حرف قشنگ 🌱
🎙حاج حسین_یکتا :
شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آنقدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید،
همه السابقون میشوند،
میروند و تو جا میمانی.
(#تلنگر) اگرشهیدنشیمیمیری...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌿#خاطره_از_شهدا
✍نمیخواهممزاحموقتحضرت امام بشوم!
🌷همسر شهید چراغی نقل میکند:
ایشان علاقه قلبی به امام داشتند...
البته دلشان نمیآمد مزاحمشان بشوند؛
به عنوان مثال، وقتی ایشون
میخواستند عقد بکنند،
بچه ها از حضرت امام برایش وقت گرفته بودند.
ولی ایشان موافقت نکرده بود.
گفته بود من نمیخواهم مزاحم وقت
حضرت امام بشوم وآقای گیلانی خطبه عقد را جاری کردند.
🌹#شهید_رضا_چراغی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش امیر هست🥰✋
*روایت هلاڪ 34 تڪفیرے به دست شهید*🕊️
*شهید امیر لطفی*🌹
تاریخ تولد: ۲۷ / ۷ / ۱۳۶۵
تاریخ شهادت: ۲۹ / ۹ / ۱۳۹۴
محل تولد: تهران
محل شهادت: سوریه
*🌹همرزم← یکی از دوستان ما زخمی شد و تیر به بالای قلبش خورد🥀همگی فکر کردیم شهید شده اما امیر اصرار داشت به او کمک کند🌙بالاخره توانست دوستش را به داخل گودالی در نزدیکی ساختمان ببرد💫 تا از تیررس دشمنان دور بماند🍂 سپس به ساختمان برگشت و از محفظهای که جای کولر بود، به سمت تروریستها شلیک کرد💥 2 نارنجک به داخل ساختمان افتاد💥 که امیر توانست زود به خارج از ساختمان بیندازد💥در همین زمان تیر به کنار گوشش خورد🥀و با همان وضع به مبارزه ادامه داد🥀تا اینکه ترکش خمپاره به قلب و کلیههایش اصابت کرد🥀و سنگریزهها بهصورتش خورد🥀 امیر با رشادت زیاد به شهادت رسید🕊️و همان دوستی که نجات داده بود، الان زنده است و خودش را مدیون امیر میداند🌷برادرش← امیر برای رفتن به سوریه خیلی تلاش کرد🌙و اوایل که او را اعزام نمیکردند آنقدر گریه میکرد که چشمانش پف میکرد🥀خلاصه او اعزام شد🕊️و یکروز در سوریه با رجز خوانی نحن حیدریه، نحن شیعه علی بن ابی طالب» بالغ بر 34 نفر از تکفیریها را به هلاکت رساند💥تا اینکه تکفیریها به پشت درب اتاق سنگر ایشان میرسند🍂و یک نارنجک به داخل اتاق پرتاب میکنند💥 برادرم نارنجک اول را به سمت خود تروریستها بازپرتاب میکند💥اما با انفجار نارنجک دوم🥀💥او به شهادت میرسد*🕊️🕋
*شهید امیر لطفی*
*شادی روحش صلوات*
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #یازدهم
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود،
ڪه اول دست عمو را بوسید، سپس زن عمو را همانطور ڪه روی زمین نشسته بود، در آغوش ڪشید. سر و صورت خیس از اشڪش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد
_مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!
حالا نوبت زینب و زهرا بود،
ڪه مظلومانه در آغوشش گریه ڪنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد. عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر ڪرد
-منم باهات میام.
و حیدر نگران ما هم بود، ڪه آمرانه پاسخ داد
-بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.
نمیتوانستم رفتنش را ببینم،
ڪه زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین ڪشیدم و به اتاق برگشتم. ڪنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشڪ دست و پا میزدم ڪه تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را،
در حلقه دستانم فرو میبردم تا ڪسی گریهام را نشنود ڪه گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس ڪردم. سرم را بالا آوردم،
اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم.
با هر دو دستش شڪوفههای اشڪ را از صورتم چید و عاشقانه تمنا ڪرد
-قربون اشڪات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!
شیشه بغض در گلویم شڪسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد
-تو رو خدا مواظب خودت باش...
و دیگر نتوانستم حرفی بزنم،
ڪه با چشم خودم میدیدم جانم میرود. مردمڪ چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنھان ڪند ڪه به رویم خندید و عاشقانه نجوا ڪرد:
-تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!
و دیگر فرصتی نداشت،
ڪه با نگاهی ڪه از صورتم دل نمیڪَند، از ڪنارم بلند شد. همین ڪه از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شڪست ڪه سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حال جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میڪردم حیدر چند لحظه بیشتر ڪنارم بماند.
به اتاق ڪه آمد،
صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میڪرد. با هر رڪوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر ڪنم ڪه دوباره گریهام
گرفت.
نماز مغرب و عشاء را،
به سرعت و بدون مستحبات تمام ڪرد، با دستپاچگی اشڪهایم را پاڪ ڪردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود ڪه مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را ڪه شنیدم،
پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سھمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود ڪه در تاریڪی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم،
هنگام ورودش به خانه هم، خبر سقوط موصل بوده ڪه دیگر پیگیر موضوع نشد. و خبر نداشت، آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #دوازدهم
شاید اگر میماند،
برایش میگفتم تا این بار طوری عدنان را ادب ڪند ڪه دیگر مزاحم ناموسش نشود.
اما رفت تا من در ترس تنھایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یڪ تنه تحمل ڪنم
و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر،
دیگر جانی به تنم نمانده بود ونماز مغربم را با گریهای ڪه دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم. میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زن عمو و دختر عموها میلرزید و ناگھان صدای عمو را شنیدم ڪه به عباس دستور داد :
_برو زن و بچهات رو بیار اینجا،از امشب همه باید ڪنار هم باشیم.
و خبری ڪه دلم را خالی ڪرد:
_فرمانداری اعلام ڪرده داعش داره میاد سمت آمرلی!
#ڪشتن مردان و به #اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین ڪه قامتم شڪست و ڪنار دیوار روی زمین زانو زدم. دستم به دیوار مانده و تنم درگرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید
و صدای عباس را شنیدم ڪه به عمو میگفت :
_وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم
نتونست مقاومت ڪنه، تڪلیف آمرلی معلومه! تازه اونا #سُنی بودن ڪه به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میڪنن!
تا لحظاتی پیش،
دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر ڪه میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه،
به دست داعش نیفتد و فڪرش را هم نمیڪرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش اسیر داعش شوند.
اصلا با این ولعی ڪه دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد،
ڪه ڪاسه صبرم شڪست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت.
درِ اتاق به ضرب باز شد،
و اولین نفر عباس بود ڪه بدن لرزانم را در آغوش ڪشید، صورتم را نوازش میڪرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :
_نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تڪریت و ڪرڪوڪ هم نرسیدن.
ڪه زن عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه ڪرد :
_برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن عمو بود تا آرامم ڪند :
_دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ﴿؏﴾!
و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد ڪه او هم ڪنار جمع ما زنها نشست و #باآرامشیمؤمنانه دنبال حڪایت را
گرفت :
_ما تو این شهر مقام امام حسن ﴿؏﴾رو داریم؛ جایی ڪه حضرت ۱۴۰۰سال پیش توقف ڪردن و نماز خوندن!
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید ڪه به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه ڪرد :
_فڪر میڪنید اون روز....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#یا_صاحب_الزمان_عج💔
🌼دلخوش نڪن بہ«ندبہ ی جمعه»خودٺ بیا
✨بـا ایـن همہ«گناه»نگیـرد دعای شهـر
🌼اینجـا ڪسی برای تـو ڪاری نمی ڪند
✨فهمیده ام ڪہ خستہ ای از اِدعای شهـر
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌸کافیست #صبـــح که #چشمانت را باز می کنی
لبخندی😊 بزنی جانم ...
🍃صبــح 🌥که جای #خودش را دارد .ظهر و عصر و شب 🌙هم بخیـر می شود ...
📎#سلام_صبـحتون_شهـدایـی🌺🌱
🌸سڼڳۯټ ڂٳڷي نىښت
🍃سڑدأڔ ڋڸۿا
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
ولاتحسبن_الذين_قتلوا_في_سبيل_الله_امواتا_بل_أحياء_عند_ربهم_يرزقون🌷
🌲به مناسبت سالروز #شهادت
🌲شهید_فریدون_کشتگر
🌲تاریخ تولد : ۱٣٣٧
🌲تاریخ شهادت : ٢۱ /۲/ ۱٣۶۱
🌲تاریخ انتشار : ٢۱ /۲/ ۱۴۰۰
🕊🌷محل شهادت : شلمچه
🌲____🌷___🌲
موفقیت نشانه ی اصلی حضور تو در میدان های جنگ بود. میدان به میدان؛ پا به پای تمامی رزمندگان قدم به وادی 🌟عشق نهادی و جانانه تلاش میکردی تا مبادا ذره ای از خاک وطنت به دست مزدوران بیفتد...
🌲____🌷___🌲
میدانستی این خاک؛ شهیدان زیادی را به چشم خود دیده است تا ✌استقلال خود را از دست ندهد. وصیت نامه یاران شهیدت را در کنج قلبت ثبت کردی و تمام خود را وقف کردی تا از قافله ی حسینِ(ع) فاطمه جا نمانی...
🌲____🌷___🌲
خودت نیز _وصیت_کرده بودی که گوش به فرمان خدا باشید و حواستان را جمع ازمایش های دنیوی کنید. گفته بودی دلبسته دنیا شدن پایان خوشی ندارد و باید دل کند از دنیایی که هوا و هوسش کشنده است. راه نجات از انحرافات فکری را پیروی از خط 📖قرآن و امام_خمینی میدانستی و خودت نیز شاگرد این رهرو بودی...
🌲____🌷___🌲
در اخر هم این 👈خدا بود که خریدارت شد و محشورت کرد با ارباب بی کفنِ 💥کربلا. نکند مارا فراموش کنی که این روزها سخت به دعاهایت محتاجیم🤲
🌲____🌷___🌲
👌حرف قشنگ
🎙حاج حسین_یکتا :
شهادت آمدنی نیست، رسیدنی است.
باید آنقدر بدوی تا به آن برسی.
اگر بنشینی تا بیاید،
همه السابقون میشوند،
میروند و تو جا میمانی.
(#تلنگر) اگرشهیدنشیمیمیری...
.
برای سلامتی امام عصرعجل الله...
ارواح مطهرشهداوامام شهدا
🌷صلـــــــــــــــوات🌷
🌹<<@shahidNazarzadeh>>🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜چرا از مرگ می ترسیم؟
💠 علامه حسن زاده آملی (ره)
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_کوتاه...
شهــادت
یعنی متفاوت به آخر رسیدن ؛
و گرنه مرگ پایان همه قصههاست...
همہ گویند ازجــان گذشت
اما من گویمت
چگونہ از دلـــ❤️ گذشت ؟!
ای ڪسی ڪه
مصداقِ تُعِزُّ مَنْ تَشَاء خداوندی...
تو را با خدا چہ عهدی بود ڪه از این ڪرامت برخوردار شدی؟
نام شهید برازنده توست ای شهید
ڪه خونِ تو سَبَب بیداری خواب زده هایِ عالمِ غفلت است 👌
سبب بیـدارشـدن مـن...😔
از ڪدام خواستہ های دِلَت گذشتی
تا اینگونہ گمنام و ناگاه بیایی
و از مردم دلبری ڪنی ...
🌹#شهید_محمدهادی_ذوالفقاری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
سلام دوستان
مهمون امروزمون داداش علی هست🥰✋
*پایان فراق ۴ ساله*🕊️
*شهید علی جمشیدی*🌹
تاریخ تولد: ۱۵ / ۸ / ۱۳۶۹
تاریخ شهادت: ۱۷ / ۲ / ۱۳۹۵
محل تولد: نور ، مازندران
محل شهادت: سوریه
*🌹مادرش← علی، فرزند نهم ما بود، یکسال و نیم پیگیر بود که برود سوریه🕊️یکسری آموزشهایی مثل دفاع شخصی دید،💫 اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمیشوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی.🍃علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا🥀و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند.🌙علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید،💥 آنهم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد🏅و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود،🏅برای علی شرط گذاشتم که اگر نماز صبحهایش را اول وقت بخواند اجازه رفتن میدهم.📿هیچوقت ندیدم علی، نماز صبحش قضا شود،🌙 اما برای اینکه اول وقت بخواند خیلی سختش بود. مانده بود چه کند؟⁉️خلاصه او در کارهایش موفق شد و به سوریه اعزام شد🕊️ همرزم← اردیبهشت ماه ۹۵ بود آتش توپ و تانک و خمپاره مثل باران میبارید💥 در وهله اول تکفیریها در برابر مقاومت بچهها تلفات زیادی دادند💫 اما درگیری شدید میشود💥در نهایت علی به همراه ۱۲ تن دیگر به شهادت میرسد🕊️ پیکر علی چهار سال مفقود بود🥀و سرانجام پس از چهار سال پیکر او به همراه پیکر شهید سعید کمالی تفحص و به وطن بازگشت*🕊️🕋
*شهید علی جمشیدی*
*شادی روحش صلوات*
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سیزدهم
_فڪر میڪنید اون روز امام حسن﴿؏﴾ برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا ڪردن؟ ایمان داشته باشید ڪه از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا ڪردن ڪه از شر این جماعت در امان باشیم!شما امروز در پناه #پسرفاطمه﴿؏﴾هستید!
گریههای زن عمو،
رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از ڪرامت ڪریم اهل بیت﴿؏﴾بگوید :
_در جنگ جمل، امام حسن﴿؏﴾ پرچم دشمن رو سرنگون ڪرد و آتش فتنه رو خاموش ڪرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن﴿؏﴾ آتش داعش رو خاموش میڪنن!
روایت عاشقانه عمو،
قدری آراممان ڪرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنھا به موج احساس حیدر نیاز داشتم ڪه با تلفن خانه تماس گرفت.
زینب تا پای تلفن دوید،
و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت ڪند.
خبر داده بود ڪرڪوڪ را رد ڪرده،
و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود،از تلاشی ڪه برای رسیدن به تلعفر میڪند و از فاطمه و همسرش ڪه تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را
سنگینتر ڪند ڪه حرفی از حرڪت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود.
میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینڪه نخواست با من صحبت ڪند، دلم گرفت. دست خودم نبود ڪه هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیڪرد
ڪه گوشی را برداشتم،
تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی ڪه درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. اشڪم را پاڪ ڪردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :
_حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بھت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!
رنگ صورتم را نمیدیدم،
اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش ڪردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت،
و دلم را تا اعماق چاه وحشتناڪی ڪه عدنان برایم تدارڪ دیده بود، میبرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یڪ ماه، دوباره دورم چنبره زده ڪه این بار تنھا نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم،
و لابد فکر همه جایش را ڪرده بود ڪه اول باید حیدر ڪشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرڪای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم ڪرد.
برای اولین بار در عمرم،
احساس ڪردم ڪسی به قفسه سینهام چنگ انداخت و قلبم را از جا ڪَند ڪه هم رگهای بدنم از هم پاره شد.
در شلوغی ورود عباس و حلیه
و گریههای ڪودڪانه یوسف، گوشه اتاق در خودم مچاله شده و حتی برای نفس ڪشیدن باید به گلویم التماس میڪردم ڪه نفسم هم بالا نمیآمد.
عباس و عمو مدام با هم صحبت میڪردند،
اما طوری که....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهاردهم
اما طوری ڪه ما زنھا نشنویم
و همین نجواهای پنھان، برایم بوی مرگ میداد تا با صدای زهرا به حال آمدم :
_نرجس! حیدر با تو ڪار داره.
شنیدن نام حیدر نفسم را برگرداند
ڪه پیڪرم را از روی زمین جمع ڪردم و به سمت تلفن رفتم. پنهان ڪردن این ھمه وحشت پیش ڪسی ڪه احساسم را نگفته میفهمید، ساده نبود و پیش از آنڪه چیزی بگویم با نگرانی اعتراض کرد :
_چرا گوشیت خاموشه؟
همه توانم را جمع ڪردم تا فقط بتوانم یڪ ڪلمه بگویم :
_نمیدونم...
و حقیقتاً بیش از این نفسم بالا نمیآمد و همین نفس بریده، نفس او را هم به شماره انداخت :
_فقط تا فردا صبر ڪن! من دو سه ساعت دیگه میرسم تلعفر، ان شاءالله فردا برمیگردم.
اما من نمیدانستم تا فردا زنده باشم ڪه زیر لب تمنا ڪردم :
_فقط زودتر بیا!
و او وحشتم را به خوبی حس ڪرده و دستش به صورتم نمیرسید ڪه با نرمی لحنش نوازشم ڪرد :
_امشب رو تحمل ڪن عزیزدلم، صبح پیشتم! فقط گوشیتو روشن بذار تا مرتب از حالت باخبر بشم!
خاطرش به قدری عزیز بود
ڪه از وحشت حمله داعش و تھدید عدنان دم نزدم و در عوض قول دادم تا صبح به انتظارش بمانم.
گوشی را ڪه روشن ڪردم،
پیش از آمدن هر پیامی، شماره عدنان را در لیست #مزاحم قرار دادم تا دیگر نتواند آزارم دهد، هر چند ڪابوس تھدید وحشیانهاش لحظهای راحتم نمیگذاشت. تا سحر، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به زنگ تلفن بود بلڪه خبری شود
و حیدر خبر خوبی نداشت
ڪه با خانه تماس گرفت تا با عمو صحبت ڪند. اخبار حیدر پُر از سرگردانی بود؛ مردم تلعفر در حال فرار از شھر، خانه فاطمه خالی و خبری از خودش نیست. فعلا میمانَد تا فاطمه را پیدا ڪند و با خودش به آمرلی بیاورد.
ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به جای اینڪه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالیڪه داعش هرلحظه به تلعفر نزدیڪتر میشد و حیدر ازدستان من دورتر! عمو هم دلواپس حیدر بود ڪه سرش فریاد زد :
_نمیخواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شھر رفتن!
ولی حیدر مثل اینڪه جزئی از جانش را
در تلعفر گم ڪرده باشد، مقاومت میڪرد و از پاسخهای عمو میفھمیدم خیال برگشتن ندارد.
تماسش ڪه تمام شد از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش ڪند ڪه همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد :
_میترسم دیگه نتونه برگرده!
وقتی قلب عمو اینطور میترسید،
دل عاشق من حق داشت پَرپَر بزندڪه گوشی را برداشتم و دور از چشمهمه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریڪی حیاط ڪه تنها نور چراغ ایوان روشنش میڪرد، پرسه میزد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش میگشتم تا صدایش را شنیدم :
_جانم؟
و من نگران همین جانش بودم ڪه بغضم شڪست :
_حیدر ڪجایی؟ مگه نگفتی صبح برمیگردی؟
نفس بلندی ڪشید و مأیوسانه پاسخ داد :
_شرمندم عزیزم! بدقولی ڪردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.
و من صدای پای داعش را....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
⚘﷽⚘
صبر بـر هجران آن
آرام جان باشد گناه
زنده بودن در فراق او
گناهی دیگر است
سلام حضرت دلبـ❤️ـر ....
#سلام
#امام_زمان
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
☆∞🦋∞☆
هـــــم خودشان #خاڪے بودند
وهم لباس هـــــایشان...
ڪافے بـــــود بـــــاران ببارد
تا عطـــــرشان در ســـــنگرها بپیچد
#روایتـــــ_عشق
#سلام_صبحتون_شهدایی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh