eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده
4.2هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
525 ویدیو
20 فایل
📌 آخرین ماموریت بسیجی شهادت است |🗓|تاسیس کانال↵ ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸ { یک‌هفتہ‌بعدازانتشارکلیپ‌شهادت‌} |💛|خادم‌↵ @Seyed_fz |📖|محفل‌قرآنی↵ https://eitaa.com/joinchat/2943090802C8e98ae06c6 |📚|محفل‌چلہ‌ها↵ https://eitaa.com/joinchat/843055297C91379d9a73
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت پنجم { تولد و کودکی } مادر شهید : من در خانواده ای بسیار مذهبی و خیلی مقید به مسائل شرعی متولد شده و بزرگ شدم. هر دو پدر بزرگم روحانی و معتمد مردم بودند . رعایت موازین دینی و حدود اسلامی از دغدغه های خانوادگی و علی الخصوص پدرم بود. با توجه به این که پدر بزرگم نیز روحانی معتمد مردم بود و وجوهات شرعی زیادی در اختیار داشت، اما گاهی پیش می آمد که به خاطر وضعیت نامطلوب مالی شب ها بچه هایش گرسنه می خوابیدند، ولی دست به وجوهات شرعی نمی زد و حتی به امانت هم بر نمی داشت. پدر بزرگ مادری ام نیز روحانی بود و از سادات میرسالار و از نسل شاهچراغ علیه‌السلام بود. خانواده ی پدر آقا مصطفی هم روحانی و مذهبی بوده و همچون خانواده خودم امین مردم برای دریافت وجوهات شرعی بودند. مصطفی با عقبه ی این چنین ذریه و نسلی پا به عرصه وجود گذاشت و همه این تقید و تهدیب را از ریشه و اجداد به ارث برده بود که به چنین جایگاه رفیعی رسید و دور از انتظار نبود که میوه‌ی این شجره طیبه و پاک باشد. زمانی که مجرد بودم همیشه از خدا می خواستم اگر قرار است از من ذریه ای به وجود بیاید همه در مسیر خودش باشند و اگر قرار است این امر تحقق پیدا نکند نسلی از من به وجود نیاید. این دعا را از صمیم قلب از پروردگارم طلب می کردم. آقای صدرزاده پدر مصطفی قبل از ازدواج با من مغازه داشت ، اما مغازه اش موشک خورده بود و همه دارایی و سرمایه اش از بین رفته بود. جنگ مسیر زندگی اش را تغییر داد و کسب و کار را رها گرده و وارد سپاه شد و تقریبا تمام جنگ را در جبهه بود. دختر و دو پسرم در طول مدت جنگ و یک پسرم بعد از جنگ متولد شدند. به خاطر حضور مستمر همسرم در جنگ، همه مشکلات زندگی ساده و بی آلایشمان را به تنهایی به دوش می کشیدم. اما سختی ها باعث فراموش کردم نکات مهم و اساسی در تربیتدفرزندانمان نمی شد. من در دوران بارداری هر چهار فرزندم تلاش می کردم همیشه با وضو باشم و توصیه های خاص پدر و مادر و بزرگتر هایم را رعایت کنم. زمانی که مصطفی را باردار بودم همیشه آرزو داشتم که فرزندم فدایی امام حسین باشد و از خدا می خواستم که یاری ام کند تا همه ی فرزندانم را فدای راه امام حسین کنم. در آن دوران خواب های خوب زیادی می دیدم. در یکی از شب ها خواب پیامبر مکرم اسلام را دیدم که به من یک گردن بند شبیه گردن بندی که همسرم موقع عقد به گردنم آویخته بود ، هدیه داد که روی آن نام مبارک حضرت نقش بسته بود. اما چون نام همسرم محمد بود، نام مصطفی را برای فرزندمان انتخاب کردیم . مصطفی که به دنیا آمد مثل سایر بچه ها سختی های خودش را داشت و پدرش به خاطر مسئولیت خطیر تخلیه شهدا از مناطق عملیاتی و جنگی هنگام تولدش نبود. اما از قدم پر خیر و برکتش ساخت خانه ی شخصیمان تمام شد و در آن مستقر شدیم. از دو سالگی به بعد بازیگوشی های او شروع شد و بی حد و اندازه شیطنت می کرد و از بس به خود آسیب میزد کلافه شده بودم . بسیار کنجکاو بود و می خواست از همه چیز سر در بیارد. ضمن اینکه بی باک بود و از هیچ چیز نمی ترسید و همین نگرانی من و پدرش را بیشتر می کرد. اما موضوع عجیب این بود که هر بلایی که به سرش می آمد و هر اتفاقی که می افتاد مصطفی گزندی نمی دید و ماجرا ختم به خیر می شد. در یکی از این اتفاقات از راه پله طبقه دوم به کوچه سقوط کرد ک من زمانی که صدای جیغ او را شنیدم مطمئن شدم که کار مصطفی تمام است . بچه های دیگرم که بدن غرق در خون او را دیده بودند گریه کردند و جیغ می زدند و من از ترس خشکم زده بود و نمی توانستم قدم از قدم بر دارم تا مصطفی را ببینم. اما وقتی او را به بیمارستان بردند، بعد از معاینات و عکس معلوم شد که هیچ آسیبی ندیده است. فقط بالای ابرویش شکسته بود! بار ها دچار حادثه می شد و همیشه تنم برای او می لرزید و استرش داشتم . ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔(: در دعاهایت مرا هم کن دعا ... ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔 جان دیگر میدهد جان دلم، خندیدنت... جان من، جانی ببخشا بر دل بی جان من... ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت ششم { آشنایی و ازدواج } همسر شهید: اولین باری که آقا مصطفی را دیدم مربوط می شد به ایام فاطمیه ی سال ۸۵ که برای ماکت نمایشگاه حضرت زهرا(س) یک درب چوبی سفارش داده بودیم که وقتی رفتیم تحویل بگیریم چون خیلی سنگین بود نتوانستیم جابجا کنیم۰ یکی از خواهران، آقا مصطفی را جلوی درب حوزه بسیج به من نشان داد و گفت: ایشان آقای صدرزاده فرمانده پایگاه برادران هستند. می توانیم از او کمک بگیریم. جلو رفتم و از او خواستم که به ما کمک کند. او درب را بلند کرد و آن را داخل ماشین گذاشت؛ این اولین باری بود که ایشان را دیدم۰ یکی از دوستان، من را به او معرفی کرده بود۰ مرا به اسم برادرهایم می شناخت۰ خواهر سجاد و سبحان و فرمانده پایگاه الغدیر خواهران۰ چون همه ازدواج های خانواده ایشان فامیلی بودند او سنت شکنی کرده بود۰ خیلی اهل استخاره بود و به آن عمل میکرد۰ در خصوص ازدواج هم استخاره کرد و مصر بود که این ازدواج صورت بپذیرد۰ یک بار مادرشان آمدند و بعد با خانواده آمدند۰ مادرش به من گفت: مصطفی را همه می شناسند۰ طلبه است و دارایی دنیایی چیزی ندارد۰ شغل مشخصی هم ندارد! پدرم خیلی سخت گیر بودند۰ اما با شنیدن نام آقا مصطفی ، سخت گیری را کنار گذاشتند۰ در خصوص شغل از پدرش پرسیدند۰ که پدرش گفت: مصطفی یا فرهنگی می شود یا پاسدار. وقتی فهمید که مصطفی طلبه علوم دینی است دیگر پرس و جو نکرد که آینده چه میشود۰ حتی در خصوص خدمت سربازی هم سخت نگرفت۰ در کل با ازدواج من و آقا مصطفی کاملا راضی بود۰ خودم هم ایمان و ولایی بودن برایم خیلی مهم بود و چون طلبه بودم و در جمع بسیج حضور داشتم، می دانستم که افراد در جامعه به لحاظ اعتقادی، سیاسی و۰۰۰۰ مشکلات عدیده ای دارند، همین که می دیدم در مسجد فعالیت می کنند و به نماز اول وقت چقدر اهمیت می دهند و تمام وقت خودرا صرف پایگاه و بچه های آن می کنند برایم کفایت می کرد و نه دلم قرص می شد۰ به همین علت دیگر در مسائل جزیی ریز نشدم و سخت گیری نکردم۰ در چند دقیقه ای که مختصر با هم در اتاق صحبت کردیم۰ فقط در خصوص درس های حوزه از من سوال کردند۰ زمانی که من بلند شدم تا از اتاق بیرون برم، گفت: من خیلی به ازدواج فکر کردم و در ازدواج فقط به فکر همسر و مونس نیستم، من برای زندگی دنبال یک همسنگرم و چون دنبال همسنگر هستم الان این جا نشستم۰استرس های آن روز باعث شد که به این جمله خیلی عمیق فکر نکنم، ولی بعد از عقد پرسیدم: همسنگر برای چه کاری می خوای، الان که جنگ نیست. گفت: الان با دشمن در حال جنگ فرهنگی هستیم و من برای کار فرهنگی نیاز به کسی دارم که مثل خودم بوده تا همسنگرم باشد، کنارم باشد و کمکم کند تا بتوانم کار کنم۰ لوازمی که همه می خرند را خریدیم، ولی سبک تر تا به خانواده ها فشاری نیاید۰ عروسی هم در یک فضای بی گناه در تالار عموی آقا مصطفی انجام شد۰ فقط مولودی خوانی بود و اجازه داده نشد کسی کار مورد دلخواه خودش را انجام دهد۰ در قسمت خانم ها هم صدای مولودی پخش می شد۰ مداح که دوست مصطفی بود با یک خوش سلیقگی و ذوق خاص چنان فضا را در دست گرفته بود و شعر خوانی می کرد که همه ی فامیل جذب شده بودند، حتی کسانی که خیلی مایل به شنیدن مولودی نبودند خوششان آمده بود و استفاده می کردند؛ همه محو شور و شوق مجلس شده بودند۰ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔 در خاطرم، خیالِ تو را حمل مے‌ڪنم با آن ظرافتے ڪه ڪسے یڪ عتیقه را...♥️:) ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت هفتم { خادم الحسین } مادر شهید: منطقه ای که او برای راه انداختن هیئت انتخاب کرده بود، ساکنان مستضعف و محرومی داشت. من با تعجب پرسیدم: چرا این محل را انتخاب کرده ای؟ گفت: آن ها سطح فرهنگی مذهبی پایینی دارند و هنر این است که پای اینطور افراد را به مجلس عزاداری اهل بیت (علیه السلام ) باز کنیم. بعد ادامه داد که آن ها به لحاظ مالی هم در مضیقه هستند و اگر غذایی بدهیم تعدادی گرسنه و مستحق را سیر کرده ایم. او تمام تلاش خود را می کرد که افرادی را جذب هیئت کند که از خدا و اهل بیت(علیه السلام ) فراری اند و عقیده داشت بچه های مذهبی را به مسجد و روضه بردن کار مؤثری نیست. مدتی که گذشت گفت: می‌خوام یک وعده غذای گرم به هیئت بدم. من گفتم : تو که نمیتونی از اون ها پول جمع کنی. درآمدی هم که نداری؛ هر چی هم که داری خرج هیئت می کنی، از کجا میخوای هزینه غذا رو بدی؟ گفت: خدا بزرگ است و واقعا هم توکل زیادی به خدا داشت و همین توکلش باعث شد که هر هفته چهارشنبه ها هزینه شام هیئت از خانواده و فامیل جور می‌شد. خودم هم آشپز هیئت شده بودم و برای آن ها شام درست می کردم . برخی اوقات که واقعا چیزی نبود که با آن برایشان غذا بپزم، می گفتم: این هفته شام نده. اما هرگز زیر بار نمی‌رفت و می گفت: هر طور شده باید شام رو بدیم. دیگر حساس و کنجکاو شده بودم که چرا این قدر برای شام دادن به بچه های هیئت اصرار دارد. لذا از او می‌خواستم که علت پافشاریش را به من هم بگوید. مصطفی گفت: اول این که با غذایی که می‌خورند مدیون و نمک گیر امام حسین (علیه السلام ) می شوند و دوم این که لقمه های حلال، آن ها را از ارتکاب به گناه و معصیت باز می دارد. همین دیدگاه او باعث شده‌بود،هیئت که با چهار نفر شروع شده و در محلی با زیربنای کمتر از ۵۰۰متر پا گرفته بود به جایی رسید که کوچه هم مملو از عزاداران می شد. جالب این جا بود که همان محل کوچک را هم اجاره کرده بود و هزینه آن را از فامیل و دوستان می گرفتیم. این اشتیاق را که می دیدم با همه توان کمکش می کردم و خوش حال بودم که با اعتقاد راسخ و باور قلبی،نمک امام‌ حسین(علیه السلام ) را باعث هدایت افراد می دانست. همراهی من نیز او را دلگرم می کرد.بعد از شهادت هم در خواب به یکی از دوستانش گفته بود: این جا در آشپزخانه امام حسین علیه السلام با مادرم غذا می پزیم. او ضمن عزاداری با بصیرت برای ابا عبدالله الحسین همیشه می گفت : کاش روز عاشورا در کربلا بودم و امام حسین را یاری می کردم. و این خواست قلبی مصطفی بود. سال ۸۱ زمانی که حکومت صدام سقوط کرد و راه زیارت کربلا باز شد،برای زیارت راهی عراق شد. همان سال روز عاشورا در کربلا تروریست ها بمب گذاری کرده بودند و تعداد زیادی از عزاداران ایرانی و عراقی به شهادت رسیدند وقتی خبر را شنیدم با خود گفتم: نکند آنجا به شهادت رسیده باشد؛من دوست داشتم سرباز شهید باشد ،نه زائر شهید! یکی از مؤثرترین فعالیت های مصطفی در طول عمر با برکت خود،ساخت مسجد امیرالمؤمنین بود .او برای ساخت این مسجد شب های جمعه در گلزار بهشت رضوان شهریار و یا بهشت زهرا از مردم پول جمع می‌کرد. گاهی برای صرفه جویی در هزینه ها به همراه بچه های مسجد کارگری می کردند تا پول کمتری برای کارگر بدهند. یک روز از او پرسیدم: پول جمع کردن از مردم اذیتت نمیکنه. لبخندی زد و گفت: مادر نمیدونی گدایی برای خدا چقدر لذت داره! از همان زمان در حال خودسازی و مبارزه با نفس بود. این گدایی برای شکستن نفس،او را در سیر الی الله بسیار جلو انداخته بود . الحق که عنوان خادم الحسین برازنده ی او بود. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
شهید مصطفی صدرزاده
از در خونه ات جایی نمیرم بی بی به والله به تو اسیرم💔 #فاطمیه #استوری ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzade
بَهاربودوتو‌بودی‌وعِشق‌بود‌و‌اُمید بَهاررَفت‌و‌تو‌رَفتی‌و‌هرچه‌بود‌گُذَشت
مجتبی رمضانیدلم گرفته خستم.mp3
4.31M
💔🎧 یه عالمه غم دارم اما کسی نمی دونه (: دلم گرفته از حسی که بهش گرفتارم ... مجتبی رمضانی ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام منو تا قیامت به بچه هام برسون...:) بچه سید نشدم دست خودم نیست ولی وسط روضه دلم گفت بگویم مادر....💔 مهدی رسولی ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
به غم من نگاه نکن؛ هرچی که لازمه ازم بگیری، بگیر... ؟! ؟
شهید مصطفی صدرزاده
به غم من نگاه نکن؛ هرچی که لازمه ازم بگیری، بگیر... #بگیم‌الهی‌آمین؟! #مردش‌هستی‌یا‌نه؟
الهی آمین ... اللهم ارزقنا صبر صبر صبر اللهم ارزقنا شکر شکر شکر اللهم ارزقنا امید امید امید
شهید مصطفی صدرزاده
مگر چہ مى شود آقا کہ زائرت باشم؟ کہ طعم آب حرم مزه ى دگر دارد …
نِمی‌دانَم که این شِعر از کُجا دَر خاطِرَم مانده: یِکی اینجا دِلَش تَنگ است آنجا را نِمی‌دانَم...!
شهید مصطفی صدرزاده
#ذخیره‌رو‌های‌دلتنگی
نِگــــارا از وصالِ خُود مَـرا تا ڪی جُدا دارے ...💔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شهید مصطفی صدرزاده
#ذخیره‌رو‌های‌دلتنگی
خواب نمی برد مرا ... کرده دلم بهانہ ات (:
💔 °•♥️•° گفتند از تو شعر بخوانم٬ تعجب است! توصیف ڪوھ را بہ غبارے سپردھ‌اند . . . (: ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔 تا آینہ رفتم ڪہ بگیرم خبر از خویش دیدم ڪہ در آن آینہ هم جز تو ڪسے نیست...(: ❤️ 💚 ❤️ ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت هشتم { سبک زندگی } همسر شهید : مصطفی خوزستانی و من شمالی بودم ، حتی در ذائقه و سلایق غذایی بسیار متفاوت بودیم و غذاهای محلی یکدیگر را نمیتوانستیم بخوریم . آن چیزی که مارا اینقدر نزدیک کرده بود، اعتقاداتمان بود‌. همین نزدیکی و استحکام اعتقادات، باعث شیرینی زندگی ما شده بود. خیلی قشنگ محبتش را ابراز میکرد. سخت گیر نبود، بازخواست نمیکرد، سوال و جواب نداشتیم، دو سه ماهی که از ازدواجمان گذشت به خاطر یک مشکل خاص اداری دیگر قادر به ادامه تحصیل در حوزه نبود و مجبور شد درس حوزه را کنار بگذارد و چون تنها در آمد زندگی ما با همان شهریه ناچیز حوزه بود و در آمد دیگری نداشتیم، سال اول زندگی را با هدیه های ازدواج مان گذراندیم که واقعا سخت بود. با تمام این سختی ها یک روز آمد خانه و مرا که در حال شستن ظرف ها بودم صدا کرد. خواستم ظرف هارا تمام کنم که گفت:« سریع بیا ! شاید این حسی که دارم را بعدا نداشته باشم و کاری که میخواهم انجام بدهم بعدا نتوانم انجام بدهم.» به خواست او ظرف هارا رها کرده و رفتم کنارش نشستم. گفت:« میخواهم یک کاری انجام بدهم که نیاز به رضایت شما دارد.» گفتم:«موضوع را بفرمایید تا نظرم را بگویم.»گفت:«یک نفر در کهنز است که همه اورا به چشم ارازل و اوباش نگاه می کنند. او حتی به روی پدر خود چاقو کشیده و مادرش را با کتک از خانه بیرون کرده و همه خانواده و اهل محل از دست آزار او در رنج و سختی اند. امروز اورا کنار کشیدم و نصیحتش کردم و پرسیدم که:« چرا پدرو مادرت را اذیت می کنی؟ چرا اهل محل را اذیت می کنی؟ به من گفت:« اگر کربلا بروم درست میشوم ! گفتم:« خب حالا ماباید چه کار کنیم؟» گفت:«ما باید خرج سفر کربلای اورا بدهیم.»و این در شرایطی بود که ماهیچ منبع در آمدی نداشتیم و از هدایای ازدواج مان امرار معاش میکردیم. با موافقت من اورا برای اعزام به کربلا ثبت نام کرد و حتی اورا تا فرودگاه رساند و وقتی هم که برگشت او را از فرودگاه تا خانه آورد. من خیلی دوست داشتم که بدانم سفر کربلا روی او چه تاثیری داشته است؟ وقتی یک روز از او پرسیدم:«آن بنده خدا تغییر کرده یا نه؟.» گفت:« پیگیری نکردم» و ادامه داد:«ما مکلفیم به انجام وظیفه و نتیجه با خداست.» مصطفی در مسیر زندگی فقط به فکر امور مربوط به خود و خانواده نبود او در قبال همه احساس وظیفه میکرد و این عمل او نشان میداد که در قبال ارازل و اوباش محل هم احساس وظیفه داشت و نسبت به هیچ چیز بی اهمیت و بی تفاوت نبود. ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
Mohammad Hossein Pouyanfar - Sofreh Omolbanin.mp3
3.6M
💔 شهادت خانم ام البنین (: پویانفر عزیز ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh
💔 و چه آرام خیالت به دلم هست هنوز... ❤️ @ShahidMostafaSadrzadeh
قسمت نهم { جهاد فرهنگی } همسر شهید : کل سرمایه زندگی ما دو واحد خانه بود که حاصل تلاش و زحمات مصطفی بود . یکی از آن ها را که نمی توانستیم بفروشیم چون مستأجرش تخلیه نمی‌کرد .در واقع فقط یک خانه داشتیم ،که به عنوان سرمایه میشد از آن استفاده کرد . یک روز به من گفت :«می خواهم کاری کنم که اگر شما اجازه بدهی همه ثواب آن برای شما .»پرسیدم :«چه کاری ؟»گفت خانه ۱۱۰متری را فروختم و قرض ها را دادم و می خواهم با باقیمانده آن برای پایگاه یک کانکس بخرم .من که به فکر آینده بودم، گفتم:« تو که نیستی حداقل فکر خانه ای باش برای خودمان تا از مستأجری خلاص شویم .»گفت :شما به فکر این دنیایی و خانه ای برای این دنیا ومن به فکر باقیات و صالحات و ثوابی هستم که با صلوات و دعای بچه های پایگاه به ما می‌رسد ‌» در واقع او به فکر خانه آخرت بود .خیلی سعی کردم که پشیمانش کنم اما مصطفی وقتی تصمیمی می‌گرفت حتما انجام میداد و من نمی‌توانستم او را برای انجام ندادن تصمیمش متقاعد کنم . کانکس پایگاه از سرمایه زندگی ما خریده شد .یک شب به من یک میلیون پول داد و گفت :«این پول پایگاه است مواظبش باش .»پرسیدم :از کجا آمده ؟گفت :«کسانی که برای اموات خود نماز یا روزه نیاز دارند از آن ها قبول میکنیم و بین بچه های پایگاه تقسیم میکنیم . هرکسی بخشی از نماز ها و روزه ها را به عهده می گیرد و پول ها را صرف کار های فرهنگی پایگاه میکنیم .»مدت ها این کار را برای تأمین هزینه های کار های فرهنگی انجام می دادند . ما مستأجر بودیم و با این حال اجاره یک خانه را هم برای هیئت می داد . اجاره این خانه به هزینه های خودمان اضافه شده بود!در آن خانه ضمن برگزاری هیئت،کارهای فرهنگی انجام میداد و مراسم می‌گرفت .در همان محل یک بانی پیدا کرد که زمینش را برای مسجد وقف کرده بود .برای این که در آن محل مسجد بنا کند خیلی تلاش کرد . خودش در اوقاف کارهای ثبت زمین را انجام داد و مجوز ساخت مسجد را گرفت . واقف،یک باغ در کهنز داشت که گفته بود اگر باغ بفروش برود همه‌ی پول باغ برا برای ساخت مسجد خواهد بود ‌. مصطفی هرچه به بنگاه های اطراف سپرد موفق به فروش باغ نشد تا این که سراغ چند نفر از اقوام پولدار رفت .کلی تبلیغ باغ را برای آن ها کرده بود تا بالاخره توانست باغ را بفروشد .ابتدا در زمین مسجد یک سوله ساختند.طلبه جوانی به نام سید بطحایی که به همراه همسرش برای تبلیغ آمده بودند ،در این سوله فعالیت میکردند .سید نماز های جماعت را می خواند .صبح ها با بچه ها قرآن کار می کردند،بعد ازظهر همسرش کلاس نقاشی برای بچه ها داشت .غروب حلقه های صالحین تشکیل می شد.مصطفی یک استخر اجاره کرده بود و برای حاج آقا بطحایی یک میز در استخر گذاشته بود و ایشان شب های ماه رمضان از افطار تا سحر که استخر باز بود به سوالات شرعی بچه ها پاسخ می داد . (این سید بزرگوار در ۱۴شعبان سال ۹۳در سامرا به همراه همسر و فرزندش به طرز مشکوکی به شهادت رسیدند .) ➺°.•| @ShahidMostafaSadrzadeh