تک سیطریه ها را امتحان می کنم شاید یکی دلش به رحم بیاید یا حواسش نباشد و رد شویم. اما نه، این هم کارساز نبود. ساعت از ۱ گذشته بود که یک دفعه یاد بحر نجف می افتم. ماجرا بر می گردد به حدود ۱۳ سال پیش یا بیشتر. آن وقتی که برای پیاده روی نیمه شعبان می رفتیم کربلا، با حاج‌آقای پناهیان و حاج میثم مطیعی که البته آن وقت‌ها مثل امروز خیلی معروف نبود. یادم افتاد سالی که اسکانمان در خباطه و کنار ستاد بازسازی امروز بود محمدجواد نیک‌روش که بعدها شد رئیس سازمان بسیج دانشجویی -مسؤول اتوبوسمان را می گویم- تدبیری کرد و اتوبوس را برد بحر نجف . خیلی مسیر نزدیکی بود ولی پله‌های زیادی داشت. حدس می زدم که باید آسانسور (مصعد) یا حداقل پله برقی (سلم الکهربائی) نصب شده باشد در این سالها. انداختم توی شارع المدینه و تا انتها رفتم و سرازیر شدم به سمت بحر نجف. چقدر تغییر کرده بود . اگر چشم بسته را می بردند و میگذاشتند آنجا محال بود میشناختم. ورودی باب الحسن(ع) چه شکوهی داده بود به آنجا. کلی هتل و ساختمان دیگر هم بود. از یکی پرسیدم اینجا می شود با ساک وارد شد!؟ گفت اره از پله برقی برو... چشمانم برق زد، مشکل حل ده بود. آنطوری که یادم بود پله ها منتهی می شد به صحن حضرت فاطمه (س) که البته آن سالها هنوز حتی خبری از شروع ساختش نبود ولی الآن تقریبا دیگر کارش تمام شده است. ماشین را یم الباب (مقابل در ورود) پارک کردم و‌ پیاده شدیم. هرکس یک ساک یا چمدان برداشت تا برویم داخل. یکی از دستفروشان آنجا که آدم باصفایی بنظر می رسید صدایم زد که اینجا نایست. فردا صبح برایت دردسر می شود. پرسیدم چرا!؟ گفت اینجا محل توقف خودرو پلیس است و ساعت ۸ صبح که بیایند حتما مشکل ساز می شود. نگاهی به بچه ها و نگاهی به ماشین انداختم. گفتم: ممنون. بچه‌ها را برسانم بر می گردم. در را قفل کردم و محمدحسین که حالا دیگر بیدار شده بود و البته سرحال از مادرش گرفتم و وارد سالن تفتیش حرم شدیم. ۵۰ قدمی جلو رفتیم و رسیدیم به پله های برقی که البته پله نبودند و بیشتر صفحه متحرک بود. سه پله پشت سر هم را سوار شدیم تا حدود ۱۰۰ متر ارتفاع را بالا برویم. پله‌ها تمام شد. برنامه ریزی ام درست بود. حالا دیگر ورودی صحن حضرت فاطمه (س) بودیم نزدیک ترین نقطه و راحت‌ترین مسیر به حرم. از حفاظت دم در آدرس هتل را پرسیدم با دست اشاره کرد و‌ توضیح‌داد. بهتر از این نمی شد. چند قدم فقط مانده بود. جلو رفتیم و رسیدیم به‌ورودی هتل. ابویاسر گل کاشته بود. از سهمیه سالانه خودش استفاده کرده بود و نزدیک‌ترین هتل به حرم را با بهترین قیمت برایمان هماهنگ کرده بود. ورودی حرم و ورودی هتل کمتر از ۱۰-۲۰ قدم‌فاصله داشت. اتاق‌ها را تحویل گرفتیم و وسایل را گذاشتیم. خانواده‌ها که مستقر شدند باید می رفتم سراغ ماشین. به سعید پیشنهاد دادم. از همراهی‌ام استقبال کرد. رفتیم به طرف بحر نجف و محل پارک ماشین. بین راه از خاطرات سفرهای اولمان به عراق و نجف می گفتیم . از آن سال‌ها همراه هم بودیم و خیلی از خاطرات معنوی‌مان مشترک بود.
قسمت 0️⃣1️⃣ داستان مرز شلمچه و اضافه شدن ۵۰۰ کیلومتر به مسیر برنامه‌ریزی شده‌مان همه را خسته کرده بود و رسیده و نرسیده به هتل تقریبا همه گیج خواب بودند. من هم سرم به بالش نرسیده خوابم رفت. صبح به سختی بیدار شدیم. البته که ما به واسطه سحرخیزی محمدحسین زودتر از خانواده صادقی بیدار می شدیم. این زودتر بیدار شدن ها بعضا فرصت‌های خوبی برای ما ایجاد می کرد. مثلا صبح روز اول که فرآیند عبور از مرز و کل سفر را از اول بررسی می کردم به این فکر فرو رفته بودم که اگر یک نفر یک جایی تجربه اش را نوشته بود چقدر برای ما خوب می شد. این شد جرقه نوشتنم. حدود ساعت ۹ بالاخره همه بیدار شدند و دلتان نخواهد رفتیم صبحانه بخوریم. از لحظه ورود به سالن‌ رستوران همه غافلگیر شدیم. نمای گنبد طلایی مولا آن هم به این نزدیکی و با این آسمان آبی لیزری اصلا هوش از سر همه می برد. چند دقیقه‌ای به تماشای گنبد و گرفتن عکس گذشت و بعد رفتیم سراغ صبحانه. سر میز صبحانه صحبت از برنامه ریزی سفر شد. از اول قرار بود که شب جمعه را کربلا باشیم. اصلا مگر می شود شب جمعه عراق باشی و غیر از کربلا!؟ خوب یک روز عقب افتادنمان از برنامه بخاطر قضیه شلمچه کمی سردرگممان کرده بود و درهم. پیشنهاد سعید منطقی بود. کلا بمانیم نجف و هر جا خواستیم برویم و شب برگردیم نجف. نجف شهر سرور است و آدم در آن احساس شعف و راحتی دیگری دارد. اصلا باید همینطور هم باشد. آدم اساسا در خانه پدری‌اش راحت‌تر است. همین شد سرخط برنامه هامان و قرار شد عصر برویم کربلا زیارت و شب برگردیم. این هم از مزیت‌های خودرو شخصی است. کربلا به نجف ۱ ساعت مسیر است و با احتساب شلوغی شب جمعه می شود یک ساعت و نیم و این منطقی است که چند ساعت را درگیر جمع کردن وسایل، تسویه و پیداکردن هتل و... کنیم. سبک و بدون وسایل سوار ماشین می شویم و به زیارت شب جمعه‌مان می رسیم و بر می گردیم. این می شود تصمیم نهایی و همگی می رویم برای تشرف به حرم. وارد حرم که می شویم در صحن بیرونی رنگ و بوی رمضان کاملا پیداست. آبخوری ها بسته شده و خادمان شدیدا با مظاهر روزه‌خواری برخورد می کنند. زائرانی در خنکای سایبان بیرونی لمیده اند. هرچند که خادمها اجازه خوابیدن نمی دهند و‌ می‌گویند خوابیدن فقط داخل حرم. بیرون ممنوع است...! کفشها را به کفشداری و ساک محمدحسین را به امانات می سپاریم و از باب القبله سر به زیر و سرازیر حرم می شویم. گوشه حرم سمت راست باب القبله و سمت چپ باب الساعة با خانواده‌ها می نشینیم دور هم. بچه‌ها می‌مانند پیش ما و خانم‌ها می روند زیارت. مشغول سرگرم کردن محمدحسین می شوم ولی دلش می خواهد آزاد باشد. رهایش می کنم برود برای خودش. از دو سه متری هوایش را داشتم. برای خودش بازی میکند و دنبال دوست می گردد. سروقت دو تا پیرزن گنابادی می رود. حسابی باهم رفیق می شوند. کم کم احساس کردم مزاحم عبادتشان می شود. رفتم بیارمش. پیرزنِ چارقد سفید با آن لهجه خراسانی‌اش می گوید خداخیرت بده دلم برای نوه هام تنگ شده بود ننه. این را با بغض می گوید. محمدحسین را بغل می کنم و می آورم این‌طرف. می رود سراغ چند جوان اصفهانی که تا چند لحظه پیش داشتند مداحی می کردند. شروع می کنند با محمد حسین بازی کردن. مداح شروع می کند به خواندن شعری کودکانه و همه دم می‌گیرند. با پدر و با مادرم با عروسکام اومدم حرم سلام مهربون عزیز دلم قربونت برم منو تنها نذاری از تو میخوام که همیشه منو حرم بیاری چه حرم نازی داری چه حیاط خوشگلی آقا واسه بازی داری از تو خاطره دارم یادگاری پسر کوچولوی به گمانم دو سه ساله‌ای می آید و یک شکلات می دهد دست سید محمدحسین و می رود. وقت نماز می شود و باید زن و مرد جدا شوند برای اقامه نماز. میرویم یک گوشه و محمدحسین و مادرش میروند برای نماز آن طرف. اگر حرم امیر المؤمنین(ع) مشرف شده‌ باشید می دانید که تقریبا غیر ممکن است آنجا آشنا نبینید. ما هم مستثنی نبودیم از این قاعده. سید محمدحسین خیرالامور یا همون سیدنا و حاج اقای ولی پور و محمد اسدالهی مداح را دیدیم و خوش و بشی و گفتگویی. نماز را خواندیم و رفتیم سر قرار با خانواده باید سر می زدیم به عمار و رفتیم مغازه اش. هنوز نیامده بود. زنگش زدم که فهمیدم خواب مانده. سریع خودش را رساند. کلی خوش و بش کردیم و تجدید خاطرات. بچه ها خسته شده بودند. هر چند قراربود برویم برای کربلا اما ترجیح دادند بروند هتل و استراحت کنند بعد از چند دقیقه من هم به آن ها ملحق شدم و یک دل سیر خوابیدم. چشم باز کردم وقت اذان شده بود. سعید و خانواده رفته بودند دنبال غذا، ما اما هنوز از صبحانه سیر بودیم. همگی نماز را در لابی هتل خواندیم و سبک و بدون وسایل رفتیم سراغ ماشین تا برویم شب جمعه ای حرم ارباب. کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
یادم افتاد ادامه سفرنامه را نذاشتم توی کانال
این قسمت، قسمت نیست... خیلی ها پیام دادن که بدون آشنایی عربی با ماشین چطور رفتید اولا که من کمی عربی بلدم این که پرسیدید چطور عربی یاد گرفتم باید بگم صرفا با خرج کردن کمی اعتماد بنفس و جسارت در حرف زدن. یه وقت باید بگم از سوتی‌هایی که در یادگیری زبان عربی دادم اما نترسیدم و پس نکشیدم و به مرور زمان بهتر شد زبانم. دوما در سفر به عراق خیلی نیاز به تسلط به زبان نیست شاید کلا ۵۰-۶۰ عبارت باشه اون هم در جاده و بین شهرها . در شهرهای زیارتی و مرز اکثر افرادی که با ایشان برخورد دارید زبان فارسی را تا حدی بلدند و می توانید منظورتان را برسانید. مثلا در ایست بازرسی، در پمپ بنزین، سوپرمارکت‌ها و امثالهم نیازتون میشه