eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 7⃣9⃣ 💠پسر فداکار😂 🔸موقع بود كه یكى از بچه ها سراسیمه آمد تو و رو به دیگران گفت: «بچه ها امشب اشكى داریم. آماده بخوابید!» 🔹همه به هول و ولا افتادند و به پا و لباس ها كامل سر به گذاشتند. فقط حسین از این جریان خبر نداشت. چون از ساعتى پیش او به دست بوسى هفت پادشاه(خواب)رفته بود! 🔸نصفه نیمه هاى بود كه ناگهان صداى گلوله و انفجار و برپا، برپا بلند شد. بچه هاى آن كه آماده بودند مثل دویدند بیرون و جلوى محوطه به صف شدند. 🔹خوشحال كه آماده بوده اند. اما یك هو چشمشان افتاد به پاهاى شان. هیچ كدام جز حسین به پا نداشتند! رسید. با تعجب دید كه فقط یك نفر پوتین دارد. بچه ها كُپ كردند و حرفى نزدند. 🔸فرمانده گفت: «مگر صدبار نگفتم همیشه باشید و پوتین هایتان را دم در چادر بگذارید تا تو همچین وضعیتى نشوید حالا پا به پاى ما پیاده بیایید» 🔹صبح روز بعد همه داشتند پاهایشان را مى مالیدند و مى زدند كه چطور پوتین ها از پایشان پرواز كرد. یك هو حسین با ساده دلى گفت: «پس شما از قصد پوتین به پا خوابیده بودید؟» 🔸همه با سربرگرداندند طرفش و گفتیم: «آره» مگر خبر نداشتى كه قرار است رزم شب بزنند و ما قرار شد آماده بخوابیم؟ حسین با تعجب گفت: «نه ، من كه نشنیدم» 🔹داد بچه ها درآمد: - چى؟ - یعنى تو بودى آن موقع؟ - ببینم راستى فقط تو پوتین پات بود و به وضعیت ما دچار نشدى؟ - ببینم نكنه... 🔸حسین پس پسكى عقب رفت و گفت: «راستش من نصفه شب از خواب پریدم. مى خواستم برم بیرون دیدم همه تان با پوتین خوابیده اید. . گفتم حتما بوده اید. آرام بندها را باز كردم و پوتین هایتان را درآوردم. بدكارى كردم؟ 🔹آه از نهاد بچه ها درآمد و بعد در یك اقدام همه جانبه و هماهنگ با یك مشتى از حسین تشكر كردند!🍂 منبع: کتاب رفاقت به سبک تانک 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
7⃣9⃣5⃣ 🌷 🔰 🌷اینجا روی خاکریز نشسته بود. اونروز هوا خیلی بود من با لباس شخصی رفته بودم و همش میزدم که چرا به ما لباس نمیدن!! 🌷بابک کنارم بود بهش گفتم این چیه پوشیدی اینو از کجا گرفتی؟ لباسش خیلی براش بود و کمی هم کهنه... 🌷گفت: این لباس رو از زمان خدمت دارم بهش گفتم اینکه تنگه (و واقعا هم تنگ بود بحدی که جلوی تحرکاتش رو گرفته بود ). 🌷گفت: اره ولی مهم نیست تو خبر نداری، کی شروع میشه؟ گفتم نمیدونم. 🌷الان که خاطرات رو مرور میکنم میبینم شهادت واسه هرکسی نیست شهادت لباس که باید اندازش بشی؛ 🌷این هارو گفتم که واسه خودم مروری بشه که من تو فکر چی بودم و اون به چی فکر میکرد، افکار من سمت و لباس سایز تنم بود که باید نو هم میبود، فکر تیر اندازی و لذت کل کل بعدش ولی اون آروم بود و فکرش ... توی اون هوای گرم و اون شرایط چی بود 🌷بعد شهادتش ازش دیدم که منو بیشتر سوزوند؛ بابک با همون لباس وسط معرکه رفته بود. حتی ذره ای هم به فکر نبود. 🌷اون اینجا بود کنار ما البته جسمش ولی کنار ما جا نمیشد، پس خدا جسمش رو با خودش برد. 🕊❤️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh