سروده ای از شهید عطایی در فراق شهید صدرزاده 💔
"دوباره خيره به عكست هنوزم جنگ است
دلم براى شب نوحه خوانيت تنگ است"
"غروب و عكس تو و باز درد دورى تو
دريغ از نم اشكى كه بغضم از سنگ است"
"چه شد قرار من و تو در اربعين حسين
چه شد تو رفتى و اما كميت من لنگ است"
"هزار بار پس از تو نرفته برگشتم
چه شد كه طى مسيرم شبيه آونگ است"
"نفس به ياد تو گاهى مسلسل و تك تير
صداى قلب من و تيرها هماهنگ است"
"هنوز باور من نیست پر کشیدن تو
دلم برای نگاهت، چقدر دلتنگ است"
"تمام شادى و اشكم...تمام احساسم
تمام زمزمه ام اين نوا و آهنگ است"
"چقدر اين تن خاكى براى من تنگ است
نفس كشيدن من بعد مصطفى سخت است"
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_مرتضی_عطایی ❤️
#کلام_یار 🎤
@ShahidMostafaSadrzadeh
#کلام_یار 🎤
سروده شهید عطایی در فراق شهید صدرزاده 💔
《چشمم به سوی درب مانده تا بیایی
تا با طلوع نور در فردا بیایی》
《این هفتمین ماه است رفتی از بر من
تا رو کنی، رو سوی این تنها، بیایی》
《با قلب خونین مینویسم نامه ها را
شاید بخوانی مصطفی،شاید بیایی》
《این اشکها مرهم به روی درد من نیست
شاید ببینی اشکهایم را، بیایی》
《شهد شهادت نوش جانت مصطفی جان
اما بدان چشم انتظارم تا بیایی》
《آخر تو که هم زنده و هم مهربانی
باید در این قحطی جانفرسا بیایی》
قحطی ایمان، عاطفه، رحم و مروت
باید نمایی یک نظر بر ما، بیایی》
《در کربلای سوریه عباس بودی
عباس زینب، میشود فردا بیایی؟》
《فردا قرار ظهر را در یاد دارم
گل میفشانم جاده ها را تا بیایی》
《در ظهر آدینه، نرفتی، آمدی تو
میخوانمت سید، دوباره تا بیایی》
۲۴ اردیبھشت ۱۳۹۵ ساعت ۱:۱۳ بامداد
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
#شهید_مرتضی_عطایی ❤️
@ShahidMostafaSadrzadeh
{#} هشتکهاےِکانال {#}
حکایتاینکانال: https://eitaa.com/ShahidMostafaSadrzadeh/6
آرشیوکانال: https://t.me/ShahidMostafaSadrzadeh_Arshiv
حکایتآرشیو: https://eitaa.com/ShahidMostafaSadrzadeh/7881
⇩هشتکمخصوصشھیدمصطفیصدرزاده⇩
|❤️ #شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️|
{خاطرات}⇦#کلام_یار
{عکس}⇦ #دلتنگی_شهدایی
{فیلم}⇦ #مصطفای_قلب_ها
{کلیپشهید}⇦ #نماهنگ
{پروفایلشهید}⇦ #پروفایل
{وصیتنامہشهید}⇦ #وصیت_نامه
{صداےِشھید}⇦ #نوای_شهید
{پیامهاےِشھید}⇦ #پیام_های_شهید
{کتابهاےِشهید}⇦ #مرتضی_و_مصطفی و #کتاب_سید_ابراهیم
{تصویرمجازےِشھید}⇦ #قاب
{مستندهاےِشھید}⇦ #عابدان_کهنز
#بدون_تعارف
#مستند_آقا_مصطفی
{ذکرایامهفتہ} ⇦ #ذکر_ایام_هفته
{سوالاتےازپدرومادرشھید}⇦ #پرسشوپاسخ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⇩ شهدا ⇩
#شهید_قاسم_سلیمانی
#شهید_جواد_طاهریان {شھیدیڪہشبیہداداشمصطفیاست}
#شهید_مرتضی_عطایی
#شهید_مهدی_صابری
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_علیرضا_توسلی
#شهید_صادق_عدالت_اکبری
#شهید_حمید_رضا_اسدالهی
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
#شهید_محمد_تقی_سالخورده
#شهید_جعفر_جان_محمدی
#شهید_محمد_مهدی_مالامیری
#شهید_سید_مجتبی_حسینی
#شهید_سید_رضا_بحطایی
#شهید_سید_مصطفی_موسوی
#شهید_رضا_خاوری
#شهید_محمد_حسین_محمد_خانی
#شهید_حسن_قاسمی
#شهید_علی_تمام_زاده
#شهید_سید_عبدالحکیم_حسینی
#شهید_حسین_بادپا
#شهید_محمد_آژند
#شهید_سجاد_عفتی
#شهید_محمد_جعفر_حسینی
#شهید_سید_رضا_حسینی
#شهید_سعید_سیاح_طاهری
#شهید_علی_احمد_حسینی
#شهید_سید_محمد_حسن_حسینی
#شهید_مرتضی_ابراهیمی
#شهید_مصطفی_قاسمی
#شهید_ابراهیم_هادی
#شهید_مهدی_ایمانی
#شهید_جهاد_مغنیه
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#شهید_سید_زمان_سجادی
#شهید_امیر_فدایی
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#شهید_صیاد_شیرازی
#شهید_سید_علی_عالمی
#شهید_بابک_نوری
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#شهید_پویا_ایزدی
#شهید_هادی_کجباف
#شهید_حجت_اصغری
#شهید_حمید_مختار_بند
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فیلم های مختلف و جذاب⇦ #کلیپ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مداحی ⇦ #نوای_عاشقی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⇩ شخصیت ها ⇩
#مقام_معظم_رهبری
#حاج_حسین_یکتا
#استاد_پناهیان
#حاجآقاسیدحسینمومنی
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
⇩ دعا ⇩
#جزء_های_قرآن_کریم
#شب_های_ماه_رمضان
#دعای_روزانه_ماه_رمضان
#مناجات_امیرالمومنین
#ختم_صلوات
#مناجات_شعبانیه
#دعای_زمان_غیبت
#عرفه
#دعای_فرج
#حدیث_کسا
#زیارت_آل_یاسین
#زیارت_عاشورا
#دعای_کمیل
#دعای_ندبه
#زیارت_جامعه_کبیره
#زیارت_امین_الله
#دعای_عهد
#اذان { شھیدمهدیباکری }
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
با تشڪر ✋🏻
#کلام_یار 🎤
جاتون خالی،امروز پیش سید ابراهیم خیلی درد و دل کردم...بهش گفتم :غریبه ها میان میگیرن و میرن...ما که با هم سر و سری داشتیم...
با معرفت ، یادته میگفتی به درگاه خدا آبروشو میبرم؟؟؟!!! هر کس شهید شد و کار رفیقشو راه ننداخت، شهید....هست...
خودت میدونی سند دارم...و کلیپهای سلفی مون سند این ادعاست...
حقیقتش تا بحال اینجوری باهاش حرف نزده بودم...یه جورایی شاکی شدم...
هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند....
به حال این دل زارم یکی دعا نکند....
نفس به سینه چه تنگ و دلم چه بی تاب است...
طبیب چشم قشنگت چرا دوا نکند؟...
مرا به خار ملالمت، به طعنه آزردند...
امید مهر تو سید، مرا رها نکند....
شفای این دل خونین فقط به دست توست....
خلاص از غم عشق، تو را خدا نکند....
که زهر دست از تو شهد ناب شیرینتر...
عسل به پیش وجود تو ادعا نکند...
ز هجر روی تو من پیر گشته ام اما...
هزار وعده ی خوبان یکی وفا نکند....
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دلنوشته #شهید_مرتضی_عطایی ❤️
برای #شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
#کلام_یار 🎤
مرحله قبلی که تازه رسیده بودم منطقه، بنا به دلایلی از هم دور افتادیم...چند بار رفتم دنبالش و بچه ها گفتن مسوولیتش سنگین شده و حسابی گرفتار شده...دو سه روزی میرفتم و سید رو نمیدیدم...تا اینکه به گوشش رسیده بود اومدم منطقه (البته قبلش تو تلگرام بهش گفتم دارم میام) یه روز تو مقرمون نشسته بودم که یکی از بچه ها گفت بیا که عشقت اومده...فورا رفتم بیرون و دیدم پشت فرمون تویوتا نشسته و با دیدن همدیگه با حالت دویدن پریدیم تو بغل هم...حدود یه ساعتی نشست تو جمع بچه ها و کلی گفتیم و خندیدیم...
بعد گفت بشین بریم دور بزنیم...یکی از رفقا رو هم برداشتیم و سه نفری رفتیم...
از پادگان رفتیم بیرون و گفت میریم از خط سرکشی کنیم... تو راه یه جایی نگه داشت و گفت فلانی چی میخوری؟
منم گفتم:غصه😅😅😅
خلاصه زد کنار و سه تا شکلات داغ با سه تا شیرینی مخصوص سوریها گرفت و تو ماشین مشغول شدیم...
اومدم حساب کنم که نذاشت و با کلی اصرار نذاشت پولشو بدم...تا اینکه گفتم سید پولامو ببین تا نخورده و نو هست، باور کن تبرکه و تا الان دلم نیومده خرجشون کنم...اینارو تو تدمر روز عید فطر دو دوره قبل فرمانده لشکر بهم عیدی داد...تا الان هم هر وقت رفتیم بیرون تو حساب کردی،ایندفعه من میخوام حساب کنم...
خلاصه اینو که شنید دستاش شل شد...
اون آخرین باری بود که بیرون باهم چیزی خوردیم...
از یه جایی رد شدیم که کلی زباله کنار خیابون ریخته بود،اومدم لیوان و کاغذ شیرینی رو از پنجره ی ماشین بندازم بیرون که سید با سرفه ای منو متوجه کارم کرد....یاد اون خارهایی که تو شناسایی قبل عملیات بصرالحریر با پوتین میکندم افتادم و شرمنده شدم...
راوی : ابوعلی #شهید_مرتضی_عطایی ❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗
@ShahidMostafaSadrzadeh
╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
#کلام_یار
#دلتنگی_شهدایی
مصطفی در سن پنج سالگی
سر #نترسی داشت.🌹
هروقت اراده می کرد ،
کاری انجام بده ،قطعا انجام می داد،🙏
واین چیزی بود که مصطفي را ،
از همسالانش #متمایز می کرد. 🌹
مصطفي دوران #کودکی پرجنب جوشی
داشت وبسیار زرنگ وباهوش بود.💕
زمانی که می خواستم براش خرید کنم، باوجوداینکه می دونستم سلیقش چیه،
ولی اجازه نمی داد براش انتخاب کنم،😊
حتی برای جزیی ترین لوازمش ، از همان کودکی مستقل بود.👏🌹
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
༺🔷 ══════════════
@ShahidMostafaSadrzadeh
══════════════ 🔷༺
#کلام_یار 🎶
#دلتنگی_شهدایی
مصطفی در سن ۱۳ سالگی
"...زده بود تو خط شطرنج و به تیپش هم اهمیت میداد.
به صورت حرفه ای بازی میکرد، جوری که مقام آورد ، هم توی شمال [دوران سکونت در بابل] هم توی شهریار ...
از نظر درسی ، خوب بود ، ولی عالی نبود ... البته درسهایی که دوست داشت عالی بود.
از همون اول با این مسئله مشکل داشتم! درسی که خودش دوست داشت، عالی میشد
.
خدا نکنه از درسی خوشش نمی اومد ... میگفت "ده باعزت کافیه !
درسهای شفاهیش رو دوست داشت ، ریاضیش خوب بود، اصلا زبان دوست نداشت .
اصلا اهل دعوا نبود .
ولی اگه کسی اذیتش می کرد ، امکان نداشت به سادگی بگذره!
بیشتر دوست [و رفیق ] داشت [تا اهل] دعوا [باشه.]."
راوی✍🏻 مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗
@ShahidMostafaSadrzadeh
╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
#کلام_یار 🎶
.
چند وقت پیش ، با یکی از بزرگوارانی که شنیده بودم تو پیشرفت شهید مصطفی صدرزاده خیلی مؤثر بودن حرف میزدم
.ازشون خواستم برام یکم از خصوصیات آقامصطفی بگن....
.یه حرفی زدن که الان حدودا یک ماه ونیمه ذهنم درگیرشه....
.
.بهم گفتن اگر بخوام مصطفی رو توی یه جمله خلاصه کنم میگم:
. «مصطفی بدهکار بود! »
.میدونی بدهکار یعنی چی؟
.میدونی بدهکار ترین آدم روی زمین چه کسی بوده؟ .پیامبر بزرگ ما حضرت محمد مصطفی(ص) بدهکار ترین آدم بوده.
.مصطفی هم فهمید که بدهکاره....
.بدهکار شهدا، بدهکار خانواده ی شهدا، بدهکار پدر و مادر، بدهکار خیلیا.....
.و بدهیش رو داد و رفت......
.
.من فقط گوش میدادم و در حالی که خیره به مزار آقامصطفی بودم آروم پشت تلفن اشک میریختم، .
.حاج آقا بهم گفتن برو بگرد ببین بدهکار کی هستی، .از خود شهید بخواه کمکت کنه که بفهمی بدهکاری..... ازش بخواه کمکت کنه که بدهیت رو بدی و بری......
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
༺🔶 ══════════════
@ShahidMostafaSadrzadeh
══════════════ 🔶༺
#کلام_یار 🎶
مصطفی عاشق خانواده بودو برخوردش با خانمش بسیار جالب وبا احترام کامل بود
و همیشه خانمش را ، عزیز صدا
می کرد
واز اون دسته از آقایونی بود که بسیار زیاد به خانم ها بها میداد 👏
گاهی وقتا اگر حواسم نبود سریع خم میشد پای منو می بوسید ،
ناراحت میشدم، گاهی وقتا اخم میکردم و می گفت : چرا میخوای منو از این #توفیق محروم کنی؟
راوی✍🏻 مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
༺🔷 ══════════════
@ShahidMostafaSadrzadeh
══════════════ 🔷༺
#کلام_یار 🎧♥️
مصطفی دوران بچگیش 👶 خیلی شیطونی می کرد و سر نترسی داشت.
بخاطرهمین همیشه یه بلایی سرش میومد و همیشه در استرس بودم.
این قدر پرجنب و جوش بود و آروم و قرار نداشت که تو سن چهارسال و نیم بردمش پیش دکتر مغز و اعصاب!😔
بعد از نوار مغز و عکس و یکسری آزمایشات دیگه، دکتر گفت: «خانم دیگه این بچه رو این جا نیار! این از من و شما سالم تره!!!🤭
تنها مشکل اینه که روحش برای این بدن بزرگه ...! 😯
این حرفی بودکه دکترش به من گفت...
✍ مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗
@ShahidMostafaSadrzadeh
╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
#کلام_یار 🌸🎤
💢یکی از #دعاهای همیشگی مصطفی #شهادت بود
و همیشه دعای #قنوتش بود
ولی اواخر دیگه نمی گفت مامان دعا کن شهید بشم،
💢 یه روز زنگ زد گفت: مامان دعا کن اون چه که #موثرتره اتفاق بیفته، اگر شهادت مؤثرتره اتفاق بیفته 😔
💢گفتم: عزیزم معلومه اگر بمونی بیشتر میتونی #خدمت کنی ولی اگر شهید بشی...😔🌹 گفت: کسی که شهید میشه دستش بازهست و بیشتر میتونه #دستگیری کنه.
💢 #مصطفی حتی شهادت رو برای خودش نخواست، بخاطر اینکه بتونه دستگیری کنه.👏😔 و تازه متوجه شدم #منظورش از مؤثرتر بودن یعنی چی.
💢وقتی پیام میدن که #ماهواره رو جمع کردن از خونه و یا #حجابشون کاملتر شده
ویااینکه فعالیت فرهنگی درجهت ارزشهای اسلامی میشه،
💢 به آرزوی #مصطفی یقین پیدا کردم،
دوست داشت اون چیزی که #موثرتر بود برایش رقم بخورد🌹😔😔
✍ مادر بزرگوار شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
@ShahidMostafaSadrzadeh
┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
#کلام_یار 🎧
دی ماه 93 بود حدود ساعت 10 صبح، با #مصطفی تماس گرفتم. هنگامی که گوشی را برداشت بعد از احوالپرسی احساس کردم #مصطفی سرحال نیست؛
گفتم: خوبی؟
گفت: الحمدلله.
بعداز اصرار من گفت: کمی کمرم درد میکنه.
سریع رفتم منزلشان. سمیه جان فاطمه را کلاس قرآن برده بود. دیدم در رختخواب دراز کشیده.
گفتم: باید خیلی اذیت شده باشد که خوابیده است.
کمی نشستم ولی نگرانش بودم؛ به #مصطفی گفتم: چرا مواظب خودت نیستی؟
دیدم سریع نشست.
گفت: مامان خوبم.
گفتم: استراحت نکنی میرم خونه؛ معذب بود جلوی من دراز بکشد گرم صحبت شدیم و گذر زمان را حس نکردیم.
اذان ظهر را که گفتند #مصطفی از اینکه نمی توانست به مسجد برود و نماز ظهر را جماعت بخواند ناراحت بود؛ وضو گرفت و عبایش را پوشید. من از فرصت استفاده کردم و #اقتدا کردم و نماز جماعت خواندیم بعد از نماز، من خداحافظی کردم که به خانه برگردم دیدم #مصطفی برای همراهی من از جایش بلند و پایین آمد.
این کاررهمیشگیش بود. از او خواهش کردم به خاطر کمرت این بار همراهیم نکن.
گفت: خوب شدم مامان و تا منزلمان مرا بدرقه کرد. خیلی زود متوجه شدم که رفت سوریه و هیچ چیزی نمی توانست مانع شود.
#مصطفی با تمام وجود به کارش ایمان ویقین داشت😔
راوی ✍ مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
#کلام_یار ✍🎧
|1|
خاطرات #شهید_مرتضی_عطایی در عملیات بصرالحریر
بعد از طرح عملیات و بررسی و شناسایی منطقه، شب اول ماه رجب قرار شد عملیات بشه.
با گردان ها عازم نقطه ی رهایی شدیم؛ یه پادگان ارتشی بود که وقتی رسیدیم حدود یک ساعت قبل از اذان مغرب بود، بچه ها تا جمع و جور شدن، اذان شد...تو این فاصله سیدابراهیم گفت ماشین رو به یه نفر بسپارم و منم با کلی اصرار به سید حسن حسینی سپردم .
چون مسیر عملیات طولانی بود و باید سریع حرکت میکردیم فرصتی برای اینکه جمعی غذا بخوریم نبود.
همون جوری با پوتین و فرادا نماز رو خوندیم و بعضی هم ظرفهای یه بار مصرف غذا رو در حالی که این طرف و اون طرف می رفتن،در دستشون بود و هول هولکی و نصفه نیمه غذا رو خوردن و بعضی هم حتی فرصت شام خوردن پیدا نکردن...
بعد سید ابراهیم گفت سریع تر نیروها رو حرکت بدیم؛قرار شد از سه محور حرکت کنند، یه محور ما بودیم...
یه سری جیره خشک که شامل چند دونه خرما، بیسکوییت،چند دونه شکلات و یه بطری کوچک آب معدنی کوچیک،توی نایلونهای اصطلاحا زیپ دار بود، بین بچه ها توزیع کردیم...
طبق نقشه ای که داشتیم، باید حدود 20 کیلومتر راه رو با کلی تجهیزات طی می کردیم تا به نقطه ی مورد نظر برسیم...
هر نفر حدود 20 کیلو تجهیزات انفرادی، شامل جلیقه ی ضد گلوله،سرامیک،کلاه کامپوزیت،خشاب های اضافی، بمب های دستی و...همراه داشتن.
همون ابتدای حرکت پس از طی حدود یک کیلومتر صدای انفجاری به گوش رسید (یکی از رزمنده ها پاش رفت روی مین ضد نفر و از مچ قطع شد)
سردار حاج حسین بادپا فرمانده ی محورمون بود که همراه ما و با گردان ما بود، سید ابراهیم گفت ابوعلی تو ستون کشی باید انتهای گردان رو داشته باشی و خودش طبق معمول سر ستون و جلودار بود...
هر چی بهش گفتم منم با خودت جلو میام قبول نکرد و گفت همینی که میگم انجام بده...
خلاصه با اکراه قبول کردم و راه افتادیم...
چون شب اول ماه قمری بود و تو آسمان تقریبا مهتابی نبود و ظلمت همه جا رو فرا گرفته بود، به سختی حتی یک متری جلوت رو می دیدی،انتهای ستون معمولا اونایی که توان کمتری داشتند عقب میموندن...و عوارض ناجور زمین مثل قلوه سنگها و پستی بلندی های شدید و همچنین تجهیزات سنگین کار رو خیلی دشوار می کرد...
حمل شش قبضه موشک کنکورس هم که تیم موشکی (سید مصطفی و سید مجتبی و...) به همراه داشت کار رو دشوارتر میکرد...و مجبور بودیم از بچه ها کمک بگیریم...
سید مجتبی حسینی با اون قد رشید و هیکل ورزشکاریش حسابی به بچه ها کمک میرسوند و به قول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد...
و بعضی که اصلا توقعش رو نداشتی، مثل یکی از بچه های تخریب که اصلا وظیفه ای نداشت موشکها رو که هر کدوم حدود 24 کیلو وزنش بود رو به دوش میکشیدند
حدود نیمی از مسیر راه رو رفته بودیم و سختی کار خودش رو نشون میداد...
سردار حاج حسین بادپا که هم از جانبازای دفاع مقدس و هم جبهه ی مقاومت بود به سختی راه می رفت و البته هیچی به روی خودش نمیاورد...طوری که بعضی مواقع میدیدیم نمیتونه ادامه بده و مجبور میشدیم زیر بغل هاشو بگیریم...
تو اون عملیات اولین و مهمترین آیتم، سرعت و به موقع رسیدن به محل مورد نظر بود...
حمل موشکها هم از یکطرف سرعتمون رو کند میکرد...
طوری که بعدا متوجه شدیم به خاطر سختی بسیار زیاد کار و بعضی هم که تعهد نداشتن و البته بسیار روشون فشار بود، تو اون تاریکی، چند تا از موشکها رو لای سنگها جا گذاشتند/:
کم کم رسیده بودیم تو دل دشمن و حرکت صامت در دستور کار بود...
دونفر از ناوبرهامون که مسئولیت هدایت گردان رو بعهده داشتن به همراه تامین، جلوتر از بچه ها حرکت می کردن و با نشانگرهای فسفری،به فواصل تقریبا مشخص و جاهایی که توی شیارها و از دید دشمن دور بود، یه دونه روی زمین میذاشتن و به وسیله اونا مسیر مشخص میشد...
خستگی و تشنگی، کم کم فشار میاورد... طی مسیر و تو اون سکوت شب، یه مرتبه همراه با صدای شلیک، صدای آه و ناله ی بلندی به گوش رسید...
تو اون شرایط که باید سکوت محض حاکم باشه، خودمو به سمت صدا رسوندم و فورا دستهامو گرفتم جلو دهان کسی که فریاد میکشید و دایما ازش میخواستم که سرو صدا نکنه...چرا که هر لحظه ممکن بود عملیات لو بره و اون منطقه به کشتارگاه تبدیل بشه...
بعد کلی بررسی، تو اون حالت که کوچوترین چراغی هم نمیتونستیم روشن کنیم،متوجه شدیم، یکی از بچه ها اسلحه اش چرخیده بود و سلاحش از ضامن خارج شده و سهوا گلوله ای شلیک و از قسمت ساق پا وارد و از ناحیه ی کف پا خارج شده بود و بعلت خرد شدن استخوان قلم پا و کف،درد شدیدی داشت...
(سلاحها بندش بصورت حلقه ای از توی گردن رد شده بود و به حالت عمودی و به موازات بدن قرار داشت و طی مسیر و قدم برداشتن به بدن برخورد داشت و قبلا مسلح شده و به حالت ضامن بود...)
اون جا حدود یک کیلومتری دل دشمن بودیم...و نه راه پس داشتیم و نه راه پیش...
#کلام_یار 🎤
داشتیم برای حمله آماده میشدیم ، با سید راه افتادیم.
شب عملیات همان چهره همیشگی اش را داشت، آرام بود.
همیشه انگار با نگاهش دنبال چیزی میگشت ، کم کم در گیری ها بالا گرفت،
منم گرم در گیری شدم، اما یک لحظه وسط در گیری انگار صدای مانند اصابت گلوله شنیدم برگشتم
سید و دیدم که ترکش به قسمتی از پاش خورد و از قسمتی دیگه بیرون زد.😔
خودمو بالا سرش رسوندم و گفتم: سید جان بزار برگردونیمت عقب،
دیدم حالت چهره اش عوض شد گفت: چی؟ من برم عقب و بچه ها مو تنها بذارم؟؟؟ 😔😭😔
با چفیه زخمشو بست و بلند شد وتا آخر موند و عقب نرفت .
اینقدر بچه ها رو دوست داشت ، وقتی وارد جمع میشد تشخیص اینکه فرمانده الان تو جمع هست سخت بود.
راوی ✍ همرزم شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
#کلام_یار ❤️
✍ یک شب یه موردی پیش اومد که یه
ماشینی میخواست به زور دو تا دختر سوار کنه. ما این ها رو گرفتیم و بردیم پاسگاه تحویل بدهیم.
✍مصطفی توی راه به دخترها گفت: شما برای چی این وقت شب بیرون هستید؟
دخترا گفتند: ما جایی نداریم که بریم.
مصطفی بهشون گفت:من شماره خانمم را میدم ، باهاشون صحبت کنید.
دخترها خیاط بودند. مصطفی میگفت: من براتون مغازه می گیرم ،چرخ خیاطی هم می گیرم که کار کنید، شب ها هم توی مغازه بخوابید.
دخترها خنده شون گرفته بود ، فکر نمی کردند یک نفر انقدر دلسوز باشه.
راوے:جانباز مدافع حرم امیرحسین حاج نصیری
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
#کلام_یار 🎤
شبی نبود که #مصطفی برای #شهادت دعا نکند و بهتر بگویم زار نزند.
قرار گذاشته بودیم هر کس هر روز برای شهید شدن #رفقایش دعا کند و اگر روزی این عهد را فراموش کرد سه روز #روزه بگیرد.
✨ امیدوارم اکنون نیز مصطفی بر این عهدمان پایبند باشد...
در یکی از چند #مجروحیت او با همسرم به عیادتش رفتیم. جذبه پاکشدنش را به وضوح احساس میکردیم...
🔺 روایت است که با ریختن اولین قطرهی خون همهی گناهان مجاهد شسته میشود.
به او اصرار کردم در همین مدت نقاهت و بهبودی مثل ترمهای قبل با هم شب امتحانات درس بخوانیم.
#مصطفی گفت: من اول باید یک واحد بیبی زینب (س) پاس کنم بعد... و دو روز بعد با همان پای #مجروح عازم #سوریه شد!
چون میدانستیم مصطفی رفتنی است قبل از سفر آخر در #بهشت_زهرا مقابل دوربینمان از او مصاحبه گرفتیم.
در بین شوخیهایمان گفتم تا کی کمپوت بیاریم😉 زودتر #شهید شو مستندت رو بسازیم...
❓از او پرسیدم برای چه این همه به دنبال شهادتی؟!
ناگهان خندهاش را جمعوجور کرد و گفت: "ما برای #شهادت نمیجنگیم داداش...برای #رضای_خدا میجنگیم. اگر شهادت را داد که داد؛ اگر نداد #افوض_امری_الی_الله... "
از پاسخش کمی جا خوردم و ادامه دادم خب پس چرا این همه برای #شهید_شدن این در و آن در میزنی؟
✅ گفت: "آدم وقتی عاشق محبوبش باشد دوست دارد بهترین داشتهاش را به او بدهد..."
#شهیدمصطفیصدرزاده
#سیدابراهیم
✅ نقل از یکی از دوستان شهید 👆🏻
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
╭ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╮
@ShahidMostafaSadrzadeh
╰ঊঈ🌺♡🌸♡🌼♡🌸♡🌺ঊঈ╯
شهید مصطفی صدرزاده
#دلتنگی_شهدایی 💔 -^-^' |دوستانعیبکنندمکهچرادلبهتودادم..؛ بایداولبهتوگفتنکهچنینخوبچرایۍ؟
#کلام_یار ✍
6مرداد 94 مصطفی برای آخرین بار
مجروح شد و برای درمان به ایران آمد.
11مرداد رفتم منزلشان و به #مصطفی آهسته گفتم: "فردا تولد همسر نازنین شماشت ."
گفت: "بله حواسم هست می خواهم فردا به مناسبت تولدش با هم بیرون برویم و هرچه خودش انتخاب کرد برایش تهیه کنم شاید سال دیگه نبودم"
با ناراحتی نگاهش کردم متوجه شد و گفت: "شاید سوریه باشم." 😔
راوی ✍ مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
╔═ 🌼 ═══ ♥️ ═══ 🌸 ⚘ ═╗
@ShahidMostafaSadrzadeh
╚═ ⚘ 🌸 ═══ ♥️ ═══ 🌼 ═╝
#کلام_یار 🎤
یک روز به مصطفی گفتم:《 یک بنده خدایی فوت کرده خانواده اش می خواهند برای نماز روزه های قضایش اجیر بگیرند.
#مصطفی سریع گفت: 《مامان من سراغ دارم》.
یکی از کارهایی که انجام می داد این بود؛
خودش و بچه هایی که با او کار می کردند برای تأمین هزینه های کارهای فرهنگی، روزه اجیری می گرفتند.
این هم یک راه برای رسیدن به خدا و خدمت به خلق خدا بود.
مصطفی خیلی زرنگ بود. تمام راه ها را بلد بود.😔
راوی✍ مادرشهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
#کلام_یار 🎤
هر وقت از #امنیت و #آرامش در #ایران حرف می زدیم، می گفت: "دو نعمت هست؛ تا زمانی که از دستشان نداده ایم قدرشان را نمی دانیم یکی #سلامتی و دیگری #امنیت؛
آنجا (سوریه) به جرم شیعه بودن بچه ها را در برابر چشم پدر و مادر سلاخی می کنند، زنها و دخترهای شیعه را به بردگی می برند، پیرزن و پیرمردها را می کشند.
وقتی برایشان غذا تهیه می کردیم می گفتند ما فقط امنیت می خواهیم ."
و این چیزی بود که آرام و قرار را از #مصطفی گرفته بود و نمی توانست نسبت به شیعیان و مردم مظلوم_ حتی خارج از مرزهای ایران _ بی تفاوت باشد.
در واقع همین وسعت دید #مصطفی را به چنین جایگاهی رساند.
راوی✍🏻 مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
#کلام_یار 🎤
#دلتنگی_شهدایی ❤️
زمانی که محمد علی به دنیا آمد،بعد از چند روز مشکل پیدا کرد .بیمارستان بستری شد. بیمارستان رفتم .
مصطفی در بخش نوزادان پشت در اتاق نشسته بود ،ازش پرسیدم: مصطفی محمدعلی بهتره؟
گفت: مامان الحمدلله خیلی بهتر شده
ولی من نگران بودم .
مصطفی متوجه نگرانی من شد.
گفت : مامان اینقدر که نگران
سلامتی جسمش هستی ؟
کمی هم برای عاقبت بخیر شدنش دعا کن .
بهش گفتم: نگران نباش ، قبل از اینکه شما به دنیا بیایی از خداوند خواستم که اگر قرار است نسلی از من به وجود آید ، که در غیر راهت باشد اصلا به وجود نیاید .
این دعای همیشگی ام بوده .
بعد از چند دقیقه گفت: مامان چه دعای اساسی ای کردی ، این دعا ریشه ای است ،خیلی حال کردم.
راوی✍🏻 مادر شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
@ShahidMostafaSadrzadeh
┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
📖 #کلام_یار
🌸 با شهید علی تمام زاده هماهنگ ڪردم یڪی از مدافعان حرم رو بفرسته به مراسم شهدای مدافع حرم افغانستانی ڪه بچه های هیئت محبین الحسنین پیشاهنگی ، سال تحویل امسال برگزار میڪنن .
🌺 شهید تمام زاده هم برای این جلسه شهید مصطفی صدرزاده (سید ابراهیم ) رو ڪه اومده بود مرخصی فرستاد .
🌸 گفتم حاج علی ویژگی این رزمنده ڪه فرستادی سخنرانی چیه؟
گفت: شب تاسوعا شهید میشه !
خودش هم میدونه !!!
🌺 دقیقا شب تاسوعا شهید صدرزاده به مولاش حضرت ابالفضل پیوست !
اون جلسه به بچه ها گفتم باهاش عڪس بگیرید شهیده ! 8 ماه بعد فقط عڪس برا ما موند و اونا پرواز ڪردند .
#شهید_علی_تمام_زاده ❤️
#شهید_مصطفی_صدرزاده💔
•┈┈•••✾•♥️♡♡♡♡♡°•✾•••┈┈•
@ShahidMostafaSadrzadeh
•┈┈•••✾•°♡♡♡♡♡♥️•✾•••┈┈•
#کلام_یار 🌼🌿
▫️سید ابراهیم فرمانده ای داشت به نام شهید بادپا
▫️میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و حاج حسین هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو! گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم عذرخواهی کردم..☝️
▫️از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو شهید بادپا برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد..❗️
▫️سیدابراهیم گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان حاج قاسم رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت
شهید یوسفالهی منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم از خستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی ها رو مینوشتم و پاکنویس میکردم!
خلاصه سرماه که شد رفتم به شهید یوسف الهی نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! 😊
اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..❗️آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! 😔
میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! 😢
میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم اجازه شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا نظاره گر تمام اعمال ما هستن! 💔
#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی
#شهید_حسین_بادپا
#شهید_مصطفی_صدرزاده
✿❯─────「🖤」─────❮✿
@ShahidMostafaSadrzadeh
✿❯─────「🖤」─────❮✿
#کلام_یار 🗣💔🌿
اذان 🗣🕋
یکی از خصوصیتهای بارز شهید صدرزاده تاکید بر نماز اول وقت بود،
همیشه اذان نماز صبح مقر را سید ابراهیم میگفت . ما به دلیل اینکه بحث تبلیغ را انجام میدادیم و مستمر به نقاط مختلف سفر میکردیم نمیتوانستیم روزه بگیریم اما او روزه میگرفت و برای سحری بیدار می شد.
یک روز نماز صبح را با صدای سید بیدار شدم، توی مقر قدم میزد و لابه لای هر بند از اذانش فریاد میزد و میگفت: برادرها وقت نماز شده برپا،دلاورا بلند شوید وقت نماز است . ما هم از آن به بعد سر به سرش میگذاشتیم و با اینکه صدای خوبی هم نداشت (با خنده) میگفتیم بعد از این با صدای خوش خودت اذان بگو!😍
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
┄┅═══✼❤️❤️❤️❤️💛💛💛
@ShahidMostafaSadrzadeh
💛💛💛💛❤️❤️❤️✼═══┅┄
#کلام_یار 🎧💔
+ سید ابراهیـم میگفت دفعه اول ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیات تدمر خمپاره درست خورد ڪنار من ولے به من چیزے نشد..
_گفتم شاید مشڪل مالے دارم خدا نخواسته شهید بشم..
+ آمدم ایران و مباحث مالے خودم را حل ڪردم..
_ دفعه دوم
ڪه رفتم سوریه ، باز خمپاره خورد ڪنار من و به من چیزے نشد..
گفتم شاید وابستگے به خانواده و بچه هاست ڪه نمیذاره شهید بشم..
آمدم ایران و از بچه ها دل بریدم..
+ و براے بار سوم
ڪه به سوریه اعزام شدم در عملیاتے ترکش خوردم و مجروح شدم
ولے شهید نشدم..
_ به ایران ڪه آمدم نزد عارفے رفتم و از او مشڪلم را پرسیدم..
ایشان گفتند:
من ڪان لله كان الله له
تو براے خدا به جبهه نمے روے
براے شهادٺ می روے…
+ نیتت را درست ڪن
خدا تو را قبول مے ڪند..
_ پدرش مے گفت :
این دفعه آخر مصطفے (سيدابراهيم)
عجیب بال و پردرآوره بود دیگر زمینے نبود..
رفت
و به
آرزويش
رسيد..
#شهید_مصطفی_صدرزاده ♥️
┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
@ShahidMostafaSadrzadeh
┅══*✼🌿🌼❤️🌼🌿✼*══┅
#کلام_یار ❤️
شب شهادت امام صادق(علیه السلام) بود، سید ابراهیم با برادر شهید قاسمی دانا اومدن هیات..
هیات ما اون زمان نزدیک به 1سال بود تاسیس شده بود و کم جمعیت بود. آخرایه هیات شد و هیات تمام شد. نزدیک 6نفراز بچه ها موندیم با سید ابراهیم صحبت میکردیم. سیداز حسن تعریف میکرد، آخرش که میخواست بره به ما گفت همیشه با اخلاص باشید و اصلا به جمعیت هیات نگاه نکنین که کم هستش یا زیاد، مهم اون معنویت و خلوص نیتی هستش که باید تو هیات ایجاد بشه..
راوی✍🏻 دوست شهید
#شهید_مصطفی_صدرزاده ❤️
➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh