#دلتنگی_شهدایی 😔💔
اے صبا🕊،
صبح دمے 🌥بر سر ڪویش بگذر
تا معطر 🌫شود آفاق ز تو
هر سحرے🌈
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_مهدی_صابری 💚
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
#کلام_یار 🎧
دی ماه 93 بود حدود ساعت 10 صبح، با #مصطفی تماس گرفتم. هنگامی که گوشی را برداشت بعد از احوالپرسی احساس کردم #مصطفی سرحال نیست؛
گفتم: خوبی؟
گفت: الحمدلله.
بعداز اصرار من گفت: کمی کمرم درد میکنه.
سریع رفتم منزلشان. سمیه جان فاطمه را کلاس قرآن برده بود. دیدم در رختخواب دراز کشیده.
گفتم: باید خیلی اذیت شده باشد که خوابیده است.
کمی نشستم ولی نگرانش بودم؛ به #مصطفی گفتم: چرا مواظب خودت نیستی؟
دیدم سریع نشست.
گفت: مامان خوبم.
گفتم: استراحت نکنی میرم خونه؛ معذب بود جلوی من دراز بکشد گرم صحبت شدیم و گذر زمان را حس نکردیم.
اذان ظهر را که گفتند #مصطفی از اینکه نمی توانست به مسجد برود و نماز ظهر را جماعت بخواند ناراحت بود؛ وضو گرفت و عبایش را پوشید. من از فرصت استفاده کردم و #اقتدا کردم و نماز جماعت خواندیم بعد از نماز، من خداحافظی کردم که به خانه برگردم دیدم #مصطفی برای همراهی من از جایش بلند و پایین آمد.
این کاررهمیشگیش بود. از او خواهش کردم به خاطر کمرت این بار همراهیم نکن.
گفت: خوب شدم مامان و تا منزلمان مرا بدرقه کرد. خیلی زود متوجه شدم که رفت سوریه و هیچ چیزی نمی توانست مانع شود.
#مصطفی با تمام وجود به کارش ایمان ویقین داشت😔
راوی ✍ مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
یادتونه تو مهر یه نمایشگاه فاطمیون تو قم راه افتاد ؟
اون جا یه برادری بود خیییییلی عجیب صداش شبیه شهید صابری بود .
به بچه ها روحیه می داد ولی تن صداش دقیقا شده بود عین شهید صابری ...
از این همه شباهت داشتم دیونه می شدم فیلم رو پیدا کردم و به دوستمم نشون دادم اونم با مقایسه صدا مثل من داشت دیونه می شد .
در آخر ...!
روز اختتامیه یعنی دقیقا همون روز که این شباهت صدا ما رو یاد شهید صابری انداخت پدر شهید صابری اومدن برا اختتامیه 💔
یه جور عجیبی بود ...
مستیش هنوز تو وجودمه 🚶♂💔
#دلنوشته
#شهید_مهدی_صابری
#خودم_می_نویسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مصطفای_قلب_ها 💔😢
اینم فیلم شوخی شهید صابری و سیدابراهیم
+ تو یه قسمتی از فیلم شهید صابری میگه ماشاالله دقیقا همون جا ...
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
#شهید_مهدی_صابری 💔
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
#دلتنگی_شهدایی 😭💔
تپش قلب❤️من امروز
فقط یاد شماست…
🌤کاش هر صبح به رنگ
رخ تان #صبح شود
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
دستورات سیدابراهیم صبح تاسوعا .mp3
6.43M
#نوای_شهید 💔
دستورات فرمانده سیدابراهیم صبح تاسوعا
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
#دلتنگی_شهدایی ☀️🥀
اے آنکه طبیب دردهاے مایـے...♥️
این درد ز حد رفت، چه میفرمایـے؟ :((
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗
@ShahidMostafaSadrzadeh
╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
#دلتنگی_شهدایی 😔💔
آنان که خاک را 🌱
به نظر کیمیا کنند 🌷
آیا شود که گوشه ی 🌱
چشمی به ما کنند 🌷
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
شهادت امام موسی کاظم بر شما شیعیان تسلیت 💔🖤
#امام_کاظم
#ماه_رجب
#شهادت_امام_موسي_كاظم
#كاظمين
#يا_باب_الحوائج
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
#کلام_یار ✍🎧
|1|
خاطرات #شهید_مرتضی_عطایی در عملیات بصرالحریر
بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه، شب اول ماه رجب قرار شد عملیات بشه.
با گردان ها عازم نقطه ی رهایی شدیم؛ یه پادگان ارتشی بود که وقتی رسیدیم حدود یک ساعت قبل از اذان مغرب بود، بچه ها تا جمع و جور شدن، اذان شد...تو این فاصله سیدابراهیم گفت ماشین رو به یه نفر بسپارم و منم با کلی اصرار به سید حسن حسینی سپردم .
چون مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم فرصتی برای اینکه جمعی غذا بخوریم نبود.
همون جوری با پوتین و فرادا نماز رو خوندیم و بعضی هم ظرفهای یه بار مصرف غذا رو در حالی که این طرف و اون طرف می رفتن،در دستشون بود و هول هولکی و نصفه نیمه غذا رو خوردن و بعضی هم حتی فرصت شام خوردن پیدا نکردن...
بعد سید ابراهیم گفت سریع تر نیروها رو حرکت بدیم؛قرار شد از سه محور حرکت کنند، یه محور ما بودیم...
یه سری جیره خشک که شامل چند دونه خرما، بیسکوییت،چند دونه شکلات و یه بطری کوچک آب معدنی کوچیک،توی نایلونهای اصطلاحا زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم...
طبق نقشه ای که داشتیم، باید حدود 20 کیلومتر راه رو با کلی تجهیزات طی می کردیم تا به نقطه ی مورد نظر برسیم...
هر نفر حدود 20 کیلو تجهیزات انفرادی، شامل جلیقه ی ضد گلوله،سرامیک،کلاه کامپوزیت،خشاب های اضافی، بمب های دستی و...همراه داشتن.
همون ابتدای حرکت پس از طی حدود یک کیلومتر صدای انفجاری به گوش رسید (یکی از رزمنده ها پاش رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد)
سردار حاج حسین بادپا فرمانده ی محورمون بود که همراه ما و با گردان ما بود، سید ابراهیم گفت ابوعلی تو ستون کشی باید انتهای گردان رو داشته باشی و خودش طبق معمول سر ستون و جلودار بود...
هر چی بهش گفتم منم با خودت جلو میام قبول نکرد و گفت همینی که میگم انجام بده...
خلاصه با اکراه قبول کردم و راه افتادیم...
چون شب اول ماه قمری بود و تو آسمان تقریبا مهتابی نبود و ظلمت همه جا رو فرا گرفته بود، به سختی حتی یک متری جلوت رو می دیدی،انتهای ستون معمولا اونایی که توان کمتری داشتند عقب میموندن...و عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگها و پستی بلندی های شدید و همچنین تجهیزات سنگین کار رو خیلی دشوار می کرد...
حمل شش قبضه موشک کنکورس هم که تیم موشکی (سید مصطفی و سید مجتبی و...) به همراه داشت کار رو دشوارتر میکرد...و مجبور بودیم از بچه ها کمک بگیریم...
سید مجتبی حسینی با اون قد رشید و هیکل ورزشکاریش حسابی به بچه ها کمک میرسوند و به قول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد...
و بعضی که اصلا توقعش رو نداشتی، مثل یکی از بچه های تخریب که اصلا وظیفه ای نداشت موشکها رو که هر کدوم حدود 24 کیلو وزنش بود رو به دوش میکشیدند
حدود نیمی از مسیر راه رو رفته بودیم و سختی کار خودش رو نشون میداد...
سردار حاج حسین بادپا که هم از جانبازای دفاع مقدس و هم جبهه ی مقاومت بود به سختی راه می رفت و البته هیچی به روی خودش نمیاورد...طوری که بعضی مواقع میدیدیم نمیتونه ادامه بده و مجبور میشدیم زیر بغل هاشو بگیریم...
تو اون عملیات اولین و مهمترین آیتم، سرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود...
حمل موشکها هم از یکطرف سرعتمون رو کند میکرد...
طوری که بعدا متوجه شدیم به خاطر سختی بسیار زیاد کار و بعضی هم که تعهد نداشتن و البته بسیار روشون فشار بود، تو اون تاریکی، چند تا از موشکها رو لای سنگها جا گذاشتند/:
کم کم رسیده بودیم تو دل دشمن و حرکت صامت در دستور کار بود...
دونفر از ناوبرهامون که مسئولیت هدایت گردان رو بعهده داشتن به همراه تامین، جلوتر از بچه ها حرکت می کردن و با نشانگرهای فسفری،به فواصل تقریبا مشخص و جاهایی که توی شیارها و از دید دشمن دور بود، یه دونه روی زمین میذاشتن و به وسیله اونا مسیر مشخص میشد...
خستگی و تشنگی، کم کم فشار میاورد... طی مسیر و تو اون سکوت شب، یه مرتبه همراه با صدای شلیک، صدای آه و ناله ی بلندی به گوش رسید...
تو اون شرایط که باید سکوت محض حاکم باشه، خودمو به سمت صدا رسوندم و فورا دستهامو گرفتم جلو دهان کسی که فریاد میکشید و دایما ازش میخواستم که سرو صدا نکنه...چرا که هر لحظه ممکن بود عملیات لو بره و اون منطقه به کشتارگاه تبدیل بشه...
بعد کلی بررسی، تو اون حالت که کوچوترین چراغی هم نمیتونستیم روشن کنیم،متوجه شدیم، یکی از بچه ها اسلحه اش چرخیده بود و سلاحش از ضامن خارج شده و سهوا گلوله ای شلیک و از قسمت ساق پا وارد و از ناحیه ی کف پا خارج شده بود و بعلت خرد شدن استخوان قلم پا و کف،درد شدیدی داشت...
(سلاحها بندش بصورت حلقه ای از توی گردن رد شده بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت و طی مسیر و قدم برداشتن به بدن برخورد داشت و قبلا مسلح شده و به حالت ضامن بود...)
اون جا حدود یک کیلومتری دل دشمن بودیم...و نه راه پس داشتیم و نه راه پیش...
|2|
مجبور شدیم مجروح رو با چهار نفر و دو عدد بیسیم همونجا بذاريم تا فردا که منطقه آزاد شد، بریم کمکش...
صدای سیدابراهیم هم که مدام تو بیسیم پیجم میکرد و میگفت ابوعلی،چرا به کارت سرعت نمیدی و اگه به روشنی هوا برخورد کنیم و دیر برسیم پای کار،اینجا کربلا میشه از یک طرف و عقب موندن تعدادی از بچه ها هم که طاقتشون سر اومده بود از طرف دیگه، حسابی کلافم کرده بود و با حرفهای حاج حسین که میگفت توکلمون به خدا، خودمو آروم میکردم...
چون یه عده از بچه ها عقب مونده بودن و دستور اکید سید ابراهیم هم این بود که حتی یکنفر از بچه ها نباید از تو عقب بیافتن و تو باید آخرین نفر باشی، هرچه التماس میکردم که بجنبین و سریع باشین، افاقه نکرد...
خلاصه اونجا سید،پشت بیسیم خطاب بهم چندتا لفظ سنگین بکار برد، منم که چاره ای نداشتم و تا بحال اونجور عصبانی ندیده بودمش، اخمام رفت تو هم که چرا سید خودش رفت جلو و منو با این شل و ولها اینجوری گذاشت...
خلاصه اون کاری که نباید میشد، شد...
عقب موندیم و راه رو گم کردیم...
نقشه رو باز کردم و چون GPS دست سید بود،نتونستم مسیر رو پیدا کنم و حدود یک کیلومتر راه رو اشتباه رفتیم...
بعد حدود 20 دقیقه سید پشت بیسیم نهیب زد که کجاااالایی پس چرا نمیایی...
گفتم سید جان ما باید تا الان به شما می رسیدیم ولی فکر کنم موردمون تو زرد از کار دراومد و به جاده خاکی زدیم...
سید گفت یا فاطمه ی زهراااااا (تیکه کلامش بود...وقتی خیلی هول میکرد)
فشنگ رسام همراهمون بود ولی تو اون شرایط امکان استفاده و علامت دادن رو نداشتیم...لذا سید گفت از جاتون تکون نخورید که ممکنه بدتر بشه و برید تو دل دشمن...
دونفر ناوبرمون رو فرستاد تا ما رو پیدا کنن...
بعد حدود نیم ساعت همدیگه رو پیدا کردیم و به مسیر ادامه دادیم...
حدودا نیم ساعت به اذان صبح داشتیم... رسیدیم به یه جاده و صدای چندتا ماشین و موتور میومد...یه عده از بچه ها رو مامور کردیم روی جاده کمین بزنن و ما هم همراه حاج حسین و سید ابراهیم و بقیه رسیدیم به یه خونه که صدای تیراندازی اومد...ماهم به سمت آتش دهنه ی سلاحها شلیک کردیم...
دوتا از بچه هامون مجروح شدن و یه موتور و یه ماشین از اونا رو به گلوله بستیم ...
خلاصه اون خونه ای که قرار شد محل استقرار و فرمانرهی بشه رو پاکسازی کردیم...
4 نفر مرد مسلح و یک زن و چند بچه تو خونه بودن...
به فرموده ی حاج حسین اسرا رو تو یک اتاق قرار دادیم که چند نفر گفتن نه باید زنها رو از مردها جدا کنیم که حاجی مخالفت کرد و گفت با اسرا همون برخوردی رو بکنید که دوست دارید با شما بکنن ...استدلالشم منطقی بود، میگفت اگه جداشون کنید، هزارتا فکر میکنن و ممکنه برامون مشکل درست کنند، ولی وقتی باهم باشن کاری انجام نمیدن...
سریع تو خونه جلسه تشکیل شد و سید ابراهیم گفت ابوعلی بسم الله، یه گروهان بردار و برو نقطه اصلی و سراهی امداد رو مسدود کن و کمین بزن...
چون احتمال وجود مسلحین و کمین اونها متصور بود، لذا اول یه تیم 4 نفره جلو گروهان با فاصله ی امن حدود 50 متری راه انداختم که متشکل از خودم و یه تک تیرانداز با دوربین حرارتی ترمال و کمکش و یه نیروی پیاده....
همینطور که به جلو حرکت میکردیم و تا سراهی حدود 250 متر فاصله داشتیم،تک تیرانداز همینطور که دوربین سلاحش جلو چشمش بود و به چپ و راست نگاه میکرد و حرکات هر جنبنده ای رو رصد میکرد، گفت یه موتوری مسلح داره به سمت ما میاد، گفتم معطلش نکن و بزن تا به اجداد نحسش بپیونده....
اونم چنان زد که هر دوشون با موتور رفتن تو دیوار خونه...
با استرس و هیجان وصف ناپذیری به جلو میرفتیم که یهو تک تیرانداز ایستاد و گفت یه جمعیت زیاد رو در فاصله ی حدود 300 متری میبینم...گفتم چند نفر؟
گفت حدود 50 تا 60 نفر...
حسابی شکه شدیم...
بعد یکم دقت کفت: نه نه صبر کنین
تو دوربین اینا شبیه آدم معلوم میشد ولی آدم نیستن...
گفتم کشتی ما رو، جون بکن بگو ببینم چیه؟
با خنده گفت: گله ی گوسفنده😅
اون سراهی ماموریت اصلی ما بود...
سید ابراهیم گفت خط قرمز ما همون نقطه است و هیچ احد الناسی نباید بتونه از اونجا رد بشه...هر جنبنده ای از قبیل جاندار و بی جان خواست از اونجا رد بشه، بهش مهلت نمیدین...
به همراه سید مجتبی حسینی (مشهد) که فرمانده گروهان بود و تعدادی از بچه ها و همچنین حجت الاسلام مالامیری به سراهی رسیدیم...
سمت راست سراهی یه مدرسه ی دو طبقه بود...تعدادی رو که حدود یک دسته بودند تو مدرسه مستقر کردیم...
یه دسته هم قبل از سراهی، تو خونه ای که به سراهی نزدیک بود مستقر شدند و اطراف خونه رو پوشش دادند و دسته ی سوم هم سید زمان و تعدادی از بچه ها مثل جواد و... سمت چپ سراهی تو یکی از خونه ها و اطرافش موضع گرفتن...نماز صبحمون رو هم در حال حرکت خوندیم و تو اون وضعیت تشنگی و خستگی خیلی فاز داد...
هوا کم کم داشت روشن میشد و خورشید هم خودنمایی میکرد...
|3|
سکوت سنگینی حاکم شده بود...تا حدود ساعت 8 صبح خبری نبود...
تو این فاصله بچه ها به پاکسازی اطرافشون پرداختن و از مواضعشون سرکشی میکردم...
حین پاکسازی یکی از بچه ها به خونه ای مشکوک میشه و سعی میکنه درب خونه رو باز کنه که موفق نمیشه و از فاصله ی نزدیک به قفل درب تیراندازی میکنه که گلوله اصطلاحا کمونه میکنه و به پاش برخورد و از ناحیه ی کف پا جراحت و شکستگی عمیقی پیدا میکنه....پشت بیسیم یکی از مسول دسته ها با لهجه و گویش غلیظ افغانستانی گفت:حاجی پای فلانی "میده"شده...منم متوجه منظورش نشدم و نمیخواستم سوتی بدم مجدد پرسیدم چی شده؟
که اونم حرفش رو تکرار کرد...
تو اون شرایط دویدم که برم پیشش، کناریم متوجه شد و گفت ابوعلی، یعنی پاش داغون شده...چون راه امدادمون بسته شده بود و نمیتونستیم با عقبه مون در ارتباط باشیم، مجبور شدیم مجروحین رو نگه داریم. ..
کم کم احساس کردیم از ارتفاعات و منطقه های اطراف دارن میکشن جلو...که از لای شیارها و سنگها 3 نفرشون اومدن جلو و با دیدن این قضیه، به همراه شهید سید مجتبی حسینی(فرمانده گروهان) به سمتشون تیراندازی کردیم و یکیشون به پهلوش تیر خورد، همینکه دو نفر دیگه خواستن اونو بکشن عقب، با تیراندازی شدید ما مواجه شدن و به حال خودش رها کردنش و رفتن...
با پوشش آتش بچه ها کشیدم جلو و خودمو رسوندم بالا سرش و پشت بیسیم اعلام کردم که یه اسیر گرفتیم و این برا روحیه ی بچه ها عالی بود...
سید مجتبی و سید زمان هم خودشون رو بهم رسوندن و من که داشتم وضعیتش رو بررسی میکردم، گفتند که اذیتش نکنم...
خستگی شب قبل و بی خوابی، خیلی فشار آورده بود...منتظر بودیم خط امدادمون باز بشه و آذوقه و مهمات بهمون برسه...
قبضه و موشک GPS که توسط بچه های موشکی به محل آورده شده بود به دستور سید ابراهیم در جای مناسبی باید نصب میشد...که سید مصطفی موسوی اومد پیشم و با مشورت هم قرار شد رو پشت بام مدرسه مستقرش کنند تا اگه خودرو یا محمول دشمن از توی جاده به سمتمون اومدن مورد اصابت قرار بگیرن...
بعد چند دقیقه سید مصطفی پشت بیسیم گفت:حاجی این جایی که نصبش کردیم جای مناسبی نیست و درست روبرومون ستونها و سیمهای برق مزاحمند و موشکهای GPS به محض برخورد به کوچکترین مانعی، حتی یه سیم کوچک، قبل از اصابت به هدف ، منهدم میشه...
دیدیم نه فرصتی داریم و نه چاره ای، با مواد منفجره، ستونها رو خوابوندیم و یه مسیر امن برا شلیک آماده شد...
دشمن فشار سنگین و بی امانی رو آورد...و با تک تیراندازهایی که اطراف، مخصوصا بالای منابع بلند آب و جاهای مختلف مستقر کرد، عملا ابتکار عمل رو دستش گرفته بود...
بچه ها یکی یکی پر پر میشدن...
در دور دست میدیدم که دارن نیرو وارد میکنن و ماهم چون خط امداد و پشتیبانی مون مسدود شده بود، و توان انتقال مجروحین و شهدا رو به عقبه مون نداشتیم و هر چه زمان میگذشت،روحیه ی بچه ها ضعیفتر و شکننده تر میشدن...
جیره ای که از شب قبل همراهمون بود ،بعلت سختی راه و طاقت فرسا بودنش، در همون ساعات اولیه تموم شده بود و تشنگی رو بچه ها حسابی فشار میاورد، طوری که از پیاده روی طولانی با اون شرایط شب گذشته و بیخوابی و همچنین درگیری سخت با دشمن، دهانها همه خشک و بعلت فعالیت زیاد،سوزش شدیدی در ناحیه ی گلو حس میکردیم...
پشت بیسیم مدام تقاضای کمک و پشتیبانی داشتیم،که دوتا ماشینمون اومدن که بهمون کمک برسونند و زیر دید و تیر شدید دشمن ، زمین گیر شده و ماشینها سوراخ سوراخ شدند...
سید ابراهیم هم که به اتفاق حاج حسین و عده ای از بچه ها تو خونه ی دیشبی زمین گیر شده بودند و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بودند...
شرایط اون زمان و مکان واقعا با این چند کلمه، غیر قابل وصفه...و واقعا کربلایی به پا شده بود...
به دستور سیدابراهیم، از مواضع و سنگرهای بچه ها سرکشی میکردم و توصیه های لازم رو متذکر میشدم...
و چشمم که به شهدا و مجروحینمون می افتاد حسابی شرمنده شون میشدم که نمیتونم کار زیادی براشون انجام بدم و فقط مقاومت میکردیم تا بلکه روزنه ی امیدی باز بشه...
بله روز میلاد آقا امام باقر علیه السلام، بچه هامون یکی یکی با لب تشنه پر پر میشدن...
و مهماتمون هم تقریبا رو به پایان بود...
حاج حسین که خیلی آدم تو داری بود واصلا لب به شکایت و اعتراض نمی گشود، دیدم پشت بیسیم صداش در اومد و به امام حسین علیه السلام قسم داد که یکی یه کاری بکنه...
تو همین حین بود که پشت بیسیم شنیدم سید ابراهیم مجروح شده و حاج حسین گفت اگه یه بی ام پی (نفربر) نفرستین ، سید ابراهیم و بچه ها از دست میرن...
بی ام پی اول اومد و زیر آتش شدید دشمن دووم نیاورد و برگشت...
|4|
دوباره حاج حسین پشت بیسیم به حالت التماس گفت: مهماتمون هم تقریبا تموم شده و ممکنه هر لحظه اسیر بشیم...و این موردی بود که همه ی بچه ها بهش مبتلا بودن...اون لحظه من از مدرسه که بچه های موشکی و شیخ ابوقاسم و سید مجتبی و....مستقر بودن، خودمو به سمت چپ سراهی که سید زمان و جواد و ...مستقر بودن رسونده بودم و اونجام کلی مجروح و شهید داشتیم...
تیربارهامون دیگه مهماتی نداشت و کلاشهامون هم هر نفر کمتر از یک خشاب...
منم که شب قبلش بجای سرامیکهای ضد گلوله، 8 تا خشاب اضافه برداشته بودم و تو جیب جلیقه ام بجای سرامیکها قرار داده بودم...و با سینه خشابم جمعا 13 خشاب داشتم که حدود 8 تاشون رو زده بودم و 5 تا باقیمونده رو میخواستم به حاج حسین و سید برسونم...
از بچه ها خداحافظی کردم و علیرغم اصرار بچه ها با توجه به پوشش تک تیراندازهای دشمن مبنی بر موندنم ، توجهی نکردم و با سرعت به سمت سید وحاجی دویدم....
تو اون فاصله ی حدود 300 متری، در حدفاصل 100 متر اول با توجه به اینکه جاده توی خط القعر قرار داشت و از دید و تیر دشمن در امان بود، خطری متوجهم نشد...
از اصطلاحا خط القعر( گودترین محل اون منطقه)در اومدم وتو مسیر و دید دشمن قرار گرفتم...تازه فهمیدم تو چه مخمصه ای گیر کردم(از ساعتی قبل هم ضبط صوت گوشیم هم روشن بود و تمام صوتهای حین درگیری رو ضبط می کرد و البته اونجا کاملا ازش فراموش کرده بودم) و از چند جهت تیر میومد...
به قدری آتش شدید بود که هر لحظه منتظر این بودم با گلوله ای بر زمین بیوفتم...
به قدری گلوله دور واطرافم رو زمین می نشست و خاک هاش به سر و صورتم می پاشید که فکر میکردم اون نامردا هر چی مهمات دارن، رو سر من خالی کردن...
و در همون حالت ،اشهدم رو با صدای بلند میخوندم...
به وضوح نفیر گلوله ها رو که از اطرافم، مخصوصا از کنار سر و صورتم رد میشدن رو حس میکردم و خدا میدونه دربعضی موارد، اینجوری حس میکردم که تغییر مسیر گلوله ها از مقابل صورتم، اتفاقی نیست و اونجا متوجه شدم که رفتنی نیستم....
خلاصه رسیدم به نزدیک اون دوتا ماشین و درست مقابل اون خونه ای که حاج حسین، سید و بقیه بودن...
حدود 30 متری بچه ها، حصار اطراف خونه که ازقلوه سنگهای موجود درمنطقه و به ارتفاع حدود 70سانتی متر درست شده بود، کنار بچه هایی که پشت دیوار سنگرگرفته بودن، نشستم...
میخواستم ادامه بدم و به سمت حاجی برم که صدای فریاد حاجی منو به خودم آورد وگفت: مگه نمیبینی قناص یکی یکی بچه ها رو میزنه، سرجات بشین...
از اون فاصله هم نمی شدخشابها رو براشون پرتاب کنم...
وقتی زمین گیر شدم، تازه متوجه شدم، سمت راست و چپم کسی نشسته و چند نفر دیگه هم تو همون راستا نشسته بودن و به صورت پراکنده به اطراف تیراندازی میکردن...
تازه داشتم نفر سمت چپم رو توجیه می کردم که فلانی سرت رو بدزد که چند نفر قناص بچه ها رو میزنن، دیدم که مغزش پاشید رو سنگهای همون دیوار کوتاه که پشتش سنگر گرفته بودیم و دقیقا به حالت سجده سرش افتاد رو زمین...نگاه کردم دیدم کنار گوش سمت راستش تیر خورد واز سمت چپ سرش خارج شده بود...
بله حدود اذان ظهر بود که دیدم اول وقت لبیک گفت و رکوع نرفته، سجده رفت...
سمت راستیم رو صدا کردم بهش گفتم حواست باشه کناریمون رو هم زدن که دیدم جواب نمیده،دوباره صداش کردم دیدم جواب نمیده، تکونش دادم ومتوجه شدم که اصلا حواسش نیست و انگار تو این دنیا حضور نداره...
بعد که دقت کردم دیدم تو اون شرایط اصطلاحا هنگ کرده...تا اومدم عکس العملی نشون بدم، دیدم به پشت افتاد...تیر دقیقا تو گلوش خورد...
منم حسابی کفری شده بودم...از ایمان ضعیفم همونجا داد زدم...خدااااااا این چه امتحانیه که داره سرم میاد؟!
یا منم ببر یا یه راهی باز کن...
بی ام پی دوم خودش رو رسوند و از روی مهماتی که بی ام پی اول آورده بود و وسط جاده انداخته بود و از ترس هدف قرار گرفتن با موشک،صحنه رو ترک کرده بود،رد شد و تقریبا غیر قابل استفاده شد،هر چند که بخاطر قرار گرفتنشون توی فضای باز و وسط جاده ،بخاطر اجرای آتش تک تیراندازها، عملا غیر قابل دسترسی و استفاده بود...
و خودش رو به بچه ها رسوند،تو این فاصله هم کلی به سمتش موشک آر پی جی و اس پی جی و...شلیک شد...
و حاج حسین و سید و بچه ها کنار خونه،زمین گیر شده بودند،طوری که اگه کوچکترین حرکتی میکردن مورد اصابت تک تیراندازها قرار میگرفتن...
راننده بی ام پی با عجله و دستپاچگی سعی در عقب و جلو کردن داشت تا بتونه درب بی ام پی رو که در عقبش قرار داره رو به نزدیک بچه ها هدایت کنه،که توهمین تحرکات باستون بتنی خونه برخورد وتخریب شد و منم که شاهد صحنه بودم،هی جوش میزدم که نکنه تو این شیر توشیری،بچه ها رو له کنه...
مسلحین کم کم حلقه محاصره رو تنگ تر کردن و کاملا واضح دیدیم که ازسمت چپ مثل گرگهایی که به گله میزنند،نفوذ کردند و از فاصله حدود 10 تا 15متری به سمت بچه ها تیراندازی کردن...
|5|
مجروحین به همراه سید ابراهیم سوار بی ام پی شدن...حاج حسین که مجروحین رو سوار کرده بود،خودش ازهمه آخرتر قصد سوار شدن داشت که مورد اصابت قرار گرفت ودستش از دست سیدابراهیم که میخواست حاجی رو بکشونه تو،جدا شد(سید گفت که خود حاجی دستش رو از دست سید جدا کرده بود)نوادگان معاویه به قدری نزدیک شدن که رگبار رو داخل بی ام پی گرفتن و سید میگفت که گلوله ها وقتی به بدنه ی داخل بی ام پی برخورد میکردن،کمونه کرده و چندین بار بین در و دیوار داخل رد و بدل میشدن ودرست همونجا گلوله ی دوم به پهلوی سید ابراهیم خورد...
خلاصه بی ام پی از اون مهلکه خودش رو خارج میکنه، اما بدون حاج حسین...
ماهم دیدیم که چاره ای جز شکستن محاصره نداریم، پشت بیسیم اعلام کردم:هر کسی که صدای منو میشنوه فورا خودش رو به ما برسونه و از قسمت پشتی حلقه ی محاصره رو بشکنیم و عقب نشینی کنیم...
در اون حالت از سه طرف محاصره ی کامل بودیم و از قسمت پشتمون دشمن در فاصله ی دوری قرار داشت...
که همونجا تو اون شرایط سخت،سید مصطفی موسوی اعلام کرد:حاجی قبضه ی GPS رو چکار کنم؟
منم از کوره در رفتم و گفتم: اون قبضه بخوره تو سرت....جونتو بردار و بکش عقب...
اونم با همون آرامش خاص و همیشگیش گفت: خوب چیکار کنم این قبضه دست من امانته...
تو اون شرایط سخت تشنگی، خستگی و بی مهماتی، دیگه جای وایستادن نبود...
بچه ها خودشون رو رسوندن و با آتیش پراکنده و پوشش ،حرکت کردیم...
و دشمن هم که حسابی روحیه گرفته بود و تعدادی از بچه ها رو هم اسیر کرده بود، به سمتمون تیراندازی میکرد...
دیگه نایی برای ادامه ی مسیر نمونده بود...
بچه ها سرامیک ها رو در میاوردن و تو مسیر می انداختن، حتی تحمل سنگینی یه نارنجک هم ازمون سلب شده بود...
از یه مسیر دیگه و درست تو دل دشمن و حدود 8 کیلومتر راه رو که تا مواضع خودی داشتیم رو طی میکردیم...
تو همون مسیر چند نفر دیگه ای رو از دست دادیم...
منم که آخرین نفر ستون بودم، چشام سیاهی تاریکی می رفت و هر لحظه فاصله ی خودم رو با بچه ها بیشتر احساس میکردم،به خودم اومدم و دیدم اگه عقب بمونم ، اسیر شدنم قطعیه...بالاخره خودم رو رسوندم و تو مسیر تجهیزات بچه ها رو روی زمین میدیدم...
سید مجتبی حسینی رو هم که قبلا قضیه اش رو گفتم و همچنین شهید مالامیری که چطور از خودگذشتگی کرد و کنار اون مجروح موند و گفت من چطوری اینو که مجروح شده تنها بذارم، فردا چی جواب بدم و حتی از روحیاتی که ازش سراغ داشتم ، دغدغه ی اینو داشت که بعدا بگن معلممون درسایی که به ما میداد رو خودش عمل نکرد..
یه مورد دیگه که یادم رفت عرض کنم این بود که تو اون شرایط بیسیم های آنالوگمون (داخلی)توسط دشمن شنود میشد و اومده بودن روی شبکه مون و با فارسی صحبت کردن و بعضی الفاظ رکیک نسبت به اهل بیت ، روحیه ی بچه ها بیشتر بهم میریخت...
بعد اینکه با اون وضعیت رسیدیم به عقبه، چند تا ماشین اومده بودن دنبال بچه ها...
و آذوقه ای که قرار بود بیاد تو خط، رو هم انباشته شده بود و با دیدن آب و غذا مثل کسایی که از قحطی در اومده باشن ، خودمونو انداختیم رو آب و خوراکی ها...
آبی که در دهان نمونده بود، همون یه مقدار کمی که کف از دهان میومد و از دهان خارج میکردیم ، بعضا همراه خون بود...
بعد از خوردن آب، یه ظرف حلوا شکری برداشتم که بخورم، وقتی یک تکه ازش کندم و خوردم، ناخوداگاه همشو از دهانم خارج کردم و دیدم که خونی شده...بله دهان و گلوی بیشتر بچه ها زخم شده بود...
بعد از اون تا مدتها که حلوا شکری میدیدم حالت تهوع میگرفتم...
بعد از اون به دستور فرمانده ، قرار شد بچه های باقیمانده رو سر خط کنیم و همونجا خط پدافندی تشکیل بدیم ...که با اون شرایط بچه ها،اصلا عملی نشد...
و از همونجا هم مجبور شدیم چند کیلومتر دیگه عقب نشینی کنیم و همون نقطه ی رهایی رو تثبیت کنیم...
|6|
از زمان جدا شدن از مجروحین، نقطه شون رو با جی پی اس ثبت کردیم و تذکر اکید دادیم که اگه از آسمون سنگ هم اومد جاتون رو ترک نکنید تا بیاییم دنبالتون، چون اگه راه بیافتین صد در صد گم میشید و ممکنه اشتباها برید تو دل دشمن ،موارد امداد رو به بچه ها گفتیم و با شریان بند هر چند دقیقه یه بار بالای زخم رو میبستن و باز میکردن تا جلو خونریزی رو بگیرن...تا آخرش ، مدام منو پیج میکردن و کمک میخواستن، ماهم که تو اون معرکه گیر کرده بودیم و هیچ چاره ای نداشتیم...
بعد از اینکه خلاص شدیم، رو شبکه پیجشون کردیم و اونا گفتن که ما محل رو ترک کردیم...
دو دسته شده بودن...و متاسفانه مجروح رو تنها گذاشته بودن و هر دو نفر با یه بیسیم از هم جدا شده بودند...
بیسیم هایی هم که در اختیارشون بود، یکی سراسری(دیجیتال) و دیگری داخلی(آنالوگ)بود...
و از هر دو گروه پرسیدم که موقعیت؟
و طبیعی بود که نمیدونستن تو چه موقعیتی هستن...
خلاصه با کلی نشونی دادن و اینکه تو جهت یابی ضعف داشتن و عدم توجه به تذکرات مبنی بر عدم ترک موقعیتشون، کارمون رو خیلی سخت کردن...
گروه اول رو از پرسیدن پوشش گیاهی منطقه و جهت غروب خورشید هدایتشون کردیم و بالاخره بعد کلی علامت دادن و راهنمایی با تیراندازی آوردیمشون...
و گروه دوم هم میگفت تو مسیرمون یه منبع آب بتنی میبینیم که تو اون منطقه کلی از اون منابع بود...
خلاصه اونا رو هم تقریبا با همین شیوه و با آوردن خودرو محمول دوشکا و تیر اندازی در نزدیکی محلشون از دل دشمن کشیدیم بیرون...
ولی متاسفانه اون مجروح اسیر شده بود و فردای اون روز فیلمش از شبکه ها پخش شد.
|نکتہ| این متن به طور کامل توسط شهید نوشته شده 💔🚶♂
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
#پروفایل 📱
و حسن اولئک رفیقا ((((:💔
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿