eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
❣﷽❣ ♥️ 0⃣6⃣ 🍂فاطمه سکوت را شکست و گفت: _ من با زندگی کردن توی مشکلی ندارم همه ی نگاه ها به سمت او رفت. عموی محمد گفت: _ ولی دخترم میدونی زندگی توی غربت و تنهایی چقدر ؟ اونم وقتی پدر ایشون انقدر مخالف این ازدواجن و هیچ تضمینی برای آینده و خوشبختیت وجود نداره! 🌿فاطمه گفت: _ میدونم عمو جان، ولی اگه با این مساله مخالفتشون رفع میشه من مشکلی ندارم. عموی محمد سکوت کرد و با دستش پیشانی اش را مالید. بعد از چند دقیقه رو به من گفت: _ ببین من نمیخوام حساب تو و پدرتو یکجا ببندم، ولی این دختر روحش خیلی لطیف💖 و حساسه. اگه خودش میخواد این زندگی رو انتخاب کنه من مخالفتی نمی کنم. چون میدونم چقدر و تصمیم بی پایه و اساس نمیگیره. ولی خوب حواستونو جمع کنین، فکر نکنین پدر نداره یعنی بی کس و کاره. فاطمه عین دختر خودم برام عزیزه. اگه یک تار مو از سرش کم بشه با خود من طرف میشین. 🍂با صدای آرام گفتم: _ مطمئن باشین نمیذارم یه تار مو از سرشون کم بشه. آه عمیقی کشید و گفت: _خیلی خوب. پس حالا برو و خانوادتو آروم کن. گفتم: چشم و پس از عذرخواهی از مادر محمد آنجا را ترک کردم. 🌿وقتی به خانه رسیدم مادرم طبق معمول سردرد🤕 گرفته بود. اتفاقاتی که بعد از رفتنشان افتاده بود را تعریف کردم و گفتم حاضر شده همراه من به انگلیس بیاید. اما مادرم برای فروکش کردن خشم پدرم صحبت کردن با او را کمی به تاخیر انداخت. 🍂دو سه روزی گذشت. تا مادرم با وعده ی ادامه تحصیلم در انگلیس توانست پدرم را کمی آرام کند. در تمام این مدت پدرم حتی یک کلمه هم با من حرف نمی زد❌ بالاخره دو هفته به رفتنم مانده بود که با وساطت های مادرم و عذرخواهی های مکرر من از محمد، قرار مجدد گذاشتیم😍 🌿تصمیم گرفتیم برای انجام کارهای قبل از عقد چند روزی صیغه ی بخوانیم. با مادرم برای خرید انگشتر💍 به طلا فروشی رفتیم و پس از کلی سخت گیری بالاخره یکی را انتخاب کردیم. هرچقدر اصرار کردم که خودم از پس اندازم پولش را حساب کنم، مادرم نگذاشت و با پول خودش انگشتر را خرید. بعد از خرید پارچه و روسری، گل 💐و شیرینی🍩 خریدیم و به دنبال پدرم رفتیم. 🍂این بار علاوه بر عموی محمد، بقیه بزرگترهای فامیلشان👥 هم حضور داشتند. آن روز پدرم لام تا کام صحبتی نکرد. مسجد محلشان که دوست پدر محمد بود برای خواندن صیغه ی محرمیت آمده بود. خانم ها داخل اتاق مطالعه و آقایون در سالن نشسته بودند. بعد از اینکه شرایط صیغه را روی کاغذ نوشتیم و امضا کردیم📝 خانمها را برای خواندن خطبه صدا زدند. 🌿با فاصله کنار نشستم💕 اما از ترس محمد و عمویش جرات نمی کردم نگاهش کنم. روحانی مسجدشان خطبه را خواند و 😍♥️ باورم نمی شد که بالاخره بعد از این همه سختی ام را بدست آورده ام...😍 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 4⃣6⃣ 🍂مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی🎊 برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. 🌿فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است 🍂چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت: _ اینارو برای میخواین؟ 🌿مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت: + آره. برای جشن ی گلمه. فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار🖊 را زمین گذاشت و گفت: + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود نفر میشیم. مبل ها🛋 و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میز نهارخوری⁉️ 🍂فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت: _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه. + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت: _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ 🌿مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت: + نمیدونم. بذار شب با هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن. از فرصت استفاده کردم و گفتم: _برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری🚬 توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این و بقیه بچه هارو اذیت نکنه😉 🍂مادرم گفت: + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم. شب مادرم با پدرم حرف زد. بعد از کمی بدقلقی و مخالفت او، بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به برگشتیم. 🌿فاطمه بادقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و را با جان و دل بزرگ می کرد. می دیدم که در تمام وعده های شیرش با چه زحمتی می گرفت. گاهی بجای لالایی برایش آیه هایی از قرآن📖 را می خواند. وقتی یوسف مریض می شد🤒 با آنکه دست تنها بود و کمکی نداشت اما بهانه گیری هایش را تحمل می کرد. 🍂زمان می گذشت و هر روز از چیزهای بیشتری یاد می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که هیچ سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران🇮🇷 برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی♥️ پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند. 🌿فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌴جنگل و سبزی و سرخی بهار و تابستانش، رطوبت و بوی نم همه یا خلسه‌ای از آرامش هدیه می‌دهند، اما وقتی با بوی مخلوط شود هیچ حسی را منتقل نمی‌کند فقط و فقط را آزار دهنده تر و جنگل را غیر قابل تحمل می‌کند😓 🌴میرزا اسلحه به دست گرفت تا نترسیم از و انگلیس یا هر اجنبی دیگری، جنگید تا دولت مرکزی چمباتمه نزند روی و آرمان و هدف مردم، جنگید تا مثل تکه گوشت میان کفتار پیر و تقسیم نشود و ناموسش بوی ایرانی بدهد نه اجنبی... 🌴میرزا بین و خلخال‌ از سوز سرما سیاه شد و رفت اما وای به حال سگ‌صفتان که پس از مرگش سر از تنش برداشتند تا پیشکش دولت و سفارت روس و کنند و جیب‌هایشان را پر😪 🌴میرزا کشته‌ی است کسانی که عزت ماست محلی‌شان را بر گوشت گاو بلغاری ترجیح دادند. فیه تامل.... نفوذی‌ها هنوز بوی چرم گاو بلغاری می‌دهند، فقط کافیست شامه تیزی داشته باشید. 🌴هنوز هم می‌شوند تا کسی هوس ایستادن نکند. به انتظار باید ایستاد، نشستن کار بود. ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز شهادت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃جنگل و سبزی و سرخی بهار و تابستانش، رطوبت و بوی نم همه یا خلسه‌ای از آرامش هدیه می‌دهند، اما وقتی با بوی مخلوط شود هیچ حسی را منتقل نمی‌کند فقط و فقط را آزار دهنده تر و جنگل را غیر قابل تحمل می‌کند. 🍃میرزا اسلحه به دست گرفت تا نترسیم از و انگلیس یا هر اجنبی دیگری، جنگید تا دولت مرکزی چمباتمه نزند روی و آرمان و هدف مردم، جنگید تا مثل تکه گوشت میان کفتار پیر و تقسیم نشود و ناموسش بوی ایرانی بدهد نه ... 🍃میرزا بین و خلخال‌ از سوز سرما سیاه شد و رفت اما وای به حال سگ‌صفتان که پس از مرگش سر از تنش برداشتند تا پیشکش دولت و سفارت روس و کنند و جیب‌هایشان را پر... 🍃میرزا کشته‌ی است کسانی که عزت ماست محلی‌شان را بر گوشت گاو بلغاری ترجیح دادند. فیه تامل، نفوذی‌ها هنوز بوی چرم گاو بلغاری می‌دهند، فقط کافیست شامه تیزی داشته باشید. 🍃هنوز هم می‌شوند تا کسی هوس ایستادن نکند. به انتظار باید ایستاد، نشستن کار بود. ✍نویسنده: 🕊به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ۱۲۵۷ 📅شهادت : ۱۱ آذر ۱۳۰۰ 📅تاریخ انتشار : ۱۱ آذر ۱۴۰۰ 🥀مزار شهید : رشت 🕊محل شهادت : ارتفاعات تالش خلخال 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🍃جنگل و سبزی و سرخی بهار و تابستانش، رطوبت و بوی نم همه یا خلسه‌ای از آرامش هدیه می‌دهند، اما وقتی با بوی مخلوط شود هیچ حسی را منتقل نمی‌کند فقط و فقط را آزار دهنده تر و جنگل را غیر قابل تحمل می‌کند. 🍃میرزا اسلحه به دست گرفت تا نترسیم از و انگلیس یا هر اجنبی دیگری، جنگید تا دولت مرکزی چمباتمه نزند روی و آرمان و هدف مردم، جنگید تا مثل تکه گوشت میان کفتار پیر و تقسیم نشود و ناموسش بوی ایرانی بدهد نه ... 🍃میرزا بین و خلخال‌ از سوز سرما سیاه شد و رفت اما وای به حال سگ‌صفتان که پس از مرگش سر از تنش برداشتند تا پیشکش دولت و سفارت روس و کنند و جیب‌هایشان را پر... 🍃میرزا کشته‌ی است کسانی که عزت ماست محلی‌شان را بر گوشت گاو بلغاری ترجیح دادند. فیه تامل، نفوذی‌ها هنوز بوی چرم گاو بلغاری می‌دهند، فقط کافیست شامه تیزی داشته باشید. 🍃هنوز هم می‌شوند تا کسی هوس ایستادن نکند. به انتظار باید ایستاد، نشستن کار بود. ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد: ۱۲۵۷ 📅شهادت: ۱۱ آذر ۱۳۰۰ 🥀مزار شهید: رشت 🕊محل شهادت: ارتفاعات تالش خلخال 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
✫⇠ ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 8⃣2⃣ 📖برای نماز جمعه های ک رفتم هم همینطور؛ وقتی توی خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند انجا میگرفت. 📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم ک ایوب امد کنارم ارام گفت: "این ها ". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک میشدند. به هم سلام کردیم. 📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین امدیم گفت: "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉 📖لبخند زد -من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم های انچنانی و پایین پایم مجله های انچنانی. روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم. 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh