🌷شهید نظرزاده 🌷
💞💞💞 💠 #گامهای_عاشقی از نگاه #شهدا🌹 👈گام #اول: فقط عاشق او بودن 👈 عاشق اول #شهید
💞💞💞
💠 #گامهای_عاشقی
از نگاه #شهدا🌹
👈گام #دوم:
همیشه به یاد او ...
👈 عاشق دوم
#شهید_حاج_حسین_خرازی😍
عکس باز شود👆👆
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍عادت داشت #مستمر خون بدهد بہ نیت قربت الی الله! عاقبت هم خون داد و هم #جان داد بہ نیت قربت الی الله
9⃣0⃣3⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔰از زبان #شهید مےخوانیم📖 که چطور پدر و مادرش راضی به رفتنش برای جهاد شدند👇👇....
🔸وقتی با رفتنم به #سوریه موافقت شد✔️
ازهمان اول که به پدرم گفتم:
"میخام به سوریه برم"هیچ مشکلی دررابطه با رفتنم نداشت اما #مادرم راضی نبود😞
🔹پدرم بهم گفت:
"نگران نباش،مادرت و راضی میکنم"😃
🔸در مرحله ی #اول اعزامم به سوریه دو ماه ازم بیخبربودن،به همین خاطر کلی نگرانم شده بودن🙁.
🔹برای بار #دوم که اومدم،با پدرم به پابوس #امام_رضا (علیه السلام) رفتیم و درجوار امام از پدرم خواستم که دوباره مادرم و راضی کنه که خداروشکر با حرفهای پدرم درمورد #عمه_سادات وحریم اهل بیت مادرعزیزم راضی شد☺️...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🔸شهید سعید صبح #پنجشنبه،11محرم تلفنی☎️ با مادرش صحبت کرد وخبر داده بود که ماموریتم تمام شده⭕️ وبه زودی برمیگردم.
🔹باورش کمی برای مادرش سخت بود.
و #سعید درست درعصر همان روز به #شهادت🌷 رسید😔.
🔸صبح ابتدا به مادرش گفته بودند تیر به #پایش خورده است. #مادر ولی خبر شهادتــ🕊 پسرش را از رفت وآمد اقوام و گریه هایشان😭 متوجه شده بوده.
🔹بله... #شهید_سعید_بیاضی_زاده در تاریخ
👈22 /مهر/95 درمنطقه #حما سوریه مورد اصابت گلوله داعشی ها قرارگرفت وبه آرزویش یعنی #شهادت رسید😔👌...
🔸شهید درزمان فراغت خدمت
#آیت_الله_انصاری_شیرازی
معروف به فیلسوف شرق (ازشاگردان علامه طباطبایی،حضرت امام وهم حوزه ای آیت الله جوادی آملی)میرفت🌾 و در دوران بیماری آیت الله انصاری، به مدت2سال به #پرستاری از ایشون پرداخت.
🔹رابطه ی شهید با خانواده این #عالم بزرگوار اینقدر عمیق بود که درمراسم #شهادتش، همسر آیت الله انصاری از قم به #کرمان آمده🚌 و درتشییع پیکر شهید🌷 شرکت کرد و در ناله های مادرانه اش میگفت:
#سعیــــــدم_پســـــرم😭😭....
#شهید_سعید_بیاضی_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #دوم
دوباره مثل روزهای اول #مَحرمشدنمان دلم لرزید، ڪه او در لرزاندن دل من به شدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید،
اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازڪ ڪردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم
_از همون اول ڪه گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!
با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت
-اما بعد گول خوردی!
و فرصت نداد از رڪب عاشقانه ای که خورده بودم دفاع ڪنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت
_من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم ڪه عاشقم شدی!
و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنڪ! خبر داد سر کوچه رسیده،
و تا لحظاتی دیگر به خانه میآید،
ڪه با دستپاچگی گوشی را قطع ڪردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم،
و او دست بردار نبود ڪه دوباره پیامگیر گوشی به صدا در آمد.
در لحظات نزدیک مغرب،
نور چندانی به داخل نمیتابید و در همان تاریڪی، قفل گوشی را باز ڪردم ڪه دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم،
ڪه با خندهای ڪه صورتم را پُر ڪرده بود پیامش را باز ڪردم و دیدم نوشته است
_من هنوز دوستت دارم، فقط ڪافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت
ڪنن، میام و با خودم می برمت! -عَدنان-
برای لحظاتی احساس ڪردم،
در خلائی در حال خفگی هستم ڪه حالا °من شوهر داشتم° و نمیدانستم عدنان از جانم چه میخواهد؟
در تاریڪی و تنھایی اتاق،
خشڪم زده و خیره به نام عدنان، هر آنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یڪ ماه پیش،
در همین باغ، در همین خانه براینخستین بار بود ڪه او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق،
قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم ڪه نگاه #خیره و #ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری ڪه نگاهم از خجالت پشت پلڪهایم پنهان شد.
کنار عمو ایستاده،
و پول پیش خرید بار توت را حساب میڪرد. عمو همیشه از روستاهای اطراف "آمِرلی" مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میڪردند،
اما این جوان را،
تا آن روز ندیده بودم.مردی لاغر وقدبلند، با صورتی به شدت سبزه ڪه زیر خط باریڪی از ریش و سبیل، تیره تر به نظر میرسید. چشمان گود رفته اش مثل دو تیله کوچک سیاه برق میزد
و احساس میڪردم،
با همین نگاه شَرّش برایم چشمڪ میزند. از #شرمی ڪه همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقب تر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد.
سرم همچنان پایین بود،
اما سنگینی حضورش آزارم میداد ڪه هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی ڪه پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در #تظاهراتی علیه صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh