eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.2هزار دنبال‌کننده
27.3هزار عکس
5.9هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣2⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 ✍ به روایت خواهر شهید 🔻 (3/1) 🔹سعید خیلی مهربون و منظم بود وقتی شهید شده بود ،همه از خنده هاش می گفتند.صدای خنده هاش، شوخی های به جاش. 🔸خیلی هم عاشق عکاسی بود، از همه ی اقوام عکس داشت، با همه رفیق بود. 🔸از سوم تا پنجم دبستان تقریبا بیشتر روزها خاطره هاشو می نوشت. 🔹از اول راهنمایی دیگه هر شب قبل از خواب حتما اتفاقات اون روزشو یادداشت میکرد. 🔹الان ما موندیم و یه عالمه دفتر خاطره و عکس و تصور زندگی با سعید. 🔸برادرم چند مرتبه رفت برای ثبت نام نیروی انتظامی ولی قبولش نکردن، هر دفعه به یه بهانه ای؛ تا بالاخره تلاشهاش نتیجه داد. 🔹وقتی قبول نمیشد،خیلی ناراحت میشد ولی، اصلا به اطرافیانش چیزی نمیگفت. این که من هم الان اطلاع دارم به خاطر خوندن دفتر خاطراتشه. .... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
8⃣2⃣1⃣ 🌷 ❤️🕊 ✍ به روایت خواهر شهید 🔻 (3/2) 🔹یکسال بود که عقد کرده بودن نزدیکای عروسیش بود، شبی که به شهادت رسید، برگه ی مرخصیش توی جیبش بود. 🔸فرداش قرار بود برگرده. دوستاش گفتن سه روز، روزه های قضاشو گرفت، شب که شد؛ گفت: من دیگه کارم تمام شد. 🔹همون شب رفتن سر پست که یه ماشین اشرار میاد، فرماندشون میگفت: من گفتم بیخیالشون شو، ولی سعید گفت: اگر بیخیال شیم فکر می کنن ترسیدیم، دوباره میان. 🔸سعید راننده بود.به سرعت پشت سرشون حرکت می کنه.😔 یهو تیر میخوره، گلوله اصابت می کنه به سرش، اصلا بغل دستیش متوجه نمیشه 🔹دستای سعید قفل شده بوده روی فرمون و پاش هم روی گاز ماشین😭 کم کم ماشین از جاده خارج میشه و به یه تپه خاک میخوره و می ایسته، سعید سرش می افته روی فرمون،تازه متوجه میشن که تیر خورده😭 ... 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰آخرین شهید نیروی انتظامی 🔹شهید #میلاد_امینی دارای یک فرزند دختر یک و نیم ساله سحرگاه ۷ مهر📆 در درگیری با #سارقان مسلح از ناحیه شکم و دست مورد اصابت گلوله💥 قرار گرفت 🔸و علی رغم تمام تلاشهای پزشکی روز ۹ #مهر به درجه رفیع #شهادت نائل شد🕊🌷 #شهید_میلاد_امینی #شهید_نیروی_انتظامی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
📝 🌷داداشی خوبم روز جوان مبارکت باشه (جوان رعنای مادر) 🔹یادت هست ۱۰ سال پیش، همچین روزی، کادوی🎁 روز جوانت را از خدا و حضرت علی اکبر(ع) گرفتی؟؟ آری! کادوی تو بود بَه که چه سعادتی😍 چه کردی که اینگونه خریدارت شد؟ 🔸داداش سعید! دلم برایت خیلی تنگ شده برای صدای زیبایت، و روی ماهت. ای کاش می شد بار دیگر تو را ببینم😔 و حرف های دلم را رو در رو برایت می گفتم 🔹ای کاش میشد ، میبوسیدمت و تمام دلتنگی هایم💔 را در میکردم 🔸اما سهم من از تو، فقط چند قطعه عکس📸 و است که شاهد اشک های من است. دوست داشتم به جای گریه😢 با ذوق روزت را تبریک می گفتم 🔹راستی ! تو هم به یاد ما هستی؟ برای ما دعا می کنی⁉️ ما اینجا زمین گیر شدیم، غرق گناهیم، برایمان دعا کن🤲 🍂خداکند که زحقّ جدا نشوند 🍃به صحبت بدو بدخواه مبتلا نشوند✘ 🍂سرعقيده خود پاى فشارند چو کوه💪 🍃بسان کاه زِ هَر باد نشوند بر تو مبارک که رفتی تا بقیه جوانی کنند♥️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣9⃣2⃣1⃣ 🌷 🔰وقتی وارد خانه شدیم مادرش به استقبالمان آمد. زنی آرام بود و آهسته و محکم سخن می گفت. دردهایش💔 را می شد در چشمانش مرور کرد. می گفت: سعید در شب دوم چشم به دنیا گشود و هجرتش🕊 نیز در شب تولد علی اکبر(ع) بود. 🔰دبستان و راهنمائی را در چاه ملک و دبیرستان را در خور گذراند بعد به خدمت رفت و در سپاه پاسداران مشغول به خدمت شد. تا قبل از استخدام در نیروی انتظامی کارها و حرفه های🛠 زیادی را تجربه کرد گاهی اوقات به چاه کنی و بنائی و و مدتی نیز در مخابرات و مدت دو سال هم در کارخانه ای در یزد مشغول به کار شد. 🔰تلاش فراوانی کرد تا در نیروی انتظامی شد او دوره ی آموزشی خود را در پادگان شهید بهشتی🌷 اصفهان گذراند و سپس در کرمان مشغول انجام وظیفه شد. وقتی به استخدام نیرو درآمد عقد کرد💍 🔰پسر آرامی بود خیلی و اجتماعی بود، دوستان زیادی داشت👥 با همه ی اقوام رفت و آمد می کرد. سعید دفتر خاطرات📖 داشت و تمام مدت زندگی خود را نوشته بود. 🔰چند روز قبل از شروع ماه مبارک رمضان سال 88📆 حدود ساعت 4 صبح به همراه تعدادی از همکاران از گشتی در محور کهنوج، قلعه گنج برگشتیم. وقتی برای استراحت وارد آسایشگاه شدم با صحنه جالبی روبرو گشتم. 🔰چون هنوز وقت نشده بود همه چراغ های آسایشگاه خاموش بود. انتهای آسایشگاه فردی را دیدم👤 که کنار کمد لباس نشسته بود و با نور کم سوی گوشی همراهش📱 در حال انجام کاری بود. 🔰نزدیکتر که شدم دیدم است که در حال خوردن سحری است. با لبخندی به او گفتم: بیکاری😏 توی این روزه میگیری؟ در جواب گفت: چند روز از روزه های پارسال رو نتونستم بگیرم و . از جوابش تعجب کردم😦 و با خود گفتم که چطور در این دوران که خیلی از مردم حتی بدهی خود به دیگران را فراموش کردنده اند او حرف از بدهی خود به خـ♥️ـدا میزند. 🔰حالا وقتی به آن روز و به آن حرف فکر می کنم💬 میفهمم که زمین داشتن چنین او را نداشت از این رو آسمانی شد🕊 و به خیل پیوست و هزار خاطره دیگر که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود❌ راوی: همکار شهید (شهید امنیت) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔸لذت نماز خواندن 🔹مادر شهید امیرمحمد مکاری از آخرين مرخصي فرزندش مي‌گويد: "درست ۱۳ روز قبل از شهادتش؛ «اين بار نسبت به هميشه آرام‌تر بود. كلا ۳ بار آمده بود مرخصي. قبلا كه مي‌گفتيم بيا برويم منزل فاميل، گاهي نه مي‌گفت و بهانه مي‌آورد كه حوصله ندارد و خسته است. اما اين‌بار هر چيز مي‌گفتيم، هر كار كه مي‌خواستيم برايمان انجام دهد، نه توي كار نمي‌آورد. خانه فاميل‌ها مي‌رفت و خداحافظي‌هايي مي‌كرد كه بوي وداع مي‌داد. 🔹پدرشهید امیرمحمد مکاری از علاقه فرزندش به نماز مي‌گويد: " پسرم از کودکی به نمازخواندن علاقه زیادی داشت. یادم هست هنوز خیلی کوچک بود که هروقت صدای اذان را می‌شنید، سجاده من و خودش را پهن می‌کرد و مرا صدا می‌کرد تا وضو بگیریم و بعد همراه با من در سجاده کوچک خودش نماز می‌خواند. ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♦️شهادت در این خانواده ارثی است 🔹شهید جلال اسدی‌زاده با شغل و کار نظامی‌ها بیگانه نبود، زیرا پسرعمه و دایی‌اش هرکدام در سپاه و نیروی انتظامی استان در حال خدمت بودند و وی با آنها در ارتباط بود. 🔹اسدزاده با دختر مؤمنه‌ای از فامیل پدریش نامزد کرد و قرار بود عید نوروز مراسم عقد بگیرند. 🔹این شهید والا مقام از طرف فرماندهی مامور شد که با لباس شخصی و به شکل ناشناس به محل وقوع جرم برود و کار شناسایی را انجام بدهد. اشرار سابقه‌دار که او را می‌شناختند در راه برگشت او را به رگبار بستند و به درجه رفیع شهادت رسید. شهید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh