هدایت شده از "شهید ناصر عبدالی"
♡••
رؤیاے چشمِـ من شدھ پایینِ پاے تُو
ڪارِ من و خیالِ تُـو بالا گرفتھ است..
#شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
"شهید ناصر عبدالی"
♡•• رؤیاے چشمِـ من شدھ پایینِ پاے تُو ڪارِ من و خیالِ تُـو بالا گرفتھ است..
آقا ناصر عیدت مبارک
من ازت عیدی میخوام
از اون باورها و ارادتها که خودت داشتی به امام زمانت، از اون اخلاصها که خریدنت...
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
بهمن 56 دو ماهی از اعزام ناصر می گذشت. نقطه صفر مرزی برای دانشجوی نخبه کامپیوتر. به خاطر پرونده ای که از ساواک داشت، او را فرستادند تربت جام. صحرایی خشک و بی آب و علف که بیشتر شبیه بیابان بود. هیچ جنبنده ای جز عقرب و رتیل در آن جا دیده نمی شد. باد که می آمد، طوفان بلند می شد. آن وقت چشم، چشم را نمی دید. بعضی روزها، شلاق های سوزان باد قصد جانش را می کردند. آن جا هم نتوانست آرام بنشیند. به سربازها قران یاد می داد. آن وسط هم از حقایقی که می دانست چیزهایی می گفت. بالاخره خبرش رسید به سرهنگ.
-چه غلط ها. توی سربازخونه من کسی به شاه مملکت، به اعلیحضرت توهین کرده!
همان شد که برایش انفرادی تدارک دیدند. توی تنهایی انفرادی، به خیلی چیزها فکر می کرد. به چشم های باران زده زینت وقت خداحافظی که از نظرش دور نمی شد. این جا همه اش تاریکی بود و شب. آن قدر سرد بود که سرو صدای استخوان هایش هم درآمده بود. یک پتوی نازک داده بودند که هم زیراندازش باشد هم رو اندازش. هوا توی آن سلول تنگ و تاریک، جا به جا نمی شد. دلش می خواست شب را بشکافد و بزند بیرون. تازه قدر نفس کشیدن را می دانست. قدر هوای تازه. قدر آزادی و راحتی های خانه را.
یک شب، بدجوربه دلش شور افتاده بود. از آن وقت هایی که هیچ جوری آرام نمی شد. توی آن چهاردیواری تنگ و تاریک ساعت ها راه رفت. بی خبر از این که همان نیمه شب، با لگد وارد خانه شان شده اند. آن پژوی سفیدی که سرنشین هایش هر روز جلوی در کشیک می دادند، حالا به زور وارد خانه شده بودند. مادر با شنیدن صدای در که با لگد باز شد، چادرش را سر کرد و مثل همیشه رو گرفت. محمدحسن از ترس پشت چادر مادر قایم شد. مادر دستی کشید روی سرش و گفت "تو برو تو اتاق نماز امام زمان بخون" مامورهای ساواک همه خانه را ریختند کف اتاق ها. کتاب ها پشت سر هم پرت می شد وسط اتاق. مادر آرامش عجیبی داشت. انگار نه انگار که اگر اعلامیه ها را پیدا کنند، او را با خودشان می برند. ذکر و توسل مادر کار خودش را کرد. همه جا را گشتند جز همان جایی که اعلامیه ها پنهان شده بود. زیر همان یخچال قدیمی.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
هدایت شده از "شهید ناصر عبدالی"
به بدرقهام بیا
مستند داستانی از زندگی معلم و نخبهی مبارز، شهید ناصر عبدالی به روایت همسر شهید و به قلم شیرین زارعپور
دریافت کتاب از من و کتاب
👇👇👇👇👇
https://manvaketab.com/book/373028/
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
هدایت شده از "شهید ناصر عبدالی"
فرشتهای که بال نداشت
مستند داستانی از زندگی شهیده فاطمه همایون مقدم مادر شهید ناصر عبدالی به قلم شیرین زارعپور
دریافت کتاب از کتابستان
👇👇👇👇👇
https://ketabestan.net/product/%d9%81%d8%b1%d8%b4%d8%aa%d9%87-%d8%a7%db%8c-%da%a9%d9%87-%d8%a8%d8%a7%d9%84-%d9%86%d8%af%d8%a7%d8%b4%d8%aa/
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
شقیقه های آقاجان تیر می کشید ولی ناچار بود این ثانیه های طاقت فرسارا تاب بیاورد تا زینت از اتاق بیرون بیاید. هیچ صدایی از اتاق شنیده نمی شد. ناصر به آرامی حرف هایش را زده بود. صحبتش که تمام شد، در حالی که به صورت زینت نگاه می کرد، "وان یکاد عقیق" را از توی جیبش بیرون آورد و گذاشت جلوی زینت و به آرامی لب زد
-من تو رو پسندیدم
گونه های زینت گل انداخته بود. ناصر از جایش بلند شد. آقاجان با دیدن ناصرکه از اتاق بیرون آمده، دلش کمی آرام شد. ناصر نشست کنار مادرش. نفس راحتی کشید. خانم مقدم زیر لب چیزی گفت. ناصر سرش را پایین آورد و به آرامی گفت
-همونه که می خوام
خانم مقدم صورت ناصر را بوسید. توی دلش راضی بود از این که زینت به دل ناصر هم نشسته است. وقتی می خواست از در بیرون برود گفت منتظر جواب زینت می مانند.
برشی از کتاب #به_بدرقه_ام_بیا
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
خانواده شهدا؛ خاکریز دوم
تقدیم به همسر و فرزند شهید عبدالی☘
من بارها با همه وجود و از ته دل به بازماندگان شهدا عرض کردهام، دعا کنیم خدا ما را با عزیزان و شهدای شما محشور کند؛ این ها هستند که پیش خدا مقام دارند. عزیزان شما به بهترین دستاوردی که یک انسان ممکن است دست پیدا کند، دست پیدا کردند. البته اجر شما هم بلافاصله پشت سر اجر شهید قرار دارد. بارها من گفتهام، خاکریز شهدا در مقابل دشمنان دین و حقیقت، خاکریز اوّل است؛ خاکریز دوم، خانوادههای شهدایند. پشت سرِ آنها شما هستید. این رنج های شما و این فراق ها و غصّهها و محرومیت از دیدن و احساس کردن حضور عزیزانتان، پیش خدای متعال اجر دارد. خدای متعال به خانوادههای شهیدان اجر بسیار بزرگی می دهد؛ بخصوص که آنها ناسپاسی هم نکردند. در تمام طول جنگ، خانوادههای شهدا با سرافرازی، آنچنان از شهادت عزیزشان سخن گفتند که دیگران را هم تشویق کردند تا جوانانشان را به میدان شهادت بفرستند
20/8/80
بیان حضرت آقا
https://eitaa.com/ShahidAbdali
آخرین روزی که برای مصاحبه رفتم منزل #شهید_عبدالی، از زینت خانم پرسیدم: با وجود همه سختی هایی که در نبود آقاناصر حس کردید، هیچ وقت شد گله کنید ازش؟
زینت خانم جمله ای گفتن که نشونه روح بلند ایشون و همسران عزیز شهدا بود
گفتن: هیچوقت گله نکردم....
باورش سخته. فقط وقتی میتونی درک کنی این جمله رو که، عزیزت رو با تمام وجود دوست داشته باشی و نخوای حتی بعد شهادت، تو عالم عند ربهم یرزقون، آب تو دلش تکون بخوره.....
☘🌷🍃🍂
https://eitaa.com/ShahidAbdali
ای که از کوچه ی پاییزی ما باخبری
ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری ...
#شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
هدایت شده از "شهید ناصر عبدالی"
ختم ذکر صلوات به نیت
#شهید_ناصر_عبدالی
تعداد صلوات را در لینک زیر وارد کنید
⏬⏬
https://eitaabot.ir/counter/5j3
#شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali
16.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره امیر خلبان محمود ضرابی از خبر #شهادت حسین خلعتبری
کانال #شهید_ناصر_عبدالی
https://eitaa.com/ShahidAbdali