eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
7.7هزار ویدیو
211 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 بعد از رفتن آن‌ها ملیکا پیش ادموند بازگشت و همه کارهایش را دوباره با امید بسیاری از سر گرفت. یک نیرویی در درون او، نوید بهبودی عزیزش را می‌داد. جانمازش را پایین تخت او پهن کرد و به نماز ایستاد، بیش از دوساعتی را در سجاده به عبادت پرداخت و برای سلامتی او دعا کرد، در نیمه‌های شب کنار تخت ادموند به خواب رفت. صبح هنگام وقتی پرستار برای تعویض سرم ادموند آمده و او را دیده بود که خوابش برده است، روی او را با یک پتوی گرم پوشانده بود و همین باعث شد که به خواب عمیق‌تری فرو رود. در خواب می‌دید که دست در دست همسرش درجایی ناآشنا مشغول قدم زدن است درحالی‌که پسربچه‌ای کوچک جلوتر از آن‌ها در حال دویدن است، صدای ادموند را می‌شنوید که نام او را تکرار می‌کرد؛ ملیکا، ملیکا جان، ملیکا. از خواب پرید، به‌سختی ذهن آشفته‌اش را جمع کرد و به یاد آورد که کجاست اما هنوز حواسش کاملاً سر جایش نیامده بود که در کمال ناباوری احساس کرد ادموند دستش را گرفته و در بیداری صدایش می‌زند. - آه، پس به خاطر من موندی! اما بهتره دیگه بری و هر چه زودتر اینجا رو ترک کنی. نگران من نباش، هنوز وقت مرگم نرسیده عزیزم! زندگی دوباره‌ای به من هدیه شد و از مرگ نجاتم دادند. - علی منظورت چیه؟ تو رو خدا از مرگ حرف نزن ولی بگو کی نجاتت داد؟ - نمی‌دونم، شاید از همون رؤیاها بود که قبلاً هم دیده بودم! جایی نشسته بودم، انگار بالای یک قله و همه‌ چیز زیر پام بود، از اون بالا تو رو می‌دیدم که ازم دور و دورتر میشی اما کاری از دستم بر نمیومد. هر چه فریاد می‌زدم نه تو و نه هیچ‌کس دیگه ای صدام رو نمی‌شنید تا به سمتم برگرده و کمکم کنه. در کمال ناامیدی رفتنت رو نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. همان‌جا نشستم و تسلیم شدم، ناگهان احساس کردم کسی پشت سرم ایستاده، از ترس خشکم زده بود و جرات نداشتم برگردم به پشت سرم نگاه کنم. بعد از اینکه کلی در دل به خودم قوت قلب ‌دادم، نور شدیدی چشمام رو زد و حس کردم جایی رو نمی‌بینم اما در همین موقع دستی رو روی شانه‌ام احساس کردم و صدایی که بهم گفت؛ غصه نخور تو تنها نیستی، ما به احوالت آگاهیم و کمکت می کنیم. اگر همه هم ترکت کنند، ما تو رو ترک نمی‌کنیم و تنهات نمیذاریم، به تقدیر رضا باش که سختی‌ها به‌زودی به ‌آسانی تبدیل میشه، حالا بلند شو و راه بیفت و دیدم که از جا بلند شدم و حرکت کردم. همون موقع بود که چشمام رو باز کردم و فهمیدم تو بیمارستانم و تو همسر عزیزم کنارمی. 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 - ملیکا جان، تو رو به خدا میسپرم چون هیچ پشت ‌و پناه دیگه ای پاروکی اون ندارم. هر جا هستی به یاد من باش که من هم تا زنده‌ام و نفس میکشم به کسی غیر از تو فکر نمیکنم و تو تنها همسر من خواهی بود. نمیدونم این جدایی چقدر طول میکشه و من اونقدر قوی هستم که تحمل کنم یا نه اما از خدا میخوام که بهم قدرت بده تا بتونم به امید دیدار مجددت ادامه حیات بدم. حالا هم برو دیگه، اینجا نمون. ملیکا، خیلی دوست دارم ولی چه کنم که اگه پای جان تو در میان نبود هرگز تسلیم نمیشدم. ادموند به‌سختی خود را بلند کرد و بوسه آرامی بر پیشانی همسرش زد، اشک از چشمان هر دو جاری شد. برای آخرین بار دستان هم دیگر را در دست گرفته و به نشانه محبتی که در دل داشتند، فشردند. هر چقدر وصال شیرین و زودگذر است، فراق و جدایی جانکاه و نفس گیر، ادموند که میدید ملیکا هر لحظه بی تاب تر میشود، پدرش را صدا زد تا او را از آنجا دور کند. ویلیام مثل کوه محکم بود، حتی گاهی اوقات از ادموند هم سرسخت‌تر، ناخدایی قابل اعتماد در سخت ترین طوفان ها، یک دژ محکم برای خانواده و یک تکیه گاه شکست ناپذیر بود. بعد از ظهر آن روز، هنوز ساعت 4 نشده بود که مصطفی به بیمارستان رفت. ویلیام آنجا بود و با روی باز به او خوش آمد گفت. این دو مرد، در این دوازده روز از غصه فرزندانشان گویی دوازده سال پیر شده بودند، آثار خستگی و نگرانیهای روحی به وضوح در چهره هر دو نمایان بود. مصطفی اجازه خواست که به دیدار ادموند برود و ویلیام او را تا اتاق راهنمایی کرد و آنها را با هم تنها گذاشت. مصطفی با مهربانی و صمیمیت به سمت ادموند رفت و او را در آغوش کشید و صورتش را بوسید، در همین حال هزاران مرتبه خدا را شکر میکرد که او سلامتی‌ اش را تا حدی به دست آورده و به لطف خداوند به زندگی بازگشته است. ادموند هم از دیدن او بسیار خوشحال شده بود. کمی با هم به حال و احوال پرداختند و در نهایت ادموند دست مصطفی را در دست گرفت و با حالتی ملتمسانه گفت: پدرجان، من بعد از خدا امیدم به شماست، منو ببخشید که وظیفه شوهر بودن رو نتونستم درست بجا بیارم و زوج خوبی برای دخترتون نبودم؛ اما از اینجا به بعد جان شما و جان ملیکای من، خواهش میکنم مراقبش باشید و هر کاری که لازمه انجام بدید تا این جدایی اجباری آسیب کمتری بهش بزنه. وقتی ملیکا در هواپیما نشست دیگر نتوانست بیشتر از این خودداری کند و در آغوش پدرش گریه را سر داد. پدر سر دخترش را میبوسید و برای او دعا میکرد. به ملیکا گفت: دخترم آروم باش، تو باید قوی باشی. الآن امانتی رو از شوهرت به همراه داری که باید همه توانت رو برای مراقبت و پرورش اون بذاری. در مصیبت‌ها همیشه به امامان معصوم توسل کن، یادی کن از حضرت علی زمانی که تنها دارایی زندگی‌اش، تنها یادگار پیامبر و تنها عشق آسمانی اش، حضرت زهرا را به دست خاک میسپرد. اون وقت میبینی همه مصیبت های ما در مقابل مصیبت های اونها هیچه. الآن حال‌ و روز شوهرت خیلی از تو بدتره، پس محکم باش. انشاالله برسیم کشور خودمون در اولین فرصت میریم پابوس امام رضا تا دلت رو اون جا صفا بدی، هر چند روزی هم که لازم باشه میمونیم، خب؟ حالا دیگه اشکاتو پاک کن، این مردم عادت ندارند ببینند کسی زیاد گریه میکنه! و لبخندی زد، همسرش هم به تبعیت از او دخترش را بوسید و دلداری داد. هواپیما رأس ساعت 10:45 صبح لندن را ترک و به سمت استانبول پرواز کرد و سرانجام ساعت 5 بعدازظهر وارد تهران شد. 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌿📿بِسܩِِ رَبِ شُهَدا و صِـבیقینْ📿🌿 شهیدان از نفس افتادند تا ما از نفس نیفتیم، قامت راست کردند تا ما قامت خم نکنیم، به خاک افتادند تا ما به خاک نیفتیم🥲 •••• +♥️⛓کانالـے سرشار از عطر و بوے شهدا... +💙⛓وصیت‌نامـہ‌ے شهدا... +💛⛓دلنوشتـہ و تصاویر شهدایـے... +🤍⛓رمان هاے جذاب مذهبـے... +🧡⛓هر روز معرفـے شهدا... +💘⛓محفل هاـے تلنگر آمیز... +❤️‍🔥⛓پست هاـے سیاسـے ... +💚⛓پست هاـے مهدویت... +🖤⛓مداحـے هاـے بہ روز... +🤎⛓با چالش هاـے جذاب... +😉⛓با ناشناس جذاااب... ـ❤️‍🩹ودرکل‌راه‌ورسم‌زندگےبه‌سبـڪ‌شهدا❤️‍🩹ـ "شما همچین مطالبـے رو فقط داخل این ڪانال میتونی پیدا ڪنی:) بزن رو پیوستن؛ مطمئن باش پشیمون نمیشـے🙃👇🏽 https://eitaa.com/sabkeshohadaa +شما دعوت شده‌ـے شهدا هستین... ܩبادا دعوتشون رو رد ڪنید😉🖐🏽
یاد خدا ۲۱.mp3
10.42M
مجموعه ۲۱ | مکانیسم تأثیر «ذکر حقیقی» و اُنس با خدا، در کنترل انواع ۱ـ ها ۲ـ دیگران و شیطان ۳ـ دنیا و آخرت با تحلیل قصه‌های قرآن! @ostad_shojae | montazer.ir @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام ای عطرحیاتبخش سلام ای آرزوی مشتاقان منتظر سلام ای نجات بخش موعود سلام ای امیدبخش دردمندان سلام ای طبیب مهربان قلبهای شکسته سلام ای مسیح جان های مرده سلام ای مهربانترین پدر، ای خوبترین مونس... سلام ای غریب ترین ... ای عزیزترین... ای صبورترین... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 41 - رابطه عقل و گفتار و قد روي عنه عليه‌السلام هذا المعنى بلفظ آخر و هو قوله قَلْبُ اَلْأَحْمَقِ فِي فِيهِ وَ لِسَانُ اَلْعَاقِلِ فِي قَلْبِهِ و معناهما واحد🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: قلب احمق در دهان او، و زبان عاقل در قلب او قرار دارد 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📌 رازداری دست‌ها 🌿 بیشتر رازهاش رو با خودش برد. همیشه می‌گفت: «فقط دو تا دستم می‌دونن من دارم چکار می‌کنم.» 🌱بهش گفتم: «خب من رو هم توی کارهای جهادیت شریک کن.» رضا، برگه‌ی حمایت مالی‌ش از دختربچه‌ی سه‌ساله‌ی رقیه نامی را توی دستم گذاشت و گفت: «هواش رو داشته باش؛ حتی اگر من نبودم. مثل زهرا و ابوالفضل خودمون.» 🥀شهید رضا اکبرزاده 📝راوی: همسر شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهدا در قهقهه مستانه‌شان و در شادی وصل‌شان عند ربهم یُرزقونند ... صبحتون و عاقبتمون شهدایی☀️✋ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh