eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻پدربزرگوار #شهید_حججی: خواهش میکنم مردم نسبت به #گناهان بیتفاوت نباشند و همیشه #نهی_ازمنکر کنند.
🔹خیمه‌ای #نیم‌سوخته دود غلیظ🌫 در هوا و آسمانی مایل به رنگ #غروب؛ همگی دست به دست هم دادند تا عکسی متفاوت📸 از جنگ #مدافعان_حرم با تروریست‌ها به دنیـ🌏ـا مخابره شود 🔸مشخص نیست❌ عکاس که بوده 💥اما قطعاً #انتشار این تصاویر به سود او و همفکرانش نشد😏 و همین #تصویر بود که بارها دست به دست چرخید تا دل‌های ایرانیان🇮🇷 را به سوی جوان #نجف‌آبادی سوق دهد. #شهید_محسن_حججی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
غروب روز #سه_شنبه دلمـ💓 هوایی توست وَ عاجزانه نگاهش به میزبانی #توست #غروب روز سه شنبه دوباره میخوانم #بیا که لحظه امداد آسمانی💫 توست نظر به حال دلمـ❤️ کن که سرد و #خاموش ست همه امید من #آقا به مهربانی توست😔 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌸🍃 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_8459490.mp3
4.16M
🎧 #دعای_سمات 🎤 #سیدقاسم_موسوی_قهّار 🍃رو به #غروب می رود 🍂 #جمعه انتظار من 🍃رحم نمی کند خدا 🍂به #صبر بی قرار💓 من 🍃ندبه به ندبه بی اثر 🍂سمت #سمات می رود 🍃کی به سمات می رسد 🍂 #ندبه_انتظار من⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1_8459490.mp3
4.16M
🎧 #دعای_سمات 🎤 #سیدقاسم_موسوی_قهّار 🍃رو به #غروب می رود 🍂 #جمعه انتظار من 🍃رحم نمی کند خدا 🍂به #صبر بی قرار💓 من 🍃ندبه به ندبه بی اثر 🍂سمت #سمات می رود 🍃کی به سمات می رسد 🍂 #ندبه_انتظار من⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#این_جمعه_هم_گذشت_و_نیامدی...‼️ ‌ غروب جمعہ 🌄گذشت و فقط #تأسف ماند دوباره قصہ یعقوب و #هجر یوسف ماند غروب #جمعہ گذشت و خبر ز یار نشد❌ دعای #منتظرین هم اثرگذار نشد😔 #غروب جمعہ گذشت ودو دیده اش تر گشت😭 دوباره سوی #بیابان بے ڪسی برگشت #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍برای #رفیق_آسمانی🕊 🍂 #سه_سال گذشت از اولین روزی که خبر آسمانی شدنت در دنیـ🌎ــا پیچید و هزار هزار
🍃🌸🍃🌸🍃 شهيد دانشگر كمي قبل از شهادت نماز ظهر را در تيررس #دشمن اقامه مي‌كند؛ مثل ياران حسين(ع) اما باز هم #آرام است و اين موقعيت خطرناك از كيفيت نمازش كم نمي‌كند كسي نمي‌داند در اين #نماز ميان عباس وخدا چه مي‌گذرد. او چند ساعت بعد به شهادت مي‌رسد... «عباس ساعت سه و نيم بعد از ظهر پنج‌شنبه 95/3/20 به شهادت رسيد ولي ما در مقر بوديم #نمي‌دانستيم كه عباس شهيد شده يا نه فقط مي‌دانستيم كه عباس براي جلوگيري از پيشروي دشمن به جلو رفته، موقع #غروب خورشيد بود كه همه نگران بوديم و مي‌گفتيم عباس الان مياد، سياهي شب فرارسيد همه بي‌قرار بوديم. گاهي از مقر بيرون مي‌آمديم #چشم‌انتظار عباس بوديم، از سر شب تا صبح هرصدايي كه مي‌آمد همه بيرون مي‌پريديم كه عباس اومد،عباس اومد صبح فرارسيد، نيروهايي که براي #تفحص جلو رفتند، پيكر مطهرش را به عقب آوردند، ديديم #خون صورت عباس را خضاب كرده و سرخي‌اش سرزمين #حلب را رنگین کرده است» #شهید_عباس_دانشگر #کلنا_عباسک_یازینب(س) 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#رفیق_بهشتی نکند #رفته باشد یکی و #جامانده باشد دیگری! که دق می‌کند💔 آنکه جا مانده😔 🔸پدر محمد برای پسرش مراسم می گیرد. بچه ها جمع می شوند. با اینکه دکتر قدغن کرده، #آقاحبیب برای رفیق رفته اش نوحه می خواند🎤 و اشک می ریزد😭 🔹مثل همة #غروب های بعد از محمد که با آهنگ #کجایی "محسن چاوشی" آرام می شود. آقا حبیب می گوید: توی دیدار #رهبر انقلاب با مدافعان حرم، عکس سلفی📸 خودش و #محمد را به آقا داده و درخواست کرده که دعایی روی آن بنویسند✍ عکسی که رویش نوشته شده بود: #رفیقم_کجایی⁉️ #جانباز_حبیب_الله_عبدالهی #شهید_محمد_اینانلو 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
Mohsen Chavoshi - Kojaei (128).mp3
3.71M
🎤 #محسن_چاوشی یه پاییز زرد و زمستون سرد و یه زندون تنگ و یه زخم قشنگ و غم #جمعه_عصر و غریبی حصر و یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی جهانی دروغ و یه دنیا #غروب و یه درد عمیق💔 و یه تیزی تیغ و یه قلب مریض و یه آه غلیظ😞 و یه دنیا محالو تو سینم گذاشتی #رفیقم_کجایی دقیقا کجایی کجایی تو بی من #تو_بی_من کجایی⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾ازدواج مهدی باکری مصادف با #شروع_جنگ تحمیلی بود. مهریه همسرش اسلحه کلت😟 او بود. دو روز بعد از عقد💍
#شهادت_هنر_مردان_خداست 🔰یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر. 🔰باران تندی⛈ هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. #آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت: قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. 🔰 صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت: برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم. توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. 🔰یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد #شهید_مهدی‌_باکری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#غروب که می‌شود، خورشید آخرین نگاه‌هایش را تقسیم می‌کند بین دست‌‌های #زائرهایی که با دست خالی‌ آمده‌اند اینجا، تا #خلوت دل‌شان را با #شهدا تقسیم کنند... #گلزار_شهدا #پنجشنبه_و_یاد_شهدا_باصلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾چقدر سخت است، حال عاشقی♥️ که نمی داند #محبوبش نیز هوایش را دارد یا نه؟😔 🔹یک جمله از دل نوشته هایت✍
8⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠خبر شهادت 🔰یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: جلوی بیمارستان🏥 خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان. تا گفت علمدار نفس تو سینه ام حبس شد😨 🔰به خودم گفتم: نه❌ که حالش خوبه. ⚡️اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان. همان موقع زنگ زدم☎️ محل کار سید، بهم گفتند بیمارستان هست. 🔰 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای . روز بعد هم زنگ زدم📞 اما کسی گوشی را برنداشت📵 آماده خواب شدم. خواب دیدم که در یک بیابان هستم. از دور گنبد امامزاده ابراهیم🕌 شهرستان نمایان بود. 🔰وقتی به جلوی رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی رزمنده را با لباس خاکی دیدم. هر چفیه ای به گردن و پرچمی🚩 در دست داشت. آن رزمندگان از شهدای شهر بابلسر🌷 بودند. در میان آنها را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا🌸 در دست پدرم بود. 🔰بعد از احوالپرسی به پدرم گفتم: پدر کسی هستید⁉️ گفت: منتظر رفیقت هستیم. با ترس و ناراحتی😰 گفتم: یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم پرید🕊 🔰گفت: بله، چند ساعتی هست که این طرف. ما آمدیم👥 اینجا برای استقبال سید. البته قبل از ما حضرات معصومین و (س) به استقبال او رفتند. الان هم اولیا خدا و بزرگان دین در کنار او💞 هستند. 🔰این جمله پدرم که تمام شد از بیدار شدم. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از ⁉️ گفت سید موقع پرید🕊 📚کتاب علمدار 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣5⃣ 📖صبح با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ 📖هدی تازه راهنمایی بود خنده ام گرفت. _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش درست کنم خیلی جدی نگاهم کرد😕 +جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄 📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _اگر یک روز ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند کور و کچل بوده 📖خنده اش گرفت😅 _خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم است میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد. 📖عصر دوباره را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔 📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم. 📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود +چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم چند دقیقه کجا، کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞 📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم ، کاری نداری؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
باز هم یک #جمعه ی بدون تو😔 باز هم همان #تلخکامی قدیمی😭 و باز هم #قلبی مالامال دلتنگی …💔 در عصری که بدون تو به #غروب متصل می شود …😓 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🌸 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🔹باز هم یک ی بدون تو 🔸باز هم همان قدیمی😭 🔹و باز هم مالامال 🔸در عصری که بدون تو💕 🔹به متصل می شود😭 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
akbari_03.mp3
2.93M
تمام طول هفته را در انتظار ام دوباره صبح، ظهر، نه شد نیامدی😭 ستاره دلمـ⭐️ بیا حلّال مشکلم بیا 🎤🎤 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
♥️ از جاده ی همیشه ی ای مسافر دنیا نیامدی صبــحی کنار جاده تو را شدیم آمد ، رفت تو آقا 😔 💔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣اینجا نماند پَر زد🕊 و از پیش ما گذشت 🌷تنگ بود که او بی هوا ❣من از خــودم برای خدا کم گذاشتم 😔 🌷 از خودش برای گذشت 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣ . 🔴  رفت توی فکر.🤔 آن یک هفته ای که بودند، دیده بود که آقا یوسف اهل نماز و این حرف هاست. صبحش را ندیده بود، چون 🌙ها آفتاب⛅️ نزده، بی سروصدا از بلند می شد🍃 🔶 درست می کرد و طوری که مزاحم آن ها نشود، می رفت ، اما نماز مغرب و عشا را دیده بود که مفصل و با طُمأنینه می خواند.🍃 🔵 شان هم با اینکه یوسف بود و حسن تازه عقد کرده بود، نسبت به خانه های مجردی خیلی و پاکیزه بود. نه رخت و لباس چرک این طرف و آن طرف ریخته بود، نه ظرف های کنار ظرف شویی تَلَنبار شده بود. خانه ی ساده و قشنگی داشتند.🍃 🔴 دست مبل هم‌ توی اتاق پذیراییشان  بود که می گفتند خودش درست کرده. مدتی که یوسف آمده بود# تهران، کلاس زبان 🔠 می رفت، 🌙ها خانه ی خاله اش بود.🍃 🔶شوهر خاله اش نجاری داشت. یوسف هم که از سرکار می گشت، کلید کارگاه را می گرفت و می رفت آن جا. مداد سیاه را پشت گوشش و تا صبح   میشد👌🍃 🔴دو تا تخت دو# نفره ی تاشو درست کرده بود که وقتی میکردند  مثل چمدان کوچک میشد ها هم تاشو بودند به نظر زهرا ، یوسف خیلی بود عصرها که یوسف از سر کار بر میگشت زهرا از پشت می دید که با پوتین هایش نمی آید توی ساختمان همانجا توی دم حوض پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد و پاهایش را میکرد توی حوض جوراب ها رو می شست و پهن میکرد روی بند.🙂🍃 🔶بعد دمپایی می پوشید و می آمد داخل برای خیلی جالب بود که به این چیزها دقت می کرد. تاوقتی می آید توی پاهایش که از 🌤 توی پوتین بوده بو ندهد زهرا دلش می که نظامی ها همیشه باید پوتین پایشان می کردند .🍃 . 🍃 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
به سید می‌گفتن: اینا کی هستند مياري #هيئت؛😒 بهشون #مسئوليت میدی؟!😟 می‌گُفت: ✨کسی که تو #راه نیست،
8⃣3⃣3⃣1⃣ 🌷‍ 💠 🔸یکی از رفقایم که از ساری برگشته بود. بهم گفت: «جلوی 🏥خیلی شلوغ بود. جانبازی به نام حالش بد شده بود و آورده بودنش بیمارستان.»🚐 تا گفت علمدار تو سینه ام حبس شد.😨 🔹به خودم گفتم: «نه، که حالش خوبه.🤫 اما مصطفی، پسرعموی سید مجتبی جانباز قطع نخاع بود. حتما اون رو بردن بیمارستان.» همان موقع زنگ زدم محل کار سید، بهم گفتند سید مجتبی هست.🙁 با خودم گفتم حتما رفته دنبال کارهای سید مصطفی. روز بعد هم زنگ زدم📱 اما کسی گوشی را برنداشت. 🔸شب آماده خواب شدم.😴 خواب دیدم: «که در یک هستم. از دور گنبد ابراهیم شهرستان بابلسر نمایان بود. وقتی به جلوی امامزاده🕌 رسیدم. با تعجب دیدم تعداد زیادی را با لباس خاکی دیدم.😵 🔹هر رزمنده ای به گردن و پرچمی در دست داشت. آن رزمندگان از شهر بابلسر بودند. در میان آنها پدرم را دیدم که در سال 62 شهید شده بود. یک گل زیبا در دست پدرم بود. 🌹 🔸بعد از احوالپرسی🤝 به پدرم گفتم: «پدر کسی هستید🤔.» گفت: «منتظر سید مجتبی علمدار هستیم.» با ترس و ناراحتی گفتم: «یعنی چی؟ یعنی مجتبی هم !»🕊 گفت: «بله، چند ساعتی هست که اومده این طرف. 😍ما آمدیم اینجا برای سید. 🔹البته قبل از ما معصومین و حضرت زهرا(س) به استقبال او رفتند.😘 الان هم خدا و بزرگان دین در کنار او هستند🤗.» این جمله پدرم که تمام شد از خواب شدم😱. به منزل یکی از دوستان تماس گرفتم. گفتم چه خبر از . گفت سید موقع پرید.😭 📚کتاب علمدار، صفحه 193 الی 195 🌺 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌾از زمانی که خورشید پرده شب را کنار میزند و رخسار خود را آشکار می‌کند تا زمانی که ماه پرده برمی‌دارد از چهره خود همه در تکاپو هستند و برای خود تلاش میکنند. 🌴دراین زمانه جافی در هیاهوی این شهر شلوغ تومار روزمرگی های هرکس را که ببینی پر شده از یکی نیاز به کار دارد، آن یکی شفای بستگانش را میخواهد، دیگری نیازمند لقمه نانی است و.. 🍀بگذار اینطور بگویم که از یک جایی به بعد عوض فریاد همین نیازها و گله از دست فلک و روزگار نامرد، صوت حزن انگیز💔 و عاجزانه بود که به آسمان می‌رفت البته اگر زنگار دلمان و سنگینی روحمان می‌گذاشت 🍂از یک جایی به بعد کاسه صبر خیلی هامان لبریز از شد، دلمان کمر خم کرد در برابر این جمعه هایی که رفت و خبری نشد. دیگر شادمان از دیدن رخ ماه نیستیم که دلمان سیمای سماواتی شما را می‌کند 🌿در عجبم، چرا خدا وقتی می‌خواست جمعه را خلق کند از همان اول رنگ غم پاشید به های سرخش، خود جمعه حزنی ندارد اما شما به آن رنگ غم زد😥 🍁گوش کن میگویند از جاده صدای جرسی می‌آید، اما از ابتدا تا انتهای جاده را که می‌نگری چیزی جز انتظار نصیبت نمی‌گردد😞 🍃این هم خط خورد و شما فقط بگو که چند جمعه دیگر مانده که بگوییم به همه گم شده، ای اهل حرم آمدنی ست؟ 🌴چند جمعه باید دست هایمان را سوی بلند کنیم و عظم بلا بخوانیم؟ اینجاست که باز هم میطلبد اگر واقعا طالب یاریم😓 ‌ 🍂دل را تکانی دهیم و را عاری از لکه ای کنیم شاید صدایمان به گوش آسمان برسد، به گوش ، شاید😔 ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠ #اینک_شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 6⃣5⃣ #قسمت_پنجاه_وششم 📖نی
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣5⃣ 📖صبح با صدای بلند خداحافظی کرد. ایوب با چشم هدی را دنبال کرد تا وقتی در را به هم زد🚪 و رفت مدرسه. گفت: شهلا، هیچ دقت کرده ای که هدی خیلی بزرگ شده؟ 📖هدی تازه راهنمایی بود خنده ام گرفت. _اره خیلی بزرگ شده، دیگه باید براش درست کنم خیلی جدی نگاهم کرد😕 +جهیزیه⁉️ اصلا انقدر از این کاسه و بشقابی که به اسم جهاز به دختر میدهند بدم میاید. به دختر باید فقط داد که اگر روزی روزگاری مشکلی پیدا کرد، سرپناه داشته باشد. -اووووه، حالا کو تا شوهر کردن هدی؟چقدر هم جدی گرفتی!😄 📖دستش را گذاشت زیر سرش و خیره شد به سقف _اگر یک روز ببینم، خودم برای هدی خواستگاریش میکنم. صورتش را نیشگون گرفتم. خاک بر سرم😟 یک وقت این کار را نکنی، آن وقت میگویند کور و کچل بوده 📖خنده اش گرفت😅 _خب می ایند میبینند دخترمان نه کور است و نه کچل. خیییلی هم است میدانستم ایوب کاری را که میگوید "میکنم" انجام میدهد✅ برای همین دلم شور افتاد نکند خودش روزی  پا پیش بگذارد. 📖عصر دوباره را از دست داد. اصرار داشت از خانه بیرون برود. التماسش کردم فایده ای نداشت. را فرستادم ماشینش🚗 را دستکاری کند که راه نیوفتد. درد همه ی هوش و حواسش را گرفته بود. اگر از خانه بیرون میرفت حتی راه برگشت را هم گم میکرد😔 📖دیده بودم که گاهی توی کوچه چند دقیقه مینشیند و به این فکر میکند که اصلا میخواهد برود. از فکر این که بیرون از خانه بلایی سرش بیاید تنم لرزید، تلفن را برداشتم📞 با شنیدن صدای ماموران ان طرف، بغضم ترکید. صدایم را میشناختند. منی که به سماجت برای درمان معروف بودم، حالا به التماس افتاده بودم. 📖_ اقا تو را بخدا...تو را به جان عزیزتان، امبولانس🚑 بفرستید، ایوب حال خوبی ندارد، از دستم میرود آ، میخواهد از خانه بیرون برود +چند دقیقه نگهش دارید، الان می اییم چند دقیقه کجا، کجا. از صدای بیحوصله ان طرف گوشی باید میفهمیدم دیگر از من و ایوب خسته شده اند و سرکارمان گذاشته اند😞 📖ایوب مانده بود خانه ولی حالش تغییر نکرده بود. دوباره راه افتاد سمت در"من دارم میروم ، کاری نداری؟ 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
... 🌴 ...این روزها غروب را دریاب ای مسلمان. چون ارباب غریب ما، در مدینه کنار بستر مادر نشسته است. 🍁این مادر زیاد در دنیا نمی ماند. جوان است و چهار فرزند صالح دارد. ولیک بی رحمانه مجروحش کردند و حتی قادر به راه رفتن نیست. 🍁یکی از داغ های سخت امام زمان همان اتفاق کوچه های مدینه است. و مهدی فاطمه زمزمه دارد دائم که؛ ای کاش فدک اینهمه اسرار نداشت ای کاش مدینه در و دیوار نداشت. 🍁غروب امروز انگار کن درب خانه ی حضرت مادر ایستاده ای و آتش گرفتن آنرا هم دیده ای. 🍁جایی نمانده از آن درب که به صاحب خانه اطلاع دهی برای عیادت آمده ای!!! 🌱تمام مشکلات تو، درمانش در همان خانه است...! همان بیرون خانه مودبانه بایست و بگو، السلام علیک یا اهل بیت النبوه السلام علیک یا بقیه الله. 🍁بیا تا برویم...کوچه ی بنی هاشم. الاقل...محسن خاکزاد ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh