eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠🌷شهیدابراهیم‌هادی‌میفرمایند‌که: نماز اول وقت مثل میوه ای که وقت چیدنش شده اگر میوه را نچینی خراب میشه مزه اولشو نداره همیشه سعی کن نمازهایت در هر شرایطی اول وقت باشه ، خدا هم تو گرفتارهای زندگی ،قبل از اینکه حرفی بزنی کارت رو ردیف میکنه 📿🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
°•🍃💔🍃•° با کوهی از غم صدایت میزنم + زهرا... اناء علی :)❤️‍🩹 مادر جان سخنی نیست؛ چشمانم را که ببینی خواهی فهمید چقدر جانم به تنگ آمده... این روزها کاری از من بر نمی آید جز سپردن دلم و رها کردن خودم در آغوش پرمهر ات :) + مادری کن باز برایم ... فرزندت بودنم را ياد آوری کن ...:) ❤️‍🩹 °•🍃💔🍃•° 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
🔸ویژه برنامه هفته بسیج🔸 📍با حضور فرماندار محترم مشهد مقدس جناب آقای داوری 📍و روایتگری حاج علیرضا دلبریان 🇮🇷 میزبان خانواده محترم شهدا هستیم 🇮🇷 زمان: دوشنبه سیزدهم آذرماه، همزمان با نماز مغرب و عشاء مکان: قاسم آباد نبش استاد یوسفی 24 مسجد المنتظر عج مسجد متفاوت المنتظر را دنبال کنید✋ https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
شهیدان مراسم بدرقه هفت شهید مدافع حرم دوشنبه ۱۳ آذر از ساعت ۱۵:۳۰ میدان آیینی امام حسین ع ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
هم اکنون مراسم بدرقه ی شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی در حرم حضرت معصومه(س)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال: چرا وقتی مردم جهان با ظهور منجی موعود به سعادت دنیا و آخرت میرسند؛ خداوند این امر را هرچه سریع تر محقق نمیکند؟ 🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
وقتی حسین به خانه آمد، از درجه و این حرف‌ها پرسیدم. گفت: «درجه‌ی خوب و ممتاز رو گرفتن. من و امثال من باید تلاش کنیم تا به درجه‌ی اونا که یه درجه‌ی خدائیه برسیم. اگه بخوایم برای خودمون اسم‌ و رسم درست کنیم که باختیم!» سردارمدافع‌حرم شهیدحاج🌹 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹🌷 شهید حاج‌ ابراهیم همت : در عملیات رمضان همین بسیجی‌ های کم سن‌ و سال را شما ببین؛ از پشت میزِ مدرسه آمده جبهه، بعد شبِ حمله با آن کلاشینکف قراضه اش غوغا می کند..! صبح که می‌روی توی این بیابان شرقِ بصره همینطور جنازه‌‌ی کماندوهایِ گردن کلفتِ بعثی است که روی زمین ریخته... این ها را چه کسی زده؟ همین بسیجی کوچک..! عکس/ پاییز ۱۳۶۲ ، قلاجه عملیات والفجر چهار🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا شلمچه هوای اینجا را نفس بکش بوی چادر خاکی کسی می آید... 🌷 🥀 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
●براي او نيازهاي جسمي اش مهم نبود. آنچه برايش مهم بود تلاش و خدمت بود. برخوردش با همه طوري بود كه از دستش رنجيده نمي شدند. در سخت ترين شرايط اقتصادي تلاش مي كرد كه نيازهاي رزمندگان را برطرف سازد. ●هر وقت پشتيباني عملياتي را بر عهده مي گرفت، رزمندگان با مشكلات مواجه نمي شدند، چون در كارهايش برنامه ريزي داشت. تمام مناطق غرب و جنوب و صحنه‌هاي نبرد حسن را ميشناختند، چون تمام شب و روز او در جبهه ها ميگذشت. ●اكثراً روزه بود، مخصوصاً روزهاي دوشنبه و پنج شنبه . در دماي 47 درجه اهواز جهت خودسازي روزه مي گرفت. با اين حال براي رزمنده هاصبحانه درست میکرد و میگفت :ثوابش بر اين است كه خودم صبحانه را درست کنم ، او با كمترين غذا افطار مي كرد. ●حسن اعتقاد به تجملات نداشت و دنيا طلب نبود . هميشه منزل او مهمان بود. او به حلال و حرام توجه داشت. 📎جانشین لجستیک سپاه 🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‏نگاه تو عکس آقا به آینده است؛ به آینده ایی که من و تو باید بسازیم! پس بیایم به احترام آقا تو این جبهه جنگ نرم از همدیگه ‎ کنیم و دشمنانمون را به زانو در بیاریم *بسم الله* ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از حاج قاسم پرسیدند : بهترین دعا چیست؟ گفت : شهـٰادٺ‌! گفتند: «خب عاقبت بخیری که بهتر است» حاج قاسم گفت :«ممکن است کسی عاقبت بخیر شود ولی شهید نشود؛ ولی کسی که شهید بشود حتما عاقبت بخیر هم میشود!» 🌱🍂 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
نمازتان را اول وقت بخوانید هر روز قران را قرائت کنید... 🌷 📿 🌱 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
الهی پروردگارا! از تو می‌خواهم كه ايمانم را كامل گردانی و به من توفيق دهی كه هجرتم برای تو باشد نه برای ريا و خودنمایی و نه برای پست و مقام فقط و فقط برای تو باشد و خدايا توفيق آن ده كه شهادتم با خلوص باشد..🤲🌱 🕊🌷 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 اللهمَّ صلِّ على الصِّدِّيقَةِ فاطمةَ الزَّهراء ‏لَعنَ اللهُ قَاتلِیك وَ ضَارِبیِك و ظَالِمِیك وَ غَاصِبي حقِّك یا مُولاتِي یا فاطمَةُ الزهراء ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
CQACAgQAAxkBAAGg2qZlZXBzmLh5nGCvGTWGXDn4nSI94AACcR0AAlhqKVPkAoBBO-z19zME.mp3
4.31M
▪️به دعای تو شدم ▪️به نگاه تو قیمتی شدم 🥀 ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگرمیخواهےگناه‌ومعصیٺ نڪنےهمیشه‌باوضوباش چون‌وضوانسان‌راپاڪ‌نگه‌میدارد وجلوےمعصیٺ‌رامےگیرد... 🌱🕊 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣2⃣ سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: سلام حامی جان! خوبی؟ حامی:سلام سیدجان!الحمدالله. سیدمحمد: خانومت، بچه ها خوبن؟ حامی:خوبن!الحمدالله شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟یادی از ما کردی؟ سیدمحمد: همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات. حامی: شما رحمتی سید! در خدمتم! سیدمحمد: میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟ حامی: نگرانم کردی سید. چی شده؟ سیدمحمد: حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب سادات اونجاست! حامی: دارم آماده میشم. الان میرم. سیدمحمد: حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم. حامی:نگران نباش. یا علی تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت. سید محمد: یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم کاری میکنم پشیمون بشی! محمدصادق: متوجه منظورتون نمیشم سید! سیدمحمد: متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟ محمدصادق: من مزاحم زینب نشدم! سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش. محمدصادق: نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم! سیدمحمد: کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟ محمدصادق: ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید! این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه نذارم ببینیدش! سیدمحمد: تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن. محمدصادق: ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچ کسی رو نداره! سیدمحمد غرید: بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت! من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه! محمدصادق نگران شد: مگه گم شده؟ سیدمحمد پوزخند زد: بعد از مزاحمت تو! محمدصادق: اون پسره به شما گفت؟ سیدمحمد: به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم! تماس را قطع کرد و گفت: این پسره ادب و احترام سرش نمیشه. احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: این آقا حامی که بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟ صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: داری خودتو لو میدی ها! آروم باش. سیدمحمد گفت: آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره. تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: سرخاک باباش بود! دلها آرام شد. بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم که پا درد به او اجازه سفر نمیداد. شبانه به راه افتادند. 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ دارد ... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
"رمان 💞 ⃣3⃣ زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند. نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند. "سرهنگ شهید سیدمهدی علوی" کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد. زینب سادات: سلام بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی. کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد: من رو چرا نبردی؟ نگفتی دخترم تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که مزاحم ناموس خودت بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا رهام کردید؟ مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟ مگه خودت مهرشو به دل بچگی های من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکارکنم؟ من مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام! خدا! خدا شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش بی پدری و بی مادری نیست؟ حقش طعنه و کنایه نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا! تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام. سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت. هق هق کرد. درد کشید. قلب صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی! چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت. در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نمازمیخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و نوشید. صدای پدرش را شنید: زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا. زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت. از جنگل خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودک در آغوشش گریه میکند. مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد.محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباسهای خاکی کنار خود دید. مرد گفت: شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت رو سیاهم! من و ببخش دخترم. زینب سادات از خواب پرید. گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب، پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد. زیر لب گفت: بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه! ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانی های پدر سپرد. آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه خواند هم نشد. حامی: دلتنگ بابات شدی؟ زینب سادات به حامی نگاه کرد: سلام عمو. حامی: سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟ زینب سادات: دل دختر شهید گرفته! دل بی کسی هاش گرفته. حامی: یک ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت. دستی بر مزار رفیقش کشید: شرمنده ام سید. شرمنده ام کاری کردیم دل یادگارت بگیره. شرمنده ام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده. زینب سادات: عمو! شما اینجا چکار میکنید؟ حامی: سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه اینجایی؟ زینب سادات شرمنده شد: یادم رفت. حامی: من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که فراموشکار نبود. زینب سادات: امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو دیدم که اینجام. دلم پر بود. حامی: اشکال نداره. یک کمی نگرانی برای ما لازمه! لازمه تا بیشتر حواسمون رو به امانتی های شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه هامنتظرتن. زینب سادات: ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم. حامی بلند شد: همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست. راحت باش. 🌷نویسنده:سنیه_منصوری ادامه‌ دارد..... ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا