eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
525 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 🌸🌿 بے تُ هر شب همدم مݩ میشود یڪ قطعھ عڪس ... عڪس هم بد نیست اما اصل کارۍ بھتر است 🌱
🎤 آبان سال ۱۳۹۰ بود، من اهواز خدمت پدر بودم. از اخبار ساعت ۱۴ متوجه شدم که سردارتهرانی‌مقدم و چندتا از نیروهاشون در انفجار موشکی شهید شدند. شب بود که مصطفی طبق معمول همیشه زنگ زد و احوال‌پرسی کردیم ولی اون صدای شاد همیشگی را نداشت، وقتی بیشتر ازش جویای حال خودش و بچه‌ها شدم گفت: "ما خوبیم مامان، نگران نباش." بعد گفت: مامان دوتا از دوستام که یکی از آن‌ها همسایه ما و شب حنابندانش بود به شهادت رسیدند. خیلی بهم‌ریخته و ناراحت بود. من سریع بلیت گرفتم و برگشتم تهران، که در مراسم شرکت کنم. زمانی که در مراسم خاکسپاری بودم جمعیت زیادی شرکت کرده بودند. من کناری ایستاده بودم. به تنها چیزی که فکر می‌کردم مادران این دو شهید بود، که یه دفعه صدای آشنایی به گوشم رسید؛ که می‌گفت: "مامان دعا کن که خداوند به من هم توفیق شهادت بده و منو کنار جوادسلیمی دفن کنن..." من یه دفعه برق از چشمانم پرید که مصطفی تو این جمعیت چطور تونست من رو پیدا کنه و چنین دعایی از من بخواد. در اون لحظه داشتم به مادران شهدا فکر می‌کردم و چیزی از احساسشون درک نمی‌کردم، ولی الان دارم با تمام وجودم درکشون می‌کنم. حتی کلمه مادر روی قلبم سنگینی می‌کنه. مصطفی دقیقا در آبان نود و چهار یعنی بعد از چهار سال به آرزوش رسید. عکس فوق بالای مزار خودش و در جوار شهدای ، و است. راوی ✍🏻 مادر شهید ·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠·         @ShahidMostafaSadrzadeh      ·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠·
شهید مصطفی صدرزاده
#کلام_یار 🎤 #دلتنگی_شهدایی سال هشتاد حوزه علمیه بود ، می خواست بره نجف برای درست خوندن ، ولی جور ن
🎤 زمانی که درس می خوند ، بهش می گفتم دوست دارم در لباس طلبگی ببینمت 💕 گفت : مامان این لباس پیامبر ، مسئولیتش سنگین هست ، کسی باید این لباس را بپوشه، که بتونه بهترین الگو باشه و هیچ خطایی ازش سرنزنه . من در حدی نیستم که این لباس را به تن کنم...🌹 راوی✍🏻 مادرشهید مصطفی در سن ۲۱ سالگی ❤️ ༺🔶 ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌ @ShahidMostafaSadrzadeh ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══ 🔶‌‌‌‌‌‌‌༺
🎤❤️ ✅ یادمه همسایه شون میخواست اسباب کشی کنه، مصطفی بهش گفت ما میخوایم فرش هاتون رو بشوریم. یک بچه ی سوم دبیرستانی سه تا فرش دست بافت رو کول کرده بود و آورده بود توی حیاط خونه شون و شست. منم رفتم کمکش و کلی با همدیگه آب بازی کردیم . ✅ هرجا می دید کسی کمک لازم داره، می رفت برای کمک. ✅ روی بچه بسیجی ها خیلی حساس بود. هرجا می دید یه بچه بسیجی مظلوم واقع شده می رفت کمکش. ❤️ ╭ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╮ @ShahidMostafaSadrzadeh ╰ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╯
🌷😍 🔻یه شب می خواستم وارد اتاق فرماندهی بشم که آقا سید داشت ميومد بیرون . موقع خوردن شام بود .😋 گفت: ابوزینب به شما همراه شام نوشابه دادن?! خندیدم و گفتم : نه بابا ! 😏 نوشابه کجا بود، نوشابه فقط مال فرماندهیه.. به بقیه نوشابه نمیدن که.. گفت : شوخی نکن جدی باش.😎 گفتم: جدی جدی، باور کن ،نوشابه ندادن به بقیه..😕 نوشابه ها رو برداشت رفت دم در لجستیک.. 😶 گفت :آقا سید به بقیه نوشابه دادی?!! مسئول لجستیک گفت: نه. سید گفت: چرا؟!! گفت: چون نوشابه کم بود، به همه نرسید، یه چند تایی فقط به فرماندهی دادم. سید ابراهیم همه نوشابه ها رو پس داد و گفت: اگه به بقیه نوشابه دادی سهم ما رو هم میدی ،اول هم بچه ها.. اگه به اونها چیزی نرسید به ما هم نمیدی.. ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
🎧💔 کار کردن برای خدا با زبان روزه و تنی خسته... برای باید تلاش کرد... باید با تنی خسته برای خدا کار کرد...☝️ 📌مصطفی خیلی مقید به ‌ های مستحبی بود. دهه ی اول ذی الحجه سال ۸۴ را به مدت هشت روز روزه گرفت... ایامی که روزه بود فعالیت کاری بسیـــاری داشت...😞 📌کارهای پایگاه و هیئت ، پست های شب، توان مصطفی را گرفته بود... 📌عصر روز  هشتم  اومد منزل ، مدام تلفنش زنگ می خورد 📱،اون روز نتونست استراحت کنه ،با ضعف بسیار زیاد و خستگی بلند شد که بره دنبال کاراش😞🚶 ،وکه از پایگاه بسیج تماس گرفتن. 📌ازش خواهش کردم ، روزه هستی بذار بعد از افطار برو الان نزدیک افطاره 📌 :  لطفش به اینه  که با زبان روزه برا خــدا قدم برداری☺️ تا دم در دنبالش رفتم شاید از رفتن منصرفش کنم... 📌هنوز در بسته نشده بود که ،یه دفعه صدای مهیبی اومد😨 یه لحظه در رو باز کردم خودم رو بالای سر مصطفی دیدم، که از پله ها پرت شده بود پایین و تمام سروصورتش خونی شده بود😳😱 📌بهش گفتم : دورت بگردم خدا راضی نیست که تو به خودت این همه ریاضت بدی... 📌مصطفی داشت خودش رو برای امتحان های خیلی سخت آماده می کرد که به چنین درجه بالایی برسه🕊 .... ان شاالله خداوند به ما هم چنین توفیقی عنایت فرماید...🌺 راوی مادر شهید❤️ ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
🎤 مصطفی حدود سالش بود ، نزدیک محرم ،مسجد داشت آماده می شد، که دسته ی عزاداری آماده شود. مصطفي رفت از عزاداران مسجد خواهش کرد که یازنجیر بزند.🌹 ازمسجد بیرونش کردن، گفتن : شما بچه هستید، نظم دسته ی عزاداری را ،بهم می ریزید .😔 خیلی ناراحت شد، وقتی برای من تعریف کرد ،گفت: مامان من سال دیگه خودم دسته راه می ندازم .🙏 واقعا همین شد وسال بعد باکمک برادر وپسر عموها وباقی دوستانش یک راه انداخت.🌹 از همان کودکی خوب می کرد، بسیار باهوش وزیرک بود .🌹 در بازیها سریع بود ، افکار طرف مقابل را متوجه می شد. راوی ✍ مادر بزرگوار شهید ♥️ ·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●•٠· @ShahidMostafaSadrzadeh ·٠•●♥♡✿🌿✿♡♥●.'
🎤💔 مصطفی همیشه با وضو بود. یه بار نصف شب بیدار شد دیدم آب خورد. بعد وضو گرفت، رفت در رختخواب که بخوابه، بهش گفتم: مصطفی خواب از سرت نمی پره؟ گفت:کسی که وضو میگیره و می خوابه تازمانی که خوابه، براش ثواب عبادت می نویسند. راوی✍️ مادر بزرگوار شهید ❤️ ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
🎤💔 اگرمتوجه می شد از کسی که سید هست خطایی صورت گرفته خیلی غصه می خورد. می گفت: متوجه نیستند که به خاندان پاک رسول (صلی الله عليه و آل و سلم) وصل هستند. ای کاش می دانستند با بعضی کارها باعث ناراحتی جدشون می شوند. راوی✍️ مادر شهید ❤️ ╭─┅─♥️💛🌸💛♥️🍂─┅─╮ @ShahidMostafaSadrzadeh ╰─┅─🍂♥️💛🌸💛♥️─┅─╯
🎤 یک روز با مصطفی درمورد واجبات و محرمات صحبت می کردیم. اینکه چه جایگاهی در زندگی های امروزی دارد و چقدر به انجام واجبات و ترک محرمات اهمیت داده میشود. گفت: "واجبات و محرمات که تکلیف اند چیزی که انسان را به خدا نزدیک تر می کند مستحبات است خدمت کردن به خلق خدا یا نماز شب یا اینکه مستحباتی مانند غسل جمعه" همسر مصطفی می گفت: "وقتی ایران بودن خودشون بچه ها رو غسل جمعه می دادند زمانی هم که نبودن زنگ می زدند و یادآوری می کردند." ❤️ ╭ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╮ @ShahidMostafaSadrzadeh ╰ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╯
🌸🌿 یکی از رفقای مشهدی سید ابراهیم میگفت: شب شهادت امام صادق (ع) بود، سید ابراهیم با برادر شهید قاسمی دانا اومدن هیئت.....🌹 هیئت ما اون زمان نزدیک به ۱ سال بود تاسیس شده بود و کم جمعیت بود .🙏 هیئت تمام شد. نزدیک ۶ نفراز بچه ها موندیم با سید ابراهیم صحبت کردیم. سید ابراهیم از حسن تعریف می کرد ،آخرش که می خواست بره به ما گفت: همیشه با اخلاص باشید و اصلا به جمعیت هیئت که کم یا زیاد ،هستن نگاه نکنید.🙏🌹 مهم آن معنویت و # خلوص نیتی هستش که باید تو هیئت ایجاد بشه....🙏 سید ابراهیم تک بود، فردی با اخلاص و مظلوم. ❤️ 💚 ┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛 @ShahidMostafaSadrzadeh 💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
🎤 یکی از خصوصیات بارز سید ابراهیم ادبش بود. یه روز که برای نماز صبح به مسجد رفتم، سید ابراهیم رو داخل مسجد دیدم،رفتم جلو که سلام کنم . این پسر به حدی باادب بود که انسان فکر میکرد هر لحظه امکان داره دستمو ببوسه.🙏 با تعجب بهش گفتم سید ابراهیم اینجا چیکار میکنی ؟تو وضع جسمیت خیلی خرابه چندتا ترکش خوردی باید استراحت کنی . چه جوری خودتو رسوندی مسجد؟؟🌹😔 با این وضع جسمی.... سید ابراهیم گفت: حاجی خدا دوست داره من بنده ش رو اینجوری ببینه.🙏 راوی ✍🏻 یکی از دوستان شهید ❤️ ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
🎤 مصطفی نوروز 93 سوریه بود. وقتی برگشت برای آخرین بار با هم برای دیدن مادربزرگش به اهواز رفتیم. بی بی به مصطفی دو برابر بیشتر از نوه های دیگر عیدی داد و به او گفت: "چون تو سرباز عمه ام هستی" بعد از مصطفی پرسید "حالا دیگه راه باز شده؟ می توانی مرا به زیارت عمه ام ببری ؟" مصطفی گفت: "بی بی جان نیاز به دعا هست." بی بی گفت: "شما وظیفه خودت را انجام دادی حالا به زن و بچه ات برس." مصطفی خم شد دست و زانوهای بی بی را بوسید و گفت: "بی بی دورت بگردم اگر همه به فکر زن و بچه باشن پس چطور راه باز بشه که شما به زیارت عمه ات حضرت زینب(س) بروی؟" مصطفی برای همه جوابی داشت. و بی بی در جوابش گفت: "خداپشت و پناهت باشد خیلی مواظب خودت باش به خاطر زن و بچه ات میگویم؛ میدانم که راهت درست است." ❤️ ༺🔷 ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌ @ShahidMostafaSadrzadeh ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══ 🔷‌‌‌‌‌‌‌༺
💔 💚 یه چند روز قبل از عملیات بصرالحریر، با جمعی از دوستان ، شامل سید ابراهیم،ابو عباس، ابو زینب، دانیال، سید سجاد و...نشسته بودیم ... شهید صدرزاده با حالت خیلی جددددی رو به یکی از بچه ها،شروع کرد به تعریف کردن خواب دیشبش... خواب دیدم که قیامت شده ،حساب کتاب و پل صراط و... خلاصه بهش گفت : من تا اومدم از پل صراط رد بشم، پاهام لرزید و از پل افتادم و دست و پاهام شکست، خیلی غصه خوردم و حالم گرفته بود که سنگینی بار گناه و معصیت، نذاشته از پل رد بشم و وسط راه سقوط کردم... با خودم درگیر بودم که تو (اشاره به همون رزمنده )اومدی و خیلی سبک بال و با شادی داشتی از پل عبور میکردی که متوجه آه و ناله ی من شدی و دلت به حالم سوخت و چون دست و بالم شکسته بود، من رو روی پشتت سوار کردی و با خیال راحت از پل صراط عبور کردی... خلاصه، رسیدیم دم در بهشت... تو هم یه حس خیلی خوبی داشتی و از اینکه تونسته بودی من رو هم از پل رد کنی، احساس غرور میکردی... نگهبان بهشت تا چشمش به ما افتاد و دید من روی پشت تو ام، با صدای خیلی محکمی رو به من گفت : خودت بیا تو و افسار.... رو ببند دم در...😂😂😂 کل بچه ها از خنده ترکیدن... اینقدر جدددی تعریف میکرد که تا لحظه ی آخر هیچ کس فکر نمیکرد سید داره همه رو فیلم میکنه... (ناگفته نمونه که این جوک رو روز قبلش برا سید تعریف کردم و تا یه ربع خندش قطع نميشد و گفت امروز سوتی ندی میخوام اسکولش کنم)😂 ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💕🎤 چند روزی میشد که اومده بود سوریه... سیدابراهیم گفت تو بچه ها دنبال چند نفر بگرد که به دردمون بخورن... یکی میخواستیم برای مسئولیت قسمت نیروی انسانی که هم خط خوبی داشته باشه و حداقل دیپلم باشه... بین بچه های جدید الورود که به خط شده بودند پرسیدم یه نفر که خطش خوبه دستش رو بلند کنه.... یه نفر دستش رو بلند کرد گفت من خطم خوبه. پرسیدم تحصیلاتت چقدره؟ گفت:سوم ابتدایی منه بیمعرفت گفتم نه بشین، به دردمون نمیخوری😔 با ناراحتی ناشی از برخورد من که تو چهره اش هویدا بود، نشست. مجدد پرسیدم که کسی جواب نداد... جعفرجان دوباره بلند شد و با لحن و چهره ی آمیخته با التماس و همچنین لهجه ی شیرین افغانستانی گفت :ابوعلی بیذار من بیام به دردت میخورم..."کاتب خوبی میشم"... هر چی فکر کردم نتونستم یه سوم ابتدایی رو بذارم مسئول نیروی انسانی گردان. خلاصه از ترفندهای سید ابراهیم استفاده کردم و یه استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد. اومد و مشغول شد...اصلا فکر نمیکردم اینقدر زیبا بنویسه...یه خطاط به تمام معنا (فقط هم خط ریز بلد بود) برام جای تعجب بود که با این سواد پایینش چطوری اینقدر زیبا مینویسه... و البته علاقه ی زیادی هم داشت...ازش جریان رو جویا شدم... مفصلا توضیح داد که کلاس خط میرفته و علاقه ی شدید و استعدادش باعث شده بود به این حد برسه... بعد چند روز یه اتاق با امکانات بهش تحویل دادیم و یکی رو گذاشتیم کنار دستش، چون غلط املایی خیلی داشت و گاهی مجبور می شد نامه هایی که می نوشت رو دو سه بار بازنویسی کنه، از آخر هم یه دور نامه رو کامل مینوشتم و میدادم بهش تا پاکنویس کنه 😩 بعد هر چی مراجعات در رابطه با پیگیری اموراتی مثل دکتر و مرخصی و... بود رو میفرستادیم پیشش تا نامه اش رو بنویسه. خلاصه حسابی سرش شلوغ شده بود. یه روز با سید ابراهیم از جلو درب اتاقش رد میشدیم که دیدیم یه برگه نوشته و رو درب اتاقش نصب کرده. به این مضمون: "لطفن بیدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی وورود ممنون" من کلی خندیدم😝 سید گفت: بابا اینا به اندازه ی وسعشونه. دو تا پیشنهاد دادم که سید قبول نکرد. اول گفتم ورقه رو از روی درب بکنم و دوم اینکه در بزنم و توجیهش کنم که در هر دو صورت سید مخالفت کرد و با حرکتش بهم فهموند امر به معروف و نهی از منکر مراتب داره... و عکس العملش این بود: ابوعلی یه برگه به همین اندازه بردار و روش بنویس "ورود به اتاق فرماندهی بدون هماهنگی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است" و نصب کن رو درب اتاقمون... فرداش دیدم ورقه روی درب اتاق نیروی انسانی نیست...👌 جعفرجان هر روز بهتر از قبل میشد...اون خوی ناسازگاری اولیه اش(چند بار با بچه ها دعواش شده بود)کلا تغییر کرده بود... با همه بگو و بخند میکرد.... شب عملیات بصرالحریر تعداد کمی فندک اتمی تحویلمون داده بودن که به مسئولین دسته تحویل بدیم برا روشن کردن فیتیله ی بمب های دست ساز...بین بچه ها تقسیم کردیم ولی شلوغی و ازدحام باعث شد عادلانه تقسیم نشه و صدای همه در بیاد. سید ابراهیم گفت: قضیه چیه منم بهش توضیح دادم. خیلی حالم گرفته شد که به گوش سید رسیده بود و همین قضیه باعث شد فکرم مشغول بشه و حسابی قاطی بکنم... جعفر جان متوجه شد و گفت ابوعلی غصه نخور درست میشه... بعد چند دقیقه خودش رو رسوند و یه جعبه بهم داد...گفتم چیه اینا...گفت همونی که کم داشتی...باز کردم دیدم حدود 50 تا فندکه.!!! گفتم از کجا آوردی؟ گفت از لوژستیک(تو نامه هاش اینطوری می نوشت)ون زدوم (کش رفتم)... خلاصه بعدش رفتم و از لجستیک حلالیت طلبیدم...🙈 ✍ ♥️ @ShahidMostafaSadrzadeh
🎤 ❤️ 🔹یادگیری برایش خیلی اهمیت داشت. 🔹تا جایی که، دنبال یکی از بهترین اساتیدِ زمان شهر رفت و با زحمت فراوان برای آموزش قرآن به نوجوان‌ها ایشون رو به مسجد آورد. گاها میشد زمانی که استاد براش کاری پیش میومد، پیش نوجوان‌ها مینشست و از عمد قرآن رو اشتباه میخوند تا بچه‌ها اشتباهش رو بگیرن و امیدوار بشن به ادامه یادگیری قرآن... ✍🏻 راوی : دوست شھید ♥️ @ShahidMostafaSadrzadeh
🎤💔 مصطفی خیلی مبادی آداب بود .👏 نسبت به بزرگترها مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگ ها.... اگر در روز ده بار می رفت خدمت پدر بزرگ یا مادر بزرگ ،مقید بود دستشون ببوسه و قربون صدقشون بشه و همیشه می گفت خداوند سایه این بزرگان از ما نگیره که مایه ی خیر و برکت هستند .🌹👏 مصطفی از کودکی با پدربزرگش صمیمی بود ، هروقت کوچکترین فرصتی پیش میومد، خدمت بی بی و بابا می رسید 🌹 و فاطمه را ، از کودکی یاد داده بود مثل خودش احترام بذاره به بزرگترها.... راوی مادر شهید ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
🎤💔 بارها شده بود از ابوعلی میخواستم از شهادت سید ابراهیم بگه، چون میدونستم لحظه ی شهادت کنارش بوده.... اما هربار به یه بهونه ای بحث عوض میشد و هیچی نمیگفت! میدونستم گفتنش براش سخته اما این سوالی بود که ذهنم درگیرش شده بود و کسی جز ابوعلی نمی تونست جوابم رو بده! دقیق یادم نمیاد، ولی اگر اشتباه نکنم پارسال (سال 94) شب شهادت حضرت زهرا بود که برای چندمین بار خواستم برام از شهادت آقامصطفی بگه.... و متن زیر تنها چیزی بود که گفت: چون تیر تو سینه اش خورده بود و شُش سوراخ شده بود با نفس کشیدنش ، خون بالا میاورد.... و چند دقیقه بیشتر.... درگیری بسیار سخت بود و با توجه به فشار سنگین دشمن، هر لحظه ممکن بود دستور عقب نشینی صادر بشه، لذا گمان اینکه نکنه پیکرش جا بمونه ، خیلی اذیتم میکرد... همه دنبال کار خودشون بودن و چون فرمانده رو از دست داده بودیم ، روحیه ی همه تضعیف شده بود.. پیکر مطهرش رو با زحمت رو دوشم گذاشتم و اصلا حواسم به دور و اطرافم نبود که مدام به سمتمون تیر اندازی میشه... حدود 200 متر به سختی و زحمت حرکت کردم و هر چند قدم می ایستادم و نفس تازه میکردم و باهاش درد و دل میکردم.. چون روی سینه اش فشار بود، از دهانش خون میومد و لباس و صورتم از خون پاکش رنگین شده بود.... اون لباسم رو یادگار دارم... راوی ابوعلی ❤️ 💚 @ShahidMostafaSadrzadeh
❤️ 🌹سال اول زندگیمون بود🌹 آقا مصطفی، اون زمان، بیش تر در گیر کارهای هیئت ملت یک (حضرت ابوالفضل علیه السلام)بود. روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها قرار بود، دسته عزاداری بیرون ببرن. دیدم آقا مصطفی قبل از اینکه برن سمت هیئت، دارن مطلبی رو برای مداحی آماده میکنن!!! و با حالت تعجب سوال کردم. آقا مصطفی!!! شما که مداحی نمی کردید. گفتن: "روز شهادت بی بی فرق میکنه" مخصوصا امسال!!! گفتم:امسال مگه چه فرقی می کنه؟ گفتند: آدم تا چیزی رو درک نکنه، اون رو نمیفهمه من امسال که شما پیشم هستی، و من به اندازه ذره ای از محبت بین حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمومنین علیه السلام را چشیدم "فهمیدم فاطمیه، یعنی چی" هر چند ناچیز، ولی حالا درک میکنم که چه بر سر امیرالمومنین علیه السلام آوردند. راوی همسر شهید ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
🎧 یک روز مصطفی منزل ما آمده بود، دیدم یک کادو گرفته؛ گفت: "مامان ببین این خوبه برای آبجی گرفتم؟ گفتم: "حالا چیه"؟ بازش کرد دیدم یک عروسک زیبا گرفته. گفتم: "برای آبجی یا دختر آبجی" ؟ گفت: "زمانی که بچه بودیم آبجی رو خیلی اذیت کردم عروسکهاشو خراب کردم دوست دارم براش یه یادگاری بگیرم که وجدان خودم راحت باشه". انگار یک جورایی خودش رو برا رفتن آماده می کرد آن قدر رابطه خواهر برادرها با هم خوب و مهربان بود که گاهی وقت ها می گفت بعضی از خواهر برادرهایی که در خونه هستن و هنوز از پدر و مادر جدا نشدند غبطه می خورم؛ قدر این روزها را بدانید این روزها برگشت پذیر نیستند. وقتی دورهم جمع می شدن سعی می کردن به همون حال و هوای اون روزها بر می گشتند گذر زمان متوجه نمی شدند با خودشون شادی و شور حال خاصی به همراه بود راوی✍ مادر شهید 💔 @ShahidMostafaSadrzadeh
خاطره کوتاه از شهید صدرزاده ارسال توسط یکی از دوستان شهید داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم. شب همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود. همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت، منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم سید و دیدم که به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔 خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب، دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو بذارم؟؟؟ با زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت . اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست بود‌. ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
🎤 🔶راهیان نور سوریه 🔶 🔷🔷 شهید صدرزاده در یادداشتی به دوستان بسیجی خود مینویسد: چه میشود روزی سوریه امن و امان شود و کاروان راهیان نور مثل شلمچه و فکه به سمت حلب و دمشق راه بیفتد ... فکرش را بکن! راه میروی و راوی میگوید اینجا قتلگاه شهید رسول خلیلی است، یا اینجا را که میبینی همان جایی است که مهدی عزیزی را دوره کردند و شروع کردند از پایش زدند تا... شهید شد. یا مثلا اینجا همان جایی است که شهید حیدری نماز جماعت میخواند ... شهید بیضایی بالای همین صخره نیروها را رصد میکرد و کمین خورد... شهید شهریاری را که میشناسید؟ همین جا با لهجه آذری برای بچه ها مداحی میکرد ... یا شهید مرادی؛ آخرین لحظات زندگی اش را اینجا در خون خودش غلتیده بود؛ یا شهید حامد جوانی اینجا عباس وار پر کشید. خدا بیامرزد شهید اسکندری را ... همینجا سرش بالای نیزه رفت و شهید جهاد مغنیه در این دشت با یارانش پر کشید ... دلم هوای راهیان نورسوریه دارد... ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 🌿🌸 خانه دل را تڪاندم خالے خالے شدش... تو فقط ماندے درونش ، خب تو صاحب خانه اے!🙃♥️ #
امشب قلم به دست گرفته ام که از تو بنویسم، از تو برادرم سید ابراهیم.... از تو فراوان نوشته شده، بسیار گفته شده، اما حق مطلب نه، ادا نشده.... اصلا تو کیستی؟ سید ابراهیم کیست؟ من گمان نمیکنم که سید مصطفای صدرزاده یک شخص باشد، نه،تو یک فرهنگی برادر... سید ما یک فرهنگ است،همان فرهنگی که سالهاست با ماست،فرهنگی که از ظهر عاشورا همراه ماست، فرهنگ مدینه و کوفه و سامرا و کاظمین و.... تو یک فرهنگی،همان فرهنگی که نوجوان 13 ساله مان را به زیر تانک برد و نگذاشت وجبی از خاکمان را همپیمانان یزید به یغما ببرند... آری تو همان فرهنگی هستی که بارها تاریخ را به شگفتی واداشته، که سازش در برابر ظالم را تاب نیاورده، که خستگی و انتها ندارد، که مرز و سرزمین نمیشناسد... همان فرهنگی که پرواز روح است از تن ولی مرگ نیست،خاتمه نیست.... نه سید جان،تو یک نام نیستی، یک شخص نیستی، تو بزرگتر از نامی، تو تفسیر فرهنگ عاشورایی،فرهنگی که چنان در تار و پود تاریخ تنیده که سالیان سال شیعه را با نوای "هل من ناصر ینصرنی" همراه میکند و چنان مشتاقشان کرده که از جان شیرین میگذرند که به جانان بپیوندند.... آری برادرم،سید جان، تو فقط سید ابراهیم نیستی،تو معنی فرهنگ شهادتی در این عصر،در این وانفسای جنگ کفر و ایمان. دلنوشته ❤️ برای ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 🌱🌼 بی قرارِ تو ام و در دلِ تنگم گلہ هاست.. آھ..! بیتاب شدن عادت ڪم حوصلہ هاست.. #شه
🎤❤️ سال 89 مصطفی صاحب _داری بود. گوساله هایی که چندماه روز و شب براشون زحمت کشیده بود و بسیار کرده بود تا به فروش برسن . در یک شب تمام گاوهایی که امانت بودن دزدیده شدن 😔 بعد از پیگری بسیار که نتیجه ای هم نداشت ، وقتی وارد خونه شد خیلی بود گفتم :چی شد؟ نتیجه ی داشت؟ گفت : نه .....😔 هیچوقت رو اینجوری ندیده بودم گفتم : فدات بشم برای مال دنیا این طوری ناراحتی ؟ فدای سرت ان شاالله جبران میکنی . گفت : مامان اینا امانت مردم بود، اگر مال خودم بود که غمی نبود ، من شدم ..😭 مصطفی از لحاظ مالی خیلی امتحان های سختی میداد، ولی هیچوقت اینجوری ظاهر نمی کرد، که برای گوساله هاش چون امانت بودن وبه قول خودش میگفت شرمنده مردم شدم....😔🌹😔 دایی های بابای مصطفی شریک بودن گفتن ما هم توی سود شریکیم هم توی ضرر... بخاطر همین چیزی از مصطفی نگرفتن ولی چند نفر دیگه که باهاش شریک بودن تا ریال آخر گرفتن از مصطفی باباش کمکش کرد تا مدیون کسی نباشه خدا را شکر😊 ✍ مادر بزرگوار شهید ♥️ @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 🌱🌸 رازی نهفته در پس حرفی نگفته است مگذار درد دل كنم و دردسر شود... #شهید_مصطفی_صدرز
🎤 با هم رفتیم زیارت... حرم خیلی خلوت بود. کنار ضریح که رسیدیم، سید نشست پایین پا، دست ها را برد توی شبکه ها، سرش را چسباند به مشبک های ضریح، چند دقیقه‌ای خلوت کرد و اشک ریخت. آن روز حرم خیلی فاز داد. سید خیلی گریه می کرد. من طبق عادت گوشی رو درآوردم و از حالات مختلف اش عکس گرفتم. بعد که زیارتش تموم شد، آمد بلند شود، گفتم: «سید! سید!» تا نگاه کرد، دوباره از او عکس گرفتم. به سید گفتم: «ما با هم توی حرم حضرت زینب عکس نداریم. بیا یه عکس با هم بگیریم.» بردن گوشی داخل حرم قدغن بود و من قاچاقی آورده بودم😏. یواشکی گوشی را دادم به یکی از زائرهای عرب زبان که چند تا عکس از ما بگیرد. به او فهماندیم: «ما که از طرف ضریح داریم میایم، تو عکس بگیر که هم ضریح بیفته، هم ما بیفتیم.» گفت: «باشه.» گوشی را گرفت و آماده عکس گرفتن شد. من و سید هم ژست گرفتیم. این قدر تابلو گوشی رو گرفت دستش که یکی از مأمورها ما را دید. من دیدم دارد به طرف ما می آید که گوشی را بگیرد. صورتمان رو به دوربین، به طرف مأمور بود. هر دو هم زمان دست ها را بالا بردیم و با اشاره به مأمور گفتیم: «یه دونه، فقط یه دونه عکس😅!» مأمور رسید و گوشی را گرفت. از او خواستیم عکس ها را پاک نکند. قبول کرد و گوشی را برگرداند. در عکسی که گرفته شد و یادگاری ماند، هر دو دست هایمان بالاست.😂 ❤️ 💚 @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 🌿🌸 هیچ ‌کس کاش نباشد نگهش بر راهی چشم بر در بود و دلبر او دیر کند ... #شهید_مصطفی_ص
❤️🎤 جمعه ۱۴ اردیبهشت فردای عقد صبح زود پیام داد میای بریم نماز جمعه؟ گفتم : چشم،آقا مصطفی اومد دنبالم؛ فکر میکردم با ماشین برادرش اومده. وقتی دیدم پیاده ست!گفتم با تاکسی میریم؟گفت :نه،هوای بهاری ،پیاده میریم.با تعجب نگاهش می کردم. گفت: اذیت میشی ؟گفتم: یکم طولانیه گفت :خوبه دیگه کلی با هم حرف میزنیم.از خونه ما تا محل برگزاری نماز جمعه حدودا ۴ کیلومتر بود.حرکت کردیم از مسیر خیابون درختی رفتیم دوطرف خیابون درخت بودشاخه های درختان در هم تنیده بودو حالت طاق مانند درست شده بود و جوی آبی که در دوطرف پای درخت ها جاری بود . درختهایی با برگهای سبز روشن و صدای پرنده ها این مسیر رو فوق تصور زیبا کرده بود. من هم برای اولین بار در کنار آقا مصطفی قدم میزدم و خیلی هم خجالت می کشیدم.آقا مصطفی دید که من حرفی نمیزنم شروع کرد،دیشب خوب بود مراسم نه؟مهمان ها خیلی زحمت کشیده بودن از شمال این همه راه اومده بودن.بعد گفت:شما حرفی نمیزنی؟ مونده بودم چی بگم!از سوالهای معمولی شروع کردم.چه رنگی دوست داری ؟ چه غذایی دوست داری؟ گفت:شاید آدم از رنگی بیشتر خوشش بیاد اما اینها ارزش دوست داشتن نداره. آدمها هستن که دوستشون داریم .دوست داریم کنارشون باشیم باهاشون راه بریم. در حال صحبت بودیم ، آشناها و همسایه هایی که با ماشین میرفتن سمت نماز جمعه اگر ماشین جا داشت توقف میکردن که سوار شید با هم میریم ،چرا پیاده ،مسیر طولانیه؟ اگر هم که جا نداشتن بوق میزدن. @ShahidMostafaSadrzadeh