🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 ✨از مال دنیا هرچه داشت #انفاق می کرد. مرتضی سن زیادی نداشت اما سرپرستی دو #یتیم و یک #بدسرپر
💠سرشار از انرژی!!
📌به روایت همرزم #فرمانده_حسین
⭕️از کار که برمیگشت، با وجود #خستگی بسیار، در خدمت خانواده بود. خیلی برایم #عجیب بود!
⭕️معمولا از کار که بر می گشتم، از شدت خستگی #حوصله ی هیچ کاری را نداشتم، ولی مرتضی این طور نبود، انگار که در مسیر برگشت #تجدید_قوا کرده باشد، باز هم برای خانواده توان داشت اگر خرید یا کاری در منزل بود انجام میداد، خلاصه از هیچ کاری #دریغ نمی کرد.
⭕️وقتی به خانه ما می آمد با پسرم امیر علی بازی میکرد، امیر علی مرتضی را خیلی دوست داشت، هروقت اورا میدید از #خوشحالی سر از پا نمی شناخت، ساعت ها باهم #بازی میکردند و در نهایت کسی که خسته میشد امیر علی بود نه مرتضی!!.
اومعتقد بود که #خانواده هم سهمی از او دارند.
#شهید_مرتضی_حسین_پور
#شهید_مدافع_حرم🌷
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣ 4⃣4⃣ #قسمت_چهل_وچهارم بازم چیزی نگفتم که گفت: _میشه قدم بزنیم😒 بلند شد
📚 #رمان
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس🌸❣
5⃣4⃣ #قسمت_چهل_وپنجم
کمی که به سکوت گذشت گفت:
_شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه قرار باشه واقعا با من زندگی کنین؟؟😊
از حرکت ایستادم،
ایستاد و نگام کرد، چی میگفتم، میگفتم یه ساله ذهنم درگیره نگاهی که به من نکردی،🙈☺️
چی میگفتم، میگفتم من احساس رو از تو یاد گرفتم،
میگفتم تمام احساسات من خلاصه شده در عطر یاست ..
سکوتمو که دید اروم پرسید:
_اگه من رفتم و شهید شدم چی، چیکار میکنین؟!😊
امشب داشت شب بدی میشد برام، نمی خواستم انقدر زود به رفتنش فکر کنم
-مگه نگفتین حالتون خوب نیست، میتونم بپرسم چرا؟!!😊
بحث رو که عوض کردم چیزی نگفت و جواب سوالم رو داد:
_دلم برای دوستم تنگ شده، حسین، دیشب براش روضه گرفته بودن تو محلمون.. حسین دوست دوران دبیرستانم بود، خیلی باهم صمیمی بودیم
بعد دبیرستان بابا منو برای ادامه تحصیل فرستاد خارج ولی حسین رفت حوزه
پرسیدم:
_فوت شدن که روضه گرفته بودن؟؟
نگاهی بهم کرد و با بغضی که تو صداش حس میکردم گفت:😢
_نه ... فوت نشده، این اواخر تمام صحبتا و پیامامون در مورد جنگ و شهادت بود، قرار بود باهم بریم سوریه، من منتظر بودم ترمم تموم شه، اما حسین طاقت نیاورد، رفت، دو هفته بعد رفتنش ...
دستی به چشمای خیسش کشید،
باور نمی کردم،😭عباس داشت گریه می کرد،
- شهید شد ... پیکرشم برنگشت ... هنوزم اونجاست ... منتظرِ من ...
قدماشو کمی تند کرد تا ازم فاصله بگیره، من اما ایستادم، اشکای عباس دلمو به درد آورده بود،💗😢
پس تموم بی تابیش برای رفتن به خاطر رفیقش بود،
رفیقی که چه زود پر کشیده بود....
رو نیمکت نشسته بودم تا عباس بیاد، نمیدونستم کجا رفته،
گوشیمو دراوردم و ساعت رو نگاه کردم داشت یازده🕚 میشد،
دیر کرده بود
تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم، 📱داشتم دنبال شماره اش میگشتم که صدای پای کسی رو حس کردم،
نمیدونم چرا کمی داشتم میترسیدم ..
تو تاریکی ایستاده بود، 😨
بلند شدم و صداش زدم:
_ عباس!!
اومد جلو و گفت:👤
_خانومی این موقع شب اینجا چیکار میکنی
رومو از چهره کریهش برگردوندم و باز مشغول گشتن شماره شدم که اومد نزدیک تر...
و خواست دستشو دراز کنه طرفم،
سریع خودمو عقب کشیدم چشمام از ترس گشاد شده بود، 😳😰دستام به وضوح میلرزید،
جیغ خفیفی کشیدم و به سرعت شروع کردم به سمت خیابون دویدن،
تو تاریکی یکدفعه پام گیر کرد به چیزی و محکم با کف دست و زانوهام خوردم زمین،
از درد آخ ی گفتم،😖
خواستم بلند شم که پاهایی جلوم سبز شد،
چشمام از درد و سوزش پرِ اشک شده بود، نگاهش کردم،👀
با چشمایی که از اشک قرمز شده بود و نگرانی توشون موج میزد نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه معصومه؟!😨
متوجه جمله اش نشدم درست،
درد رو فراموش کردم
اون مردی که قصد مزاحمت داشت رو هم فراموش کردم،
اینکه منو چند دقیقه تنها گذاشته بود و
رفته بود
هم فراموش کردم،
فقط به یه چیز فکر می کردم ...
منو معصومه صدا کرد!!
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس❣🌸
6⃣4⃣ #قسمت_چهل_وشش
بعد اون شب دنیای من تغییر کرد،رفتارای عباس هم تغییر کرد،😊
حالا دیگه توجهش روی من بود،
تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد،
ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم،
😍❤️😍
بیشتر باهام صحبت می کرد ..
گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود..
ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم
حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد..
هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم،
و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید،😢
.
.
یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم،
با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم ..
بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد،😇😋 باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود،
سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت:😊
_عباس اومده!
سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران،
با خوشحالی گفتم:
_واقعا؟!!! 😍
+آره تو اتاق محمده😉
چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم،
تقه ای به در زدم و وارد شدم،
با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن ..
عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، 😍😃چشماش از خوشحالی برق میزد،
نگاهمو از محمد که سرش پایین بود😔 و تو فکر گرفتم، و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ...
نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه..
باشوق نگاهم میکرد ..😥
دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..
اما زبونم نمی چرخید ..
شاید چون میدونستم چرا خوشحاله..
آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت:
_کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم ..☺️😍
با جمله اش قلبم کنده شد،😥😢
بالاخره رسید،
رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ..😢
#ادامه_دارد...
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5780554603460297866.mp3
5.86M
🔊 #صوت_شهدایی
✨ خوش به حال شهدا🕊
بنده شیطان نشدن
✨در تجلی گه #اخلاص
خداا را دیدن
🎤با نوای کربلایی #سیدرضا_نریمانی
#پیشنهاد_ویژه👌👌
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
4_5891186028928042550.mp3
1.99M
♨️این سه چیز افتخار دنیا و آخرت است
#سخنرانی بسیار شنیدنی👌
🎤🎤 #حجت_الاسلام_رفیعی
📥 #پیشنهاد_دانلود
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷چرا حسین وصـــالی؟ ♤به #شــــــهدا خیلی علاقه داشت... 🌹خیلی از شهیدا رو میشناختـــــ و ازشون اطلا
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃
⚜محمدرضا #خـاکی بود.
خیلی اهـل تفریـح و گـردش و بیـرون رفتن بود.
واسه رفـقاش مرام و #معـرفت میذاشت.
اگر کسـی بهش رو میزد روشـو زمین نمینداخـت.
⚜تا جایی که مـا واسـه کار های اداریمون
واسه خـرید کردنمون
واسه مسافـرتامون
واسه کـسب درآمدمون؛
همیشه دوسـت داشتیم محمـدرضا #همراهـمون باشه.
⚜هیچـوقت از با محمـدرضا بودن #خسته نمیشدیم
زمان پیشـش خیلی سریع میـگذشت
چونکه مخـصوصا محـمدرضا اهل شوخی و #خنده بود.
اگر هم از کـسی نـاراحت میشد سریع به روش میاورد.
🔱کینه تـوزی نمیکردو همیشـه دنبال #آشـتی دادن و دوستی بود.
شاید همـین خوشرویی و خوش اخلاقیش محـمدرضا رو واسه حـضرت زیـنب #قیمـتی کرد.
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
#شهید_دهه_هفتادی_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh