eitaa logo
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ•
1.6هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
166 فایل
•نِعٔمَ‌الٔرِفیْقٔ• - إِنَّ الْحَسَنَاتِ یُذْهِبْنَ السَّیِّئَاتِ . - به خاطر بهشت عاشق شهادت نباش ! به خاطر قرب الهـی، رسیدن به خدا عاشق شهادت باش '! کپی ؟ صدقه‌جاریست . خادم تبادل : @oohhaoo .
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا❗️ انشاءالله از امروز میخوایم کتاب پسرک فلافل فروش رو تو کانال بزاریم... هر روز از کتاب رو میزاریم... انشاءالله مفید باشه🍃|•• اسم هر فصل رو به صورت هشتک میکنیم بالای کانال که راحت تر دسترسی داشته باشید🍂|•• ▪️کتاب《پسرک فلافل فروش》👇 فصل1⃣ فصل2⃣ فصل3⃣ فصل4⃣ فصل5⃣(ع) فصل6⃣ فصل7⃣ فصل8⃣ فصل9⃣ فصل0⃣1⃣ فصل1⃣1⃣ فصل2⃣1⃣ فصل3⃣1⃣ فصل4⃣1⃣ فصل5⃣1⃣ فصل6⃣1⃣ فصل7⃣1⃣ فصل8⃣1⃣(ع)
▪️فصل2⃣ در روستاهای اطراف قوچان به دنیا آمدم. روزگار ما به سختی می گذشت. هنوز سال از عمر من نگذشته بود که پدرم را از دست دادم. سختی زندگی بسیار بیشتر شد. با برخی بستگان راهی تهران شدیم. یک بچه در آن روزگار چه می کرد؟ چه کسی به او توجه داشت؟ زندگی من به سختی می گذشت. چه روزها و شبها که نه غذایی داشتم نه جایی برای استراحت. تا اینکه با یاری خدا کاری پیدا کردم. یکی از بستگان ما از بود. او از من خواست همراه ایشان باشم و کارهایش را پیگیری کنم. تا سنین جوانی در بودم و در خدمت ایشان فعالیت می کردم. این هم کار خدا بود که سرنوشت ما را با امور الهی گره زد. خوبی در کار من حاکم بود. بیشتر کار من در مسجد و این مسائل بود. بعد از مدتی به سراغ رفتم. چند سال را در یک کارگاه بافندگی گذراندم. با پیروزی انقلاب به روستای خودمان برگشتم. با یکی از دختران خوبی که خانواده معرفی کردند کردم و به تهران برگشتیم. [۱] 🌹🥀🌹 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @Shahidmohammadhadizolfaghari
▪️فصل2⃣ خوشحال بودم که خداوند سرنوشت ما را در خانه خودش رقم زده بود! خدا لطف کرد و ده سال در در محله تهران به عنوان خادم مسجد مشغول فعالیت شدیم. حضور در مسجد باعث شد که خواسته یا ناخواسته در رشد معنوی فرزندانم تأثیر مثبتی ایجاد شود. فرزند اولم مهدی بود. پسری بسیار خوب و با ادب، بعد خداوند به ما دختر داد و بعد هم در زمانی که جنگ به پایان رسید، یعنی در اواخر سال محمدهادی به دنیا آمد. بعد هم دو دختر دیگر به جمع خانواده ما اضافه شد. روزها گذشت و محمد هادی بزرگ شد. در دوران دبستان به مدرسه شهید سعیدی در میدان رفت. هادی در دوره دبستان بود که وارد شغل مصالح فروشی شدم و مسجد را تحویل دادم. هادی از همان ایام با هیئت حاج حسین که در دهه محرم در محله ی ما برگزار می شد آشنا گردید. من هم از قبل، با حاج حسین رفیق بودم. با پسرم در برنامه های هیئت شرکت می کردیم. پسرم با اینکه سن و سالی نداشت، اما در تدارکات بسیار زحمت می کشید. بدون ادعا و بدون سر و صدا برای بچه های هیئت وقت می گذاشت. یادم هست که این پسر من، از همان دوران نوجوانی به علاقه نشان می داد. رفته بود چند تا وسیله ورزشی تهیه کرده و صبح ها مشغول می شد. به میله ای که برای پرده به کنار درب حیاط نصب شده بود بارفیکس می زد. بااینکه لاغر بود اما بدنش حسابی شد. [۲] 🌹🥀🌹 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 @Shahidmohammadhadizolfaghari