#خادم_نوشت
سلام رفقا❗️
انشاءالله از امروز میخوایم کتاب پسرک فلافل فروش رو تو کانال بزاریم...
هر روز #یک_فصل از کتاب رو میزاریم...
انشاءالله مفید باشه🍃|••
اسم هر فصل رو به صورت هشتک #سنجاق میکنیم بالای کانال که راحت تر دسترسی داشته باشید🍂|••
▪️کتاب《پسرک فلافل فروش》👇
#مقدمه
فصل1⃣ #گمنامی
فصل2⃣#روزگار_جوانی
فصل3⃣#آنــروزها
فصل4⃣#پسرک_فلافل_فروش
فصل5⃣#جوادین(ع)
فصل6⃣#معرفی_شهید
فصل7⃣#گمشده
فصل8⃣#شوخ_طبعی
فصل9⃣#تریاک
فصل0⃣1⃣ #امر_به_معروف
فصل1⃣1⃣#اهل_کار
فصل2⃣1⃣#بازار
فصل3⃣1⃣#فتنه
فصل4⃣1⃣#فدایی_رهبر
فصل5⃣1⃣#به_عشق_شهدا
فصل6⃣1⃣#دستگیری_از_مردم
فصل7⃣1⃣#ویژگیها
فصل8⃣1⃣#شاگرد_امام_صادق(ع)
#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل5⃣ #جوادین(ع)
کار را در فلافل فروشی ادامه داد. هروقت می خواستم به او حقوق بدهم نمی گرفت، می گفت من آمده ام پیش شما کار #یاد_بگیرم. اما به زور مبلغی را در جیب او می گذاشتم.
مدتی بعد متوجه شدم که با #سیدعلی مصطفوی رفیق شده، گفتم با خوب پسری رفیق شدی. هادی بعد از آن بیشتر مواقع در مسجد بود. بعد هم از پیش ما رفت و در #بازار مشغول کار شد.
اما مرتب با دوستانش به سراغ ما می آمد و خودش مشغول درست کردن فلافل می شد. بعدها توصیه های من کارساز شد و درسش را از طریق مدرسه دکتر حسابی به صورت #غیرحضوری ادامه داد.
رفاقت ما با هادی ادامه داشت. خوب به یاد دارم که یک روز آمده بود اینجا، بعد از خوردن فلافل در آینه خیره شد می گفت: نمی دانم برای این #جوش های صورتم چه کنم؟
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نیست، باطن و #سیرت انسان ها مهم است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است.
هربار که پیش ما می آمد متوجه می شدم که تغییرات روحی و درونی او بیشتر از قبل شده. تا اینکه یک روز آمد و گفت وارد #حوزه_علمیه شده ام، بعد هم به #نجف رفت، اما هربار که می آمد حداقل یک فلافل را مهمان ما بود.
آخرین بار هم از من #حلالیت طلبید. با اینکه همیشه خداحافظی می کرد اما آن روز طور دیگری خداحافظی کرد و رفت ...
[۳]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل2⃣1⃣ #بازار
هادی بعد از دورانی که در #فلافل فروشی کار می کرد، با معرفی یکی از دوستانش راهی #بازار شد. در حجره یکی از #آهن_فروشان پامنار کار می کرد.
او در مدت کوتاهی توانایی خود را نشان داد. #صاحبکار او از هادی خیلی خوشش آمد. خیلی به او #اعتماد داشت. هنوز مدت کوتاهی نگذشته بود که مسئول کارهای مالی شد.
چک ها و حساب های مالی صاحبکار خودش را وصول می کرد. اینقدر به هادی #اعتماد داشتند که چک های سنگین و مبالغ بالا را در اختیار او قرار می دادند.
هادی عصرها بعد از پایان کار، سوار موتور خودش می شد و با موتور کار می کرد. درآمد خوبی در آن دوران داشت و هزینه زیادی نداشت. از همان ایام بود که با درآمد خودش، گره از مشکلات بسیاری از دوستان و آشنایان باز کرد.
به بسیاری از رفقا #قرض داده بود. بعضی ها پول او را پس می دادند و بعضی ها هم بعد از #شهادت هادی ...
من از هادی #چهار سال بزرگتر بودم. وقتی که هادی حسابی در بازار جا باز کرد، من در #سربازی بودم. دوران خدمت من که تمام شد، هادی مرا به همان مغازه ای برد که خودش کار می کرد.
[۱]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari
#پســرکــ_فـلـافـل_فــروش
▪️فصل2⃣1⃣ #بازار
به صاحبکار خودش مرا معرفی کرد و گفت: آقا مهدی برادر من است و در خدمت شما. بعد هم به صاحبکار خودش گفت که من دیگر پیش شما نیستم. باید به سربازی بروم.
هادی مرا جای خودش در بازار مشغول کرد. کار را هم به من یاد داد و رفت برای خدمت.
مدت خدمت او، به خاطر داشتن سابقه بسیجی فعال کم شد. فکر می کنم یک سال در سپاه #حفاظت مشغول خدمت بود.
از آن دوران هم تنها خاطره ای که دارم #بازداشت هادی بود!
هادی به خاطر درگیری در دوران خدمت با یکی از سربازان، یک شب بازداشت شد. تا اینکه روز بعد فهمیدند حق با هادی بوده و آزاد شد.
آنجا هم هادی به خاطر امربه معروف با این شخص درگیر شده بود. چندبار به او تذکر داده بود که فلان گناه را انجام ندهد اما بی نتیجه بود. تا اینکه مجبور شد برخورد #فیزیکی داشته باشد.
بعد از پایان خدمت نیز مدتی در بازار آهن کار کرد. البته فعالیت هادی در #بسیج و مسجد، زیادتر از قبل شده بود. پیگیری کار برای شهدا و مبارزه با فتنه گران، وقت او را گرفته بود. بعد هم تصمیم گرفت کار در #بازار را رها کند!
صاحبکار ما خیلی از #اخلاق و مرام و صداقت هادی خوشش می آمد. برای همین اصرار داشت به هر قیمتی هادی را نگه دارد.
هادی اما تصمیم گرفته بود. قصد داشت به سراغ #علم برود. می خواست از فرصت کوتاه عمر در جهت شناخت بهتر خدا بهره ببرد.
[۲]
🌹🥀🌹
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
@Shahidmohammadhadizolfaghari