eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
6.7هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸مسیر افلاڪ🕊 از خاک می‌گذرد 🌱خاکی شوید تا شوید 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🎞 🖥سریال «» 📀قسمت پنجم 🌹شهید مدافع‌حرم 🗓شنبه ۱۷ دی ۱۴۰۱ 🕰ساعت ۲۱:۱۵ 📺شبکه دو 🔄تکــــرار 🗓یکشنبه ۱۸ دی 🕰ساعات ۰۰:۵۰ ، ۰۹:۴۵ و ۱۶:۱۵ 📺شبکه دو ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صبح امروز دو تن از قاتلان شهید به نام‌های محمد مهدی کرمی و محمد حسینی به دار مجازات آویخته شدند. ✍پی‌نوشت: از انتشار این تصاویر عذرخواهم. صرفاً برای اینکه در تاریخ بماند و جای جلاد و عوض نشود ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
• #شهید_آرمان_علی_وردی🌷 • #تم_شهیدایی 📲 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 • 🔻تم_های_جذّاب_ایتا😍👇 ایتایی متفاوت رو تجربه کن👇👇 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
⭕️حسین چند بارز داشت، یکی اش توجهش به بود؛ هر چند که چندان از بیت المال استفاده نکرده بود❌ مثلا وسیله ای خراب می شد، با پول خودش تعمیر می کرد ⭕️یعنی مخارجی که بر عهده ی است، تا حدی که می توانست از جیب خودش💰 می گذاشت! یادم می آید برای دیدن حسین به منطقه ی خانات رفته بودم، غرق کار با رایانه💻 و مرتب کردن نقشه های منطقه بود. ⭕️حسین چند ماه قبل، در منطقه ی پیجی زخمی شده بود؛ با تعجب دیدم همان شلواری👖 را که باهاش زخمی شده بود، رُفو کرده و دوباره به تن کرده بود! 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔻 همسر شهید نوید صفری: 💞عید غدیر بر حسب اتفاق هر دوی ما بر سر مزار رفته بودیم البته همدیگر رو ندیدیم اما اون روز آقا نوید ضمن صحبت با پدر شهید خلیلی، ایشون از کرامت شهید در ازدواج جوان‌ها می‌گوید؛ آقا نوید هم همونجا از آقا رسول می‌خواد که کمک کنه براش یه دختر خوب پیدا بشه... 💞همون روز خاله آقا نوید و مادرم همدیگر رو پیدا می‌کنند و دو روز بعد برای به منزل ما می‌آیند 💞عکس شهید خلیلی تو اتاقم بود وقتی آقا نوید وارد اتاق شدند براشون خیلی جالب بود و این رو نشانه خوبی تلقی کردند که واسطه آشنایی ما این شهید است... 💞خطبه عقدمان به صورت تلفنی توسط رهبر معظم انقلاب خونده شد، نوید سر سفره عقد، قرآن رو که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن رو باز کرد تا هر صفحه‌ای که آمد با هم بخونیم؛ آیه اول صفحه رو که دید، لبخند زد، چشماش از شوق برق می‌زد: "آیه مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ" اومده بود... 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون برادر علی هست🥰✋ *شهادتـــ در سه سالگے رقیه*🌙 *شهید سید علی ابراهیمی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۸ / ۱۳۳۷ تاریخ شهادت: ۲۵ / ۱۰ / ۱۳۶۵ محل تولد: فریمان،مشهد محل شهادت: شلمچه *🌹همسرش← سه دختر سمیه، رقیه، سمانه از همسرم به یادگار مانده🎀 که سمانه ۶ ماه پس از شهادت پدرش بدنیا آمد🥀سید بارها مجروح شد. ترکش به پهلو سینه و ریه🥀سوختگی صورت🥀بی هوشی و مجروح شدن دست و پاهایش.🥀ایشان سوخت اما عقب نشینی نکرد✨وقتى فرزند دوم به دنيا آمد سید در جبهه بود مرخصى گرفت و به خانه آمد و اسمش را رقيه گذاشت🌙و گفت: «وقتى رقيه سه ساله شود من شهيد می‌شوم»🕊️ او دقیقا وقتی رقیه سه ساله شد با اصابت ترکش💥 از ناحیه پا و صورت🥀به شهادت رسید🕊️ همرزم← پیکر سید را در آمبولانس قرار دادیم🚑 در راه سه بار درِ عقب آمبولانس خود به خود باز شد‼️و پیکر بيرون افتاد🥀دستهایش را به صندلى بستيم، باز طناب پاره شد و درِ آمبولانس باز شد و به بيرون افتاد‼️راننده وحشت کرده بود‼️سرانجام مجبور شدم پیکر سید على را در بغل بگيرم و تا پشت خط ببرم پيش پیکر شهید شريفى🌷یکی از بچه ها گفت سید علی گفته: سفارش کن پیکرم را به عقب نیاورند،می‌خواهم در همان منطقه بمانم ...»🌙علت بیرون افتادن پیکرش همین بود دوست نداشت پیکرش به عقب برود🥀سید در وصيت‏نامه‏‌اش نوشته بود:✍️ اى خداى خالق! دوست دارم در جايى دفن شوم كه از همه جا به تو نزديك‏تر است🌙 پیکر او پس از انتقال به مشهد مقدس در بهشت رضا(ع)🌷دفن شد و به آرزویش رسید*🕊️🕋 *سردار شهید سید علی ابراهیمی* *شادی روحش صلوات
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 0⃣1⃣ #قسمت_دهم 📖 مثل اینک
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 1⃣1⃣ 📖صدای کلید انداختن به در امد. اقا جون بود، به مامان سلام کرد و گفت طلا حاضر شو به وقت اقا ایوب برسیم. اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش ک ربابه بود صدا نمیکرد همیشه میگفت . 📖خیلی برایم سنگین بود. من ایوب را پسندیده بودم❤️ و او نه. آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها. قبل از اینکه اقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش امده و منصرف شده⭕️ ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست 📖وسط نماز لبم را گزیدم. اقاجون امد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من میدانم این پسر برمیگردد😉 اما من دیگر به او نمیدهم ❌ میخواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می اید. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 2⃣1⃣ 📖یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز تلفن اکرم خانم زنگ زد☎️ و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم. بفرمایید؟گفت: سلام. ایوب بود چیزی نگفتم🤐 من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر بلندی هستم _متاسفانه به جانمی اورم حق دارید ناراحت شده باشید ولی دلیل داشتم _من نمیدانم درباره چی حرف میزنید ولی ناراحت کردن دیگران هم کار درستی نیست❌ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم _شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه میخواهد ... خداحافظ 📖گوشی را محکم گذاشتم از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. از عصبانیت سرخ شده بودم😡 چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار. اکرم خانم باز امد جلوی در و صدا زد: تلفن. تعجب کردم با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان اقاست. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
01-Golchin-Madahi-Modafean-Haram-(madahionline.ir).mp3
8.08M
🥀حسین آقام اقام آقام 🥀منم باید برم، آره برم سرم بره ....😭😭 🎤 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌴ای تـا چـراغ یادتـان 🌾روشنای💫خلوتِ 🌷دلـ❤️ های ماست 🌴آسمان چشم ها 😔 است 🌾کهکشان قلب ها💗 🌷 🌹 🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ 🦋اے ڪاش قلبهاے♥️ همه ے ما 🌼بخاطر التهاب تندتر میزد 🦋اے ڪاش چشم هاے👀 همه ما 🌺به دوخته مے شد 🦋اے ڪاش همه ما 🌸ازبیقرارے انتظار تو گُر💗 میگرفت آن وقت حتما 🌸🍃 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آسمانِ سرخ آسمانــ🕊ـی است که↯↯ جز بر مرغان گشوده نمی شود🚫 و چه مرغی خونین بال‌ تر از 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از 🌷شهید نظرزاده 🌷
『 در محضر شهدا 』_۲۰۲۲_۰۶_۱۷_۲۳_۰۶_۰۴_۲۲۶.mp3
3.7M
☀️ بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم ☀️ ❇️ الَهِي عَظُمَ البَلاءُ وَ بَرِحَ الخَفَاءُ 🔶 و انكَشَفَ الغِطَاءُ وَ انقَطَعَ الرَّجَاءُ ❇️ و ضَاقَتِ الأَرضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ 🔶 و أَنتَ المُستَعَانُ وَ إِلَيكَ المُشتَكَى ❇️ و عَلَيكَ المُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ 🔶 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ❇️ أولِي‌الأَمرِالَّذِينَ‌فَرَضتَ‌عَلَينَا طَاعَتَهُم 🔶 و عَرَّفتَنَا بِذَلِكَ مَنزِلَتَهُم ❇️ ففَرِّج عَنَّا بِحَقِّهِم فَرَجا عَاجِلا 🔶 قرِيبا كَلَمحِ البَصَرِ أَو هُوَ أَقرَبُ ❇️ يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ 🔶 اكفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ ❇️ و انصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ 🔶 يا مَولانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ ❇️ الغَوثَ الغَوثَ الغَوثَ 🔶 أدرِكنِي أَدرِكنِي أَدرِكنِي ❇️ السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ 🔶 العَجَلَ العَجَلَ العَجَلَ ❇️ يا أَرحَمَ الرَّاحِمِينَ بحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ 🌺 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸اگه يه روز نمی ديدمش دلم براش تنگ ميشد💔 واقعا ناراحت ميشدم، به خاطر او ميرفتيم ، يكبار هم ناهار ما رو دعوت كرد و كلي با هم صحبت كرديم🙂 او با روش محبت و ما رو به سمت نماز و مسجد كشاند 🔹اواخر مجروحيت بود و ميخواست برگرده جبهه، يه شب🌙 توی كوچه نشسته بوديم، براي من از بچه های سيزده، چهارده ساله در فتح المبين ميگفت، همينطور صحبت ميكرد تا اينكه با يك جمله حرفش رو زد: 🔸"اونها با اينكه سن و هيكلشون از تو كوچیكتر بود ولی با به خدا چه حماسه‌هایی آفريدند✌️ تو هم اينجا نشسته اي و چشمت به آسمونه كه كفترهات🕊 چی ميكنند." 🔹فردای اون روز همه كبوتر ها رو رد كردم، بعد هم شدم، ابراهيم در اون زمانی كه هيچ حرفی از روش های تربيتی نبود چقدر دقيق و صحيح👌 كار تربيتی خودش رو انجام می داد و چه زيبا "امر به معروف و نهی از منكر" ميكرد. 🌷 📚سلام بر ابراهیم، ج ١، ص۱۶٧ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 🌸🍃مشغول انجام کارهای روزانه بودم که یکی از رفقا تماس گرفت و گفت یکی که خیلی دوستش داری♥️ چند دقیقه دیگه پایین ساختمون منتظرته! آماده شدم و اومدم پایین. یه ماشین با شیشه های دودی در انتظارم بود! داخل ماشین دیده نمی شد! در ماشین رو كه باز کردم، از ديدن راننده هم ذوق زده شدم و هم تعجب كردم! پشت فرمون نشسته بود😍 🌸🍃راه افتاديم... در کوچه پس کوچه های رسیدیم به دفتر کار یکی از دوستان. نماز رو خوندیم و نشستیم به صحبت. حرفامون حسابی گل انداخته بود و از هر دری سخنی به میان می اومد... بحث رسید به 🌷 🌸🍃ایامی بود که عکسهای حاجی در جبهه های ، در شبکه های اجتماعی دست به دست می شد، و نگران جان حاج قاسم بود... بهش گفتم انگار حاج قاسم دلش خیلی برای بابات تنگ شده! خندید و گفت همینطوره! 🌸🍃گفت داریم برای مراسم سالگرد حاج رضوان برنامه ریزی می کنیم. میشه حاج رو دعوت کنی به عنوان مداح مراسم بیاد بیروت؟ گفتم چشم، إن شاء الله به حاج میثم میگم. 🌸🍃می گفت میخوام امسال مراسم رو برگزار کنیم... بله، مراسم خیلی متفاوت برگزار شد... چون پيش از رسيدن به سالگرد ، جهاد هم به پدرش ملحق شده بود🕊🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh