🌷شهید نظرزاده 🌷
6⃣7⃣ به یاد #شهید_مهدی_قاضی_خانی🕊❤️🕊 شادی روحش #صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
1⃣2⃣2⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#شهید_مهدی_قاضی_خانی❤️🕊
🔹#شهید_قاضی_خانی وقتی خیلی عصبانی می شد سعی می کردم آرامش کنم.😌
زمانی هم که بین خودمان جر و بحث می شد و به اصطلاح دعوای زن و شوهری میکردیم او حرفش را می زد اما من #سکوت می کردم😶 تا عصبانیتش بخوابد.
🔸بعد می رفت بیرون برایم پیام #عاشقانه می فرستاد😍 و یا از شیرینی فروشی محل شیرینی می خرید🍩 و یک شاخه گل🌹 هم می گذاشت رویش.
🔹البته #بدون_بحث هم پیش آمده بود برایم گل یا هدیه بگیرد.
ما کلا اهل جدل نبودیم اما یکبار در ماشین رادیو گوش می کردم که می گفت:
🔸 زن و شوهرهایی که با هم زیاد بحث می کنند همدیگر را بیشتر #دوست_دارند.☺️چون جایی برای حرف زدن هست و رفتار طرف مقابلشان برای آنها #اهمیت دارد.
🔉راوی:همســر بزرگوار شهید
#شهید_مهدی_قاضی_خانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_چهاردهم4⃣1⃣
🔮گفتم: مصطفی! بعد از همه این کارها که با شما شده این ها را دارید می گویید⁉️ گفت: آن ها که کردند حق داشتند، چون شما را #دوست_دارند، من را نمی شناسند و طبیعی است که هر پدر و مادری می خواهند دخترشان را حفظ کنند✅ هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزشمند بوده که من به مادر خودم #خدمت کردم.
🔮بعد از این جریان مادرم منقلب شد. من #اشتباه کردم این حرف را زدم، دیگر حرفم را پس گرفتم و باید خودش این کارها را برای شما انجام بدهد. چرا این قدر نازش می کنی. مصطفی چيزي نگفت، خندید😄 و غاده به مادرش نگاه کرد، فکر کرد حالا برای مصطفی بیش تر از من دل می سوزاند! او دلش از این فکر غنج می رفت😍
🔮وقتی که مصطفی به خواستگاریش آمد مامان به او گفت: شما می دانید این دختر که می خواهید با او #ازدواج کنید چه طور دختری است؟ این صبح ها که از خواب بلند می شود هنوز رفته که مسواک بزند کسانی تختش را مرتب کرده اند🛏 لیوان شیرش را جلوي در اتاقش آورده اند و قهوه☕️ آماده کرده اند. شما نمی توانید با مثل این دختر زندگی کنید، نمی توانید برایش #مستختم بیاورید این طور که در خانه است.
🔮مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم، اما #قول می دهم تا زنده ام وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر🥛 و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت و تا #شهید شد این طور بود. حتی وقت هایی که در خانه نبودیم در اهواز در جبهه. اصرار می کرد خودش تخت مرا مرتب کند. می رفت شیر می آورد.
🔮خوش قهوه نمی خورد🚫 ولی می دانست ما #لبنانی ها عادت داریم، درست می کرد. می گفتم: خب برای چه مصطفی؟ می گفت من قول داده ام به #مادرتان تا زنده هستم این کار را برای شما انجام بدهم👌 مامان همیشه فکر می کرد مصطفی بعد از ازدواج کارهای آن ها را تلافی کند، نگذارد من بروم پیش آن ها، ولی مصطفی جز #محبت و احترام کاری نکرد
🔮و من گاهی به نظرم می آید مصطفی #سعه اي دارد که می تواند همه عالم را در وجودش جا بدهد و همه ی سختی های مشترکمان💞. در مدرسه جبل عامل را خانه ی ما دو اتاق بود در مدرسه همراه با #چهارصد یتیم. به اضافه این که آن جا پایگاه یک سازمان بود، سازمان اَمل - زیر نظر ظاهر دیگر زندگی نبود و آرامش نداشت، البته مصطفی و من از اول می دانستیم که ازدواج ما یک ازدواج #معمولی نیست❌
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh