🌷شهید نظرزاده 🌷
💠معرفی کتاب9⃣1⃣ 📗 سربلند 🌷☘🌷☘ 🔰محتوا: 📖 این کتاب روایتی است از کودکی تا شهادت شهید مدافع حرم؛ #مـ
1⃣9⃣5⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠برشی از کتاب #سربلند شرح زندگی #شهید_محسن_حججی
🍃🌹علی که به دنیا آمد خوشحال بودیم سرش بهبچه گرم میشود و از فضای #سوریهرفتن بیرون میآید. خیلی هم ذوق داشت.
🍃🌹با همهی دستتنگیاش دوتا #النگو خرید برای زهرا. بچه هشتماهه بهدنیا آمد و یکیدو هفتهای توی دستگاه بود.
🍃🌹خیلی نذر و نیاز کرد، #دعا خواند و متوسل شد. به خیر و خوشی گذشت؛ بااینکه دکترها جوابش کرده بودند.
🍃🌹وقتی مرخص شد آقامحسن گفت:(( ببریمش پیش #آیتالله_ناصری در گوشش اذان و اقامه بخونن.))
خیلی هم گشتیم تا در کوچهپسکوچهها خانهشان را پیداکنیم.
🍃🌹من و زهرا در ماشین ماندیم. گفتند حاجآقا مسجد است. رفت #نماز را پشتسرشان خواند و آمد. دیدیم از ته کوچه زیر کتفهای حاجآقا را گرفتهاند و میآورندش.
🍃🌹آقامحسن علی را بغل کرد و برد. من و زهرا هم پشتسرش. حاجآقا جلوی در خانه اذان و اقامهی علی را خواند.
🍃🌹آقامحسن گفت:(( حاجآقا برای #شهادت و روسفیدی منم دعاکنید!)) آیتالله ناصری سرشانرا بالا آوردند. به آقامحسن نگاه کردند و گفتند:(( انشاءالله عاقبتبخیر بشی.))
از همانجا فهمیدم نه؛ این آدم فکر سوریه از سرش بیرونبرو نیست.
#شهید_محسن_حججی🌷
#کتاب_سربلند
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی ⛅️#افتاب_در_حجاب 6⃣3⃣#قسمت_سی_ششم 💢درست همان جا که #گمان مى برى #انتهاى
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
7⃣3⃣#قسمت_سی_هفتم
💢آتش🔥 همچنان #پیشروى مى کند...
و #خیمه_ها را یکى پس از دیگرى فرو مى ریزد.... بچه هاى #نفس_بریده را فقط #آب💧 مى تواند هستى ببخشد....
اما در این قحطى آب ، چشمه امید کجاست جز #اشک_چشم 😢⁉️
🖤اگر #آرامش بود،...
اگر تنها آتش بود، کار #آسانتر به انجام مى رسید،... اما این #بوق و کرنا و #طبل ودهل و #هلهله دشمن ،...
این #گرگها که با #چشمهاى_دریده ، بره هاى شیرى را دوره کرده اند، این #کرکسها که معلوم نیست #چنگالهایشان درنده تر است یا نگاههایشان،...
💢این #هجوم_همه_جانبه...
این #اسبها 🐎که شیهه مى کشند و بر روى دو پا بلند مى شوند و فرود مى آیند، این ضرباتى که با #تازیانه و #غلاف_شمشیر....🗡
که نیزه بر دست و پا و #پشت و پهلو وسر و صورت شما نواخته مى شود،
اینها قدرت #تفکر و #تمرکز را سلب مى کند.همین دشمن🐲 اگر آنچه را که به زور و هجوم و توحش چنگ مى زند،...
به آرامش طلب کند، همه چیز را آسانتر به دستمى آورد و به یغما مى برد.
🖤آهاى ! سوار #سنگدل بى مقدار!
چه نیازى است که این دخترك را به #ضرب_تازیانه بر زمین بیندازى...
و #خلخال را #به_زور از پایش بکشى ، آنچنانکه #خون تمام انگشتان و کف پایش را بپوشاند؟!...
#بى_اینهمه_جنایت هم مى توان خلخال از او گرفت.... تو بگو، بخواه ، اگر نشد به #زور متوسل شو! به این #رذالت تن بده!
💢این فرار بچه ها از #هراس هجوم سبعانه شماست... نه براى دربردن دارایى کودکانه شان.چه ارزشى دارد این تکه طلاى #گوشواره که تو #گوش دختر آل الله را بشکافى ؟!...
نکن ! تو را به هرچه بریت مقدس است ، دنبال فاطمه نکن ! این #دختر، زهره اش آب💧 مى شود و دل کوچکش مى ترکد.
بگو که از او چه مى خواهى و به #زبان_خوش از او بگیر....
🖤#عذاب خودت را #مضاعف نکن....
آتش🔥 به قیامت خودت نزن ! ...
ببین چگونه دامنش به پاهایش مى پیچد و او را #زمین_مى زند!همین را مى خواستى ⁉️که با #صورت به زمین بیفتد و از هوش برود؟ و تن#روسرى_اش را به #غنیمت بگیرى ؟
خدا نه ، پیامبر نه ، دین نه ،...
جوانمردى هم نه ، آن دل سنگى که در سینه توست چگونه به اینهمه #خباثت رضایت مى دهد؟
💢#تپش_قلب💙 کبوترانه🕊 این #پسربچه_ها را از روى پیراهن نازکشان نمى بینى؟...
هراس و #استیصالشان تکانت نمى دهد؟
آهاى ! نامرد بى همه #چیز که بر اسب🐎 نشسته اى و به یک خیز بر #النگو و دست این #دخترك، چنگ انداخته اى...
بایست ! پیاده شو! و #النگو را دربیار و ببر!نکشان این دختر نحیف را اینچنین به دنبال خود!... مگر نمى بینى چگونه در #زیر_دست_وپاى_اسبت ، دست و پا مى زند؟!
🖤اگر از #قیامت اندیشه نمى کنى،...
از #مکافات_همین_دنیا بترس !
بترس از آن روز که #مختار دستهاى تو را به #اسبى ببندد و به خاك و خونت بکشاند.آى ! #عربهاى خبیث بیابانى !
عربهاى جاهلیت مطلق ! شما چه میفهمید #دختر یعنى چه؟ و دختر کوچک چه لطافت غریبى دارد.اگر #مى فهمیدید؛
#رقیه را، این دختر داغدار سه ساله را اینگونه دوره نمى کردید و هر کدام به یاد ازلام(18) جاهلیت ، زخمى بر او نمى زدید.
💢تو به #کدامیک از اینها مى خواهى برسى... زینب ! به کدامیک مى توانى برسى!به #سجادى که #شمر با شمشیر🗡 آخته بالاى سرش ایستاده است و قصد جانش را کرده است ؟به بچه هایى که در #بیابان گم شده اند؟
به زنانى که بیش از کودکان در معرض خطرند؟به پسرانى که عزاى تشنگى گرفته اند؟به #دخترانى که از حال رفته اند؟به مجروحینى که در غارت و احتراق خیام آسیب دیده اند؟
آنجا را نگاه کن !...
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❤️قسمت هفده❤️
.
فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
هفته تا #عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و #حلقه.
ایوب شش تا #النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنه ام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت: بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند.
از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
😕
#ادامه_دارد
.
.
#داستان#داستان_مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh