eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
❣﷽❣ #رمان #مثل_هیچکس ♥️ #قسمت_شصت_ودوم 2⃣6⃣ 🍂مدتی بعد امیلی درخواست کرد که در صورت امکان یک روز برا
❣﷽❣ ♥️ 3⃣6⃣ 🍂چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم جشن🎊 کوچکی گرفته بود و کیک🎂 پخته بود هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد🎁 و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده 🗞داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم: 🌿 لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار. گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم: _ من شــــــ😍♥️ـــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این اتفاق زندگی ام بود. 🍂از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین👌 فشار جسمی و به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود. برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم. گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه🛋 خوابم می برد 🌿دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است💔 اما حتی یک بار هم لب به باز نکرد. 🍂در تمام این دوران هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. زیبا بود. اما شدن او را زیباتر و معصوم تر♥️ کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم😉 فاطمه میگفت: پسر است👦🏻 و من میگفتم است👧🏻 🌿روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم: _ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت: + سلام . چطوری؟😉 فهمیدم که بچه مان است و شرط را باخته ام😁 بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت. 🍂با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران🇮🇷 برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. 🌿از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت خانه ی ما و دو هفته خانه ی🏡 خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با حرفی نمی زد❌ 🍂چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک فروشی بودیم که فاطمه گفت: _ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم. +به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی! 🌿چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین💰 و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت: _ این هدیه🎁 برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. ✍ نویسنده: فائزه ریاضی ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh