eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃 قسمت دهم 🍃 راوی :حسين الله‌كرم 💠مسابقات قهرمانی ۷۴ کيلو باشگاه‌ها بود. ابراهيم همه‌ی حريفان را يکی پس از ديگری شكست داد و به نيمه‌نهایی رسيد. آن سال ابراهيم خيلی خوب تمرين کرده بود. اکثر حريف‌ها را با اقتدار شکست داد. اگر اين مســابقه را ميزد حتماً در فينال قهرمان ميشــد. اما در نيمه‌نهایی خيلی بد کشتی گرفت. بالاخره با يک امتياز بازی را واگذار كرد! آن ســال ابراهيم مقام سوم را کســب کرد. اما سال‌ها بعد، همان پسری که حريف نيمه‌نهایی ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقــا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف می‌کــرد. همه ما هم گوش می‌کرديم. تا اينکه رســيد به ماجرای آشــنائی خودش با ابراهيم و گفت: آشنائی ما بر می‌گردد به نيمه‌نهایی کشتی باشگاه‌ها در وزن ۷۴ کيلو. قرار بود من با ابراهيم کشتی بگيرم. اما هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند، ابراهيم بحث را عوض می‌کرد! آخر هم نگذاشــت كه ماجرا تعريف شود! روز بعد، همان آقا را ديدم و گفتم: اگه ميشه قضيه‌ی کشتی خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهی به من کرد. نفس عميقی کشــيد و گفت: آن سال من در نيمه‌نهایی حريف ابراهيم شدم. اما يکی از پاهايم شديداً آسيب ديد. 🍃به ابراهيم که تا آن موقع نميشــناختمش گفتم: رفيق، اين پای من آســيب ديده. هوای ما رو داشته باش. ابراهيم هم گفت: باشه داداش، چشم. بازی‌های او را ديده بودم. توی كشــتی اســتاد بود. با اينکه شــگرد ابراهيم، فن‌هایی بود که روی پا ميزد، اما اصلا به پای من نزديک نشد! ولی من، در کمال نامردی يه خاک ازش گرفتم و خوشحال از اين پيروزی به فينال رفتم. ابراهيم با اينکه راحت می‌تونســت من رو شکست بده و قهرمان بشه، ولی اين کار رو نکرد. بعد ادامه داد: البته فكر می‌كنم او از قصد، كاری كرد كه من برنده بشــم! از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرمانی برای او تعريف ديگه‌ای داشت. ولی من خوشــحال بودم. خوشحالی من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچه محل خودمون بود. فکر می‌کردم همه، مرام و معرفت داداش ابراهیم رو دارن. اما توی فينال، با اينکه قبل از مســابقه به دوســتم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت، همان پای آســيب ديــده‌ی من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روی زمين و بالاخره من ضربه شدم. آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حق ابراهيم قهرمانی بود. از آن روز تــا حالا با او رفيقم. چيزهای عجيبی هم از او ديده‌ام. خدا را هم شکر می‌کنم که چنين رفيقی نصيبم کرده. صحبت‌هايش که تمام شد خداحافظی کرد و رفت. من هم برگشتم. در راه فقط به صحبت‌هايش فکر می‌کردم. يادم افتاد در مقر ســپاه گيلانغرب، روی يكی از ديوارها برای هر كدام از رزمنده‌ها جمله‌ای نوشته شده بود. در مورد ابراهيم نوشته بودند: "ابراهيم هادی، رزمنده‌ای با خصائص پوريای‌ولی" 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ادامه دارد ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلمـ💔 تنگ است برای کسی که او را خواست.. نمیشود او را داشت ✨فقط میشود سخت برای او شد... و در حسرت نبودنش سوخت...!😭 سردار دل ها و 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
چرا ناراحتی#.mp3
1.26M
🎙 حجت‌الاسلام 🔺موضوع: 🔹چرا ناراحتی؟ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هیچ قیاسی در کار نیست❌ اما می دانید ؟ قدیم ها های دونفره ♥️ این شکلی بود ...! 🌷😍 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ ‍ ▪️در روز مرگی ها گرفتار شده ام . دلم زخم خورده از دنیا و آدم هایش و بغض هایم😢 سر ناسازگاری گذاشته اند. زمان را مدتی است به دست فراموشی سپرده ام⏱ و غرق شده ام در که برای دنیای خودم ساخته ام.. ▪️اگر عکس و شعر معروفش نبود، منِ جامانده از زمان، نمی دانستم تا مُحرم باقی است. بازهم مثل همیشه سر موقع به دادم رسید.. ▪️مُحَرم ، مَحرم ِحرف های در دل مانده و مرهم درد های دل است... خیمه ای است که می توانی در گوشه ای از آن بنشینی اشک بریزی و دلت را آرام کنی. ▪️اما امسال نمی دانم خیمه ای باشد، هیئتی باشد و روضه ای خوانده شود😔 محروم شده ایم از همه چیز ...شاید هم قدر ندانستیم ها را... ▪️حاج عمار .. شما که راه را شناختی، عاشق شدی، همت شدی، باکری شدی و هم نشین شهدا🌷 کاری کن...🙏 ▪️در جاذبه ی های زمین مغلوب شده ام..دستم را بگیر و به سوی آسمان ببر ....🕊 ▪️برایم روضه بخوان. از کربلا بگو، از شش ماهه و تیر سه شعبه. از علی اکبر بگو و بدن اربا اربا. از فرق شکافته بگو و مشک پاره پاره. بگو و داغ دل سوخته را بیشتر کن💔 ▪️می خواهم چله نوکری بگیرم. زیارت عاشورا بخوانم. و (ع) آماده کنم.🏴 ▪️دعا کن هیئت باشد و روضه خوانش آن غائب از نظر باشد و اشک چشم😭 روزی ام شود. ▪️نگران هستم، خدا رحم کند دلتنگی ها را، ها را....😞 ✍نویسنده: منتظر 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️°•﷽•°♥️ .... 📖 تصمیم گرفتیم چهل روز مانده بہ شـروع ماه نوڪری عاشقان‌اباعبدالله، چله زیارت عاشورا بگیریم ان شــالله در طــول چلـــہ هــم از انجـام گناهان ڪبیره و صغیره🔞 خود داری کنیـم تا اربــاب بی ڪفن و تقربــ به محضــر حضرتش به مــا عنــایت بشہ. شروع میکنیم به امید ریشه‌کن شدن این بیماری(کرونا)و شفای همه مریضان‌اسلام و مخصوصا آقا و مولایمان امام زمان عجل‌ الله تعالی فرجه الشریف🌺 دوستانتون روهم در این امر سهیم‌ڪنید تاریخ زیارت‌عاشورا 👇 هر روز همین هوالی ۱۴۰۰/۴/۱۱ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°🦋° |°ݕاݪاتࢪیݩ ”خــڋا”دࢪزمیݩּ سࢪخ -پـایـیـڹּ پــآۍحــضـࢪٺ❥ -بۍ سࢪ اســٺ💖🌱 +ݦا ࢪاݕہ ❥ݕطݪݕ ایها اݪاݦاݦـ +از هــࢪچـہ ݦۍࢪوڋ سـخݩּ ڋۅسـ∞ـٺ +خــۋݜـٺـࢪ اســـتـــツ •|بِِسمِـ ربّـ(العِشْــ♡ـقٰـ) وَ سَلامـٌ عَلَيٰ الحُٰسَٰيـــنـْٰ |•❤️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨ ازعلامه‌طباطبایی‌پرسیدند؛ راه‌ِرسیدن‌به‌اِمام‌زمان‌چیست... ایشان‌پاسخ‌دادند؛ اِمام‌زمان‌خودفرموده‌است؛☺️ شماخوب‌باشیدماخُودمان‌شماراپیدامی‌کنیم...(:🌿💚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شده‌باعکس‌کسـےحـرف‌دلت‌رابزنـے؟! ودلت‌رابـھ‌همین‌شیوه‌تسلابدهـے!(:♥ دلتنگم‌وباهیچ کسم‌میل‌سخن‌نیست . .🥀!' 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸 ↜برادر شهید: درست یڪ هفته قبل از اعزام بابڪ بابڪ مادرم روداشت میبرد خرید.... گفتم دارید میریدمنم باخودتون برسونید تادفتر... بعدڪه ڪارم تودفتر تموم شد..دوباره به بابڪ‌زنگ زدم‌گفتم‌بیادنبالم... اومد؛ مادرخرید داشت... مادراومدگفت به من: « بابڪ نگو....آچارفرانسه؛ آچار فرانسه است خداخیرش بده این خاطره‌همیشه توخونه هست 🧔🏻 ‍‎‌‌‎ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 سلام بر ابراهیم 🌹🍃 🍃 قسمت یازدهم 🍃 راوی: ايرج گرائی 💠مسابقات قهرمانی باشگاه‌ها در سال ۱۳۵۵ بود. مقام اول مسابقات، هم جايزه‌ی نقدی می‌گرفت هم به انتخابی کشــور می‌رفت. ابراهيم در اوج آمادگی بود. هرکس يک مسابقه از او می‌ديد، اين مطلب را تأييد می‌كرد. مربيان می‌گفتند: امسال در ۷۴ کيلو کسی حريف ابراهيم نيست.! مسابقات شروع شــد. ابراهيم همه را يکی‌يکی از پيش رو بر می‌داشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نيمه‌نهایی رسيد. کشتی‌ها را يا ضربه می‌کرد يا با امتياز بالا می‌برد. به رفقايم گفتم: مطمئن باشــيد امسال يه کشتی‌گير از باشگاه ما میره تيم ملی. در ديدار نيمه‌نهایی با اين‌که حريفش خيلی مطرح بود ولی ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت. حريف پايانی او آقای "محمود.ك" بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش‌های جهان شده بود. قبل از شروع فينال، رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه‌های حريفت رو ديدم. خيلی ضعيفه، فقط ابراهیم جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتی بگير، من مطمئنم امسال برای تيم ملی انتخاب ميشی. مربی، آخرين توصيه‌ها را به ابراهيم گوشــزد می‌کرد، در حالی که ابراهيم بندهای کفشش را می‌بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. 🍃من ســريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روی تشک رفت. حريف ابراهيــم هم وارد شــد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيــم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزی گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جایی را در بالای سالن بين تماشاگرها به او نشان داد! من هم برگشــتم و نگاه کردم. ديدم پيرزنی تنها، تســبيح به دســت، بالای سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شــد. اما ابراهيم خيلی بد کشــتی را شــروع کرد.! همه‌اش دفاع می‌کرد. بيچاره مربی ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدايــش گرفت. ابراهيم انگار چيزی از فريادهای مربی و حتی داد زدن‌های من را نمی‌شنيد. فقط وقت را تلف می‌کرد! حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلی ترسيده بود اما جرأت پيدا کرد. مرتب حمله می‌کرد. ابراهيم هم با خونسردی مشغول دفاع بود. داور اوليــن اخطــار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيــم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و باخت و حريف ابراهيم قهرمان ۷۴ کيلو شد! وقتی داور دســت حريف را بالا می‌بُرد ابراهيم خوشــحال بــود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی‌گير يکديگر را بغل کردند. ِحريف ابراهيم در حالی که از خوشــحالی گريه می‌کرد خم شــد و دست ابراهيم را بوســيد! دو کشــتی‌گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پريدم پائين. با عصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتــم: آدم عاقــل، اين چه وضع کشــتی بود؟ بعــد هم از زور عصبانيت با مشــت زدم به بازوی ابراهيم و گفتم: آخه اگه نمی‌خوای کشتی بگيری بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلی آرام و با لبخند هميشگی گفت: اينقدر حرص نخور! 📿بعد سريع رفت تو رختکن، لباس‌هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشــت می‌زدم. بعد يك گوشــه نشستم. نيم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوی در ورزشــگاه هنوز شــلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلی از فاميل‌ها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلی خوشحال بودند. يک‌دفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشــتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به ســمت من و گفت: شما رفيق آقا ابراهیم هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟! بی‌مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامی داريد.! من قبل مســابقه به آقا ابراهیم گفتم، شــک ندارم که از شــما ميخورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرهام بالای سالن نشستند. كاری كن ما خيلی ضايع نشيم. بعد ادامــه داد: رفيقتون ســنگ تموم گذاشــت. نمی‌دونی مــادرم چقدر خوشحاله.! بعد هم گريه‌اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده‌ام. به جايزه‌ی نقدی مسابقه هم خيلی احتياج داشتم، نمی‌دونی چقدر خوشحالم. مانــده بودم كه چه بگويم. کمی ســکوت کردم و به چهره‌اش نگاه كردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفيق جون، اگه من جای داداش ابراهیم بودم، با اين همه تمرين و سختی کشيدن اين کار رو نمی‌کردم. اين کارها مخصوص آدم‌های بزرگی مثل آقا ابراهیمه. از آن پســر خداحافظی کردم. نيم نگاهی به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر می‌کردم. اينطور گذشت کردن، اصلا با عقل جور در نمياد! با خودم فکر می‌کردم، "پوريای ولی" وقتی فهميد حريفش به قهرمانی در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آن‌ها را اذيت کرده، به حريفش باخت.! اما ابراهيم... ياد تمرين‌های سختی که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهای آن پيرزن و خوشحالی آن جوان، يک‌دفعه گريه‌ام گرفت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh ادامه دارد ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اے ڪه روشن✨ شود از نـور تو هر جهان روشنـــاے دل من♥️ حضرتـــ خورشـید 🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌸کافی‌ست که را باز می کنی لبخندی😊 بزنی جانم ... 🍃صبــح 🌥که جای را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ... 📎🌺🌱 🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت 🍃سڑدأڔ ڋڸۿا 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهـدا،هدفشون‌شهادت‌نبود! اونا‌فقط‌مسیر‌رو‌درست‌انتخاب‌ڪردن.. ⇦بین‌راه‌هم‌شهادت‌‌بهشون‌داده‌شد..(: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید محمد جلال ملک محمدی 🥀 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃نمیدانم از کجا شروع کنم، کدام مقدمه میتواند تو را توصیف کند؟ فقط میدانم که میخواهم آهسته در قصه زندگی ‌ات قدم بزنم و حال خوب آن دوره را تنفس کنم. جاری در مسیر حیاتت را بنوشم و طعم شیرینش را از بر شوم. 🍃اصلا من خواهان این هستم که راز آن دریای مواج چشمانت را که در نور ماه غوطه ور است کشف کنم. چشم هایی که پاییز شصت و سه در قاب این دنیا رسم شدند. و صاحبش را محمد جلال صدا زدند! تویی که هیچگاه مجوز گشودن طومار افتخاراتت را ندادی چرا که مرد سکوت بودی! گویی عهد بسته بودی که همه از تو فقط یک نام به یاد داشته باشند و طبع شوخ و لب خندان، همین... 🍃حتی رفیقانت هم از تو چند خاطره در میدان بیشتر ندارند، تنها موصل، حلب، و... پیچ و خم وجودت را شناختند و مردانه همراهی‌ات کردند. زمینه را فراهم کردی برای مادرت که دل از تو بکند و خمسش را بدهد! به قول خودت مادرت چون پنج فرزند داشت باید خمسش را میداد. 🍃و قرعه به نام تو افتاد و بعد از چهل روز همنشینی با تخت بیمارستان در دوازدهمین روز تابستان آسمانی شدی. سالگرد آسمانی شدنت مبارک♥️ ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٢٣ آذر ۱٣۶٣ 📅تاریخ شهادت : ۱٢ تیر ۱٣٩۶ 📅تاریخ انتشار : ۱۱ تیر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : موصل_عراق 🥀مزار شهید : تهران_بهشت زهرا 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید مدافع حرمی که با خرید وفروش ضایعات روزی خود را می‌گذراند، خود را به حرم‌زینبی رساند و روزی خود را از حضرت زینب کبری گرفت روزی به نام شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh