🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح ج
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت
2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم
💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید. شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا میکند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد
🌀خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود.
✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار میشوند. و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت.
🔶 سالهای اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک میفرستادم. بیشتر پیامهای من شوخی و لطیفه بود. آن زمان تلگرام و شبکههای اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده میشد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه میفرستاد.
📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمیدانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. از شماره ثابت به او زنگ زدم. به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم.
🔰از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان میداد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسانها مشکلساز است.
🌸امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او میدهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا میدادی.
💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب میاندازد. یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر کار اردو را پیگیری میکنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید.
💥سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی میرفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچکس حرفی نمیزدم. روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد.
🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم.
🎲شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد.
💢یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی میکردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم.
🌿هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخود آگاه می خندیدیم. در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی میکردیم! ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟!
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_38.mp3
12.63M
#چگونه_عبادت_کنم ۳۸ 🤲
💢اگر عبادات📿 و زحمات معنوی ما، توسط نفسمان، #جذب شده و منجر به رشد روحیمان شده باشد ؛
ناخوادگاه نورانیت آن را دیگران، از ما دریافت نموده، و درکنارمان احساس امنیت و آرامش خواهند نمود.
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️از بی برکتی عمرم خجالت میکشم😔 🥀 #شهید_محمود_کاوه از بیت امام تا لشگر ویژه شهدا؛ در سن۲۱ سالگی فر
#فرمانده_دلها
♦️ریخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو #میبوسیدند هر کار میکردی، نمیتوانستی حاجی را
از دستشان خلاص کنی😅 انگار دخیل بسته باشند، ول کن نبودند. بارها شده بود حاجی، توی هجومِ #محبتِ_بچهها صدمه دیده بود؛ زیر چشمش کبود شده بود، حتی یکبار انگشتش شکسته⚡️ بود!
♦️سوار ماشین که می شد، لپ هایش سرخ شده بود☺️ اینقدر که بچهها لپهاش رو برداشته بودند برای تبرک! باید با فوت و فن برای #سخنرانی میآوردیم و میبردیمش.
_خب، حالا قِصر در رفت! یواشکی آوردنش! وقتی خواست بره چی⁉️
♦️بین بچهها نشسته بودم و میشنیدم چی #پچپچ میکنند. داشتند خط و نشان میکشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم و توی چادر⛺️ قایمش کرده بودیم. بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی🎤 آمد. بچهها خیلی دلخور شده بودند. سریع سوار ماشین کردیمش. تا چند #صدمتر، ده بیست نفری به ماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و #حاجی بیاید پایین.
#سردار_خیبر
#شهید_محمدابراهیم_همت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 📝اوایل ک زیاد
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
3⃣1⃣ #قسمت_سیزدهم
📝هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم #اصفهان اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز✨ است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را #مرتب می کرد.
📝گاهی که حوصله مان سر می رفت، با حسن و حوری می رفتیم گردش🚘 جاده ی فرودگاه جای باصفایی بود. گُل کاری قشنگی داشت. دانشگاه شیراز هم همینطور. بیرون که می رفتیم، حسن و #یوسف مشغول صحبت از کارشان می شدند.
📝گاهی آن قدر در مورد کار و #ارتش و رژیم حرف می زدند که من و حوری حوصله مان سر می رفت😕حوری می گفت: بابا ول کنین دیگه! همش فلان فرمانده چی گفت، فلان افسر این کارو کرد، اوضاع اینطور و اونطوره. بسه دیگه. دوساعته که من و #زهرا فقط داریم شمارو تماشا می کنیم.
📝حسن و یوسف هم می خندیدند😄 و عذر خواهی می کردند. #یوسف تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم، من را زیاد تئاتر🎭 می برد. یکبار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می گفت یک نوع درمان بیماری های روحی با موسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار.
📝فکر کردم لابد یک جور تئاتر مثل بقیه #تئاتر ها است و بازیگرها می آیند روی صحنه و بازی می کنند. ولی هر چه صبر کردم، خبری از بازیگرها نشد😐 فقط دو سه نفر روی سِن نشسته بودند و ساز می زدند و نورپردازی صحنه هم، هم آهنگ با صدای سازشان🎶 عوض می شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می کردند.
📝یوسف گفت: اینا همه حرف تویش هست. برای #درمان روح و روان ازش استفاده می کنند، توی مراسمی به اسم زار. انگار خوشش آمده بود. جمعیت👥 هم زیاد آمده بودند. ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی #عجیب و غریب بود.
📝پسرمان حامد، #شیراز به دنیا آمد. زایمانِ مشکلی داشتم. خیلی طول کشید. همه نگران حالم بودند. خانم دکتر خیلی از روحیه ی یوسف خوشش آمده بود☺️ بعدها به من گفت: شوهرت بدون اینکه مثل بقیه سروصدا کنه وشلوغ بازی در بیاره، خیلی آروم نشسته بود و برای #نجات جون تو قرآن و دعا📖 می خوند.
📝خیلی دنبال اسم گشتیم و آخرش اسم #حامد را از توی یک کتابِ اسم درآوردیم. هردومان خوشمان آمد. آن موقع این اسم خیلی تک بود👌
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
4⃣1⃣ #قسمت_چهاردهم
📝سال پنجاه و چهار📆 از یوسف خواستند برود #تهران؛ پادگان لویزان، گارد شاهنشاهی یوسف تردید داشت. با استادش #سرهنگ_نامجو و چند نفر دیگر مشورت کرد. گفتند: به صلاح است که برود تا شک هایی که تا به حال ساواک به او داشته، از بین برود.
📝می گفتند: موقعیت خوبی است. یوسف هم قبول کرد و رفتیم تهران. خیابان دماوند، یک خانه🏡 اجاره کردیم که طبقه ی بالایش هم یک افسر #ارتش با خانمش زندگی می کرد. سال اولی که تهران آمدیم، سخت ترین دوران زندگی من بود. همان غربت و #تنهایی که ازش می ترسیدم و به خاطر همان هم نمی خواستم با یک نظامی ازدواج کنم😢 سرم آمده بود. باید بنشینم و کتاب ها بنویسم از آن غربت.
📝یوسف ساعت⏰ شش صبح می رفت سرکار و پنج بعد از ظهر می آمد خانه. توی این مدت من همه اش #تنها بودم. هیچ برنامه و سرگرمی ای نداشتم. البته حامد بود و سرم به او گرم بود، ولی او هم هشت نه ماهه بود و هم صحبتی نداشتم
📝از تنهایی خیلی میترسیدم😰 از اینکه یک نفر یکدفعه بیاید توی خانه و من تنها باشم. تلفن☎️ که نداشتیم جایی راهم که بلد نبودم. همان #هفته_اول اتفاقی افتاد که ترسم بیشتر شد
📖زهرا سینی را از توی آشپزخانه برداشت، حوصله اش از چهار دیواری خانه سر رفته بود رفت توی تراس تا گوشت هایی🍖 که صبح خریده بود خُرد کند. #حامد توی اتاق بند نمیشد آنقدر نق زد که زهرا بلند شد و آوردش توی تراس گذاشتش روی صندلی بغل دستش و مشغول کارخودش شد
📖حامد میخواست دولاشه و مادرش را تماشا کند اما یکدفعه سنگینیش را جلو داد و صندلی برگشت و حامد خورد زمین، زهرا وحشت زده😱 داد کشید #یاحسین. سر حامد خورده بود به لبه ی تیز سنگ⚡️ باغچه ی کوچیکی که توی تراس بود و مثل فواره از سرش خون میریخت.
📖زهرا مانده بود چه کند سریع حامد را بغل گرفت و سعی کرد #آرامش کند.
هنوز یک هفته نشده بود که آمده بودند تهران، کسی را نمیشناخت، تلفن که نداشتند. دکتر و درمانگاهی هم که نمیشناخت😢 فقط شب اول ورودشان به این خانه با #همسایه بالایی در حدِّ سلام و علیک آشنا شده بود. آخرش با هول و ولا رفت طبقه بالاو زنگ هسایه شان را زد. فرزانه خانم همراهش آمد و باهم حامد را بردند دکتر.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔅إِنَّهُمیَرَوْنَہُبَعِیدهاونَرَاهُقَرِیبا🔅
★هر شب
زخمهاے مکرر💔 را
به مرحمِ#نراهقریبا آرام می کنیم!
★دردِ #غریبی ات اما
همچنان باقےست😔
کاش می فهمیدیم، #تو همان نقطه ی آغازی👌 که دنبالش می گردیم
ناگهان باز دلم #یادِ_تو افتاد شکست💔
#سردارجان♥️
#شهید_قاسم_سلیمانی
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🍂وقتی #سلامت می کنم
دهانم عطر یاس🌸 میگیرد
🌾در هر گوشه ی قلبمـ♥️
هزار شاخه ی #نرگس می روید
🍂آسمان دلم آفتابی می شود
و #بهار طلوع میکند ...
↩واین #سپیده_دمانِ پرتبرکِ
هرروزِ من است😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌳یكی ازكارهايی که
#هر_روز صبـ☀️ـح به انجام آن مبادرت می كرد
👈خواندن #زيارت_عاشورا بود
و استمرار همين زيارت عاشوراها بهانه ی #شهادتش شد🕊🌷
#شهید_مهدی_مدنی
#سلام_صبحتون_شهدایی 🌺
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh