🌷شهید نظرزاده 🌷
🌹دختری که دوست داشت مانند شهیدمطهری به شهادت برسد و بعد از یک خواب عجیب به آرزویش رسید #شهیده_نسرین
4⃣0⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
🌹دختری که دوست داشت مانند #شهیدمطهری به شهادت برسد و بعد از یک خواب عجیب به آرزویش رسید.
🌹🍃🌹🍃
🔹نمی دونم از کجا شروع کنم ، زندگیِ #شهیده_نسرین_افضل اونقدر زیبایی داره که قطعا توی یک پست نمیگنجه
🔸دختری که توی جمعِ دوستانش شوخ و شاد بود و توی روضه ها بارونی میشد و آسمونی
🔹کسی که وقتِ کار برای خدا پر تلاش و قهرمان، و به گفتهٔ شوهرش در جایگاهِ #همسری، رفیقی بود تمام عیار و ناب...
🔸بانوی مجاهدی که قبل از انقلاب به حکومت شاه اعتراض کرد و تحت تعقیب قرار گرفت، بعد از انقلاب هم با حضور در جهاد سازندگی و کمیته امداد کارش شده بود #خدمت به مردم محروم روستاها...
🔹حتی این همه فعالیت هم آرومش نکرد و با پیشنهاد برادر شهیدش (احمد افضل) رفت کردستان. اونجا هم تا دلتون بخواد کار کرد.
🔸مدتی مسئول تبلیغات و انتشارات سپاه مهاباد بود. بعد به خاطر نیازِ شدید آموزش و پرورش به عنوان مربی #تربیتی در مهاباد مشغول به کار شد و همزمان معلمان نهضت سوادآموزی نیز تحت تعلیم او قرار گرفتند.
🌹🍃🌹🍃
🔹بگذریم!
می خوام از آرزوی ایشون براتون بگم. نسرین افضل آرزو داشت مانند شهید مطهری به شهادت برسه، که بعد از یک #خواب عجیب به آرزوش رسید.
🔸نسرین مدتی قبل از شهادتش اومد شیراز خونه خواهرش. توی اتاق نشست و زل زد به قاب عکس شهید مطهری که تیر به پیشانیاش خورده و خون می یومد...
🔹نسرین همونجور که به عکس شهیدمطهری زل زده بود، خوابِ چند شب پیشش رو مرور کرد:
خواب دیده بود یه کتاب دستشه و داره از راهی مه آلود عبور میکنه، یهو توی خواب گرگی بهش حمله کرد. نسرین موقعِ فرار ، پاهاش به سنگی خورد ، اما زمین نیفتاد. تا اینکه رسید به بالای کوهی که از #آسمان گذشته بود. اونجا روی زمین افتاد و از سرش خون جاری شد...
🔸همچنان زل زده بود به قاب عکس و به خوابش فکر می کرد ، که خواهرش با سینی چای وارد شد. نسرین همین جور که به قاب عکس شهید مطهری زل زده بود ، گفت: «من هم همین جای سرم تیر میخورد، انشاءالله »
🌹🍃🌹🍃
🔹مدتی از این قضیه گذشت و نسرین برگشت مهاباد...
و یه شب که تب شدیدی هم داشت، با اصرار از همسرش خواست تا ببردش #دعای_کمیل. حالِ نسرین اون شب توی مراسم به شدت منقلب بود. ساعت 10 شب دعا تموم شد.
🔸وقتی میخواستند سوار ماشین بشن ، صدای تک تیرهای دشمن به گوش میرسید، به ماشین که نزدیک شدن، نسرین گفت: بچهها شهادتینتون رو بگید، دلم شور میزنه. یکی گفت: دلشورهات به خاطر اینه که تب داری... ما که تب نداریم #شهادتین رو نمیگیم، فقط تو بگو نسرین جان...
🔹همگی سوار ماشین شده بودند. نسرین کنار در نشسته و شهادتین را میگفت که تیری شلیک شد و درست به سرش اصابت کرد. و همان طوری که آرزو داشت، شامگاه دهم تیر ۱۳۶۱ ، مانند شهید مطهری به #شهادت رسید.
#شهیده_نسرین_افضل🌹🕊
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
در #سوریه با عنوان مربی آموزشی شروع کرد، اما چنان در بین نیروها #درخشید که مورد توجه فرماندهان ارشد
8⃣1⃣6⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠ویژگی های شهید محمدخانی
❉عشق به #شهدا ودفاع مقدس درزندگی اش جاری بود.هرکجای زندگی اش سرک میکشیدی،میدیدی شان😍.
❉خوش دیدترین وخوش قواره ترین جای خانه🏡 راکه روبه #قبله هم نباشد،انتخاب می کردبرای عکس📸 شهدا مقید بود در حضور #شهدا گناه نشود📛.
❉همیشه می گفت: شهدااینجاهستند👌 وخجالت بکشید. به عکس هابی اعتنانبود🚫. سعی می کرد #پایش راروبه عکسشان دراز نکند 💥حتی شب هاکه می خوابید. باوجود حزب اللهی بودنش #لاتی عمل می کرد.هم توی حرف زدن وهم توی رفتار.
❉سرسیگار🚬روی بچه هاخیلی حساس بود.خط قرمزش بود⭕️.خیلی بدش می آمد.ارتباطش با #روحانیت قطع نمی شد.فوق العاده👌 ازاین جامعه استفاده می کرد
❉برای #نماز عطر می زد،لباس می پوشید، عبامی انداخت؛می گشت حتماتربت توی نمازش باشد.📿 #چله می گرفت.قرارهای مختلفی می گذاشت وزیارت عاشورا 📖می خواند.
❉اهل کلاس نبود،ریاکاری نمی کرد❌.تهران که بود، #دعای_کمیل شاه عبدالعظیمش ترک نمی شد. #زیارت_عاشورای صنف پارچه فروش هاهم همین طور.
❉باتمام قلدری ولات بازی هایش واینکه درکارهاحرف،حرف خودش بود، #ولایت_پذیری اش ردخورنداشت🚫.دعای همیشگی اش درآخر جلسه هابه مانندحسرتی😞 نمایان می شد: خدایا!مارابه قافله #خمینی وبسیجیانش برسان!
❉به همه می گفت: #انشاءالله_شهیدشی...! روی کاربرای شهدا🌷تاکیدداشت.می گفت: کاربرای شهدا #جذبش بالاست✔️.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
از میلہ هاے این #قفس نگاهم مےرسد بہ تو تویے ڪہ #رها شده اے از همۀ تیر و ترڪش هاے #گناه از این ت
8⃣1⃣8⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠قرار پنجشنبه ها
🔰وقتی نگاهی به سیره عملی #بندگان_صالح خدا، شهدا و امام شهیدان🌷 حضرت روح الله(ره) میکنیم، یکی از #نقاط_بارز توجه خاص آنها به ادعیه و مناجات به ویژه #دعای_کمیل است.
🔰 #حسن_جانِ ماهم از خیل این خوبان جدا نبود🚫 و انس و علاقهی خاصی به دعای کمیل داشت. در زمان حیات جسمانیاش در این دنیا التزام خاصی به قرائت دعای کمیل📖 در مسجد🕌 و البته خیلی از اوقات هم در تنهایی👤 و خلوت خودش با خداوند متعال داشت.
🔰یکی از قرارهای #نانوشتهای که بینمون بود اسمشو گذاشته بودیم #قرار_پنجشنبهها، به قول معروف برای ما اوقات طلایی✨ بود.
اونوقتایی که باهم بودیم به گلزار🌷 و #زیارت_شهدا، ✓نماز جماعت، ✓دعای کمیل، ✓روضه، ✓شب نشینی ها و ✓درددلها و... میگذشت
🔰اونوقتایی که باهم نبودیم💕 هم همین اتفاقات با #یادهمدیگه صورت میگرفت و بعدش باهم تماس تلفنی📞 یا پیامکی داشتیم.
جالبه بگم که همیشه آخر حرفها هم خلاصه میشد به #التماس_دعا☺️.
🔰آخه جفتمون #درد داشتیم، درد دوری از #رفقای_شهیدمون؛ حاجت داشتیم، حاجت رسیدن به رفقای شهیدمون🌷.از عمق وجودم بهش میگفتم #داداش پریدی به برادریمون قسم منو یادت نره😢، بیا دست منم بگیر. آخه هیچ وقت شک نداشتم #حسن آسمونی میشه و قافله شهدا میرسه🕊.
🔰بماند بقیه اش.امروز من موندم و روزهایی از #هجران که هر روزش😔...
🔹ماکه جاماندیم، عاشق نبودیم
🔸اَللَّـهُمَّ لا اَجِدُ لِذُنُوبي غافِراً
#قرار_پنجشنبهها
#راه_رفتنی_ست
#سبک_زندگی_شهدایی
#شهید_حسن_عشوری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌹🍃🌹 💠 #مادر سرگرم کار بودم که یکی بلند گفت: مادر شروع کرد دورم #چرخیدن و تکرار این جمله: مادر حلا
8⃣6⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠معرفی سرداران گمنام
2⃣ #سردارشهید_محدرضا_عقیقی
🔻قسمت اول
🌷شهید محمدرضا عقیقی درسال 1341 در #شیراز و در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود. دستهای پر #عطوفت خانواده، اورا از همان کودکی به آغوش مهربان #مساجد سپرد تا با صدای گرم خود گلدسته هارا به آوای #اذان بنوازد و نوای توحید و دعوت به خیرالعمل را در همه جا سر دهد.
🌷از کودکی با #قرآن مأنوس گردید و در اوقات فراغت با تلاوت قرآن و با شنیدن آوای روح بخش قاریان جان شیفته و عطشناک خود را از زلال کلام ربّانی سیراب ساخت.
🌷شهید عقیقی دوران تحصیل را تا مقطع عالی ادامه داد، و سرانجام مدرک کارشناسی #الهیات را که نتیجة زحمات چندین سالة او را در امر تحصیل علوم دینی بود از دانشگاه دریافت داشت.
🌷وی همزمان با اوج گیری مبارزات مردمی علیه حکومت ستمشاهی با درایت کامل به #تبیین_فلسفه_انقلاب پرداخت و با تکثیر و توزیع اعلامیه های حضرت امام (ره)و با راه اندازی و شرکت در #تظاهرات و راهپیمائی های مختلف نقش بسیار حساسی را در برقراری نظام اسلامی عهده دار گردید.
🌷پس از پیروزی انقلاب نیز زبان گویای او ، #مبلغ قرآن و معارف اسلامی در گوشه گوشة میهن اسلامی حتی دور افتاده ترن روستاهای کشور بود. #دعای_کمیل را بسیار دلنشین قرائت می نمود وذکر معصومین علیهم السلام و آیات شریف قرآن همواره زینت کلام او بود .
محمد رضا عقیقی در طول هشت سال دفاع مقدس در جبهه های حق علیه باطل حضوری #مداوم داشت و با مسئولیتهایی که عهده دار گردید، در عملیاتهای رمضان، فتح المبین، والفجر و کربلای 4و5 شرکت کرد.
🌷کلام ملکوتی او که از حنجره های آسمانی بر می خاست فضای روحانی جبهه را حال و هوائی خاص بخشیده و #روحی_تازه در رزمندگان همیشه پیروزمکتب توحید می دمید. وی بعنوان مسئول واحد عقیدتی- سیاسی لشکر19 فجر زحمات بسیاری در جهت #رشد_معنوی سربازان اسلام متحمل گردید.
🌷عملیات #کربلای_5 یادمان آخرین مویه های عاشقانه اوست. شهید عقیقی سرانجام در ناگهانی سرخ، شقایقزار #شلمچه را از قطره قطرة خون خود رنگین ساخته و بال در بال ملائک در بیکران عشق به پرواز در آمد. 25 دیماه 1365 خاطرةپرواز ملکوتی او را در دل خونین خود جای داده است.
#سردارشهید_محمدرضا_عقیقی🌷
#روحش_شاد_ویادش_گرامی_باد
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌸لبخند خدا 💢از مدرسه بر می گردد و با ناراحتی وارد خانه می شود و یک گوشه می نشیند و به مادر می گوید
4⃣0⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا🌷
💠وقتی ازدواج برای یک نفر کمال باشد . . .
🔻متنی که ارزش داره بارها بخوانیم👇👇👇
🌿🌸 و آنگاه که یک نفر ازدواج را افزایش #شتاب_حرکت در مسیر کمال می بیند، نظرش را درباره خواستگارش چنین برای مادر شرح می دهد: « خوبه! دقیقاً همونیه که تو ذهنم بود. آخه #صداقت داشت و بیریا بود. مهمتر از همه یه رزمنده س. تو حرفاش بهم گفت که یه پاسداره و چیزی از خودش نداره. بجز یه اتاق تو خونه ی پدری اش که فرش زیر پاش هم یه نمد بیشتر نیست. منم بهش گفتم که مادیات برام #مهم_نیست.»
🌿🌸 و آن گاه که ازدواج برای یک نفر، کمال باشد، همین می شود. این که #تنها_خرید عصمت برای عروسی اش می شود یک چادر مشکی و یک چادر سفید و لباس عروسی اش را نیز مادر با پارچه ای که از مکه آورده است می دوزد.
🌷🌿 و آن گاه که ازدواج برای یک نفر، کمال باشد، همین می شود. این که مادر، وقتی چادر سفید عروسی را می دهد دست عصمت و او برای اولین بار سر می کند، مدام زیر لب #ذکر می گوید و در پاسخ مادر که رمز این ذکرها را می پرسد چنین می گوید: «دعای #شهادت می خوانم! یعنی من لیاقت دارم زیر این چادر شهید شوم؟»
🌹🌿 و آن گاه که ازدواج برای یک نفر ، کمال باشد، همین می شود. این که او تمام سنت هایی را که دختران در زیباترین شب زندگی شان انجام می دهند، بی خیال می شود و به #احترام همسایه های شهیدشان حتی #آرایش_هم_نمی_کند. می گوید«نمی خواهم دل مادر شهیدی رنجیده شود»
❤💞 و آنگاه که ازدواج برای یک نفر کمال باشد، همین می شود. این که روز عروسی اش برخیزد و بین دوستانش چنین سخنرانی کند: « ازدواج نیمی از دین است و باید دین را کامل کرد. ازدواج نه بهخاطر رسیدن به آرزو و امیال، بلکه برای نزدیک شدن به خدا و #رسیدن_به_کمال در دین رسول الله (ص) است. طبق آیات قرآن هر موجودی باید برای خود یک #همدم داشته باشد. شما خواهران باید برای ازدواج آماده و به فکر #تجملات زندگی #نباشید. همیشه قانع باشید. بهترین راه برای رسیدن به پاکیها را انتخاب نمایید. من شما را به #تشکیل خانواده سفارش میکنم. چرا که بهترین آرامش را در سایهی ازدواج به دست میآورید.»
🌿🌸و آن گاه که ازدواج برای یک نفر کمال باشد، همین می شود. این که شب عروسی ، آن گاه که هنوز پا در اتاق محقر شوهر نگذاشته است، چادر سفیدش را با چادر مشکی تعویض می کند و همه ی مهمانان را رها کرده و با تازه داماد می روند #دعای_کمیل»
🌹🌿 و آن گاه که ازدواج برای یک نفر کمال باشد، همین می شود. این که به مادر بگوید:« نباید برای صبح روز عروسی به زحمت بیفتید و هدیه بیارید» و در پاسخ مادر که این رسم و رسوم است و نمی شود از آن گذشت بگوید :
« پس هدیه من باشه آن 4جلد کتاب اصول کافی که برایم از شیراز خریدید.»
🌺🌿 و آن گاه که نه ازدواج بلکه لحظه به لحظه زندگی برای یک نفر بهانه ای برای بالا رفتن از پله های کمال باشد و آنگاه که یک نفر مسیر « مَن طَلَبَنی وَجَدَنی و مَن وَجَدَنی عَرَفَنی و مَن عَرَفَنی عَشَقَنی» را طی کرده باشد به یقین پروردگار پاسخ خواهد داد که « وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُه» و مگر عاشق شدن پروردگار غیر ازین است که « و مَن عَشَقتُه قَتَلتُه» و خوش به سعادت آنان که در راه خدا کشته می شوند که بالاتر از آن نیکی دیگری وجود ندارد.
🌷🌿و در نهایت عصمت این اسطوره سبک زندگی اسلامی در 19 آذر 1360 در حالی که فقط 66 روز زندگی مشترک را تجربه کرده است، آنگاه که بذای زیارت قبور شهدا قدم در راه عاشقی می گذارد، در اثر تذکش راکت هواپیمای عراقی، بر روی پل قدیم دزفول آسمانی می شود.
🌸🌿مزار مطهرش در کنار مزار یادبود برادر شهیدش علیرضا پور انوری که هیچ گاه از عملیات والفجر مقدماتی برنگشت در قطعه 2 گلزار شهدای امیرآباد دزفول زیارتگاه عاشقان است.
#شهیده_عصمت_پورانوری🌷
#شهید_شاخص_سال98
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣°•.رفیق شهید.•°❣ گاهی از آن بالا💫 نگاهی به ما #اسیرانِ دنیـ🌍ـا کن دیدنی شده حال خسته ی😞 ما و چشم
🌱🌙🌱🌙🌱🌙
اوایل دهه هفتاد وقتی تازه به محل آمده بودیم، #پنجشنبه شبها یک دستگاه اتوبوس میآمد جلوی مسجد؛ نمازگزارها را سوار میکرد میبرد مسجد جامع برای #دعای_کمیل.
راه دوری بود از این سر شهر؛ تا آن سر شهر...
من بیشتر وقتها «#درس_دارم » را بهانه میکردم و توفیق پیدا نمیکردم شرکت کنم ولی محمودرضا هر هفته میرفت.
یادم هست بار اولی که رفت و بعد از دعا به خانه برگشت #گریه کرده بود پرسیدم: چطور بود؟!
گفت: «حیف است آدم این دعا را بخواند بدون اینکه بداند دارد چه میگوید.»
این حرفش از همان شب توی گوشم است و هیچوقت یادم نرفته هر وقت دعای کمیل میخوانم یا صدای خوانده شدنش به گوشم میخورد، #محمودرضا میآید جلوی چشمم ...
📌به نقل از برادر شهید ؛ احمدرضا بیضایی
#شب_جمعه
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
🚫وَلا لِشَيء مِنْ عَمَلِي الْقَبيحِ بِالْحَسَنِ مُبَدِّلاً غَيْرَك ،َ لا اِلـهَ إلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ وَبِحَمْدِكَ #ظَلَمْتُ_نَفْسي ...😔😖
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان 📚 #اینک_شوکران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر(شهلا غیاثوند) #قسمت_مقدمه ⏬⏬
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣ #قسمت_اول
📖وقتی رسیدیم #ایوب هم رسیده بود.
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی ک توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد.
📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با #جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی اه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
📖 #دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت:
📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و #دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا #ایوب را دیده بود.
📖اورا از #جبهه برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند☺️
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به نام خدا
.
❤قسمت اول❤ .
وقتی رسیدیم ایوب هم رسیده بود
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه م و گفت :خوش امدی برو بالا،الان حاجی را هم میفرستم
بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید
دلم شور میزد
نگرانی ک توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم دلشوره ام را بیشتر میکرد
به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا امده بودیم،خانه دوستم صفورا
تقصیر خود مامان بود
وقتی گفتم دوست دارم با جانباز#ازدواج کنم یک هفته مریض شد!
کلی اه و ناله راه انداخت که تو میخواهی خودت را بدبخت کنی
دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده
همه بزرگتر های فامیل روم تعصب داشتند
#عمه_زینب م از تصمیمم باخبر شد،کارش ب قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید
وقتی برای دیدنش رفتم
با یک ترکه مرا زد و گفت :
اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی ،برو درس بخوان و دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن
اما خودت را اسیر یکیشان نکن ک معلوم نیست چقدر زنده است!
چطوری زنده است!
فردا با چهار تا بچه نگذاردت!
صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود همانجا ایوب را دیده بود
اورا از #جبهه برای برای مداوا به ان بیمارستان منتقل کرده بودند
صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای .وپدر و مادرش تعریف کرده بود ک انها
هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان
ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت
این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند.. .
#ادامه_دارد
#داستان_واقعی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️قسمت ششم❤️
.
.
#دعای_کمیل مان باید زودتر تمام می شد.
با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.
خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد گفت با خانواده دوستش اقای مدنی می آیند خانه ی ما.
از سر شب یک بند #باران میبارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه #خواستگاری رسمی باشد.
زنگ در را زدند. اقا جون در راباز کرد ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود. سلام کرد و آمد تو
سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید.
آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین امده بودند.
مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون.
مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد.
چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن اقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد.
فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار...
🌹
#ادامه_دارد ...
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣ #قسمت_اول
📖وقتی رسیدیم #ایوب هم رسیده بود.
مادر صفورا دستش را گذاشت روی شانه ام و گفت: خوش امدی برو بالا، الان حاجی را هم میفرستم. بنشینید سنگ هایتان را از هم وا کنید. دلمـ💗 شور میزد. نگرانی ک توی چشم های #شهیده و زهرا می دیدم.....دلشوره ام را بیشتر میکرد.
📖به مادر گفته بودم با خواهرهایم میرویم #دعای_کمیل و حالا امده بودیم، خانه دوستم صفورا. تقصیر خود مامان بود. وقتی گفتم دوست دارم با #جانباز ازدواج کنم یک هفته مریض شد🤒 کلی اه و ناله راه انداخت که ..تو میخواهی خودت را بدبخت کنی.
📖 #دختر اول بودم و اولین نوه ی هر دو خانواده. همه یزرگتر های فامیل رویم تعصب داشتند. عمه زینبم از تصمیمم باخبر شد، کارش به قرص و دوا و دکتر اعصاب کشید🤕 وقتی برای دیدنش رفتم، با یک ترکه مرا زد و گفت:
📖اگر خیلی دلت میخواهد کمک کنی، برو درس بخوان و #دکتر بشو به ده بیست نفر از اینها خدمت کن. اما خودت را اسیر یکیشان نکن که معلوم نیست چقدر زنده است. چطوری زنده است. فردا با چهار تا بچه نگذاردت. صفورا در بیمارستان مدرس کمک پرستار شده بود. همانجا #ایوب را دیده بود.
📖اورا از #جبهه برای مداوا به آن بیمارستان منتقل کرده بودند. صفورا انقدر از خلق و خوی ایوب برای پدر و مادرش تعریف کرده بود که انها هم برای ملاقاتش رفتند بیمارستان. ارتباط ایوب با خانواده صفورا حتی بعد از مرگ پدر صفورا هم ادامه داشت💕 این رفت و امد ها باعث شده بود صفورا ایوب را بشناسد و ما را ب هم معرفی کند☺️
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh