eitaa logo
کانال سید سراج الدین جزائری
26.1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
3.2هزار ویدیو
11 فایل
شهیدتر ز شهیدان بی کفن، #شاعر غریب تر ز #نویسنده ها، #کتابفروش . یک جوان نسبتا خییییلی معمولی ارتباط : @seyedseraj اگر حرفی رو نخواستی رو در رو بگی👇 https://eitaayar.ir/anonymous/F902.WG72a ⛔تبلیغات ندارم⛔ ‌. کپی و برداشت از مطالب جایز
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت 2⃣ بعد از برگه کاپوتاژ حسب اون چیزی که توی تحقیقات بهش رسیده بودم باید می رفتم سراغ گواهینامه بین الملل و گرفتن پلاک ترانزیت. قبلا بخاطر اجاره خودرو و رانندگی در لبنان و عراق مجبور شده بودم گواهینامه بگیرم و با فرآیندش آشنا بودم. کانون جهانگردی و اتومبیل رانی در ایران متولی صدور گواهی نامه و ترجمه مدارک خودرو و پلاک ترانزیته. از روی سایتش میه آدرس دفاتر همکار یا نمایندگی اش در سراسر کشور رو‌ درآورد. گذر ما از بد اقبال خورد به یکی از بدترین دفاتر نمایندگی شون یعنی آژانس مسافرتی خطیب سیر شهرکرد که اصلا بنای بر کارکردن نداشت و بخاطر انحصاری که در استان داشت به راحتی گفت برو بعد تعطیلات بیا... این که ب ای گرفتن این دو چه مصیبتی کشیدم و سه بار مجبور شدم مسیر شهرکرد اصفهان و نجف آباد رو طی کنم شرحش باشه برای یه وقت دیگه اما خلاصه این که با ارائه ✅اصل گواهینامه (چون گم‌شده بود نامه اصالت گواهینامه از پلیس راه استان) ، ✅کارت ملی، ✅یه قطعه عکس و✅ سند و ✅برگ سبز و ✅کارت ✅ماشین و ✅برگ کاپوتاژ و پرداخت ۴۳۰ هزار تومان برای گواهینامه (یک ساله) و ۱میلیون و ۸۷۰ هزار تومان برای پلاک و ترجمه کارت مالکیت خودرو، امتیاز این مرحله و گرفتم و خوشحال برگشتم به سمت شهرکرد. غافل از اینکه طبق توافق دو کشور ایران و عراق نیازی به دریافت پلاک ترانزیت و گواهینامه بین المللی نیست و مدارک هر کشور برای کشور مقابل مورد پذیرش هست و عملا نیازی به گرفتن گواهینامه بین الملل و پلاک ترانزیت نبود و رسما یک روز تمام آب در هاون کوبیدم توجه: برگ کاپوتاژ لازم ولی پلاک و گواهینامه بین الملل غیرضروریه. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 3⃣ !؟ از اول هم تصمیممان این بود که از مرز مهران عبور کنیم. این تصمیم را باید قبل از گرفتن برگ کاپوتاژ بگیریم چون باید مرز خروج در برگه کاپوتاژ قید شود. البته اینطور که از مسئول گمرک خرمشهر شنیدم می شود گزینه از کلیه مرزهای زمینی را هم جزو گزینه ها انتخاب کرد اما این نکته ای بود که بعدا فهمیدم. قرارمون برای حرکت ۲۸ ام اسفند بود و تلاش داشتیم حتما این کار اتفاق بیافتد چرا که برای استان ایلام و البته چهار استان دیگر هشدار قرمز هواشناسی صادر شده بود. بررسی پیش بینی هوای ایلام و‌ خوزستان وضعیت را به نفع خرمشهر و مرز شلمچه تغییر می داد. خوب صدالبته انتخاب خرمشهر از حیث جاده هم بهتر بود. سالها حضورم در راهیان‌نور و البته مسافرت‌های شخصی و خانوادگی متعدد دیگر به خوزستان باعث شده بود جاده لردگان_ایذه را تقریبا حفظ باشم. کم کم فشار روانی ناشی از هشدار هواشناسی و البته اصرار اطرافیان داشت برای نرفتن متقاعدمان می کرد و تقریبا بی خیال شده بودیم. اما صبح ۲۹ ام جاذبه حسینی کار خودش را کرد. ساک و چمدان‌ها را که بسته بودیم، فقط جنگ عقل و دل بود که نتیجتا باعث شد دل را بزنیم به دریا و بسپاریمش به جاده... تا چند ثانیه قبل سفر مردد بودیم ولی با تماسی که با رفقای مهران و خرمشهر گرفتیم دم رفتن مسیرمان تغییر کرد و رفتیم به سمت شلمچه... جاده بهاری و باران خورده لردگان_ایذه_اهواز روح آدم رو صیقل می‌داد. هوا فوق العاده بود البته گاهی باران شدید می شد اما خطر و مانعی برای ادامه مسیر نبود. بعد از یک رانندگی نسبته طولانی حدود ۷ ساعته رسیدیم به آبادان . اگر با آبادان و خرمشهر آشنایی داشته باشید حتما می دانید که حضور در این منطقه بدون خوردن فلافل (آن هم هادی یوگا) و بستنی گاومیش (فقط بستنی عشایر) باعث بطلان سفر است و انگار نه انگار که آنجا رفته‌ای. خلاصه بعد از انجام آداب سفر به جنوب خوزستان، قرار بود با یک ماشین برویم پس ماشین سعید رو گذاشتیم خانه محمود و رفتیم که بخوابیم و صبح زود برویم به سمت مرز. بعداز نماز صبح و سال تحویل سریع سوار ماشین شدیم و عازم پایانه مرزی شلمچه شدیم. طبیعتا حسب تجربه برای یک رانندگی ۷-۸ ساعته در عراق و جاده بصره العماره أماده بودیم و البته بصره با شیخ علی حیاتی هماهنگ کرده بودیم که بعد از انجام ماراتون گذر از مرز برای استراحتی کوتاه برویم منزل ایشان. اما نگهبان ورودی پایانه همه معادلات ذهنی و البته برنامه‌های عملیاتی‌مان را به هم زد و با یک جمله اش همه را آوار کرد روی سرمان. مأموران گمرک تا بعد تعطیلات نیستند. این وحشتناک‌ترین و البته عجیب‌ترین جمله‌ای بود که می توانستم در آن شرایط بشنوم. مگر می شود گمرک آن هم در این حجم تردد کشیک نوروزی نداشته باشد.!؟ نمی دانم ولی حالا که شده بود و ما به در بسته خورده بودیم. همه روابط و ضوابط گمرکی را به کار گرفتیم و با چند تماس تلفنی به تهران و خرمشهر و شهرکرد و... شماره تلفن مسئول گمرک خرمشهر و مدیر گمرک شلمچه و حتی بارانداز مرزی را گیر آوردیم ولی چه فایده!؟ همه خاموش بودند. با هر زاجراتی که بود یک نفر که بتواند جواب ما را بدهد پیدا کردیم. اما جواب کوتاه بود و سهمگین. اولا امروز نیستیم و اگر رفتنتان قطعی شد تماس بگیرید ببینیم فردا کسی از همکاران می آید کارتان را انجام بدهد یا نه. دوما نامه کاپوتاژ را عوض کنید و برای شلمچه خروج بگیرید. سوما حدود ۲میلیون دینارعراقی (۱۰۰ میلیون تومان) و ۵۰۰ دلار (۳۰ میلیون‌تومان) و احتمالا یک چهارم قیمت خودرو برای بیعانه دادن به گمرک عراق آماده کنید. با شرایطی که داشتیم عملا رفتن ممکن نبود. فقط یک راه باقی مانده بود آن هم جاده خرمشهر_اهواز_شوش_دشت عباس_ دهلران و نهایتا مهران. آن جاده را چندین بار رفته بودم، یک جاده رویایی در فروردین و البته طولانی و خسته کننده. باهماهنگی و سوال از رفقای پایانه مرزی برای ساعت کاری و امکان تردد و البته بررسی تصاویر آنلاین دوربین‌های جاده از سایت اطلاعات راه‌ها و اطمینان از سلامت جاده و نبود خطر سیل و... راهی مهران شدیم. از این که مسئول گمرک پایانه مهران خیالمان را راحت کرده بود که هر ساعتی برسید هم در مهران و هم در زرباطیه عراق بدون‌معطلی عبور خواهیم کرد خوشحال بودیم ولی بازهم استرس نمی گذاشت از زیبایی جاده لذت ببرم.تردید داشتم که پایان این مسیر ۶ ساعته هم خوش باشد و باز گره‌ای در کار نباشد. قرار شد ماشین سعید بماند همان خرمشهر و برگشتنه برویم برش داریم. تو که آخر گره را وا می کنی امام رضا پس چرا امروز و فردا می کنی امام رضا تقریبا این بیت شده بود زمزمه من در طول کل مسیر خرمشهر مهران. بعد از گذشت ۸ ساعت و گذر از طبیعت مسحور کننده وارد مهران شدیم همهٔ کارها خیلی راحت تر از آن که فکر می کردیم پیش رفت. کانال 👈 سیدسراج الدین جزائری
قسمت 4⃣ وقتی رسیدیم مهران ساعت حدود ۶ عصر بود. یکم خرید میوه و دارو و ... خریدیم و بلافاصله رفتیم به سمت پایانه مرزی... نزدیک اذان بود و می ترسیدیم مرز بخاطر افطار تعطیل بشه، همین دلیل کافی بود که از زیارت یادمان قلاویزان که نزدیک مرز مهران هست منصرف بشیم ولی شما اگه تا اینجا آمدید حتما قبل تشرف به عتبات زیارت برید. رسیدیم به اولین پست مرزداری که ورودی پایانه بود. برخورد خوب سرباز دژبانی و فرمانده اونجا سروان حیدربیگی با لهجه زیبای لکی خستگی رو از تنمون به در کرد... باید یه پاسپورت غیر از پاسپورت خودم رو اونجا امانت میذاشتیم تا بعد از پرداخت عوارض سوخت و ارائه رسیدش پاسپورت رو تحویل بگیریم. با راهنمایی سروان حیدربیگی رفتم به دفتر کنترل باک که در سمت جنوب شرق پایانه یعنی سمت چپ گیت ورود بود و با دادن برگ کاپوتاژ و کارت ماشین مشخص شد که باک ماشین من توی سیستم ۶۸لیتر ثبت شده و معادل ۹۰ درصد اون رو با قیمت بنزین معمولی در عراق (حدود ۱۸ هزارتومان) که مجموعا شد مبلغ ۱میلیون و ۸۰ هزارتومان بپردازم. بابت این پرداخت دو برگ رسید تحویل گرفتم که یکی رو ورودی پایانه تحویل دادم و پاسپورت خانمم رو پس گرفتم و رفتیم به سمت نقطه صفر مرزی... پشت اولین راهبند توقف کردم و از ماشین پیاده شدم تا از کیوسک گمرک فرآیند رو بپرسم. نکته مثبت اینجا بود که علی الظاهر توی روال عادی سرنشین ها لازم نیست تا ورود به عراق از ماشین پیاده بشن. با راهنمایی مأمور گمرک مدارک که شامل ✅برگ کاپوتاژ ✅سند خودرو ✅پاسپورت خودم و سید محمدحسین ✅شناسنامه خودم و سیدمحمدحسین (برای اثبات پدر و فرزندی لازم بود) ✅فیش پرداخت کنترل باک رو تحویل دادم و‌ رسید خروج گرفتم. توی این فرصت هم سعید با گوشی عوارض خروج همه رو پرداخت کرده بود. بعد از تفتیش خودرو و وسایل توسط مأمور گمرک که علی الظاهر بیشتر روی وسایل و اقلام گران قیمت یا ممنوعیت صادرات مثل زعفران و پسته و گوشت و مرغ و... حساس بودند به سمت راهبند دوم یعنی گیت گذرنامه حرکت کردیم. هرچند قرار نبود سرنشینان از خودرو پیاده بشن ولی با توجه به نزدیکی زمان اذان برای این که معطل نشیم با راهنمایی یه هموطن که قبل از ما رسیده بود پس از گذشتن از موانع محدودی وارد سالن ترانزیت شدیم و اونجا مهر خروج ثبت کردیم و‌ برگشتیم‌ توی ماشین (حدود ۱۰ دقیقه زمان برد) با بالارفتن راهبند به سمت خروجی مرزی ایران حرکت کردیم و چک شدن مهر گذرنامه ها و بررسی برگه خروج گمرک آخرین مرحله کار ما در ایران بود و رسما همراه سعید و خانم ها و بچه ها با ماشین وارد کشور عرق شدیم... 📌جمع بندی: کل فرآیند خروج از مرز مهران کمتر از ۳۰ دقیقه و تنها هزینه ای که پرداخت کردیم ۱۰۸۰۰۰۰ بود. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 5⃣ ... خیلی ها فکر کردند این که گفتم از ایران خارج شدیم کار تمام است. اما باید بدانیم که این طور نیست و تازه اصل ماجرا شروع شده ... از آخرین راهبند پایانه مهران که بگذریم وارد خاک کشور عراق می شویم. چهارنفر افسر عراقی به سمتمان می آیند و هدایتمان می کند به گوشه ای که توقف کنیم. یک نفر مدارک را چک می کند، دیگری از من و سرنشینان می‌خواهد پیاده شوید، آن یکی سراغ تفتیش خودرو می رود و آن یکی هم که پیداست رئیس است به بقیه دستور می دهد که این کار را بکن و آن کار را نکن. سرنشین‌های خودرو ‌را هدایت می کنند به سمت گیت مهر ورود عراقی، اجازه نمی دهند وسیله ای با خود ببرند و همه وسایل و کیف‌ها باید توی ماشین بمانند و البته راننده. افسری که مدارک ماشین را چک می کند داد میزند که محمد حسین (صاحب ماشبن) هم بماند. با اشاره پسرم‌را نشان می دهم که اچ صاحب ماشین است. خنده‌اش میگیرد و باور نمی کند. مدارک را میگیرم و کارت ماشین و پاسپورت پسر را جدا می کنم و به دستش می دهم. چک می کند و بلند بلند می خندد . رفقایش را صدا میکند و مدارک را نشان می دهد همه می خندد. برایشان جالب است که ماشین به نام یک بچه ۱ ساله است. به او‌ توضیح می دهم که در ایران مرسوم است و دلایلش را هم گفتم. همچنان با خنده و شوخی مدارک برا برداشت و رفت توی اتاق برای ثبت مغادرة (عزیمت). من هم رفتم سروقت تفتیش صندوق عقب . مأمور تفتیش گفت همه کیف‌ها را باز کن. به او‌توضیح دادم که فقط لباس و‌ وسایل شخصی است با جدیت کامل تذکر داد کیف ها را بازکن. سعید را صدا کردم برای باز کردن کیف های خودشان کمک کند. همه وسایل یاک و چمدان‌ها را بیرون ریختند و گشتند. با دقت کامل چند پاکت گز توی ماشین بود. توضیح دادم نوعی شیرینی ایرانی است. خواست یک بسته را باز کنم. خیالش راحت که شد رفت سراغ ما بقی وسایل. بهش تعارف کردم که یک دانه بردار با جدیت نهیب زد که ممنوع است. انگار بهش برخورد. مدارک را داد به دستم و گفت برو مهر ورود پاسپورتت بزن. از همان مسیری که بچه‌ها رفته بودند دویدم سمت گیت خروج عراق کمی شلوغ شده بود و صف تشکیل شده بود. علتش مشخص بود. صدای اذان می آمد و اکثر گیت ها رغته بودند برای افطار. ایستادم تا نوبتم شد. از قبل می دانستم که مهر ورود راننده باید متفاوت باشد. به او گفتم که سایق (راننده) هستم. مدارک را خواست و اسکن کرد و داد دستم. مهر ورود را زد یک مهر معمولی با تصویر یک ماشین کوچک کنارش که روی آن نوشته شده بود مغادرة بالسیاره. مهر را که گرفتم برگشتم به سمت ماشین. افسر مسئول عصیانی آمد به سمت که چرا ماشین را قفل کردی. به او توضیح دادم که چون فاصله گرفتم خود به خود قفل شد. کمی آرام شد و گفت همه درها کاپوت و صندوق را باز کن. این کار را که انجام دادم‌ صدا زد جیب الکلب (سگ را بیار) معلوم بود سگ مخدریاب است با آن جثه بزرگ پرید توی ماشین و همه جا را بوکشید. بنظر می‌رسید از ماشین خوشش آمده بود چون به سختی ولی خدا روشکر دست خالی پیاده اش کردند. آقای مسئول درها را بست و یک برگه یادداشت کوچک‌ با مهر قرمز که اسم محمدحسین و پلاک ماشین روی آن نوشته شده بود داد دستم و گفت به سلامت. سوار شدم و با سرعت به سمت عراق حرکت کردم. بچه ها تازه از گیت گذشته بودند. از دور دیدمشان و به شوخی شروع کردم به فریاد : نجف نجف نجف ... گل از گلشان شکفت و به سمتم حرکت کردند. از آنجا که کمتر از سه چهار دقیقه، بدون وسایل و راحت از مرز عراق گذشته بودند و تا قبل از آن هم سوار ماشین بودند خیلی پر نشاط و خوشحال بودند. ماشین را یک گوشه پارک کردم و پیاده شدم تا بروم دنبال یک ماراتن سخت در پایانه عراق و بچه ها را با ماشین تنها گذاشتم... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 6⃣ پیاده می شوم و به سمت گیت مهر ورود عراق می روم و توی صف می ایستم. نوبتم‌که می شود پاسپورت را دادم دست مأمور عراقی، توی سیستم ثبت کرد و مهر را کوبید روی گذرنامه. خواستم گذرنامه را بگیرم که کاغذ زرد با مهر قرمز را دستم دید. داخل بخش تفتیش و بعد رفتن سگ مواد یاب کاغذ را داده‌بودند دستم. اشاره کرد به کاغذ و پرسید «سایق!؟» یعنی راننده ای!؟ به عربی گفتم آره. غر و لندی کرد که چرا از اول نمی گویی و پاسپورت رو از دستم قاپید و دوباره اسکن کرد. کارت ماشین را هم خواست و اسکن کرد. یک مهر دیگر هم روی پاسپورت زد. به مهر نگاه می کنم، مهر ورود ترانزیت راننده است و تصویر یک ماشین کوچک گوشه سمت راستش این را نشان می دهد. خوب شد فهمید چون حتما باید توی پاسپورت راننده دو تا مهر بخورد و اگر نمیخورد دردسر می شد. مأمور عراقی با دستش اشاره می‌کند که برو کمرک. به سمت ماشین بر میگردم‌و‌ بین راه از یک مغازه آدرس گمرک عراق را می پرسم. مرد مغازه‌دار با دست سمت شمال پایانه را نشان می دهد. راه تردد با ماشین نیست . صف ترافیک تریلی‌های ترانزیت عراقی مسیر را بسته است. باران هم که تا همین امروز صبح می بارید و کل مسیر خاکی پایانه مرزی عراق را گل کرده بود. پاشنه های کفش را کشیدم و زدم به مسیر گلی... حدود ۲۰۰-۳۰۰ متری که جلو رفتم رسیدم به یک محوطه سیمانی که با یک سازه سالنی کانکسی محصور شده بود. از اولین عراقی پرسیدم«وین کمرک» با دست نشان داد که همینجاست. وارد یکی از سالن‌ها شدم و مستقیم رفتم سراغ یک اتاق که درش باز بود. مسئول عراقی که هنوز ابجوشش را نخورده بود و از گره ابروهاش مشخص بود که هنوز افطار نکرده است. کارت بین المللی ماشین و گواهینامه بین المللی ام را به او دادم. با عصبانیت گفت «این چی!؟ کارت ماشین بده » گفتم «همین کارت ماشینه» عصبانیتش بیشتر شد که « فقط کارت ایرانی و پاسپورت » کارت ماشین را از پنجره گذاشتم روی میزش. با اکراه کارت را از روی میز برداشت و شروع کرد به نوشتن توی دفتر بزرگ روی میزش. دو تا نامه هم داد دستم یکی خطاب به مدیر نقل البری که همان شرکت حمل و نقل جاده‌ای عراق است و دیگری خطاب به مدیر گمرک زرباطیه... و با فارسی نسبتا دست و پا شکسته ای گفت برو بیمه بگیر، نقل بری برو و مخابرات بعد بیا اینجا... یک نگاه به کاغذها می اندازم و یک نگاه به جاده های گلی، نیم نگاهی هم به آسمان که لااقل تو یکی نبار. بیرون می آیم و آدرس بیمه و نقل البری و مخابرات را می پرسم. غافل از آنکه باید به ترتیبی که گفته بود به هر کدام مراجعه کنم می روم سراغ مخابرات که نزدیک‌تر است. شکمم را میدهم داخل و با هر سختی از چند سانتی‌متری که از در بزرگ سفیدی که بلافاصله بعد از گیت ورود عراق بود باز است. ترس و دلهره دارم بالاخره هرچی باشد سرم را انداخته ام پایین و وارد سازمان اطلاعاتشان شده‌ام. کسی از دور پیدا می شود. نگاه به پیژامه‌اش که می‌اندازم انگار کمی آرام می شوم انگار اینجا همه راحتند. با دست کانکس اول را نشان می دهد و آنجا برو... در میزنم و ارام وارد کانکس می شود مرد با خوشرویی می آید به سمتم و کاغذها را می‌گیرد و می رود. با خنده بر می‌گردد و‌می گوید هنوز اول کاری، آخر سر باید بیای سراغ ما. برو سراغ دفتر حمل و نقل جاده‌ای... همه این مکالمات بینمان عربی بود. البته معتقدم که اصلا عربی تا اینجای کار خیلی ضروری نیست و صد البته که بلد باشی بهتر است ولی تا الآن همه مامورهای عراقی بلد بودند فارسی منظورشان را بفهمانند... با هر کیفیت کاغذها را میگیرم‌و باریک می شوم و از در خارج می شوم... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 7⃣ خیلی هم بد نشد حداقل حالا دیگر می‌دانستم که باید به ترتیب بروم بیمه و نقل بری و مخابرات. به ذهنم می‌رسد که با ماشین بروم. حداقلش این است که گِل کمتری می‌خورم. سمت ماشین می روم و سوار می شویم و حرکت می کنم. در راه از چند نفری می پرسم(وین تأمین..!؟ وین نقل البری...!؟) همه جواب‌ها یکسان است.همه می‌گویند «گِبِل) یعنی مستقیم. شاید تعجب کنید که مگه عرب‌ها هم گ دارند. بله... ندارند اما تلفظ ق در گویش عراقی به نحوی است که گ شنیده می شود. اینقدر مستقیم می روم که می رسم به خروجی پایانه. پیاده می شوم و می پرسم با دست اشاره می کند که نقل البری اینجاست. پیش خودم می‌گویم حداقلش این است که می‌روم و یک آدرس درست و‌درمان می پرسم. به سمت کانکس‌های شرکة نقل البرّی یا همان حمل و نقل جاده‌ای می روم.چراغ همه کانکس‌ها خاموش است الا یکی . در میزنم. صدای با نشاط اما با دهان پر می گوید تفضل و این یعنی بفرمایید. در را آهسته باز میکنم و سرکی می کشم. سه نفر نشسته اند سر سفره افطار. دلتان نخواهد مندی داشتند که یک غذای خلیجی است. با دست مشغول خوردن بودند. تازه یادم افتاد که شام نخورده‌ایم و حتما بچه‌ها گرسنه اند. صمیمانه دعوت کردند که به آنها ملحق شوم و افطار کنم. تشکر کردم و گفتم: عائلتی بالانتظار. معي طفل رضيع و يجب أن أغادره قريبًا. لأنه مزعج یعنی خانواده‌ام منتظرند، همراهمان نوزاد شیرخواری داریم که اذیت است و باید زود برویم. با سر اشاره کرد و گفت: بذار باشند. بیا بنشین... ( خلیهم . استریح) و به سینی مندی وسط سفره اشاره کرد. در را بستم و برگشتم سمت ماشین و شروع کردم به بازی با سیدمحمدحسین. ده دقیقه ای گذشت و وقت شیر محمدحسین شد. دوباره رفتم و‌ در زدم‌ و‌ پرسیدم «اَکو مای حار!؟» یعنی آبجوش دارید!؟ اشاره کرد به شیر آب و گفت «موجود» گفتم‌«لا، ترید لحلیب مجفف» (برای شیر خشک می خواهم) +«ها... زجاجة الطفل» -نعم زجاجة الطفل +إی موجود بعد ۱۰ دقایق برگشتم سمت ماشین. سه چهار نفر ایرانی رسیدند. همه کاغذهای اداری و مدارک دستشان بود و دنبال نقل البری می گشتند. قبلا در گیت تفتیش دیده بودمشان. پشت سر ما بودند ولی انگار یکیشان سابقه‌دار بود و کار بلد ولی کمی سردرگم. گفتم همینجاست ولی مشغول افطارند و گفتند منتظر باشید. کاغذ سومی دستشان بود. پرسیدم بیمه رفتید!؟ گفتند آره و آدرس را داد. نگاه به ساعت گوشی کردم یک ربع گذشته بود دوباره رفتم سراغ کارمندان شرکت. در را که باز کردم خندیدند و غر و لندی کردند و پاشدند. یکی سفره را جمع کرد. آن یکی رفت سراغ کتری که آب جوش بگذارد و آن یکی هم دست مرا گرفت و برد سمت کانکس دیگر... مدارک همه را به ترتیب گرفت و با خنده و به فارسی گفت: ۲۰ دقیقه... دقیقه ای نگذشته بود و داشتم بر می گشتم به سمت ماشین که فریاد زد محمدحسین سراج الدین. برگشتم سمت پنجره اش. به فارسی و با عصبانیت گفت: کو بیمه بابا!؟ به عربی گفتم:هنوز نگرفته ام. گفت: یالا برو رفیقش که تازه با سینی ظرف‌ها رسیده بود شروع کرد بلند بلند به عربی صحبت کردن. گویش و تن صدای خاصی داشت. همه حرف‌ها را متوجه نشدم ولی فهوای کلام این‌بود که یک ساعت است اینجاست . بزن برایش برود. اپراتور با لب و لوچه کج و البته با لهنی پر از لج گفت ۱۳۲ دینار. سریع ۶ تا ۲۵ دیناری شمردم و ۱۵۰ دینار گذاشتم روی میزش که ۱۸ دینار پس داد. نشست پشت سیستمش و اطلاعات را وارد کرد و یک برگه پرینت گرفت و مهر زد و دادش دستم. و گفت: برو بیمه برگه ها را گرفتم و با سرعت سراغ ماشین که بروم به ادرسی که رفقای ایرانی داده بودند. بچه ها دیگر شاکی شده بودمد و شام می خواستند. یک رستوران کامیونی گوشه پایانه بود. با سعید رفتیم و ۵ پرس خوراک مرغ و یک شوربا برای سید محمدحسینسفارش دادیم از قرار ۲۴ دینار عراقی. از بس کیفیت غذا پایین بود افسوس خوردم که چرا از ایران غذای اماده یا حتی غذای حاضری همراه نیاورده بودیم. کنار یک سقف فلزی بزرگ چند کانکس گذاشته بودند که البته چراغ همه خاموش بود. از دو عراقی که آنجا نشسته بودند پرسیدم : وین تأمین!؟ با هم گفتگویی کردند و‌ گفتند «نمیدونم ولی ایرانی‌ها چند دقیقه پیش رفتن اینوری.» حدسشان درست بود.‌کمی که جلو رفتم تابلو الشرکة العراقیه للتأمین را دیدم. یک کیوسک ساده و البته بسته لود. ایستادم و پیاده شدم و در زدم. پیر مرد در را باز کرد مدارک و پاسپورت را گرفت و گفت خمسة و ثلاثین عراقی . ۳۵ دینار گرفت،بیمه نامه را منگنه کرد به مدارک و داد دستم و پنجره را بست. حالا باید دوباره می رفتم سراغ مخابرات. این بار مدارکم کامل بود و مسیر را هم بلد بودم و با ماشین رفتم سمت در بزرگ سفید. پیاده شدم و باز از همون لای در خودم را داخل کشیدم و رفتم سراغ کانکس و یک بازجویی تمام عیار اطلاعاتی...! پرسید کجا ساکنی!؟ +قم -کجا می ری !؟ +کربلا مهر را کوبید و گفت برو...
قسمت 8⃣ حال دیگر از مرز عبور کرده ایم و ساعت نزدیک ۹ شب شده بود. در سفرهای قبلی از مسیریاب‌های ایرانی در عراق استفاده کرده بودم. هم بلد و هم نشان. به مسیریابی دقیقشان مطمئن بودم. اما مشکل‌جای دیگری بود. در انتخاب مقصد تردید داشتیم. کربلا یا نجف!؟ از اول برنامه‌مان نجف بود. حتی عمار ابو یاسر -دوست عراقی قدیمی‌ام را می گویم- ترتیب هماهنگی محل اسکان را داده بود . اما چون شب شده بود و احساس می کردم بچه ها خسته اند تردید کرد برای کربلا رفتن. بالاخره هرچه باشد نیم ساعتی به مهران نزدیک‌تر است. در همین اثنا یک ماشین ایرانی که با راننده اش در مراحل گذر از مرز آشنا شده‌بودیم رسید و گفت: اگه نجف می رید با هم بریم که توی جاده تنها نباشیم پیشنهاد خوب و منطقی بود.جاده های ناآشنا و ساعت ۹ شب تنها نمی رفتیم منطقی تر بود. نرم افزار نشان را باز کردم و لوکیشنی که عمار زده بود را زدم و افتادیم به راه. جاده های عراق از آنچه که تصور داشتم خیلی بهتر بود. تصور خیلی از ما از عراق و جاده‌ها و رانندگی‌ عراقی ها بر می‌گردد به اربعین و تصویری که دیده ایم. درصورتی که در طول سال خیلی متفاوت است. رانندگان عراقی در اربعین تمام وقت در جاده اند و کمتر استراحت می‌کنند که خودش باعث بهم ریختن تمرکز و درهم شدن اعصاب می شود از طرفی ترافیک و شلوغی مسیر ها هم بر خستگی و کلافگی راننده‌ها در اربعین اضافه میکند. بخاطر کنترل ترافیک و بحث‌های امنیتی هم که حتما دیده‌اید که مسیرهای فرعی بین راه زیاد شده و خیلی از شرایط جاده‌های نامناسبی که دیده ایم برای این شرایط است. امروز اما شرایط اینگونه نیست. تقریبا می توانم بگویم سطح جاده‌های عراق با خیلی از جاده ها خودمان برابر است و یا حتی از برخی مناطق بهتر. اما آنچه که خیلی به چشم می آید آن است که خیلی خبری از تابلوهای راهنمایی و رانندگی و پلیس و محدودیت‌های سرعت نیست. شرایط جاده مطلوب و ایده آل نیست اما عموما شرایط جاده ها مساعد است. الآن دغدغه بنزین ندارم چون طبق پیش بینی حداقل تا بعد از زیارت کربلا و نجف بنزین داریم. اما یادمان می افتد که نماز نخوانده ایم پس در اولین پمپ بنزین توقف میکنیم که نماز بخوانیم. مصلی (نمازخانه) و حمامات (سرویس بهداشتی) خیلی خوب و تمیز است. نماز را که خواندیم طبق نقشه و و راهنمایی نشان به راهمان ادامه می دهیم و پیش می رویم. مشکلی نیست همه چیز خوب گاهی در برخی از نقاط خصوصا تقاطع ها نشان کارش را درست انجام نمی دهد. راستش را بخواهید مشکل از نشان نیست، تقاطع ها بعضا بسته شده و ۲۰-۳۰ متر جلو عقب یک مسیر فرعی ایجاد شده. نمونه اش همین پل روی اتوبان بصره بغداد که باید از رویش دور بزنی و بروی سمت نعمانیه ولی ورودی پل بسته است عاقله‌مرد ۴۰ ساله‌ای که از او آدرس می پرسی میگوید پل هنوز آماده نشده و اشاره میکند که ۳۰-۴۰ متر جلوتر از مسیر خلاف وارد جاده نعمانیه شو. همین کار را میکنیم. نه فقط ما. انگار روال عادی آنجاست. همه از همینجا می روند. دقیقا به نعمانیه که می رسیم پل دیگری با سنگچین مسدود شده. و هیچ راهی برای ورود ندارد. از مغازه دار می پرسم «وین طریق نجف» با دست اشتره می کند به یک‌راه فرعی و میگوید «گُبل» به فرعی می زنیم. انگار جاده یک طرفهاست همه بر خلاف ما حرکت می کنند.کمی جلوتر پلیس المر (پلیس راهنمایی و رانندگی) ایستاده و ایست می دهد. منتظر برگ جریمه ام اما خبری نیست.با بی سیم صحبت میکند و بعد از چند لحظه دیگر خبری از خودروهای روبرو نیست و افسر با اشاره دست می گوید برو. کمی جلوتر داستان را می فهمم . یک پل معلقِ موقت جایگزین پل اصلی نعمانیه شده و چون همزمان فقط یک ماشین می تواند عبور کند نوبتی دو طرف پل را می بندند. از پل میگذریم و وارد ادامه جاده می شویم... کانال 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 9⃣ برخلاف تصور خیلی‌ها مسیریاب نشان در عراق عجیب کارش را خوب انجام میدهد. با وجود همه فراز و نشیب‌هایی که کیفیت جاده‌ها در عراق داشت به موقع و طبق پیش‌بینی نشان می رسیم نجف. مقصد نهایی خانه‌پدری‌مان است. حرم مولا... تصور اینکه بعد از خستگی راه می رسی و خودت را می اندازی در آغوش پدر و پدرت با بوسه و نوازش آرامت می‌کند و گرد خستگی راه را از تنت بر می چیند عجیب حالم را خوش می‌کند. هرچند من خیلی خستگی حس نمی‌کنم که این بر می گردد به طبع و ساختار بدنی‌ام .خیلی ها که مرا از نزدیک می شناسند این را می گویند. اما این که توانسته‌ام نذرم را ادا کنم و دست سیدمحمدحسین را قبل از یک سالگی برسانم به ضریح مولا خودش شور دیگری در رگم می دواند... یک چشمم به مسیریاب است و چشم دیگرم به خیابان تا حرم حدود ۲ کیلومتر مانده. این محله‌ها را خوب بلدم و این حاصل سفرهایی است که دانش‌آموز با خودم می بردم و دائم دنبالشان بودم که پیداشان کنم. کمتر به نشان توجه می کردم، چون همان راهی را پیشنهاد داده بود که توی ذهن خودم بود. از مجسر ثورة العشرین بروی به سمت سوق الکبیر. منطقی به نظر می رسید اما حساب اینجایش را‌ نکرده بودیم. نه من و نه مسیریاب. خیابان های منتهی به حرم مسدود است و سیطریه ها اجازه تردد را به ماشین‌های بدون مجوز نمی‌دهند. دردسر بزرگی شد. حالا چطور با کلی وسایل برویم سمت هتل آن هم نزدیک حرم. دور میزنم و تک تک سیطریه ها را امتحان می کنم شاید یکی دلش به رحم بیاید یا حواسش نباشد و رد شویم. اما نه، این هم کارساز نبود. ساعت از ۱ گذشته بود که یک دفعه یاد بحر نجف می افتم. ماجرا بر می گردد به حدود ۱۳ سال پیش یا بیشتر. آن وقتی که برای پیاده روی نیمه شعبان می رفتیم کربلا، با حاج‌آقای پناهیان و حاج میثم مطیعی که البته آن وقت‌ها مثل امروز خیلی معروف نبود. یادم افتاد سالی که اسکانمان در خباطه و کنار ستاد بازسازی امروز بود محمدجواد نیک‌روش که بعدها شد رئیس سازمان بسیج دانشجویی -مسؤول اتوبوسمان را می گویم- تدبیری کرد و اتوبوس را برد بحر نجف . خیلی مسیر نزدیکی بود ولی پله‌های زیادی داشت. حدس می زدم که باید آسانسور (مصعد) یا حداقل پله برقی (سلم الکهربائی) نصب شده باشد در این سالها. انداختم توی شارع المدینه و تا انتها رفتم و سرازیر شدم به سمت بحر نجف. چقدر تغییر کرده بود . اگر چشم بسته را می بردند و میگذاشتند آنجا محال بود میشناختم. ورودی باب الحسن(ع) چه شکوهی داده بود به آنجا. کلی هتل و ساختمان دیگر هم بود. از یکی پرسیدم اینجا می شود با ساک وارد شد!؟ گفت اره از پله برقی برو... چشمانم برق زد، مشکل حل ده بود. آنطوری که یادم بود پله ها منتهی می شد به صحن حضرت فاطمه (س) که البته آن سالها هنوز حتی خبری از شروع ساختش نبود ولی الآن تقریبا دیگر کارش تمام شده است. ماشین را یم الباب (مقابل در ورود) پارک کردم و‌ پیاده شدیم. هرکس یک ساک یا چمدان برداشت تا برویم داخل. یکی از دستفروشان آنجا که آدم باصفایی بنظر می رسید صدایم زد که اینجا نایست. فردا صبح برایت دردسر می شود. پرسیدم چرا!؟ گفت اینجا محل توقف خودرو پلیس است و ساعت ۸ صبح که بیایند حتما مشکل ساز می شود. نگاهی به بچه ها و نگاهی به ماشین انداختم. گفتم: ممنون. بچه‌ها را برسانم بر می گردم. در را قفل کردم و محمدحسین که حالا دیگر بیدار شده بود و البته سرحال از مادرش گرفتم و وارد سالن تفتیش حرم شدیم. ۵۰ قدمی جلو رفتیم و رسیدیم به پله های برقی که البته پله نبودند و بیشتر صفحه متحرک بود. سه پله پشت سر هم را سوار شدیم تا حدود ۱۰۰ متر ارتفاع را بالا برویم. پله‌ها تمام شد. برنامه ریزی ام درست بود. حالا دیگر ورودی صحن حضرت فاطمه (س) بودیم نزدیک ترین نقطه و راحت‌ترین مسیر به حرم. از حفاظت دم در آدرس هتل را پرسیدم با دست اشاره کرد و‌ توضیح‌داد. بهتر از این نمی شد. چند قدم فقط مانده بود. جلو رفتیم و رسیدیم به‌ورودی هتل. ابویاسر گل کاشته بود. از سهمیه سالانه خودش استفاده کرده بود و نزدیک‌ترین هتل به حرم را با بهترین قیمت برایمان هماهنگ کرده بود. ورودی حرم و ورودی هتل کمتر از ۱۰-۲۰ قدم‌فاصله داشت. اتاق‌ها را تحویل گرفتیم و وسایل را گذاشتیم. خانواده‌ها که مستقر شدند باید می رفتم سراغ ماشین. به سعید پیشنهاد دادم. از همراهی‌ام استقبال کرد. رفتیم به طرف بحر نجف و محل پارک ماشین. بین راه از خاطرات سفرهای اولمان به عراق و نجف می گفتیم . از آن سال‌ها همراه هم بودیم و خیلی از خاطرات معنوی‌مان مشترک بود.
قسمت 0️⃣1️⃣ داستان مرز شلمچه و اضافه شدن ۵۰۰ کیلومتر به مسیر برنامه‌ریزی شده‌مان همه را خسته کرده بود و رسیده و نرسیده به هتل تقریبا همه گیج خواب بودند. من هم سرم به بالش نرسیده خوابم رفت. صبح به سختی بیدار شدیم. البته که ما به واسطه سحرخیزی محمدحسین زودتر از خانواده صادقی بیدار می شدیم. این زودتر بیدار شدن ها بعضا فرصت‌های خوبی برای ما ایجاد می کرد. مثلا صبح روز اول که فرآیند عبور از مرز و کل سفر را از اول بررسی می کردم به این فکر فرو رفته بودم که اگر یک نفر یک جایی تجربه اش را نوشته بود چقدر برای ما خوب می شد. این شد جرقه نوشتنم. حدود ساعت ۹ بالاخره همه بیدار شدند و دلتان نخواهد رفتیم صبحانه بخوریم. از لحظه ورود به سالن‌ رستوران همه غافلگیر شدیم. نمای گنبد طلایی مولا آن هم به این نزدیکی و با این آسمان آبی لیزری اصلا هوش از سر همه می برد. چند دقیقه‌ای به تماشای گنبد و گرفتن عکس گذشت و بعد رفتیم سراغ صبحانه. سر میز صبحانه صحبت از برنامه ریزی سفر شد. از اول قرار بود که شب جمعه را کربلا باشیم. اصلا مگر می شود شب جمعه عراق باشی و غیر از کربلا!؟ خوب یک روز عقب افتادنمان از برنامه بخاطر قضیه شلمچه کمی سردرگممان کرده بود و درهم. پیشنهاد سعید منطقی بود. کلا بمانیم نجف و هر جا خواستیم برویم و شب برگردیم نجف. نجف شهر سرور است و آدم در آن احساس شعف و راحتی دیگری دارد. اصلا باید همینطور هم باشد. آدم اساسا در خانه پدری‌اش راحت‌تر است. همین شد سرخط برنامه هامان و قرار شد عصر برویم کربلا زیارت و شب برگردیم. این هم از مزیت‌های خودرو شخصی است. کربلا به نجف ۱ ساعت مسیر است و با احتساب شلوغی شب جمعه می شود یک ساعت و نیم و این منطقی است که چند ساعت را درگیر جمع کردن وسایل، تسویه و پیداکردن هتل و... کنیم. سبک و بدون وسایل سوار ماشین می شویم و به زیارت شب جمعه‌مان می رسیم و بر می گردیم. این می شود تصمیم نهایی و همگی می رویم برای تشرف به حرم. وارد حرم که می شویم در صحن بیرونی رنگ و بوی رمضان کاملا پیداست. آبخوری ها بسته شده و خادمان شدیدا با مظاهر روزه‌خواری برخورد می کنند. زائرانی در خنکای سایبان بیرونی لمیده اند. هرچند که خادمها اجازه خوابیدن نمی دهند و‌ می‌گویند خوابیدن فقط داخل حرم. بیرون ممنوع است...! کفشها را به کفشداری و ساک محمدحسین را به امانات می سپاریم و از باب القبله سر به زیر و سرازیر حرم می شویم. گوشه حرم سمت راست باب القبله و سمت چپ باب الساعة با خانواده‌ها می نشینیم دور هم. بچه‌ها می‌مانند پیش ما و خانم‌ها می روند زیارت. مشغول سرگرم کردن محمدحسین می شوم ولی دلش می خواهد آزاد باشد. رهایش می کنم برود برای خودش. از دو سه متری هوایش را داشتم. برای خودش بازی میکند و دنبال دوست می گردد. سروقت دو تا پیرزن گنابادی می رود. حسابی باهم رفیق می شوند. کم کم احساس کردم مزاحم عبادتشان می شود. رفتم بیارمش. پیرزنِ چارقد سفید با آن لهجه خراسانی‌اش می گوید خداخیرت بده دلم برای نوه هام تنگ شده بود ننه. این را با بغض می گوید. محمدحسین را بغل می کنم و می آورم این‌طرف. می رود سراغ چند جوان اصفهانی که تا چند لحظه پیش داشتند مداحی می کردند. شروع می کنند با محمد حسین بازی کردن. مداح شروع می کند به خواندن شعری کودکانه و همه دم می‌گیرند. با پدر و با مادرم با عروسکام اومدم حرم سلام مهربون عزیز دلم قربونت برم منو تنها نذاری از تو میخوام که همیشه منو حرم بیاری چه حرم نازی داری چه حیاط خوشگلی آقا واسه بازی داری از تو خاطره دارم یادگاری پسر کوچولوی به گمانم دو سه ساله‌ای می آید و یک شکلات می دهد دست سید محمدحسین و می رود. وقت نماز می شود و باید زن و مرد جدا شوند برای اقامه نماز. میرویم یک گوشه و محمدحسین و مادرش میروند برای نماز آن طرف. اگر حرم امیر المؤمنین(ع) مشرف شده‌ باشید می دانید که تقریبا غیر ممکن است آنجا آشنا نبینید. ما هم مستثنی نبودیم از این قاعده. سید محمدحسین خیرالامور یا همون سیدنا و حاج اقای ولی پور و محمد اسدالهی مداح را دیدیم و خوش و بشی و گفتگویی. نماز را خواندیم و رفتیم سر قرار با خانواده باید سر می زدیم به عمار و رفتیم مغازه اش. هنوز نیامده بود. زنگش زدم که فهمیدم خواب مانده. سریع خودش را رساند. کلی خوش و بش کردیم و تجدید خاطرات. بچه ها خسته شده بودند. هر چند قراربود برویم برای کربلا اما ترجیح دادند بروند هتل و استراحت کنند بعد از چند دقیقه من هم به آن ها ملحق شدم و یک دل سیر خوابیدم. چشم باز کردم وقت اذان شده بود. سعید و خانواده رفته بودند دنبال غذا، ما اما هنوز از صبحانه سیر بودیم. همگی نماز را در لابی هتل خواندیم و سبک و بدون وسایل رفتیم سراغ ماشین تا برویم شب جمعه ای حرم ارباب. کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
این قسمت، قسمت نیست... خیلی ها پیام دادن که بدون آشنایی عربی با ماشین چطور رفتید اولا که من کمی عربی بلدم این که پرسیدید چطور عربی یاد گرفتم باید بگم صرفا با خرج کردن کمی اعتماد بنفس و جسارت در حرف زدن. یه وقت باید بگم از سوتی‌هایی که در یادگیری زبان عربی دادم اما نترسیدم و پس نکشیدم و به مرور زمان بهتر شد زبانم. دوما در سفر به عراق خیلی نیاز به تسلط به زبان نیست شاید کلا ۵۰-۶۰ عبارت باشه اون هم در جاده و بین شهرها . در شهرهای زیارتی و مرز اکثر افرادی که با ایشان برخورد دارید زبان فارسی را تا حدی بلدند و می توانید منظورتان را برسانید. مثلا در ایست بازرسی، در پمپ بنزین، سوپرمارکت‌ها و امثالهم نیازتون میشه و سوما به کمک یکی از دوستان خوب کانال که مدرس عربی لهجه عراقی هستن قرار شده یه سری لغات و کلمات و اصطلاحات کاربردی در موقعیت‌های مختلف سفر با خودرو شخصی رو براتون توی کانال قرار بدیم تا با تمرین و تکرارشون بتونید با خیال راحت‌تری قصد سفر کنید.
آموزش عربی درس1️⃣ اولین و مهمترین مسأله در سفر آشنایی با اعداد در کشور میزبان است. اعداد در زبان عربی فصیح قواعد بسیار پیچیده ای داره در لهجه بشدت ساده سازی در این زمینه صورت گرفته که اشاره میکنیم اعداد بصورت شمارشی: یک:واحد دو:اثنین سه: اِتلاثَه چهار: اربَعَه پنج: خَمسَة شش: سِتَه هفت: سَبعَه هشت: اِثمانیه نه: تِسعَ ده: عَشر/عَشَر یازده: اِحدَعَش(دَعِش) دوازده: اِثنَعَش سیزده: اِتلَطَّعَش چهارده: اَربُطَعَش پانزده:خُمُسطَعَش شانزده: سِتَعَش هفده: اِسبُطَعَش/سَبَطَعِش هجده: اِثمُنطَعَش نوزده: تِسُطَعَش بیست:عشرین بیست و یک: واحد و عشرین بیست و دو: اثنین و عشرین بیست و سه: اتلاثه و عشرین سی: اتلاثین چهل:اربعین پنجاه: خمسین شصت: ستین هفتاد:سبعین هشتاد:اثمانین نود: تسعین صد: میه/میت *نکته: از بیست ب بعد برای شمارش، اول یکان میاد بعد دهگان* کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
داخل پرانتز بچه ها اساسا آینه بزرگترها هستند. محمد حسین صادقی هشت سالشه و وقتی تو سفر می بینه که من و باباش دائم داریم در مورد سفرنامه و ... صحبت می کنیم برداشته خودکار و کاغذ دست گرفته و شروع کرده به نوشتن سفر نامه اش... متن سفرنامه محمدحسین: سفر کربلا قسمت اول ما هفت روز قبل به سفری که برایمان جور شده بود یعنی نجف - کربلا و سامرا رفتیم. ما به مرز شلمچه رفته بودیم که گفتند بسته است، وقتی که ما ماشین رو کاپوتاژ کرده بودیم. بعد به مرز مهران رفتیم و راحت پاسپورتامون رو دادیم و به عراق رفتیم. عمو سید عربی یا عراقی بلد بود. ما که زبان عربی را نمی فهمیدیم عمو سید به جای ما حرف می‌زد. ما وقتی رفتیم عراق کارها رو کردیم و به نجف حرکت کردیم. ما وقتی رسیدیم نجف ۱:۰۰ شب بود. جالبه که پله برقی آن ها با ما فرق داشت و مثل سرسره بود. ما صبح زود رفتیم صبحانه بخوریم که تا روی میز نشستیم حرم حضرت علی (ع) پیدا بود. صبحانه را خوردیم و به کربلا راه افتادیم. بعد به سامرا و دوباره به کربلا. ما تا پایمان به اتاق افتاد حرم امام حسین (ع) معلوم بود. پایان کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 1⃣1⃣ نماز را در لابی هتل خواندیم و راه افتادیم سمت ماشین. از همان پله‌های برقی یا به قول محمدحسین سرسره‌های برقی. زودتر رفتم و ماشین را برداشتم و آوردم دم خروجی باب الحسن(ع).همه راحت سوار شدند و حرکت کردیم. نشان اصرار داشت از کوچه پس کوچه ما را ببرد به سمت ثورة العشرین.اما تجربه دیشب که همه مسیرهای اطراف حرم بسته بود و البته کورسویی در حافظه تاریک ذهنم برآنم داشت که همان جاده کمربندی بحر نجف را به سمت کربلا بروم و از یک فرعی‌ دیگر بپیچم به سمت طریق الحسین (ع) . همین کار را کردیم و وادی السلام را دور زدیم و رسیدیم به جاده اصلی نجف کربلا. رقم عمودها را که دیدیم فهمیدیم راه را درست می رویم. بدون اغراق باید بگویم زیباترین حس و تفاوت سفر با خودرو شخصی همین رانندگی در طریق الحسین است. وقتی خاطره ۱۳-۱۴ سال پیاده روی اربعین و نیمه شعبان جلوی چشمت هست و با خیلی از موکب ها خاطره داری رانندگی برایت حس دیگری دارد. به خانمم که تا امروز تجربه پیاده روی اربعین را ندارد توضیح می‌دهم که شرایط اینجا در ایام اربعین چگونه است. چراغ خیلی از موکب‌ها روشن اما به ندرت فعال و مشغول خدمتند. از میله ۲۸۵ که رد می شویم توضیح می دهم که این موکب امام رضا (ع) است. بزرگترین موکب ایرانی ها. حدودا همینجاهاست که جاده دو طرفه می شود. یعنی یک طرف را بسته اند تا تعمیرات انجام دهند چند کیلومتر جلوتر اتوبان عادی می شود. یادم نیست چه کسی اما یک نفر گفت کاش یک چای عراقی گیرمان می آمد. نگاهم افتاد به موکب دَلّه که داشتند چای می دادند. میله ۴۸۳ بودیم و یک دله بزرگ عربی جلوی حیاط حسینیه نصب شده بود. ایستادیم و رفتیم سمت چایخانه. پیرمردی که بعدا فهمیدیم ابوکریم است به گرمی از ما استقبال و با چای و خرما و کلوچه پذیرایی کرد. بچه ها گفتند جای باصفایی است و اگر اشکالی ندارد همینجا چند دقیقه‌ای استراحت کنیم. سیدمحمدحسین هم کار دستمان داده بود و باید پوشکش را عوض می کردیم.داخل حسینیه شدیم و نشستیم. گرم گفتگو با ابوکریم شدم که دیدم محمدهادی و محمدحسین از منبر بالا رفته اند و مشغول مداحی اند. ابوکریم از جا بلند شد. فکر کردم میخواهد بچه‌ها را پایین بیاورد. اما نه... یک راست رفت سراغ کمد پشت منبر و میکروفون را داد دست بچه ها و سیستم صوت را روشن کرد و شروع کرد با بچه ها بازی کردند. برگشتم سیدمحمدحسین را دیدم که با مادرش گرم بازی است و رفته است سراغ جعبه مهرها... گوشه حسینیه قبری بود و تصویری از پیرمردی که بنظر عارف می رسید. از ابوکریم اسم و رسمش را پرسیدم. گفت مؤسس موکب و بانی حسینیه بوده و وصیت کرده که در مسیر مشایه زوار دفنش کنند تا گرد پای زائران را ره توشه آخرتش کند حدود یک ساعتی را با ابوکریم خوش و بش کردیم. گوشی مرا گرفت و شماره تلفنش را ذخیره کرد و گفت از امروز اینجا برادری داری که هروقت نیازش داشتی آماده است. شماره تلفنم را در گوشیش ذخیره کرد. راهی شدیم که برویم. باز همراهمان آمد و یک چای دیگر برایمان ریخت. گفت در ایام اربعین اینجا پر از زائراست. بیایید خدمت کنید. انصافا هم موکب باصفایی بود سالنهای استراحت بزرگ برای خانم ها و آقایان و یک حیاط بسیط و باصفا برای بازی بچه ها. اشاره کرد به خانم ها و گفت بهشان بگو امسال منتظریم بیایند و دو روز را لااقل به زوار خدمت کنند. ایرانی زیاد می آید و ما به کمکشان نیاز داریم. پیرمرد صدا زد که یک کارتن آب هم بیارید. گفتم نیاز نیست. گفت بگذار توی ماشین، نیازتان می شود. خواستم بگویم صندوق جا ندارد که یادم افتاد وسایل را توی هتل گذاشتیم و سبک سفر می کنیم. هدیه اش را قبول کردم و یک بسته گز بلداجی که سوغات شهرکرد است برای تشکر پیش‌کشش کردم. سوار ماشین که شدیم راه بیفتیم چشمم افتاد به نشانگر بنزین که کمی بالاتر از نصف شده بود. هنوز بنزین زیادی داشتیم اما شرط عقل در سفر آن هم کشور غریب این بود که باک را همیشه پر نگه داریم. از ابوکریم نشان بانزینخانه یا همان پمپ بنزین را گرفتم. ۴کیلومتر جلوتر بعد از دو قوس -که گویا دروازه شهر حیدیریه بود- سمت راست پیداست. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. دقیقا ۴کیلومتر که رفتیم همان قوسی که ابوکریم گفت و پمپ بنزین که سرجایش بود. وارد پمپ بنزین شدیم . ورودی پمپ بنزین تابلویی نصب شده بود که قیمت انواع محصولاتش را درج کرده بود. بنزین ۴۵۰دینار (بنزین عادی ۱۸۰۰۰ تومان) بنزین محسّن ۶۵۰ دینار (بنزین سوپر ۲۶۰۰۰ تومان ) نفط ابیض ۱۵۰ دینار (نفت سفید ۶ هزارتومان) باک را پر کردیم با حدود ۲۳ لیتر بنزین عادی. از پمپ بنزین بیرون آمدیم و حرکت کردیم. یک دفعه به ذهنم رسید کمی با حسین دارابی شوخی کنیم. سعید پیاده شد و کلیپی پر کردیم و برای حسین فرستادیم و حرکت کردیم... کانال 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 2⃣1⃣ بنزین زدیم و حرکت کردیم. خیلی نرفته‌بودیم که احساس کردم شتاب ماشین خیلی کم شده و ماشین به خوبی حرکت نمی‌کند. برگشتم و به سعید گفتم انگار کیفیت بنزین خیلی پایین است. اصلا شتاب ندارد. مشغول گوشی بود و داشت استوری‌های سفر را در پیج اینستاگرامش بارگذاری می‌کرد. فکر می‌کنم ویدئو پمپ بنزین را گذاشته بود. برگشت گفت باید توی جایگاه حکومی (دولتی) بنزین می زدیم. با تعجب نگاهش کردم، متوجه نگاه سنگینم شد و به گوشی اشاره کرد و گفت: «یکی از فالورهام میگه . ساکن کربلاست. میگه همسرم گفته باید توی پمپ بنزین‌های دولتی بنزین بزنید . پمپ بنزین های خصوصی کیفیت بنزینشان خوب نیست.» گفت: «ضمنا بنزین مُحَسِّن درسته نه محسن». این را هم‌همان دنبال‌کننده اش گفته بود. به این فکر می کردم که ای کاش از ایران یکی دوتا از این کلینرهای اوکتان۹۵ می‌گرفتم که توی بنزین معمولی اینجا بریزم که فشار روی موتور کمتر شود. در همین فکرها بودم که حواسم به مدینة الزائرین امام حسن (ع) جلب می شود. چقدر شلوغ است و پررونق . شهربازی هم فعال است. وسوسه می شویم که بایستیم اما هم شلوغی و هم عجله رسیدن به شب جمعه حرم منصرفمان می کند. به راهمان ادامه می‌دهیم. حالا دیگر جاده شکل و شمایلش عوض شده است. چند دقیقه‌ای هست که وارد استان کربلا شده ایم و اصلا انگار یک کشور دیگر است. یک اتوبان صاف ۸ خطه با دو باند کندرو برای هرطرف که انگار با خط کش آن را رسم کرده اند. جاده‌ای که هرچه به مغزم فشار می آورم نظیرش در ایران به ذهنم نمی رسد. آن هم با این اسفالت و خط کشی نو و با آن نورپردازی که جاده را برای‌مان مثل خیابان‌های مرکز شهر کرده است. هرچند که جاده از سر شب خیلی شلوغ‌تر است‌ اما سرعتم ناخواسته بالاتر می رود. حجم تردد دو یا حتی سه برابر سر شب است. انگار عراقی ها افطار هم ورده اند و الآن به قصد زیارت شب‌جمعه زده‌اند به دل جاده. البته تلاقی دو سه مسیر مختلف در حیدریه هم بی تأثیر نیست. نزدیک میله ۱۱۲۰ که می شویم شروع میکنم به گفتن از خاطرات موکب خدام العباس که سال ۹۴ خادمش بودم. از بحث مفصلم آن سال با حاج علیرضا پناهیان می‌گویم سر مخالفتم با ایرانیزه کردن اربعین. بحثی که هرچند کمی تند بود و بی پروا ولی خیلی زود اثرش را دیدیم . تا حدی که شیخ بلافاصله بعد جلسه به رفقا تذکراتی برای اصلاح روند اداره مواکب داده بود. گرم همین صحبت‌ها بودم که یکهو متوجه میله ۱۱۸۰ می شوم. ای دل غافل ۱۱۶۲ و موکب مسلم بن عقیل را رد کرده‌ایم. می‌خواستم موکب شیخ‌علی را نشان خانمم بدهم. آخر شیخ علی را می شناخت. به او گفته بودم که در اولین سفرم به کربلا با شیخ علی رفیق شده بودم. فقط بخاطر این که ایرانی بودیم. آن زمان‌ها یعنی ۱۴ سال پیش خیلی مرسوم نبود که ایرانی ها پیاده به کربلا مشرف شوند. یادم هست حتی ممنوع هم بود و ما آن سال برای اینکه از مرز رد شویم چه دردسری را همراه آقای الیاس نادران و حاج علیرضا پناهیان کشیده بودیم. آن سال در پیاده‌روی نیمه شعبان داشتیم با سعید و محمدصادق کریمی صحبت می‌کردیم که یک عراقی جلی راهمان را گرفت و پرسید ایرانی!؟ گفتیم بله. گفت یک لحظه بمانید . این را گفت و‌ دوید و دیدمش که از دور با یک نفر دیگر به سمتمان می آید. رسیدند و نفر دوم نفس زنان و به فارسی گفت ایرانی هستید!؟ گفتم بله. گفت لطفا به موکب ما بیایید و امشب را بمانید.برادرم شیخ علی خیلی دوست دارد ایرانی‌ها مهمان موکبش باشد. اصرارمان بی فایده بود ابوریحان یا همان محمد حیاتی -که بعدا فهمیدیم از بچه‌های سپاه بدر است یعنی همان عراقی هایی که آمده بودند و علیه حزب بعث و کمک ایران می جنگیدند و فارسی را اصلا از آنجا یادگرفته بود- خیلی مصر بود. هرچند طبق برنامه‌مان باید می رفتیم ولی أخر سر قرار شد بمانیم. کوله ها را گذاشتیم گوشه موکب که آن روزها چادر بود و امروز یک حسینیه دو طبقه و شروع کردیم داد و بیداد کردن و تا سر شب نشده چندتا ایرانی دیگر جمع کردیم دور خودمان توی موکب. داشتیم اینها را برای خانم‌ها می‌گفتیمکه یک آن دیدم یک تابلو سبز رنگ جلوی چشممان است حرم امام حسین (ع) سمت راست و مرکز شهر مستقیم. دو راهی سختی بود. بپیچیم به راست و یک راست بروم از روی مجسر امام حسین (ع) و از آن بالا و روی پل سمت باب طویرج به گنبد سلام بدهیم یا مستقیم بروم و هرچند کمی شلوغ است اما بیندازم در شارع العباس (ع) و بعد پیچ گنبدنمای معروفش شروع کنم زمزمه «خاطره اولین بار نگاه به صحن علم دار دلم را کرده گرفتار» را دم بگیرم و بروم سمت بین الحرمین.
قسمت3⃣1⃣ می رویم سمت حرم. از سمت مجسر (پل) امام حسین (ع) حالا که این سمت آمده‌ایم تصمیم می‌گیرم از خیابان باب بغداد مشرف شویم. نزدیک‌ترین راه ماشین رو به حرم سقا. هرچه باشد می‌گویند شرط ادب است از سپه‌سالار اذن بگیریم برای ورود به بارگاه ارباب. خیابان عجیب شلوغ و ترافیک سنگین است و به طبع سرعت حرکت پایین. سعید می گوید همینجاها پارک کن پیاده می رویم. ۱۶۰۰ متر مانده به باب بغداد. برای بچه‌ها کمی زیاد است و برای خانم‌ها، خصوصا که سیدمحمدحسین هم باید بغل بگیریم. خانم ها هم با سعید هم صدا می شوند که آنجا جای پارک است یا این طرف و ... دلم رضا نمی‌دهد که اذیت شوند. کربلا شهری نیست که زن و بچه و خانواده اذیت شوند. امید دارم آن جلوها جای پارک پیدا شود. چند پارکینگ عمومی (ساحة سیاراة لوقوف هم المبیت) هم سر راه بود اما باز پیش خودم گفتم جلوتر می رویم ان شاءالله حا گیر می آید. آرام آرام در دل ترافیک جلو می رویم . خیابان پر است از ماشین‌های مختلف. ماشین‌های ایرانی در بین‌شان چشمک می زنند. اما پلاک ملی ها انگار یک حال دیگری بهمان می دهند. پراید، کوییک، تیبا، پژو پارس، ال نود و ... همه با پلاک ملی ایران آمده اند. هر کس با هر ماشینی که توانسته بود آمده بود. دیگر نزدیک باب بغداد رسیده بودیم، یعنی ابتدای شارع بغداد و تا سیطریه کمتر از ۱۰۰ متر باقی بود. کنار خیابان یک جای پارک دیدم، پشت ماشین پلیس و خوشحال رفتم که پارک کنم. از شرطه‌ای که آنجا ایستاده بود و مشغول تلفن صحبت کردن پرسیدم که اشکالی ندارد اینجا پارک کنم. پاسخ داد اگر برای زیارت آمده‌ای و میخواهی بروی نه، ولی اگر میخواهی توقف کوتاه کنی اشکالی ندارد. خیلی سخت شده بود. احتمالا باید دو خیابان را دور می زدم و می رفتم همانجایی که خانم‌ها گفته بودند پارک می کردم. در همین فکر بودم که سر نبش خیابان و در حال دور زدن چشمم خورد به یک پارکینگ طبقاتی نیمه کاره‌ای که البته چند طبقه اش پر از ماشین شده بود. از جوانی که آنجا ایستاده بودم و‌ماشین ها را فرمان می داد که داخل و خارج شوند پرسیدم :جای پارک دارید!؟ گفت اگر سوئیچ را توی ماشین بگذاری بله. با خودم فکر کردم ما هم یکی مثل همه. چه اشکالی دارد!؟ خصوصا که وسایل خاصی هم توی ماشین نبود. فقط کیف مدارک و کوله پسرک بود که با خودمان می بردیم. قیمت پارکینگ هم برای وقوف (توقف تا سه ساعت) ۳ دینار و برای مبیت ( تا فردا ساعت ۱۰ صبح) ۵ دینار بود. داخل پاریکنگ شدیم و یک گوشه از طبقه سوم توقف کردیم. و پیاده شدیم و مشغول مرتب کردن لباس های بچه ها بودیم. پشت سرمان یک پراید تاکسی محلی عراقی ایستاد با حدود ۷۰-۸۰ سانتی متر فاصله. رفتم سمت صندوق عقب تا کیف مدارک و کوله سیدمحمدحسین را بردارم. خانم ها با سعید و دو پسرش رفته بودند چند قدم جلوتر. پسرک مثل همیشه دوست‌تر می‌داشت بغل من باشد و از من جدا نمی شد. صندوق عقب را باز کرده بودم و مشغول بستن کیف پسر بودم که صدای غرش یک لندکروز احتمالا ۲۰۲۳ سالن پارکینگ را فراگرفت. خیلی نگذشت که صدای برخوردی شنیدم و قبل از این که فرصت کنم پشت سرم را نگاه کنم یک چیزی از پشت خورد به من و افتادم روی کاپوت پراید. کیف را رها کرده بودم و محکم سید محمدحسین را در آغوش فشرده بودم. زبانم بند آمده بود. برای چند لحظه مبهوت بودم و نفهمیدم چه شده بود اما انگار راننده پراید میخواسته پیاده شود و در را باز کرده بود که در گیر کرده به گلگیر لندکروز و پراید را از جا کنده و باخودش حرکت داده بود به سمت ما. به خودم که آمدم سریع نگاهم رفت سمت خانمم. چشمانش پر از اشک شده بود و نگران نگاهمان می کرد. او هم شوکه شده بود. آرام گفتم چیزی نیست نترس. یک پلک بر هم زدنی دلم پر زد سمت روضه. شاید ارباب میخواست با روضه رباب و علی اصغرش پسرم را برای اولین بار در آغوش شش‌گوشه‌اش بکشد. اشک داشت گوشه چشمم جمع می شد که خودم را جمع و جور کردم و پسرک را دادم دست مادرش تا هر دو آرام بگیرند ولی بغض سختی گلویم را چنگ می‌زد و فکر و ذکرم شده بود روضه طفل رضیع (ع). شیشه ماشین را کمی پایین دادم و ریموت ماشین را گذاشتم داخل ماشین و در را بستم و حرکت کردم و رسیدم به جماعتمان و با هم رهسپار حرم سقا شدیم. از تفتیش باب بغداد که وارد شویم دو راه جلوی رویمان است: یکی همان شارع علی اکبر (ع) و دیگری شارع حوراء الزینب (س) . هر دو می‌رسند به محلی که بناست صحن ام البینی بنا شود. برای تشرف از حوراءالزینب (س) باید از سمت مستشفی الکفیل بروی سمت باب القبله یا از شارع علی اکبر(ع) بروی سمت باب الموسی الکاظم(ع). مشورت می‌کنیم و قرار می شود بریم داخل بین الحرمین تا کمی قرار بگیریم و بعد برویم زیارت.
قسمت 4⃣1⃣ گوشه حصیر خانواده عراقی می نشینیم. بر میگردم و می‌گویم بین الحرمین که اینقدر شلوغ است حتما ورودی حرم و اطراف ضریح دیگر جمعیت موج می زند. تصمیم می‌گیریم لَختی بنشینیم تا کمی خلوت شود. مشغول بازی با سیدمحمدحسین می شوم. حسابی سرحال است و مثل همیشه خندان. روحم با خنده‌هایش شاد می شود اما هر از گاهی یاد اتفاق پارکینگ می افتم همچنان با بغضی که هنوز گلویم را رها نکرده، دست و پنجه نرم می کنم. متوجه نمی شوم که چطور ساعت از ده گذشته که خانم ها می‌گویند قصد تشرف به حرم را دارند. نگاهی به دور و برم می اندازم. کمی خلوت شده می‌گویم پس من بچه ها را نگه می دارم شما بروید و برگردید همینجا. با دست ورودی بانوان حرم اباالفضل (ع) را نشانشان می دهم. برمی‌خیزند و کفش می پوشند و می روند. سعید هم می رود سمت بین الحرمین تا عکس بگیرد برای صفحه اینستاگرامش. من با سه تا بچه تنها می مانم. محمدهادی و محمدحسین مشغول بازی فوتبال با موبایل مادرشانند و سیدمحمدحسین هم مشغول بازی با وسایل کیف و فلاسک آب شیر خشکش است. زمان را مناسب می بینم و با گوشی یک مداحی پخش می‌کنم برای حضرت علی اصغر(ع) . اینجا بین الحرمین است و دیگر لازم نیست از کسی شرم کنم برای گریه کردن. اشکی می ریزم و کمی سبک می شوم. بچه ها هنوز مشغول بازی اند که سعید بر می گردد. من هم شروع می کنم به آماده کردن شیرخشک برای پسرک که حالا دیگر دارد نق می زند . هم بهانه مادرش را می گیرد و هم احتمالا از سر گرسنگی غر می زند... شیرش را که سیر می خورد بر می گردد سراغ بازی‌اش. صدای خنده اش توجهم را جلب می کند. سمت نگاهش را دنبال می کنم و می بینم پسرک مادرش را در میان جمعیت از دور دیده که به سمتمان می‍اید و دارد برای مادر خودشیرینی می‌کند. ازدحام جمعیت زیاد بوده و خانم‌ها هم نتوانسته اند زیارت کنند و از همان دور ضریح را دیده و سلام داده اند و برگشته اند پیش ما. سعید می گوید همین که شب جمعه کربلا را درک کرده ایم و از اینجا سلام داده ایم کفایت میکنم و بهتر است برگردیم که بچه ها اذیت نشوند. منطقی می گفت. تنفس در بین الحرمین هم از سرمان زیاد است آن هم شب جمعه. حالا که سلام هم داده ایم و روضه و اشکی. بر می خیزیم که برویم. بچه‌ها گرسنه‌شان است. پیشنهادم‌حتما شاورما است اما گرسنگی بچه ها یا حداقل بهانه‌شان بیش از آنی است که بتوانیم به یک رستوران خوش قیمت با غذای خوب برویم و همانجا روبروی در بین الحرمین می رویم و چندتا ساندویچ شاورما میگیریم از قرار هر کدام دو دینار. ساندویچ‌ها که نانشان صمون است و کوچک، بگی نگی سیرمان می کنند. پس راه می افتیم و می رویم به سمت باب بغداد تا سوار ماشین شویم. به پارکینگ که می رسیم بچه ها را میگذارم پایین، دم در و خودم می روم بالا ماشین را بیاورم. به ماشین نگاه می‌کنم. جابجا شده است اما همه چیز سر جایش است. تمیز و‌ مرتب. پایین می روم و هزینه پارکینگ را پرداخت میکنم . خانواده ها را که دم در ایستاده اند سوار می کنم و می زنیم به دل جاده. محمدحسین می رود در جعبه عقب و تخت می خوابد. سعید هم که حسابی خوابش می آید عقب می نشیند که راحت آن گوشه گوشه چرت بزند. محمدهادی هم توی بغل مادرش و هردو غرق خواب . سید محمدحسین و مادرش هم روی صندلی جلو کنار من خوابیده‌اند‌. آرام گوشی را به بلوتوث پخش ماشین وصل می‌کنم و با صدای کم مداحی میگذارم و در دل شب توی جاده نجف کربلا مشغول لذت بردن از رانندگی می شوم. در جاده بهشت، یکی از فانتزی‌های ذهنی ام همین بود. حدود ساعت ۱ یعنی کمتر از یک ساعت و ربع بعد می رسیم به باب الحسن (ع) حرم امام علی (ع) . امشب انگار خلوت تر از دیشب است. مستقیم می روم دم گاراج تا پارک کنم ولی مسئول امشب طلب پنج دینار می کند به او میگویم دیشب یک دینار و نیم دادم . قبول نمی کند. دنده عقب میگیرم و از پارکینگ خارج می شوم. نه که مبلغش زیاد باشد اساسا حرف زور توی کتم نمی رود. می خواهم بروم سراغ گاراج بعدی که سعید پیشنهاد می‌دهد خیابان که خلوت است آن طرف تر پارک کنیم کنار خیابان. می‌رویم و بچه ها را پیاده می‌کنیم و ماشین را پارک میکنم کنار کوییک پلاک تهرانی که از دیشب همانجا دیده بودمش و سیدمحمدحسین را که غرق خواب است از مادرش می‌گیرم و می‌رویم سمت پله‌های برقی که برسیم به هتل و بخوابیم‌. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
از دوستانی که پیگیر هستند صمیمانه عذرخواهم . از دیروز و شنیدن داستان سردار زاهدی و همرزمانشون دل و دماغی برای نوشتن تجربه ندارم و فکر و ذهنم بیشتر درگیر ماجرای سردار زاهدی و ابعاد رسانه‌ای و ... ماجراست ان شاالله فردا پس فردا ادامه میدم
مدتی این مثنوی تأخیر شد... باشه حالا...! چرا می زنید خوب!؟ چند روز وقفه افتاد... سه چهار روزی سر داستان شهدای کنسولگری ایران در دمشق یکم حال و حوصله نوشتن از دست دادم... ان شاالله از امشب سفرنامه کربلا رو ادامه می دم... یاعلی
قسمت 5⃣1⃣ به هتل می رسیم و یک راست می روم سراغ لابی‌من هتل و فلاسک را می‌گذارم روی پیشخوانش که آب جوش بگیرم برای سیدمحمدحسین. بقیه که انگار غرق خواب و خستگی‌اند مستقیم می روند سمت اتاقشان. کمی بعد من هم می رسم به اتاق. آرام در می‌زنم که مبادا پسرک بیدار شود. مادرش که در را باز می کند صدای قهقهه پسرک ماتم می کند. بیدار شده و حالا حالاها حتما خوابش نمی برد. انگار بگی نگی، خیلی هم بدم نمی‌آید. می روم مشغول بازی با او می شوم و مادرش هم فلاسک را از دستم می گیرد و می رود سروقت ساک و شیرخشکش. شیر که آماده می شود پسرک شروع می کند به نق زدن و اشاره به شیشه‌اش. می‌خوابانمش روی تخت و شیشه را می‌گذارم دهنش. شیر هنوز به آخرش نرسیده که خواب نور چشمانش را می دزدد و عمیقا به خواب می رود. من هم کمی احساس خستگی می‌کنم اما باید چند یادداشت بنویسم از سفر. از طرفی هم امروز فرصت نکرده ام که سری به دنیای مجازی‌ام بزنم و لازم است وقتی بگذارم. کم کم خواب می دود به چشمم و گوشی را کنار می‌گذارم و .... آن ها که مرا از نزدیک می شناسند می دانند که به اراده می خوابم. یعنی همین که اراده کنم سرم به پشتی نرسیده به خواب عمیقی فرو می روم. برای نماز صبح بر می خیزم. ایتا را چک می کنم می بینم سعید پیام گذاشته که صبح دیرتر برویم صبحانه. بچه ها حسابی خسته اند. راستش را بخواهید خودم هم استقبال می‌کنم.این چند روزه کمی کم‌خوابی دارم. بعد نماز بر می‌گردم به تختم و باز چشم بر هم زدنی چشمم برهم می رود و ناگهان با صدای سیلی سخت پسرک که مرا نواخته از خواب می پرم.الحق محکم و آن هم با نقطه زنی توی چشمم زده است که کمی از احساس درد می کنم. آفتاب دویده تا وسط اتاق و سیدمحمدحسین که بیدار شده و حوصله اش رس رفته و خلقش تنگی می کند به دنبال همبازی آمده سروقت من بیچاره. ساعتم را نگاه میکنم ۷:۳۰ است و قرارمان برای صبحانه ساعت ۹. همه برنامه ام برای یک خواب خوب نقش بر آب می شود. یک ساعت و نیم فرصت خوبی است برای بازی با سیدمحمدحسین. ساعت ۹ به سعید زنگ می‌زنم. انگار وای فایش قطع است یا شاید حتی گوشی اش خاموش باشد. می روم و در اتاقشان را که همین روبروی خودمان است می زنم. سیاهی چشمی در نشان می دهد که هنوز خوابند. سعید با چشمان نیمه بسته در را باز می کند. معلوم است که خستگی بچه ها بهانه بوده و خودش بیشتر انگار به خواب نیاز داشته است. می‌گویم ساعت ۹ شده برویم صبحانه. قرارمان می شود ۲۰ دقیقه دیگر تا آماده شود. بر می گردم سراغ سیدمحمدحسین و خودم‌را و او را مشغول میکنم تا ساعت ۹:۲۰ دقیقه که برویم رستوران برای صبحانه. رستوران بازهم خلوت است اما نه مثل دیروز. سه چهار خانواده ایرانی که معلوم است انفرادی و بدون کاروان آمده اند نشسته اند. سلامی رو به گنبد می دهیم و ما هم می نشینیم همان جای دیروزی. رو به گنبد می گویم: دقت کردید امسال هم با وجود اینکه در سفریم ولی مثل هر سال اولین جایی که رفتیم عید دیدنی خانه پدری بود!؟ و اشاره میکنم به گنبد. جوانی که با همسرش نزدیک و مثل ما رو به گنبد نشسته اند انگار صدایم را می شنود و سر ذوق می آید و به نشانه تأیید و رضایت از حرفم، احسنت بلندی می کشد. مشغول صبحانه می شویم و برنامه ریزی می کنیم. نظر جمع این است که برویم سمت سامرا و کاظمین‌. ساعت ۱۱ برای حرکت مشخص می شود و مثل دیروز قرار است بعد از زیارت برگردیم نجف. به اتاق بر می گردیم و وسایل دستی را بر می‌داریم و توی لابی سر قرار حاضر می شویم. دسته جمعی می رویم سمت پله برقی‌ها که سوار ماشین شویم. نم نم بارانی حال شهر را به کلی دگرگون کرده. اصلا انگار یک جور دیگری است. می ایستیم زیر باران و سلامی و توسلی و به راهمان ادامه می دهیم. مقصد اول سامراست... کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
قسمت 6⃣1⃣ تا خود بحر نجف هم می رسد این بوی خوش ساعت ۱۰ توی لابی حرم جمع می شویم و حرکت می کنیم... در همان چند قدم اول تصمیم‌مان این میشود که اول برویم سامرا و دربرگشت حرم امامین کاظمین مشرف شویم. منطقی هم همین است. هم خستگی راه طولانی سامرا و انرژی اول سفر این را حکم می‌کند و هم فرار از شلوغی عصر و غروب سامرا بخاطر برنامه کاروانهای ایرانی و برنامه حرکت ماشین‌های عتبه حسینی . تا همین چند سال پیش بدلیل ناامنی مسیر سامرا اجازه حرکت اتوبوس و کاروان ها را در شب در مسیر سامرا نمی دادند ولی الآن دیگر شرایط فرق کرده و اصلا همه توصیه‌شان این است که شب بروی سامرا و شام را مهمانسرای حضرت و خواب را سرداب حرم باشی. یعنی یک شب کامل مهمان حضراتشان. اما خوب برنامه و شرایط ما کمی متفاوت بود و البته داشتن ماشین شخصی برای برگشت کار را راحت می کرد. تا قبل از رسیدن به روگذر صحن حضرت زهرا(س) تصمیم‌مان نهایی شده بود و از طرفی زاویه تابش نور خورشید دلمان را قلقلک میداد برای گرفتن عکس یادگاری با گنبد. خدا خیر بدهد به طراحان این روگذر و صحن. عجب نما و فضایی طراحی کرده اند برای زائر، اصلا انگار بساط زنگار زدودن به پا کرده بودند که دلت را اینگونه جلا بدهد و البته صفا. عکس را گرفتیم و رفتیم سمت بحر نجف که سوار ماشین شویم. شوق زیارت سامرا در جمع‌مان موج می زد.خصوصا برای محمدهادی که خوشحال بود می‌رود به زیارت حضرت هادی(ع) و البته برای من که حدود ۱۴ سال پیش اولین شای لیمون البصری عمرم را در ورودی حرمشان خورده بودم و تا اسم سامرا می‌شنوم یاد این شعر می افتم که... تا خود بحر نجف هم می رسد این بوی خوش عطر لیموی حرم از راه دور سامرا... به هرحال راهی سامرا میشویم. وضعیت جاده تا بعد از کاظمین و بغداد یعنی نیمی از راه قابل قبول و ترافیک هم خوب بود اما چند کیلومتری که از بغداد رد شدیم جاده در دست تعمیر و لاجرم از یک باند آن استفاده می شد و همین ترافیک را هم سنگین کرده بود و سرعت را کم. این دوطرفه شدن جاده تا نزدیکی های سامرا دائما تکرار می شد و برنامه ریزی سفرمان را به هم می ریخت. بخشی از مسیر هم بخاطر باران دیروز و احتمالا صبح همان روز گلی شده بود و واقعا کلافه کننده. نزدیک یک روستا ایستادیم و از دکه‌ای که کنار جاده بود کمی نوشیدنی و مقدار چیپس و پفک و ... گرفتیم تا خستگی از تن و ذهن بچه‌ها به در برود. بعد یک چاشت میان‌وعده به راهمان ادامه دادیم و تقریبا حوالی ساعت ۳ بود که رسیدیم به سامرا. ایست‌بازرسی ارتش عراق نزدیک حرم خودروها را متوقف می کرد و یک مدرک شناسایی معتبر می گرفت و کارت تردد می داد.عراقی و خارجی فرقی نداشت و همه شامل این قاعده می شدند. پاسپورد سیدمحمدحسین را دادم و کارت تردد گرفتیم و رفتیم سمت حرم. سر میدانِ نزدیک سیطره حرم ایستادم تا همه پیاده شوند و خودم ماشین را ببرم آن طرف‌تر توی پارکینگ پارک کنم. افسر عصبانی عراقی با شلنگی که دستش بود یک به یک ماشین‌ها را می نواخت که حرکت کنند. برایم عجیب بود که به ما رسید . با احترام گفت سریع‌تر حرکت کن و اینجا نایست. گفتم پیاده شوند می روم گفت در خدمتیم و رفت سراغ ماشین بعدی که عراقی بود و باز با شلنگ کوبید به گلگیر عقب و داد زد حرکت کن. انتظار این حجم تفاوت در رفتار را نداشتم نه اینکه بگویم به عراقی‌ها بی احترامی می کرد، نه..‌ بلکه متوجه تفاوت فرهنگی بین دو ملت بود و برای رفتاری که در فرهنگ عراقی عادی ولی در فرهنگ ایران نامناسب تلقی می شد تمایز قایل بود. رفتم سمت پارکینگ و وارد شدم، کنار گیت ورودی ایستادم تا کسی برای صدور قبض و گرفتن هزینه بیاید سروقتم که نیامد. بوق زدم تا جوانکی که آن سو درحال فرمان دادن به اتوبوس بود و از قضا جلیقه شبرنگ پارکینگ تنش بود متوجه شود. سمتم دوید و گفت بفرمایید ، پنج دیناری را سمتش دراز کردم و گفتم دو- سه ساعت هستیم. در کمال تعجب گفت برای ایرانی ها رایگان است و با دست به سمتی از پارکینگ اشاره کرد که تقریبا همه‌ ماشین‌هاش پلاک ایران بودند. ماشین را پارک کردم و به جمعمان پیوستم. کل مسیر سیطره تا حرم حدود دوکیلومتری می شود و آن‌هایی که مشرف شده‌اند میدانند که می‌نی‌بوس های عتبه دائما در رفت و آمدند و زائران را می رسانند. طبق پیش‌بینی‌مان حرم نسبتا خلوت بود و خیلی زود سوار می‌نی‌بوس شدیم. کل مسیر دو سه کیلومتری پر بود از مواکبی که مشغول پخت غذا بودند و این نشان می داد که تصمیم‌مان برای زمان‌بندی زیارت و ابتدا آمدن به سامرا عاقلانه بوده چرا که این حجم از پخت و پز خبر از حضور جمعیت زیادی برای افطار حرم می داد. بچه‌ها کمی احساس گرسنگی می کردند که با یکی دوتا کیک و کلوچه از سوپرمارکت حرم سر و ته قضیه را به هم آوردیم و رفیتم برای تجدید وضو و تشرف به حرم. کانال 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2574778599C7565824046
راست میگن بعد شهادت سید فراموش کردم ادامه بدم اگه تازه اومدی توی کانال ۱۶+۲ قسمت قبل رو بخون تا ان شاءالله اولین فرصت تکمیلش کنم... برای پیدا کردن مطالب بزنید روی این هشتگ 👇👇👇