eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
526 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
سروده ای از شهید عطایی در فراق شهید صدرزاده 💔 "دوباره خيره به عكست هنوزم جنگ است دلم براى شب نوحه خوانيت تنگ است" "غروب و عكس تو و باز درد دورى تو دريغ از نم اشكى كه بغضم از سنگ است" "چه شد قرار من و تو در اربعين حسين چه شد تو رفتى و اما كميت من لنگ است" "هزار بار پس از تو نرفته برگشتم چه شد كه طى مسيرم شبيه آونگ است" "نفس به ياد تو گاهى مسلسل و تك تير صداى قلب من و تيرها هماهنگ است" "هنوز باور من نیست پر کشیدن تو دلم برای نگاهت، چقدر دلتنگ است" "تمام شادى و اشكم...تمام احساسم تمام زمزمه ام اين نوا و آهنگ است" "چقدر اين تن خاكى براى من تنگ است نفس كشيدن من بعد مصطفى سخت است" ♥️ ❤️ 🎤 @ShahidMostafaSadrzadeh
🎤 سروده شهید عطایی در فراق شهید صدرزاده 💔 《چشمم به سوی درب مانده تا بیایی تا با طلوع نور در فردا بیایی》 《این هفتمین ماه است رفتی از بر من تا رو کنی، رو سوی این تنها، بیایی》 《با قلب خونین مینویسم نامه ها را شاید بخوانی مصطفی،شاید بیایی》 《این اشکها مرهم به روی درد من نیست شاید ببینی اشکهایم را، بیایی》 《شهد شهادت نوش جانت مصطفی جان اما بدان چشم انتظارم تا بیایی》 《آخر تو که هم زنده و هم مهربانی باید در این قحطی جانفرسا بیایی》 قحطی ایمان، عاطفه، رحم و مروت باید نمایی یک نظر بر ما، بیایی》 《در کربلای سوریه عباس بودی عباس زینب، میشود فردا بیایی؟》 《فردا قرار ظهر را در یاد دارم گل میفشانم جاده ها را تا بیایی》 《در ظهر آدینه، نرفتی، آمدی تو میخوانمت سید، دوباره تا بیایی》 ۲۴ اردیبھشت ۱۳۹۵ ساعت ۱:۱۳ بامداد ♥️ ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
{#} هشتک‌هاےِکانال {#} حکایت‌این‌کانال: https://eitaa.com/ShahidMostafaSadrzadeh/6 آرشیوکانال: https://t.me/ShahidMostafaSadrzadeh_Arshiv حکایت‌آرشیو: https://eitaa.com/ShahidMostafaSadrzadeh/7881 ⇩هشتک‌مخصوص‌شھیدمصطفی‌صدرزاده⇩ |❤️ ❤️| {خاطرات}⇦ {عکس}⇦ {فیلم}⇦ {کلیپ‌شهید}⇦ {پروفایل‌شهید}⇦ {وصیت‌نامہ‌شهید}⇦ {صداےِ‌شھید}⇦ {پیام‌هاےِشھید}⇦ {کتاب‌هاےِ‌شهید}⇦ و {تصویرمجازےِ‌شھید}⇦ {مستند‌هاےِشھید}⇦ {ذکر‌ایام‌هفتہ} ⇦ {سوالاتے‌ازپدرو‌مادرشھید}⇦ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⇩ شهدا ⇩ {شھیدی‌ڪہ‌شبیہ‌داداش‌مصطفی‌است} ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فیلم های مختلف و جذاب⇦ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مداحی ⇦ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⇩ شخصیت ها ⇩ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ⇩ دعا ⇩ { شھیدمهدی‌باکری } ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با تشڪر ✋🏻
🎤 جاتون خالی،امروز پیش سید ابراهیم خیلی درد و دل کردم...بهش گفتم :غریبه ها میان میگیرن و میرن...ما که با هم سر و سری داشتیم... با معرفت ، یادته میگفتی به درگاه خدا آبروشو میبرم؟؟؟!!! هر کس شهید شد و کار رفیقشو راه ننداخت، شهید....هست... خودت میدونی سند دارم...و کلیپهای سلفی مون سند این ادعاست... حقیقتش تا بحال اینجوری باهاش حرف نزده بودم...یه جورایی شاکی شدم... هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند.... به حال این دل زارم یکی دعا نکند.... نفس به سینه چه تنگ و دلم چه بی تاب است... طبیب چشم قشنگت چرا دوا نکند؟... مرا به خار ملالمت، به طعنه آزردند... امید مهر تو سید، مرا رها نکند.... شفای این دل خونین فقط به دست توست.... خلاص از غم عشق، تو را خدا نکند.... که زهر دست از تو شهد ناب شیرینتر... عسل به پیش وجود تو ادعا نکند... ز هجر روی تو من پیر گشته ام اما... هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند.... ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵ دلنوشته ❤️ برای ❤️ ✿❯─────「🖤」─────❮✿ @ShahidMostafaSadrzadeh ✿❯─────「🖤」─────❮✿
🎤 مرحله قبلی که تازه رسیده بودم منطقه، بنا به دلایلی از هم دور افتادیم...چند بار رفتم دنبالش و بچه ها گفتن مسوولیتش سنگین شده و حسابی گرفتار شده...دو سه روزی میرفتم و سید رو نمیدیدم...تا اینکه به گوشش رسیده بود اومدم منطقه (البته قبلش تو تلگرام بهش گفتم دارم میام) یه روز تو مقرمون نشسته بودم که یکی از بچه ها گفت بیا که عشقت اومده...فورا رفتم بیرون و دیدم پشت فرمون تویوتا نشسته و با دیدن همدیگه با حالت دویدن پریدیم تو بغل هم...حدود یه ساعتی نشست تو جمع بچه ها و کلی گفتیم و خندیدیم... بعد گفت بشین بریم دور بزنیم...یکی از رفقا رو هم برداشتیم و سه نفری رفتیم... از پادگان رفتیم بیرون و گفت میریم از خط سرکشی کنیم... تو راه یه جایی نگه داشت و گفت فلانی چی میخوری؟ منم گفتم:غصه😅😅😅 خلاصه زد کنار و سه تا شکلات داغ با سه تا شیرینی مخصوص سوریها گرفت و تو ماشین مشغول شدیم... اومدم حساب کنم که نذاشت و با کلی اصرار نذاشت پولشو بدم...تا اینکه گفتم سید پولامو ببین تا نخورده و نو هست، باور کن تبرکه و تا الان دلم نیومده خرجشون کنم...اینارو تو تدمر روز عید فطر دو دوره قبل فرمانده لشکر بهم عیدی داد...تا الان هم هر وقت رفتیم بیرون تو حساب کردی،ایندفعه من میخوام حساب کنم... خلاصه اینو که شنید دستاش شل شد... اون آخرین باری بود که بیرون باهم چیزی خوردیم... از یه جایی رد شدیم که کلی زباله کنار خیابون ریخته بود،اومدم لیوان و کاغذ شیرینی رو از پنجره ی ماشین بندازم بیرون که سید با سرفه ای منو متوجه کارم کرد....یاد اون خارهایی که تو شناسایی قبل عملیات بصرالحریر با پوتین میکندم افتادم و شرمنده شدم... راوی : ابوعلی ❤️ ❤️ ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
مصطفی در سن پنج سالگی سر داشت.🌹 هروقت اراده می کرد ، کاری انجام بده ،قطعا انجام می داد،🙏 واین چیزی بود که مصطفي را ، از همسالانش می کرد. 🌹 مصطفي دوران پرجنب جوشی داشت وبسیار زرنگ وباهوش بود.💕 زمانی که می خواستم براش خرید کنم، باوجوداینکه می دونستم سلیقش چیه، ولی اجازه نمی داد براش انتخاب کنم،😊 حتی برای جزیی ترین لوازمش ، از همان کودکی مستقل بود.👏🌹 ❤️ ༺🔷 ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌ @ShahidMostafaSadrzadeh ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══ 🔷‌‌‌‌‌‌‌༺
🎶 مصطفی در سن ۱۳ سالگی "...زده بود تو خط شطرنج و به تیپش هم اهمیت میداد. به صورت حرفه ای بازی میکرد، جوری که مقام آورد ، هم توی شمال [دوران سکونت در بابل] هم توی شهریار ... از نظر درسی ، خوب بود ، ولی عالی نبود ... البته درسهایی که دوست داشت عالی بود. از همون اول با این مسئله مشکل داشتم! درسی که خودش دوست داشت، عالی میشد . خدا نکنه از درسی خوشش نمی اومد ... میگفت "ده باعزت کافیه ! درسهای شفاهیش رو دوست داشت ، ریاضیش خوب بود، اصلا زبان دوست نداشت . اصلا اهل دعوا نبود . ولی اگه کسی اذیتش می کرد ، امکان نداشت به سادگی بگذره! بیشتر دوست [و رفیق ] داشت [تا اهل] دعوا [باشه.]." راوی✍🏻 مادر شهید ❤️ ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
🎶 . چند وقت پیش ، با یکی از بزرگوارانی که شنیده بودم تو پیشرفت شهید مصطفی صدرزاده خیلی مؤثر بودن حرف میزدم .ازشون خواستم برام یکم از خصوصیات آقامصطفی بگن.... .یه حرفی زدن که الان حدودا یک ماه و‌نیمه ذهنم درگیرشه.... . .بهم گفتن اگر بخوام مصطفی رو توی یه جمله خلاصه کنم میگم: . «مصطفی بدهکار بود! » .میدونی بدهکار یعنی چی؟ .میدونی بدهکار ترین آدم روی زمین چه کسی بوده؟ .پیامبر بزرگ ما حضرت محمد مصطفی(ص) بدهکار ترین آدم بوده. .مصطفی هم فهمید که بدهکاره.... .بدهکار شهدا، بدهکار خانواده ی شهدا، بدهکار پدر و مادر، بدهکار خیلیا..... .و بدهیش رو داد و رفت...... . .من فقط گوش میدادم و در حالی که خیره به مزار آقامصطفی بودم آروم پشت تلفن اشک میریختم، . .حاج آقا بهم گفتن برو بگرد ببین بدهکار کی هستی، .از خود شهید بخواه کمکت کنه که بفهمی بدهکاری..... ازش بخواه کمکت کنه که بدهیت رو بدی و بری...... ❤️ ༺🔶 ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌ @ShahidMostafaSadrzadeh ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══ 🔶‌‌‌‌‌‌‌༺
🎶 مصطفی عاشق خانواده بودو برخوردش با خانمش بسیار جالب وبا احترام کامل بود و همیشه خانمش را ، عزیز صدا می کرد واز اون دسته از آقایونی بود که بسیار زیاد به خانم ها بها میداد 👏 گاهی وقتا اگر حواسم نبود سریع خم میشد پای منو می بوسید ، ناراحت میشدم، گاهی وقتا اخم میکردم و می گفت : چرا میخوای منو از این محروم کنی؟ راوی✍🏻 مادر شهید ❤️ ༺🔷 ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌ @ShahidMostafaSadrzadeh ‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌════════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══ 🔷‌‌‌‌‌‌‌༺
🎧♥️  مصطفی دوران بچگیش 👶 خیلی شیطونی می کرد و سر نترسی داشت. بخاطرهمین همیشه یه بلایی سرش میومد و همیشه در استرس بودم. این قدر پرجنب و جوش بود و آروم و قرار نداشت که تو سن چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب!😔  بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه،  دکتر گفت: «خانم دیگه این بچه رو این جا نیار! این از من و شما سالم تره!!!🤭 تنها مشکل اینه که روحش برای این بدن بزرگه ...! 😯  این حرفی بودکه دکترش به من گفت... ✍ مادر بزرگوار شهید ♥️ ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
🌸🎤 💢یکی از همیشگی مصطفی بود و همیشه دعای بود ولی اواخر دیگه نمی گفت مامان دعا کن شهید بشم، 💢 یه روز زنگ زد گفت: مامان دعا کن اون چه که اتفاق بیفته، اگر شهادت مؤثرتره اتفاق بیفته 😔 💢گفتم: عزیزم معلومه اگر بمونی بیشتر میتونی کنی ولی اگر شهید بشی...😔🌹 گفت: کسی که شهید میشه دستش بازهست و بیشتر میتونه کنه. 💢 حتی شهادت رو برای خودش نخواست، بخاطر اینکه بتونه دستگیری کنه.👏😔 و تازه متوجه شدم از مؤثرتر بودن یعنی چی. 💢وقتی پیام میدن که رو جمع کردن از خونه و یا کاملتر شده ویااینکه فعالیت فرهنگی درجهت ارزشهای اسلامی میشه، 💢 به آرزوی یقین پیدا کردم، دوست داشت اون چیزی که بود برایش رقم بخورد🌹😔😔 ✍ مادر بزرگوار شهید ♥️ ┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅ @ShahidMostafaSadrzadeh ┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
🎧 دی ماه 93 بود حدود ساعت 10 صبح، با تماس گرفتم. هنگامی که گوشی را برداشت بعد از احوالپرسی احساس کردم سرحال نیست؛ گفتم: خوبی؟ گفت: الحمدلله. بعداز اصرار من گفت: کمی کمرم درد میکنه. سریع رفتم منزلشان. سمیه جان فاطمه را کلاس قرآن برده بود. دیدم در رختخواب دراز کشیده. گفتم: باید خیلی اذیت شده باشد که خوابیده است. کمی نشستم ولی نگرانش بودم؛ به گفتم: چرا مواظب خودت نیستی؟ دیدم سریع نشست. گفت: مامان خوبم. گفتم: استراحت نکنی میرم خونه؛ معذب بود جلوی من دراز بکشد گرم صحبت شدیم و گذر زمان را حس نکردیم. اذان ظهر را که گفتند از اینکه نمی توانست به مسجد برود و نماز ظهر را جماعت بخواند ناراحت بود؛ وضو گرفت و عبایش را پوشید. من از فرصت استفاده کردم و کردم و نماز جماعت خواندیم بعد از نماز، من خداحافظی کردم که به خانه برگردم دیدم برای همراهی من از جایش بلند و پایین آمد. این کاررهمیشگیش بود. از او خواهش کردم به خاطر کمرت این بار همراهیم نکن. گفت: خوب شدم مامان و تا منزلمان مرا بدرقه کرد. خیلی زود متوجه شدم که رفت سوریه و هیچ چیزی نمی توانست مانع شود. با تمام وجود به کارش ایمان ویقین داشت😔 راوی ✍ مادر شهید ❤️ ┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛 @ShahidMostafaSadrzadeh 💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
✍🎧 |1| خاطرات در عملیات بصرالحریر بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه، شب اول ماه رجب قرار شد عملیات بشه. با گردان ها عازم نقطه ی رهایی شدیم؛ یه پادگان ارتشی بود که وقتی رسیدیم حدود یک ساعت قبل از اذان مغرب بود، بچه ها تا جمع و جور شدن، اذان شد...تو این فاصله سیدابراهیم گفت ماشین رو به یه نفر بسپارم و منم با کلی اصرار به سید حسن حسینی سپردم . چون مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم فرصتی برای اینکه جمعی غذا بخوریم نبود. همون جوری با پوتین و فرادا نماز رو خوندیم و بعضی هم ظرفهای یه بار مصرف غذا رو در حالی که این طرف و اون طرف می رفتن،در دستشون بود و هول هولکی و نصفه نیمه غذا رو خوردن و بعضی هم حتی فرصت شام خوردن پیدا نکردن... بعد سید ابراهیم گفت سریع تر نیروها رو حرکت بدیم؛قرار شد از سه محور حرکت کنند، یه محور ما بودیم... یه سری جیره خشک که شامل چند دونه خرما، بیسکوییت،چند دونه شکلات و یه بطری کوچک آب معدنی کوچیک،توی نایلونهای اصطلاحا زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم... طبق نقشه ای که داشتیم، باید حدود 20 کیلومتر راه رو با کلی تجهیزات طی می کردیم تا به نقطه ی مورد نظر برسیم... هر نفر حدود 20 کیلو تجهیزات انفرادی، شامل جلیقه ی ضد گلوله،سرامیک،کلاه کامپوزیت،خشاب های اضافی، بمب های دستی و...همراه داشتن. همون ابتدای حرکت پس از طی حدود یک کیلومتر صدای انفجاری به گوش رسید (یکی از رزمنده ها پاش رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد) سردار حاج حسین بادپا فرمانده ی محورمون بود که همراه ما و با گردان ما بود، سید ابراهیم گفت ابوعلی تو ستون کشی باید انتهای گردان رو داشته باشی و خودش طبق معمول سر ستون و جلودار بود... هر چی بهش گفتم منم با خودت جلو میام قبول نکرد و گفت همینی که میگم انجام بده... خلاصه با اکراه قبول کردم و راه افتادیم... چون شب اول ماه قمری بود و تو آسمان تقریبا مهتابی نبود و ظلمت همه جا رو فرا گرفته بود، به سختی حتی یک متری جلوت رو می دیدی،انتهای ستون معمولا اونایی که توان کمتری داشتند عقب میموندن...و عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگها و پستی بلندی های شدید و همچنین تجهیزات سنگین کار رو خیلی دشوار می کرد... حمل شش قبضه موشک کنکورس هم که تیم موشکی (سید مصطفی و سید مجتبی و...) به همراه داشت کار رو دشوارتر میکرد...و مجبور بودیم از بچه ها کمک بگیریم... سید مجتبی حسینی با اون قد رشید و هیکل ورزشکاریش حسابی به بچه ها کمک میرسوند و به قول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد... و بعضی که اصلا توقعش رو نداشتی، مثل یکی از بچه های تخریب که اصلا وظیفه ای نداشت موشکها رو که هر کدوم حدود 24 کیلو وزنش بود رو به دوش میکشیدند حدود نیمی از مسیر راه رو رفته بودیم و سختی کار خودش رو نشون میداد... سردار حاج حسین بادپا که هم از جانبازای دفاع مقدس و هم جبهه ی مقاومت بود به سختی راه می رفت و البته هیچی به روی خودش نمیاورد...طوری که بعضی مواقع میدیدیم نمیتونه ادامه بده و مجبور میشدیم زیر بغل هاشو بگیریم... تو اون عملیات اولین و مهمترین آیتم، سرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود... حمل موشکها هم از یکطرف سرعتمون رو کند میکرد... طوری که بعدا متوجه شدیم به خاطر سختی بسیار زیاد کار و بعضی هم که تعهد نداشتن و البته بسیار روشون فشار بود، تو اون تاریکی، چند تا از موشکها رو لای سنگها جا گذاشتند/: کم کم رسیده بودیم تو دل دشمن و حرکت صامت در دستور کار بود... دونفر از ناوبرهامون که مسئولیت هدایت گردان رو بعهده داشتن به همراه تامین، جلوتر از بچه ها حرکت می کردن و با نشانگرهای فسفری،به فواصل تقریبا مشخص و جاهایی که توی شیارها و از دید دشمن دور بود، یه دونه روی زمین میذاشتن و به وسیله اونا مسیر مشخص میشد... خستگی و تشنگی، کم کم فشار میاورد... طی مسیر و تو اون سکوت شب، یه مرتبه همراه با صدای شلیک، صدای آه و ناله ی بلندی به گوش رسید... تو اون شرایط که باید سکوت محض حاکم باشه، خودمو به سمت صدا رسوندم و فورا دستهامو گرفتم جلو دهان کسی که فریاد میکشید و دایما ازش میخواستم که سرو صدا نکنه...چرا که هر لحظه ممکن بود عملیات لو بره و اون منطقه به کشتارگاه تبدیل بشه... بعد کلی بررسی، تو اون حالت که کوچوترین چراغی هم نمیتونستیم روشن کنیم،متوجه شدیم، یکی از بچه ها اسلحه اش چرخیده بود و سلاحش از ضامن خارج شده و سهوا گلوله ای شلیک و از قسمت ساق پا وارد و از ناحیه ی کف پا خارج شده بود و بعلت خرد شدن استخوان قلم پا و کف،درد شدیدی داشت... (سلاحها بندش بصورت حلقه ای از توی گردن رد شده بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت و طی مسیر و قدم برداشتن به بدن برخورد داشت و قبلا مسلح شده و به حالت ضامن بود...) اون جا حدود یک کیلومتری دل دشمن بودیم...و نه راه پس داشتیم و نه راه پیش...
🎤 داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم. شب عملیات همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود. همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت، منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم سید و دیدم که ترکش به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔 خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب، دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو تنها بذارم؟؟؟ 😔😭😔 با چفیه زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت . اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست سخت بود‌. راوی ✍ همرزم شهید ❤️ ┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛 @ShahidMostafaSadrzadeh 💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
❤️ ✍ یک شب یه موردی پیش اومد که یه ماشینی میخواست به زور دو تا دختر سوار کنه. ما این ها رو گرفتیم و بردیم پاسگاه تحویل بدهیم. ✍مصطفی توی راه به دخترها گفت: شما برای چی این وقت شب بیرون هستید؟ دخترا گفتند: ما جایی نداریم که بریم. مصطفی بهشون گفت:من شماره خانمم را میدم ، باهاشون صحبت کنید. دخترها خیاط بودند. مصطفی میگفت: من براتون مغازه می گیرم ،چرخ خیاطی هم می گیرم که کار کنید، شب ها هم توی مغازه بخوابید. دخترها خنده شون گرفته بود ، فکر نمی کردند یک نفر انقدر دلسوز باشه. راوے:جانباز مدافع حرم امیرحسین حاج نصیری  ❤️ ✿❯─────「🖤」─────❮✿ @ShahidMostafaSadrzadeh ✿❯─────「🖤」─────❮✿
🎤 شبی نبود که برای دعا نکند و بهتر بگویم زار نزند. قرار گذاشته بودیم هر کس هر روز برای شهید شدن دعا کند و اگر روزی این عهد را فراموش کرد سه روز بگیرد. ✨ امیدوارم اکنون نیز مصطفی بر این عهدمان پایبند باشد... در یکی از چند او با همسرم به عیادتش رفتیم. جذبه‌ پاک‌شدنش را به وضوح احساس می‌کردیم... 🔺 روایت است که با ریختن اولین قطره‌ی خون همه‌ی گناهان مجاهد شسته می‌شود. به او اصرار کردم در همین مدت نقاهت و بهبودی مثل ترم‌های قبل با هم شب امتحانات درس بخوانیم. گفت: من اول باید یک واحد بی‌بی زینب (س) پاس کنم بعد... و دو روز بعد با همان پای عازم شد! چون می‌دانستیم مصطفی رفتنی است قبل از سفر آخر در مقابل دوربینمان از او مصاحبه گرفتیم. در بین شوخی‌هایمان گفتم تا کی کمپوت بیاریم😉 زودتر شو مستندت رو بسازیم... ❓از او پرسیدم برای چه این همه به دنبال شهادتی؟! ناگهان خنده‌اش را جمع‌وجور کرد و گفت: "ما برای نمی‌جنگیم داداش...برای می‌جنگیم. اگر شهادت را داد که داد؛ اگر نداد ... " از پاسخش کمی جا خوردم و ادامه دادم خب پس چرا این همه برای این در و آن در می‌زنی؟ ✅ گفت: "آدم وقتی عاشق محبوبش باشد دوست دارد بهترین‌ داشته‌اش را به او بدهد..." ✅ نقل از یکی از دوستان شهید 👆🏻 ❤️ ╭ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╮ @ShahidMostafaSadrzadeh ╰ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╯
شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 💔 -^-^' |دوستان‌عیب‌کنندم‌که‌چرادل‌به‌تودادم..؛ بایداول‌به‌توگفتن‌که‌چنین‌خوب‌چرایۍ؟
✍ 6مرداد 94 مصطفی برای آخرین بار مجروح شد و برای درمان به ایران آمد. 11مرداد رفتم منزلشان و به آهسته گفتم: "فردا تولد همسر نازنین شماشت ." گفت: "بله حواسم هست می خواهم فردا به مناسبت تولدش با هم بیرون برویم و هرچه خودش انتخاب کرد برایش تهیه کنم شاید سال دیگه نبودم" با ناراحتی نگاهش کردم متوجه شد و گفت: "شاید سوریه باشم." 😔 راوی ✍ مادر شهید ❤️ ╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗ @ShahidMostafaSadrzadeh ╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
🎤 یک روز به مصطفی گفتم:《 یک بنده خدایی فوت کرده خانواده اش می خواهند برای نماز روزه های قضایش اجیر بگیرند. سریع گفت: 《مامان من سراغ دارم》. یکی از کارهایی که انجام می داد این بود؛ خودش و بچه هایی که با او کار می کردند برای تأمین هزینه های کارهای فرهنگی، روزه اجیری می گرفتند. این هم یک راه برای رسیدن به خدا و خدمت به خلق خدا بود. مصطفی خیلی زرنگ بود. تمام راه ها را بلد بود.😔 راوی✍ مادرشهید ❤️ ┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛 @ShahidMostafaSadrzadeh 💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
🎤 هر وقت از و در حرف می زدیم، می گفت: "دو نعمت هست؛ تا زمانی که از دستشان نداده ایم قدرشان را نمی دانیم یکی و دیگری ؛ آنجا (سوریه) به جرم شیعه بودن بچه ها را در برابر چشم پدر و مادر سلاخی می کنند، زنها و دخترهای شیعه را به بردگی می برند، پیرزن و پیرمردها را می کشند. وقتی برایشان غذا تهیه می کردیم می گفتند ما فقط امنیت می خواهیم ." و این چیزی بود که آرام و قرار را از گرفته بود و نمی توانست نسبت به شیعیان و مردم  مظلوم_ حتی خارج از مرزهای ایران _ بی تفاوت باشد. در واقع همین وسعت دید را به چنین جایگاهی رساند. راوی✍🏻 مادر شهید ❤️ ✿❯─────「🖤」─────❮✿ @ShahidMostafaSadrzadeh ✿❯─────「🖤」─────❮✿
🎤 ❤️ زمانی که محمد علی به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد .بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم . مصطفی در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی محمدعلی بهتره؟  گفت: مامان الحمدلله خیلی بهتر شده ولی من نگران بودم . مصطفی متوجه نگرانی من شد. گفت : مامان اینقدر که نگران  سلامتی جسمش هستی ؟ کمی هم برای عاقبت بخیر شدنش دعا کن . بهش گفتم: نگران نباش ، قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از خداوند خواستم که اگر قرار است نسلی از من به وجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا به وجود نیاید . این دعای همیشگی ام بوده . بعد از چند دقیقه گفت: مامان چه دعای اساسی ای کردی ، این دعا ریشه ای است ،خیلی حال کردم. راوی✍🏻 مادر شهید ❤️ ┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅ @ShahidMostafaSadrzadeh ┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
📖 🌸 با شهید علی تمام زاده هماهنگ ڪردم یڪی از مدافعان حرم رو بفرسته به مراسم شهدای مدافع حرم افغانستانی ڪه بچه های هیئت محبین الحسنین پیشاهنگی ، سال تحویل امسال برگزار میڪنن . 🌺 شهید تمام زاده هم برای این جلسه شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم ) رو ڪه اومده بود مرخصی فرستاد . 🌸 گفتم حاج علی ویژگی این رزمنده ڪه فرستادی سخنرانی چیه؟ گفت: شب تاسوعا شهید میشه ! خودش هم میدونه !!! 🌺 دقیقا شب تاسوعا شهید صدرزاده به مولاش حضرت ابالفضل پیوست ! اون جلسه به بچه ها گفتم باهاش عڪس بگیرید شهیده ! 8 ماه بعد فقط عڪس برا ما موند و اونا پرواز ڪردند . ❤️ 💔 •┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈• @ShahidMostafaSadrzadeh •┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
🌼🌿 ▫️سید ابراهیم فرمانده ای داشت به نام شهید بادپا ▫️میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و حاج حسین هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو! گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم عذرخواهی کردم..☝️ ▫️از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو شهید بادپا برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد..❗️ ▫️سیدابراهیم گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان حاج قاسم رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت شهید یوسف‌الهی منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم از خستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی ها رو مینوشتم و پاکنویس میکردم! خلاصه سرماه که شد رفتم به شهید یوسف الهی نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! 😊 اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..❗️آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! 😔 میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! 😢 میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم اجازه شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا نظاره گر تمام اعمال ما هستن! 💔 ✿❯─────「🖤」─────❮✿ @ShahidMostafaSadrzadeh ✿❯─────「🖤」─────❮✿
🗣💔🌿 اذان 🗣🕋 یکی از خصوصیت‌های بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود، همیشه اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم می‌گفت . ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام می‌دادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر می‌کردیم نمی‌توانستیم روزه بگیریم اما او روزه می‌گرفت و برای سحری بیدار می شد. یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم میزد و لابه لای هر  بند از اذانش فریاد میزد و می‌گفت: برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است . ما هم از آن به بعد سر به سرش می‌گذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) می‌گفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو!😍 ❤️ ┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛 @ShahidMostafaSadrzadeh 💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
🎧💔 + سید ابراهیـم میگفت دفعه اول ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد ڪنار من ولے به من چیزے نشد.. _گفتم شاید مشڪل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم.. + آمدم ایران و مباحث مالے خودم را حل ڪردم.. _ دفعه دوم ڪه رفتم سوریه ، باز خمپاره خورد ڪنار من و به من چیزے نشد.. گفتم شاید وابستگے به خانواده و بچه هاست ڪه نمیذاره شهید بشم.. آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم.. + و براے بار سوم ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم ولے شهید نشدم.. _ به ایران ڪه آمدم نزد عارفے رفتم و از او مشڪلم را پرسیدم.. ایشان گفتند: من ڪان لله كان الله له تو براے خدا به جبهه نمے روے براے شهادٺ می روے… + نیتت را درست ڪن خدا تو را قبول مے ڪند.. _ پدرش مے گفت : این دفعه آخر مصطفے (سيدابراهيم) عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینے نبود.. رفت و به آرزويش رسيد.. ♥️ ┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅ @ShahidMostafaSadrzadeh ┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
❤️ شب شهادت امام صادق(علیه السلام) بود، سید ابراهیم با برادر شهید قاسمی دانا اومدن هیات.. هیات ما اون زمان نزدیک به 1سال بود تاسیس شده بود و کم جمعیت بود. آخرایه هیات شد و هیات تمام شد. نزدیک 6نفراز بچه ها موندیم با سید ابراهیم صحبت میکردیم. سیداز حسن تعریف میکرد، آخرش که میخواست بره به ما گفت همیشه با اخلاص باشید و اصلا به جمعیت هیات نگاه نکنین که کم هستش یا زیاد، مهم اون معنویت و خلوص نیتی هستش که باید تو هیات ایجاد بشه.. راوی✍🏻 دوست شهید ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh