eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌴روز #اعزام فرارسید دقیقا یادم هست ۹۵/۴/۳۱. چهارده نفر بودیم. سیزده نفر از بچه های #سپاه و یک نفر بس
8⃣7⃣2⃣1⃣🌷 🔰بخاطر اینکه علی سعد پسر عمویمان در خانطومان بودندو خبری ازایشان نداشتیم. مادرمان بشدت نگران عادل بود😥 و میگفت: تا آمدن علی، را از رفتن منع کنید🚷 اما عادل آرام وقرار نداشت. 🔰برای رفتن بسیار بی تاب💗 بود. آنقدر شوق داشت که با اعزام رهسپار شد بدون اینکه ما از رفتنش مطلع باشیم. ایشان با ۱۳نفر👥 از بچه های سپاه بسمت مقرولی عصر اهواز حرکت کرده بودند. اما چون بچه های مقر شرایط خانواده ما را می دانستند ادامه حرکت عادل شدند. اما عادل از سمت وسوی دیگری فراخوانده بود👌 🔰بعد از رفتن هم قطارانش اندوهش زیاد بطول نیانجامید. و سریع خود را به ماشین اعزامی🚌 رساند و درجاده به آنان ملحق گشت. راننده بسیار آرام حرکت میکرد. طوری که صدای بچه ها درآمد😤 🔰نفرجلویی دستش را برشانه راننده زد وگفت: اخوی اینطور که تو میری باید با پرواز✈️ پس فردا به برسیم. سر جدت پاتو بذار رو گاز راننده لبخندی زد😄 و گفت: هواپیما می خواهد پرواز کند. شما نباشید که نمی پرد🚫 🔰اما مدام از آینه مقابلش پشت سرش را می کاوید. گفتم: کسی پست سرمان می آید⁉️ گفت: بله یه ماشین داره جاده را میشکافه و میاد. انگار عجلش زیاده. راننده درست میگفت چون طولی نکشید ماشین بغل ماشین ما قرار گرفت و مدام بوق و چراغ🚘 میزد. راننده ماشین را کنار کشید. ماشین بغلی نیز توقف کرد. دیدیم از ماشین پیاده شد و بسمت ماشین ما آمد. شعفی وصف ناپذیر سراسر وجودم را گرفت چرا که رفتن بدلم نمی چسبید. 🔰عادل وارد ماشین شد تمام صورتش می خندید😍 اشک شوق گوشه چشمش را پاک و کرد وگفت: دیدی منم اومدم. تو دلم گفتم: تا که را خواهد ومیلش به که باشد✅ عجیب بود بعد از سوارشدن عادل ماشین روی چهار چرخ بند نبود با سرعت می رفت. انگار ماشین نیز رفتن بدون عادل بدلش نمی چسبید. 🔰ما نفر باهم ازفرودگاه آبادان به سمت دمشق حرکت کردیم. رفتیم که شویم. ما فقط مدافع حرم شدیم و برگشتیم اما عادل شهید🌷 حفظ حرمت حرم آل الله شد و خدایی گشت🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
‍ ‍ 💢 #بیمه_گر_شرف ...‏ 🔰در هر جای زمین، زیر آسمان خدا، فتنه ای، غارتی، قتلی، حق کشی، حرام خواری، ب
🔸ای خدا، من باید از نظر نیز از همه برتر باشم🥇 تا مبادا که دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را کرده به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد❌ 🔸باید همه آن تیره دلان مغرور و را به زانو در آورم👊 آن گاه خود و افتاده ترین فرد روی زمین باشم✅ 📚 کتاب نیایش ها 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطره_شهدا 🌷زنگ زده بود وقت گرفته بود بیاید مطب من، مطب یه #روانشناس. 🌷نه که یک آدم معمولی باشد
🕊 20 📖 بعضی از قوم و خویشهایمان که از شهرستان می آمدند، رسیده و نرسیده گله می کردند: آخه این درسته که علی آقا ماشین و راننده داشته باشه، اون وقت .... 📚 کتاب (ص/۱۱) 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #سه_دقیقه_در_قیامت 1⃣1⃣ #قسمت_یازدهم 🔰نکته جالب توجه این بود که ماجرای آن روز من کامل و با شرح ج
📚 2⃣1⃣ 💎حتی به من گفتن اینکه ازدواج شما به آسانی صورت گرفت و زندگی خوبی داری نتیجه کارهای خیری است که برای هدایت دیگران انجام دادید. شنیدم که مامور بررسی اعمال گفت: کوچکترین کاری که برای رضای خدا و در راه کمک به بندگان خود کشیده باشید آنقدر در پیشگاه خدا ارزش پیدا می‌کند که انسان حسرت کارهای نکرده را می خورد 🌀خیلی مطلب در مورد ارتباط با نامحرم شنیده بودم. اینکه وقتی یک مرد و زن نامحرم در یک مکان خلوت قرار می گیرند نفر سوم آنها شیطان است. یا وقتی جوان به سوی خدا حرکت می کند شیطان و ابزار جنس مخالف به سوی او حرکت میکند. یا در جای دیگری بیان شده که در اوقات بیکاری شیطان به سراغ فکر انسان می رود. ✅این موضوع فقط به مردان اختصاص ندارد زنانی که با نامحرم در تماس هستند نیز به همین دردسرها دچار می‌شوند. و اینجا بود که کلام حضرت زهرا را درک کردم که می فرمودند: بهترین حالت برای زنان این است که (بدون ضرورت) مردان نامحرم را نبینند و نامحرمان نیز آنان را نبیند. در کتاب اعمال من یک موضوع بود که خدا را شکر به خیر گذشت. 🔶 سال‌های اولی که موبایل آمده بود برای دوستان خود با گوشی پیامک می‌فرستادم. بیشتر پیام‌های من شوخی و لطیفه بود. آن زمان تلگرام و شبکه‌های اجتماعی نبود لذا از پیامک بیشتر استفاده می‌شد. رفقای ما هم در جواب ما جوک می فرستادن. در این میان یک نفر با شماره ناشناس برایم لطیفه های عاشقانه می‌فرستاد. 📘من هم در جواب برایش جوک می فرستادم.نمی‌دانستم چه کسی هست. دو بار زنگ زدم اما گوشی را جواب نداد. از شماره ثابت به او زنگ زدم. به محض اینکه گوشی را برداشت متوجه شدم یک خانم جوان است، بلافاصله گوشی را قطع کردم. 🔰از آن به بعد دیگر هیچ پیامی برایش نفرستادم و پیامک هایش را جواب ندادم. جوان پشت میز همین طوری که برخی اعمال روزانه ما را نشان می‌داد به من گفت: نگاه حرام در ارتباط با نامحرم خیلی در رشد معنوی انسان‌ها مشکل‌ساز است. 🌸امام صادق علیه السلام در حدیثی نورانی می فرماید: نگاه حرام تیری مسموم از تیرهای شیطان است. هر کس آن را تنها به خاطر خدا ترک کند خداوند آرامش و ایمانی به او می‌دهد که طعم گوارای آن را در خود می یابد. به من گفت: اگر تلفن را قطع نمی کردی گناه سنگینی در نامه اعمالت ثبت می شد و تاوان بزرگی در دنیا می‌دادی. 💠جوان پشت میز وقتی عشق و علاقه مرا به شهادت دید گفت: اگر علاقه مند باشید و برای شما شهادت نوشته باشند هر نگاه حرام که شما داشته باشید ۶ ماه شهادت شما را به عقب می‌اندازد. یادمه اردوی خواهران برگزار شده بود به من گفتند شما باید پیگیر برنامه های تدارکاتی این اردو باشی. مربیان خواهر کار اردو را پیگیری می‌کنند، اما برنامه تغذیه و توزیع غذا با شماست.از سربازها هم استفاده نکنید. 💥سه وعده در روز با ماشین حامل غذا به محل اردوی می‌رفتم و غذا را می کشیدم و روی میز می چیدم و با هیچ‌کس حرفی نمی‌زدم. روز اول یکی از دخترانی که در اردو بود دیرتر از بقیه آمد و وقتی احساس کرد که اطرافش خلوت است خیلی گرم شروع به سلام و احوالپرسی کرد. 🔴سرم پایین بود فقط جواب سلام را دادم. روز بعد دوباره با خنده و عشوه به سراغ من آمد، هیچ عکس العملی نشان ندادم. خلاصه هر بار که به این اردوگاه می آمدم با برخورد شیطانی این دختر جوان روبرو بودم اما خدا توفیق داد که واکنشی نشان ندادم. 🎲شنیده بودم که قرآن در بیان توصیفی اینگونه زنان می فرماید: مکر و حیله زنان بسیار بزرگ است. در بررسی اعمال وقتی به این اردو رسیدیم، جوان پشت میز به من گفت: اگر در مکر و حیله آن زن گرفتار می شدی به مرور کار و زندگیت را از دست میدادی. برخی گناهان اثر نامطلوب این گونه در زندگی روزمره دارد. 💢یکی از دوستان همکاران فرزند شهید بود خیلی با هم رفیق بودیم شوخی می‌کردیم. یک بار دوست دیگر ما به شوخی به من گفت باید بروید و مادر فلانی ازدواج کنید تا با هم فامیل میشوید. اگر ازدواج کنی فلانی هم می شود پسرت! از آن روز به بعد سرشوخی ما باز شد و دیگر این رفیقم را پسرم صدا میکردم. 🌿هر زمان منزل دوستم می رفتیم و مادر این بنده خدا را می دیدیم ناخود آگاه می خندیدیم. در آن وادی پدر همین رفیق من در مقابل قرار گرفت. همان شهیدی که ما با همسرش شوخی می‌کردیم! ایشان با ناراحتی گفت: به چه حقی در مورد یک زن نامحرم و یک انسان اینطور شوخی کنید؟! ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چگونه عبادت کنم_38.mp3
12.63M
۳۸ 🤲 💢اگر عبادات📿 و زحمات معنوی ما، توسط نفس‌مان، شده و منجر به رشد روحی‌مان شده باشد ؛ ناخوادگاه نورانیت آن را دیگران، از ما دریافت نموده، و درکنارمان احساس امنیت و آرامش خواهند نمود. 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
⭕️از بی برکتی عمرم خجالت میکشم😔 🥀 #شهید_محمود_کاوه از بیت امام تا لشگر ویژه شهدا؛ در سن۲۱ سالگی فر
♦️ریخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو هر کار می‌کردی،‌ نمی‌توانستی حاجی را از دست‌شان خلاص کنی😅 انگار دخیل بسته باشند، ول کن نبودند. بارها شده بود حاجی،‌ توی هجومِ صدمه دیده بود؛ زیر چشمش کبود شده بود، حتی یک‌بار انگشتش شکسته⚡️ بود! ♦️سوار ماشین که می‌ شد،‌ لپ‌ هایش سرخ شده بود☺️ اینقدر که بچه‌ها لپ‌هاش رو برداشته بودند برای تبرک! باید با فوت و فن برای می‌آوردیم و می‌بردیمش. _خب، حالا قِصر در رفت! یواشکی آوردنش! وقتی خواست بره‌ چی⁉️ ♦️بین بچه‌ها نشسته بودم و می‌شنیدم چی می‌کنند. داشتند خط و نشان می‌کشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم و توی چادر⛺️ قایمش کرده بودیم. بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی🎤 آمد. بچه‌ها خیلی دل‌خور شده بودند. سریع سوار ماشین کردیمش. تا چند ،‌ ده بیست نفری به ماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و بیاید پایین. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 📝اوایل ک زیاد
❣﷽❣ 📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 3⃣1⃣ 📝هر وقت هم که دلم برای پدر و مادرم تنگ می شد، آزاد بودم یکی دو هفته بروم اصلاً سخت نمی گرفت. از اصفهان هم که بر می گشتم، می دیدم زندگی خیلی مرتب و تمیز✨ است. لباس هایش را خودش می شست و آشپزخانه را می کرد. 📝گاهی که حوصله مان سر می رفت، با حسن و حوری می رفتیم گردش🚘 جاده ی فرودگاه جای باصفایی بود. گُل کاری قشنگی داشت. دانشگاه شیراز هم همینطور. بیرون که می رفتیم، حسن و مشغول صحبت از کارشان می شدند. 📝گاهی آن قدر در مورد کار و و رژیم حرف می زدند که من و حوری حوصله مان سر می رفت😕حوری می گفت: بابا ول کنین دیگه! همش فلان فرمانده چی گفت، فلان افسر این کارو کرد، اوضاع اینطور و اونطوره. بسه دیگه. دوساعته که من و فقط داریم شمارو تماشا می کنیم. 📝حسن و یوسف هم می خندیدند😄 و عذر خواهی می کردند. تئاتر را خیلی دوست داشت. شیراز که بودیم، من را زیاد تئاتر🎭 می برد. یکبار نمایشی رفتیم که اسمش «نوبان و زار» بود. یوسف می گفت یک نوع درمان بیماری های روحی با موسیقی است. جنوبی یا سیستانی بودند انگار. 📝فکر کردم لابد یک جور تئاتر مثل بقیه ها است و بازیگرها می آیند روی صحنه و بازی می کنند. ولی هر چه صبر کردم، خبری از بازیگرها نشد😐 فقط دو سه نفر روی سِن نشسته بودند و ساز می زدند و نورپردازی صحنه هم، هم آهنگ با صدای سازشان🎶 عوض می شد. از اول تا آخر نمایش همین بود. فقط گاهی ریتم موسیقی را عوض می کردند. 📝یوسف گفت: اینا همه حرف تویش هست. برای روح و روان ازش استفاده می کنند، توی مراسمی به اسم زار. انگار خوشش آمده بود. جمعیت👥 هم زیاد آمده بودند. ولی من که چیزی ازش نفهمیدم. به نظرم خیلی و غریب بود. 📝پسرمان حامد، به دنیا آمد. زایمانِ مشکلی داشتم. خیلی طول کشید. همه نگران حالم بودند. خانم دکتر خیلی از روحیه ی یوسف خوشش آمده بود☺️ بعدها به من گفت: شوهرت بدون اینکه مثل بقیه سروصدا کنه وشلوغ بازی در بیاره، خیلی آروم نشسته بود و برای جون تو قرآن و دعا📖 می خوند. 📝خیلی دنبال اسم گشتیم و آخرش اسم را از توی یک کتابِ اسم درآوردیم. هردومان خوشمان آمد‌‌. آن موقع این اسم خیلی تک بود👌 ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 4⃣1⃣ 📝سال پنجاه و چهار📆 از یوسف خواستند برود ؛ پادگان لویزان، گارد شاهنشاهی یوسف تردید داشت. با استادش و چند نفر دیگر مشورت کرد. گفتند: به صلاح است که برود تا شک هایی که تا به حال ساواک به او داشته، از بین برود. 📝می گفتند: موقعیت خوبی است. یوسف هم قبول کرد و رفتیم تهران. خیابان دماوند، یک خانه🏡 اجاره کردیم که طبقه ی بالایش هم یک افسر با خانمش زندگی می کرد. سال اولی که تهران آمدیم، سخت ترین دوران زندگی من بود. همان غربت و که ازش می ترسیدم‌ و به خاطر همان هم نمی خواستم با یک نظامی ازدواج کنم😢 سرم آمده بود. باید بنشینم و کتاب ها بنویسم از آن غربت. 📝یوسف ساعت⏰ شش صبح می رفت سرکار و پنج بعد از ظهر می آمد خانه. توی این مدت من همه اش بودم. هیچ برنامه و سرگرمی ای نداشتم. البته حامد بود و سرم به او گرم بود، ولی او هم هشت نه ماهه بود و هم صحبتی نداشتم 📝از تنهایی خیلی میترسیدم😰 از اینکه یک نفر یکدفعه بیاید توی خانه و من تنها باشم. تلفن☎️ که نداشتیم جایی راهم که بلد نبودم. همان اتفاقی افتاد که ترسم بیشتر شد 📖زهرا سینی را از توی آشپزخانه برداشت، حوصله اش از چهار دیواری خانه سر رفته بود رفت توی تراس تا گوشت هایی🍖 که صبح خریده بود خُرد کند. توی اتاق بند نمیشد آنقدر نق زد که زهرا بلند شد و آوردش توی تراس گذاشتش روی صندلی بغل دستش و مشغول کارخودش شد 📖حامد میخواست دولاشه و مادرش را تماشا کند اما یکدفعه سنگینیش را جلو داد و صندلی برگشت و حامد خورد زمین، زهرا وحشت زده😱 داد کشید . سر حامد خورده بود به لبه ی تیز سنگ⚡️ باغچه ی کوچیکی که توی تراس بود و مثل فواره از سرش خون میریخت. 📖زهرا مانده بود چه کند سریع حامد را بغل گرفت و سعی کرد کند. هنوز یک هفته نشده بود که آمده بودند تهران، کسی را نمیشناخت، تلفن که نداشتند. دکتر و درمانگاهی هم که نمیشناخت😢 فقط شب اول ورودشان به این خانه با بالایی در حدِّ سلام و علیک آشنا شده بود. آخرش با هول و ولا رفت طبقه بالاو زنگ هسایه شان را زد. فرزانه خانم همراهش آمد و باهم حامد را بردند دکتر. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_165667271.mp3
12.08M
🎼 قاسم هنوز زنده است...💔 تقدیم به 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔅إِنَّهُم‌یَرَوْنَہُ‌بَعِیده‌او‌نَرَ‌اهُ‌قَرِیبا🔅 ★هر شب زخم‌هاے‌ مکرر💔 را به مرحمِ‌ آرام‌ می کنیم! ★دردِ‌ ات‌‌ اما‌ همچنان‌ باقے‌ست😔 کاش‌ می فهمیدیم، همان‌ نقطه ی آغازی👌 که دنبالش‌ می گردیم ناگهان باز دلم افتاد شکست💔 ♥️ 🌙 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🍂وقتی می کنم دهانم عطر یاس🌸 میگیرد 🌾در هر گوشه ی قلبمـ♥️ هزار شاخه ی می روید 🍂آسمان دلم آفتابی می شود و طلوع میکند ... ↩واین پرتبرکِ هرروزِ من است😍 🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌳یكی ازكارهايی که صبـ☀️ـح به انجام آن مبادرت می كرد 👈خواندن بود و استمرار همين زيارت عاشورا‌ها بهانه‌ ی شد🕊🌷 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
مداحی آنلاین - محیط اطرافت را پاک کن - حجت الاسلام مومنی.mp3
3.92M
♨️محیط اطرافت را پاک کن 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷💐🌷💐🌷💐🌷💐 #شهید_سید_مرتضی_آوینی ولادت : ۱۳۲۶ - شهرری شهادت: ۱۳۷۲/۱/۲۰ - فکه آرامگاه: تهران - گلزار ش
🍄زمستان سال 68🗓 بود كه در تالار انديشه فيلمي را نمايش دادند📽 كه اجازه اكران از نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فيلمسازان، نويسندگان و ... 🍄در جايي از فيلم آگاهانه يا ناآگاهانه، داشت به (سلام الله عليها) بي ادبي مي‌شد. من اين را فهميدم. لابد ديگران هم همين طور✔️ ولي همه لال شديم و دم بر نياورديم. با جهان بيني خودمان قضيه را حل كرديم😏 طرف هنرمند بزرگي است و حتما منظوري دارد و انتقادي است بر فرهنگ مردم 🍄اما يك نفر👤 نتوانست ساكت بنشيند و داد زد: خدا كند! چرا داري توهين مي‌كني؟! همه سرها به سويش برگشت در رديف‌هاي وسط آقايي بود چهل و چند ساله با سيمايي بسيار جذاب و نوراني✨ كلاهي مشكي بر سرش بود و اوركتي سبز بر تنش. از بغل دستي‌ام (سعيد رنجبر) پرسيدم: آقا را ميشناسی⁉️ گفت: بله سيدمرتضی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💥 🍁اگه به گناهی🔞 مبتلا شدی نذار بهش عادت کنه❌❌ 🔅عادت به گناه اضطراب و از گناه رو از قلبت میگیره...! 👈اونوقت به جای لذت بردن از خــ♥️ـدا دیگه از لذت میبری 😔 ❗️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#تلنگرانه💥 🍁اگه به گناهی🔞 مبتلا شدی نذار #قلبت بهش عادت کنه❌❌ 🔅عادت به گناه اضطراب و #ترسِ از گناه
📝 ⛱ما میرویم، این شما و این انقلابی که خون بهایش❣ شد ⛱زمانیه غریبی است. خلوت، و بزرگ راهایشان پرترافیک👥 قرار ما این نبود😔 ⛱ اونایی بودن که واسه خاطر حفظ مردم رفتن جنگ✘نه اونایی که سرناموس مردم در جنگند ⛱کسانی که تمام هست و نیست شون گذاشتن. یک عده زیر زنجیر تانک با شده. یه عده هم روی های فسفری ذره ذره آب شدن حتی جیک هم نمی زدن😭تا عملیات لو نره تا سایر همرزماشون نشن❌ ⛱یکی از بچه های آن دوران می گفت: با چشم خودم دیدم که یه جوونی👤 خودش رو انداخت روی تا بقیه از روش رد بشن تا عملیات را انجام بدند، می گفت: صدای استخوان هاش هنوز ...😭 ♨️پس یادمون نره ♨️یادمون نره ♨️یادمون نره 👈و در آخر یادمون نره خیلی ریخته شد تا من و تو توی آرامش باشیم ⛱الان خیلی ها دارند با سختی می کشند تا من و تو نفس بکشیم.... ♨️پس حواست باشه !!! اول به تو میگم، ✋ دعوا سر ناموس مردم اسمش نیست📛 ♨️ !!! تو هم حواست باشه، پوشیدن و حجاب نامناسب فقط رضای خلق رو در پیش داره به هم بیاندیشیم💬 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Page263.mp3
1.02M
🔻طرح تلاوت روزانه قرآن کریم ✨سوره مبارکه حجر✨ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
1⃣7⃣1⃣ به یاد #شهید_محمد_غفاری🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣7⃣2⃣1⃣🌷 🔰بهترین عید🌱 سالهای زندگی من نوروز سال ۹۰ بود. از طرف سفری چند روزه به کربلای ایران🇮🇷 و مناطق جنوب رفتیم. سال تحویل ساعت دونیمه شب روی خاکهای پاک‌ کنار مزار شهید گمنام🌷 ‌بودیم. 🔰فضای قشنگی بود😍 همه مشعول دعا بودیم و هم آرام نجوا میکرد. شاید میگفت: اللهم الرزقنی فی سبیلک🤲 🔰محمد هربار که ماموریت میرفتند به نحوی را داشتند. گاهی پیش میامد که حرف جدایی💕 را پیش می کشیدند تا عکس العمل من را بسنجند  درکل زندگی ما با عطر و بوی علی الخصوص شهدای‌ دفاع مقدس🌷 عجین شده بود. 🔰با این اتفاق نشدم انتظارش را میکشیدم اما باور از دست دادنش آن هم‌ به این ‌زودی خیلی برایم سخت بود😔 ساعت پنج ونیم⏰ صبح روز سه شنبه اول شهریورماه سال ۹۰ ما بود. بعد سحری و نماز عازم رفتن شدند. طبق معمول میخواستم تا دم در ایشان را مشایعت کنم که مانع شدند🚫 از محمد اصرار و از من انکار. 🔰شاید میخواستند چشم در چشم هم نباشیم در . بعد از سفارشات همیشگی تو پله ها چندین بار برگشتند و من را نگاه کردند. نگاهی که خیلی چیزها را ‌میشد فهمید. هرگز فراموش نمیکنم😢 نگاه معنی داری که‌ نشان میداد ماموریت مهم و و برگشتی‌در کار نیست❌ آخرین تماس هم دو روز قبل از غروب جمعه ۱۱ شهریور بود. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh