○•🌹
💚سلام امام زمانم💚
هر صبح،
به شوق عهد دوباره با شما
چشمم را باز میکنم🌿
#عهدمیکنمباشما،
هر روز که میگذرد،
عاشقانه تر از قبل
چشم به راهتان باشم...🧡
✨السَّلاَمُ عليكَ يا وَعْدَ اللهِ الَّذِى ضَمِنَهُ✨
الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها..."
🌷شهید حسن باقری
🔸سایز استوری
#استوری
#شهید_حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#پوستر| بیرق عشق
◽️تا نام حسین است به سربند، سری هست... (قاسم صرافان)
▫️طراح گرافیک: محمد تقی پور
▫️طراح نوشتار: مجتبی حسن زاده
▫️سال تولید: ۱۴۰۰
#اربعین | #دفاع_مقدس
🔹ارسالی از خانهی طراحان انقلاب اسلامی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🦋بطری وقتی پر است و میخواهی خالیاش کنی، خمش میکنی. هر چه خم شود خالیتر میشود. اگر کاملاً رو به زمین گرفته شود سریعتر خالی میشود.
دل آدم هم همین طور است، گاهی وقتها پر میشود از غم، از غصه، از حرفها و طعنههای دیگران.
قرآن میگوید: "هر گاه دلت پر شد از غم و غصهها، خم شو و به خاک بیفت." این نسخهای است که خداوند برای پیامبرش پیچیده است: "ما قطعاً میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد، به خاطر حرفهایی که میزنند. سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📚سوره حجر، آیه ۹۸
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🎨 #لوح | شهید حاج رضا فرزانه
💠 ما حقی نداریم برای خدا امر و نهی کنیم بلکه آنچه برای ما در نظر گرفته شده آن خواهد شد ...
📍طراح | گرافیست الشهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاشو نمازت دیر نشه !
🎤#استاد_عالی
⏯#سخنرانی
👌#پیشنهاد_دانلود
فعلا به دلیل جمع آوری پادکست و تدوین پادکست های صوتی صوت های اخلاقی گزاشته میشود
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔴 مجمع حافظان قرآن کریم کاشمر برگزار میکند 🔴
✨ مسابقه عظیم فرهنگی «شعور عاشورایی» ✨
❇️ جوایز ارزندهی #نقدی این مسابقه:
🎁 ۴۰ کارت هدیه پانصد هزار تومانی برای نفرات برتر
🎁 ۱۰ کارت هدیه ۱۵۰ هزار تومانی به قیدقرعه به کسانی که بیش از نیمی از نمره آزمون را کسب کنند
📆 تاریخ برگزاری #مسابقه: ۲۳ مهر ماه
#فرایندی_کاملا_رایگان
🌐 ثبتنام در مسابقه، دسترسی به مجموعهی پیامهای مکتب عاشورا و عضویت در کانال اطلاعرسانی:
🆔 zil.ink/ashoora_test
http://eitaa.com/RooyinDezh
🔰 #شرح_در_عکس | #مرکز_طراحان
🌟 سبک زندگی شهدا - شهید بابایی
🔻 حضرت آیت الله صدوقی یک دستگاه پیکان به شهید بابایی اهدا کرده بودند، ولی ایشان آن خودرو را متعلق به خود نمی دانست و با آن کارهای اداری انجام می داد. روزی جهت انجام کاری اضطراری ماشین را به امانت گرفتم و به منزل پدرم در اصفهان رفتم. ماشین را جلوی خانه پارک کردم. ساعتی بعد خواستم حرکت کنم، متوجّه شدم که قفل صندوق عقب ماشین شکسته و در آن باز است. در را بالا زدم، زاپاس، آچار چرخ و جک به سرقت رفته بود. از اینکه ماشین امانتی بود خیلی ناراحت شدم. آمدم و جریان را برای عباس توضیح دادم. پیش خود فکر کردم، با رابطه ی رفاقتی که بین من و او وجود دارد، او خواهد گفت که اشکالی ندارد و برو یک زاپاس و جک از انبار بگیر، ولی برخلاف آن چه که من تصوّر می کردم او گفت: «خب! حالا چیزی نیست. برو یک زاپاس و یک جک بخر و سر جایش بگذار.»
و ..
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🔰 #سیره_شهدا | #خاطرات_شهدا
🔻 هم مداح بود هم شاعر اهل بیت
می گفت من شرمنده ام که با سر وارد محشر بشم و اربابم بی سر !
بعد از شهادتش وصیتنامه اش را آوردند نوشته بود قبرم را توی کتابخانه مسجد المهدی کنده ام !!
سراغ قبر که رفته بودند دیدند قبر برای هیکل شیر علی کوچک است ! گفتند حتما رازی دارد !
وقتی جنازه اش آمد قبر درست اندازه تن بی سرش بود.....
سردار
#شهیدشیرعلی_سلطانی
📕 خط عاشقی ، ج۱
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#چِــگــونـــہ_شـَـﮪـیـد_شـَـویــم⁉
✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨
🔸 ویژگی خاص عارف از کودکی ادبش بود. همیشه ادب داشته و مادر پدر و خواهرش را با الفاظی همچون مامان جان، بابا جان، آبجی جون صدا میکرد و این ادب را در هنگام رفتار با دوستان هم سن و سالش هم رعایت میکرد.
🔹 نسبت به امورات جامعه آدم بی خیالی نبود و همه را با مسئولیت بود؛ با شنیدن نام داعش شروع کرد به زمزمه هایی برای مقابله با این گروهک.
🔸 در دوره راهنمایی شروع به خواندن قرآن و تورات و انجیل کرد و به تحقیق در مورد ادیان مختلف پرداخت و بعد از مدتی گفت که به این نتیجه رسیدم که اسلام کاملترین دین است و میخواهم که مسلمان واقعی باشم، چون طبق تحقیقاتی که انجام دادم متوجه شدم مذهب تشیع بهترین مذهب است.
🔹 همواره در تلاش بود که به پیشرفت و کمال برسد و توانست به این خواسته خود دست یابد.
🔸 علاوه بر اینکه ورزشکار بود در حوزه هنر نیز فعالیت داشته و به قول یکی از فرماندهان گردانشان عارف دایرة المعارفی از همه خوبی ها بود در تئاتر کار می کرد و علاوه بر آن کارگردانی و بازیگری در تعزیه را نیز انجام میداد.
🔹 در وصیت ایشان میخوانیم: پیرو ولایت فقیه و راه شهدا باشید قیامت یقه شما را می گیریم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید.
📚 خبرگزاری دانشجو_حریم حرم
❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅
#شهید_عارف_کایدخورده🌹
#راه_شهادتــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_شصت_و_سوم
واسه دیدنش روز شماری میکردم ...
هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم
هم برای عروسیمون
احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق
ما زمینی نبود.
_ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه
میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم.
همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های
بهشتی میگذری بخاطر من
از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد
_ اخم کردناشم دوست داشتم
وای که چقدر دلتنگش بودم
با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره
من دیگه طاقت دوریشو ندارم
چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا
نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم
_ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و
بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه.
شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت
میدادم.
تو این مدت چند بار زنگ زد.
یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه
نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم.
_ از دانشگاه برگشتم خونه
بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو
تو تمام تنم احساس میکردم...
_ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در
مرز حلب
یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم
اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد
تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری
شنیدم اما درست متوجه نشدم.
_ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت
میرفت،
با همون لباس های نظامیش رو بکشم
این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم.
هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم.
_ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود.
تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم.
نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید.
دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم.
_ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم.
وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود
گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم.
فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم
خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد.
یاد حرف علی موقع رفتن افتادم.
گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده.
لبخند عمیقی روی لبام نشست
_ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی
روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو
بیینم.
باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم.
بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که
بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم .
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم.
تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با
خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم.
تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی
بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
_ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم
عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم.
نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا
با سرعت اومدن تو اتاق.
_ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو
میبردم
بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ...
#ادامه دارد....
نویسنده خانم علی ابادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌹 #سلامامامزمانم
سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#شهیدانهـ 🌸🔗
تو
نداشتھمنـے..
وقتے
تونبـٰاشے
بھچھڪـٰارممۍآید
اینهمهآسمـٰان...🌤✨
#سردار_دلها
#ظهرتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید یوسف کلاهدوز🌼
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃قلم را تیز میکنم تا شاید بتوانم #حماسه ی قهرمانی اش را به تصویر بکشانم. قهرمانی که ریختن خونش چون #دم_مسیحایی، جان تازه ای را به سرزمینش بخشید.
🍃#یوسف_کلاهدوز را میگویم فرمانده و سرباز عاشقی که یقیناً کتاب زندگی اش معلم خوبی برای پرورش و بزرگیست. درس یوسف درس عاشقیست مکتبش، مکتب شهید #کربلاست. مگر میشود چنین کسی مدرس خوبی نباشد.
🍃کمی با ما راه بیا...
ای شهید...مشتاقانه میخواهم از تو بگویم
از تویی که #بندگی را خوب بلد بودی. اماچه کنم، این ذهن، اسیر دنیا گشته، زنجیر #دنیا، چنان قفلش کرده که توانی برای درک و توصیف این همه پاکی و #اخلاص، بندگی و شایستگی، شهامت و #شجاعت را ندارد😔
🍃از تو میخواهم، ای نور به #حق پیوسته،
دستی برار و دل ظلمت نشسته ی مرا به پرتو نورت منور ساز و کوچه به کوچه وجودم را چراغانی نما❤
✍نویسنده : #زهرا_حسینی
🍂به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_یوسف_کلاهدوز
📅تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۲۵
📅تاریخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰
📅تاریخ انتشار : ۷ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار شهید : شهدای بهشت زهرا(س)
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
موکبی برای جاماندگان اربعین توسط رفقا راه اندازی شده کسانی که میخوان تشریف بیارن قدمشون روی چشم
⌚زمان:هرشب بعدنمازعشاءتاساعت ده(تاروزآخر ماه صفر)
🚪مکان: #مشهد؛بلواراندیشه؛روبه روی استخرموج های آبی؛پارک نیلوفرآبی؛جنب مزارشهدای گمنام
💢لطفاکسانی که تمایل کمک 💵مالی به موکب را دارند وجه هدیه خودرابه شماره کارت زیرواریزنمایند
6037997515457126
بنام مجتبی آریانی
خرج موکب هرشب تقریبا
#یک_میلیون_و_پونصدهزارتومن می باشد با #ده هزارتومن هم میتونیم دراین امرخداپسندانه سهیم باشیم
لطفا بعدازواریزبه شماره زیرپیام دهید
۰۹۳۰۹۵۳۳۷۹۵
🚩هیئت محبان جوادالائمه
(علیه السلام)
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
🍃🌷🍃🌷
کانال شهیدنظرزاده
👇👇👇👇👇👇👇👇
@ShahidNazarzadeh
#بازنشر
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید جواد فکوری🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🍃سلام بر #عشق که از میان عطش پرواز، در وجودت دمیده شد.
🍃نمیدانم آیا هرکسی که پر باز کرد و اوج گرفت، یقینا #پرواز خواهد کرد یا نه، اما میدانم که قلب تو، مفتخر به لمس عاشقانه ذرات آسمان شد.
🍃پرواز، در تعبیر من و امثال من نمی گنجد. پرواز یعنی گرایش بسوی بینهایت؛ گرایشی که تمام وجود را محبوس تلاطم #آفرینش میکند.
🍃نمیدانم که هنگام #عروج، آسمان را چگونه میدیدی. شاید پدیده های صبحگاهی در آسمان دلت رقص میکردند، شاید از میان پاره ابر ها رنگین کمان را رصد میکردی. در هرحال، چرخش این شاید ها باید ها در پیچوخم ذهنم، نمیتواند لطافتی که تو با دل دیدی را برایم نقش کند.
🍃شرمنده ام که هیچ از تب عشق نمیدانم؛ طعم پرواز تو را هر #گمشده ای نخواهد چشید، مگر به شرط #شفاعتت...
✍نویسنده : #مبرا_پورحسن
🍃به مناسبت سالروز #شهادت #شهید_جواد_فکوری
📅تاریخ تولد : ۱۷ دی ۱۳۱۷
📅تاریخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰
📅تاریخ انتشار : ۷ مهر ۱۴۰۰
🥀مزار : بهشت زهرا
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایی
❤️ #عاشقانه_دو_مدافع❤️
#قسمت_شصت_و_چهارم
یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا
هم کلی عرق کرده بود.
_ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای اذان تو خونه پخش شد.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
_ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.
چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم.
بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم.
بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر...
دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم
و نگاهش کردم.
یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیم زنگ خورد....
_ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی
میتونست باشه این موقع صبح
حتما علی
گوشی رو سریع جواب دادم
الو سلام بفرمایید
سلام خوبی اسماء اردلانم
- إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته
_ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با
_ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران
- إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید
_ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم
- علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
_ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ
- مواظب خودتو باشید خدافظ
_ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت...
به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم
خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت
ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم
وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب
آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک
لبنانی بستم.
_ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در
آوردم.
پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه
کردم.
لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش.
_ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ...
گل های یاسو از تو گلدون برداشتم
چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم
_ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای
قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن.
_ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن...
مامان که حرفی نزد
بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزی شده بابا
دخترم یکم با مادرت بحثمون شده
باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادته هیچی
پسرتم هستاااا
با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم
_ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی
بعد از یک ربع رسیدم
ماشینو پارک کردم و دوییدم
در خونه باز بود
پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود
زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن.
دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه
_ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت
کردن
_ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود.
دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی
داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟
چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما...
#ادامه_دارد..
نویسنده خانم علی ابادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh