eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
⁉ ✨ویـژگـے هـاــے شـَﮪـیـد✨ 🔸 ویژگی خاص عارف از کودکی ادبش بود. همیشه ادب داشته و مادر پدر و خواهرش را با الفاظی همچون مامان جان، بابا جان، آبجی جون صدا می‌کرد و این ادب را در هنگام رفتار با دوستان هم سن و سالش هم رعایت می‌کرد. 🔹 نسبت به امورات جامعه آدم بی خیالی نبود و همه را با مسئولیت بود؛ با شنیدن نام داعش شروع کرد به زمزمه هایی برای مقابله با این گروهک. 🔸 در دوره راهنمایی شروع به خواندن قرآن و تورات و انجیل کرد و به تحقیق در مورد ادیان مختلف پرداخت و بعد از مدتی گفت که به این نتیجه رسیدم که اسلام کاملترین دین است و می‌خواهم که مسلمان واقعی باشم، چون طبق تحقیقاتی که انجام دادم متوجه شدم مذهب تشیع بهترین مذهب است. 🔹 همواره در تلاش بود که به پیشرفت و کمال برسد و توانست به این خواسته خود دست یابد. 🔸 علاوه بر اینکه ورزشکار بود در حوزه هنر نیز فعالیت داشته و به قول یکی از فرماندهان گردانشان عارف دایرة المعارفی از همه خوبی ها بود در تئاتر کار می کرد و علاوه بر آن کارگردانی و بازیگری در تعزیه را نیز انجام می‌داد. 🔹 در وصیت ایشان می‌خوانیم: پیرو ولایت فقیه و راه شهدا باشید قیامت یقه شما را می گیریم اگر ولی فقیه را تنها بگذارید. 📚 خبرگزاری دانشجو_حریم حرم ❅اَلـلّـﮪُمَّ عـَجـِّل لـِوَلـٻَۧـکَ الـفـَࢪَج وَ الـعـافـٻَۧـه وَ النَّصࢪَ❅ 🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️ ❤️ واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم هم برای عروسیمون احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق ما زمینی نبود. _ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم. همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های بهشتی میگذری بخاطر من از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد _ اخم کردناشم دوست داشتم وای که چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره من دیگه طاقت دوریشو ندارم چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم _ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه. شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم. _ از دانشگاه برگشتم خونه بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو تو تمام تنم احساس میکردم... _ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در مرز حلب یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری شنیدم اما درست متوجه نشدم. _ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت میرفت، با همون لباس های نظامیش رو بکشم این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم. _ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم. نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم. _ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم. وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم. فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علی موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده. لبخند عمیقی روی لبام نشست _ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو بیینم. باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم . پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد. _ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم. نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. _ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو میبردم بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ... دارد.... نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ 🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و 🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته 🌼 سلام بر تو ای فريادرس 🌼 و ای رحمت گسترده 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🔗 تو نداشتھ‌منـے.. وقتے تونبـٰاشے بھ‌چھ‌ڪـٰارم‌مۍآید این‌همه‌آسمـٰان...🌤✨ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید یوسف کلاهدوز🌼 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃قلم را تیز میکنم تا شاید بتوانم ی قهرمانی اش را‌ به‌ تصویر بکشانم. قهرمانی که ریختن خونش چون ، جان تازه ای را به‌ سرزمینش بخشید. 🍃 را میگویم فرمانده و سرباز عاشقی که یقیناً کتاب زندگی اش معلم خوبی‌ برای پرورش و بزرگیست. درس یوسف درس عاشقیست مکتبش، مکتب شهید . مگر میشود چنین کسی‌ مدرس خوبی نباشد. 🍃کمی با ما راه بیا... ای شهید...مشتاقانه میخواهم از تو بگویم از تویی که را خوب بلد بودی.‌ اما‌چه کنم، این ذهن‌، اسیر دنیا گشته، زنجیر ، چنان قفلش کرده که توانی برای درک و توصیف این همه پاکی و ، بندگی و شایستگی، شهامت و را ندارد😔 🍃از تو میخواهم، ای نور به پیوسته، دستی برار و دل ظلمت‌ نشسته‌ ی مرا به پرتو نورت منور ساز و کوچه به کوچه وجودم را چراغانی نما❤ ✍نویسنده : 🍂به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۲۵ 📅تاریخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰ 📅تاریخ انتشار : ۷ مهر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : شهدای بهشت زهرا(س) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
موکبی برای جاماندگان اربعین توسط رفقا راه اندازی شده کسانی که میخوان تشریف بیارن قدمشون روی چشم ⌚زمان:هرشب بعدنمازعشاءتاساعت ده(تاروزآخر ماه صفر) 🚪مکان: ؛بلواراندیشه؛روبه روی استخرموج های آبی؛پارک نیلوفرآبی؛جنب مزارشهدای گمنام 💢لطفاکسانی که تمایل کمک 💵مالی به موکب را دارند وجه هدیه خودرابه شماره کارت زیرواریزنمایند 6037997515457126 بنام مجتبی آریانی خرج موکب هرشب تقریبا می باشد با هزارتومن هم میتونیم دراین امرخداپسندانه سهیم باشیم لطفا بعدازواریزبه شماره زیرپیام دهید ۰۹۳۰۹۵۳۳۷۹۵ 🚩هیئت محبان جوادالائمه (علیه السلام) 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 🍃🌷🍃🌷 کانال شهیدنظرزاده 👇👇👇👇👇👇👇👇 @ShahidNazarzadeh
طرح به مناسبت سالروز شهادت شهید جواد فکوری🌹 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃سلام بر که از میان عطش پرواز، در وجودت دمیده شد. 🍃نمیدانم آیا هرکسی که پر باز کرد و اوج گرفت، یقینا خواهد کرد یا نه، اما میدانم که قلب تو، مفتخر به لمس عاشقانه ذرات آسمان شد. 🍃پرواز، در تعبیر من و امثال من نمی گنجد. پرواز یعنی گرایش بسوی بینهایت؛ گرایشی که تمام وجود را محبوس تلاطم میکند. 🍃نمیدانم که هنگام ، آسمان را چگونه میدیدی. شاید پدیده های صبحگاهی در آسمان دلت رقص میکردند، شاید از میان پاره ابر ها رنگین کمان را رصد میکردی. در هرحال، چرخش این شاید ها باید ها در پیچ‌وخم ذهنم، نمیتواند لطافتی که تو با دل دیدی را برایم نقش کند. 🍃شرمنده ام که هیچ از تب عشق نمیدانم؛ طعم پرواز تو را هر ای نخواهد چشید، مگر به شرط ... ✍نویسنده : 🍃به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۷ دی ۱۳۱۷ 📅تاریخ شهادت : ۷ مهر ۱۳۶۰ 📅تاریخ انتشار : ۷ مهر ۱۴۰۰ 🥀مزار  : بهشت زهرا
❤️ ❤️ یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلی عرق کرده بود. _ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم. صدای اذان تو خونه پخش شد. بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم. _ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود. چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم. بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم. بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر... دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم و نگاهش کردم. یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن گوشیم زنگ خورد.... _ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی میتونست باشه این موقع صبح حتما علی گوشی رو سریع جواب دادم الو سلام بفرمایید سلام خوبی اسماء اردلانم - إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته _ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با _ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران - إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید _ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم - علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟ _ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ - مواظب خودتو باشید خدافظ _ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت... به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک لبنانی بستم. _ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم. پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه کردم. لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم. تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش. _ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ... گل های یاسو از تو گلدون برداشتم چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم _ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای قلبم خندیدم و از اتاق خارج شدم مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن. _ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن... مامان که حرفی نزد بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم تعجب کردم: چیزی شده بابا دخترم یکم با مادرت بحثمون شده باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادته هیچی پسرتم هستاااا با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم _ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی بعد از یک ربع رسیدم ماشینو پارک کردم و دوییدم در خونه باز بود پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن. دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه _ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت کردن _ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود. دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟ چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما اتاقشه ؟؟ آره .... بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما... .. نویسنده خانم علی ابادی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻ماهیچ چاره ای نداریم که در راه خدا بجنگیم،فی سبیل الله... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚سلام امام زمانم💚 اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ... نبودنت ، همان بلایِ عظیم است ؛ که زمین را تنگ کرده! و اینک... بـــــهار و... یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار... با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...🍃🌸 از میله‌های غربت هزار ساله رهایت می‌کنیم! و زمین را ؛ از بلایِ هزار لایه... 🥀 روزمان را با تو ؛ نو می‌کنیم ...❤️ ❀ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋 رفیق! حواست‌ بہ‌ جوونیت‌ باشه، نکنہ‌ پات‌ بلغزه قرار‌ه‌ با‌‌ این‌‌ پاھا‌‌ تو‌ گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌ باشۍ! 🌿 سلام صبحتون شهدایی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
سلام و عرض ادب بخاطر تاخیر این دوروز عذر خواهم به دلیل کلاس های حضوری متاسفانه نمتونم پست بزارم انشالله برای این روز ها جایگزینی انتخاب میکنم
طرح جدید به مناسبت سالروز تولد شهید سید کریم طاهری💐 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨بسم الله الرحمن الرحیم 🍃نمیدانم چرا این روزها کار و بار دلم افتاده دست فرزندان مادرم زهرا(س). چشمم به هر کجا میخورد نامی است از نام های مبارکشان که متبرک شده به پیشوند *سید*‌... 🍃فرزند این خاندان بودن شجاعت میطلبد؛ باید جسور باشی و بی باک باشی و مشتاق چُنان که تا طعم پر پرواز را چشیدی جا نزنی و به قله ها اوج بگیری. 🍃کریم طاهری؛ البته سید کریم طاهری... جوانی ۲۰ ساله که هم همسر بود هم پدر و هم مجاهدی خستگی ناپذیر. استوار بود و از بچگی نان حلالِ سفره ی پدر کار خودش را کرده و اورا از عاشقان امام حسین(ع) قرار داده بود. 🍃تنها دوسال از داماد شدنش میگذشت که تازه عروسش را همچون وهب به خدا سپرد و خود راهی میدان شد! گویا نیتش این بود در جنت پذیرای همسرش باشد و ادامه ی زندگی آسمانیشان بماند برای بعد... 🍃حتی نمیدانم دخترش چند سال و یا حتی شاید چند ماه داشت. اصلا دخترش را دید؟! هایش را خرج او کرد یا دست و دل بازانه همه ی وجودش را نذر بندگی خدا کرده بود؟! 🍃سال ها میگذرد اما هر چه که هست یقین دارم دخترت امروز به داشتن پدری چون تو میبالد؛ خب داستان دخترها پدرانشان هستند؛ جایی میان روضه، وسط روایت بیقراری های دختری سه ساله، دردانه دختر تو نیز با رقیه ی حسین(ع) همقدم میشود و برای خویش ارزوی عاقبت بخیری میکند! 🍃زیر لب زمزمه میکند:« پدرم، قهرمانِ تمام زندگی ام باشد» ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٧ مهر ۱٣۴٧ 📅تاریخ شهادت : ۶ فروردین ۱٣۶٧ 📅تاریخ انتشار : ۷ مهر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : شاخ شمیران 🥀مزار شهید : نکا_مازندران 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📲 | 🔻 اروند؛ بزرگترین آرامستان آبی‌دنیاست ... 🔅 تصویر زمینه موبایل 🚩 یادمان شهدای "اروندکنار" 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃می گویند سحرها مناجات های را خدا خوب خریداری میکند♡ 🍃گویی همه چیز از همان سحرهایی شروع شد که اشک هایش میان را دست های نوازشگر خدا پاک کرد و به او وعده داد که به زودی خریدارش میشود🙃 🍃گویا زمزمه های های سحرگاهی اش فرشتگان را نیز بی تاب کرده بود و سفارشش را نزد کرده بودند❣ 🍃اخر میدانی، شب همه ارباب را رها کردند اما شب عاشورا را آغاز شهادتش دانست. عهد بست، وفا کرد و چشم هایش را به روی دنیا بست و عاشقانه به سمت روانه شد🕊 ✍نویسنده : 🌺به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۲۴ دی ۱۳۶۷ 📅تاریخ شهادت : ۸ مهر ۱۳۹۶ 📅تاریخ انتشار : ۸ مهر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : بهشت رضای مشهد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طرح جدید به مناسبت سالروز شهادت شهید ابراهیم دهقانی💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✨بسم الله الرحمن الرحیم 🍃به گمانم روضه شش ماهه رباب بود که قرار را از تو میگرفت.چشم هایت را میبستی و با نوای علی لای لای دم میگرفتی. گویا تمامی لحظات در ذهن تو تداعی میشد و عاشقانه برای شیرخواره امام حسین(ع)نوکری میکردی؛ و اعجاز عشق این است... 🍃آخَر وقتی چگونگی شهادتت را دیدم دلم آه کشید. چشم هایم میخ نحوه ی شهادت تو شده بود و به این فکر میکردم که چه زیبایی میشود اگر آغازش اینگونه پر کشیدن باشد؟! 🍃وقتی شنیدم با اصابت تیر مستقیم به گلو،شهادت تورا در آغوش گرفت؛ دلم بیقرار شد برای آن بیتابی دم شهادت و در عین حال ارامش دلنشین ملاقات ارباب.... 🍃سید ابراهیم! ما دل هایمان از راه دور هوایی (ع) و اولادش شده است. شما که نزد اقایی برای مولایمان دعا کنید باشد که چشم هایمان روشن شود به منتقم خون حسین(ع)💚 شهادتت مبارک 🕊 ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٣ شهریور ۱٣٣٩ 📅تاریخ شهادت : ٨ مهر ۱٣۶۱ 📅تاریخ انتشار : ۸ مهر ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : سنندج 🥀مزار شهید : ارادان روستای کهن اباد 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh