eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.8هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
شهید #عبدالله_باقری 👆👆 🎥همسر شهید: عبدالله از سر سفره عقد، آرزوی شهادت داشت. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
خیلی اصرارداشت که برود، یک روز آمد و گفت #مادرجان شما پنج پسر داری  بالاخره باید زکات و #خمس این بچه ها را بدهی. سوال من از شما این است که فردای محشر اگر #حضرت_زهرا (س) از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری❓ با همین جملات و حرفها دل من را به دست آورد و #رضایتم را جلب کرد.. #شهید_عبدالله_باقری 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠عباس جزء #باتقواترین افراد در زمان کنونی بود و من همیشه در دعاهایم از خداوند برای او #درجات_عالیه م
0⃣0⃣0⃣1⃣ 🌷 🔰۲ سال بود که وارد شده بود. مدتی به عنوان تیرانداز💥 نمونه انتخاب شده بود. وقتی اعتراض مرا از خطرناک🚨 بودن کارش می شنید می گفت غصه مرا نخور، من به عشق کسی می روم که اگر تیر بخورم می دانم برای بردن من خواهد آمد. 🔰به من می گفت مادر اگر روزی نبودم ۱۳ روز برای من بگیر. خمس مالش💰 را پرداخت کرده بود. قبل از اعزام به خیلی روی خودش کار کرد و برای عروج و آسمانی شدن🕊 کاملا آماده شده بود. 🔰عباس سخنی از سوریه با من نزد❌ و تنها گفت برای یک ۴۵ روزه خواهد رفت. من طاقت دوری💕 از او را نداشتم برای همین زمانی که ساکش را می بست💼 بیرون رفتم تا خداحافظی کردن و را نبینم. 🔰آن شب چند بار تماس گرفت☎️ وقتی متوجه حال من شد از مسئولان مربوطه اجازه گرفت و به منزل آمد🏡 او به من گفت هر زمان که جنگی رخ دهد و من در آن حاضر شوم خواهم شد چون آن را از امام حسین(ع) خواسته ام. 🔰پس بعد از شهادت من گریه نکن⛔️ و هر زمان که به یاد من افتادی و دلتنگ شدی💔 به یاد امام حسین(ع) گریه کن. می گفت کسانی که برای دفاع از حریم اهل بیت🕌 به سوریه می روند در حقیقت می روند تا به کشور ما نیاید چرا که هدف اصلی دشمنان است از این رو ما با حضور در سوریه دشمن را در پشت مرزهای سوریه🗺 نگه داشته ایم تا در کشور ما🇮🇷 همچنان ادامه یاید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
باز کن پنجره چشمت😍 را دل من #منتظر است خبر وصل تو💞 را #صبح به گلها گفتم تاب از قلب گلـ🌺 و باغ برفت
#دلنوشتــــــــه 🌱میدانی... تمام فرضیه هایم ریخت بهم, زمانی که پرکشیدی🕊 همه ی معادلات #مادرانه_ام اشتباه شد... 🌱اصلا میدانی چه فکر میکردم اما #چه_شد⁉️ ⇜فکر می کردم میمانی تا آخرین روزها ⇜فکر می کردم #همیشه_هستی حوالی چشمانم... #مــــــــــــــادرجان😭✋ 🦋حالا عاشقانه های مادرانه ام💖 را هر هفته اینجا کنارت پهن میکنم همراه #دخترانت ثنا و حنانه... 🦋میدانم که #هستی... آری میدانم هنوز هم حوالی چشمانم بنشسته ای و مــ❤️ــادر صدایم میزنی و من به عکست در قاب #جانِ_مادر می گویم... حیــــــ🌷ـــــدرم... #مادرانه #شهید_حیدر_جلیلوند 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
+مادر: سلام پسرم چرا دیر کردی⁉️ _پسر: با دیگر رفقامون اومدیم میدونه که جونیه بچه ها هم تا بگو بخند کنن دیر میشه! +مادر: دیگه داشت چایی☕️ که برات ریخته بودم سرد میشد _پسر: مادر جان هنوز طعم چای های صبح های ام را می‌دهد، طعم عشق♥️ و... +مادر: دلم تنگ💔 نگاهت بود عزیزم، کاش هر روز بود تا تورا در رویا میدیدم. _پسر: مادر جان هر روز من، روز مادر است هر روزی که سر مزارم🌷 بیایی و با غبار قبرم را تمیز میکنی انگار مانند آخرین روز اعزام میشود که دست 💖 را بر سرم کشیدی. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#نیمه_پنهان_ماه 1 زندگی #شهید_مصطفی_چمران 🔻به روایت: همسرشهیــد #قسمت_سیُم 0⃣3⃣ 🔮نمی دانم چرا این
❣﷽❣ 📚 1 ﺯﻧﺪگی 🔻به ﺭﻭﺍیت: ﻫﻤﺴﺮشهیــد 1⃣3⃣ 🔮آن شب باید بر می گشتم. آن لحظه تازه احساس کردم که مصطفی واقعا تمام شد😔 در مراسم آدم گم است و نمی فهمد. همین که وارد حیاط نخست وزیری شد و چشمش به آن زیر زمین افتاد، دردی قلبش💔 را فشرد، زانوهایش تا شد، زیر لب نجوا کرد: مصطفی رفتی، . 🔮به دیوار تكيه داد، نگاهش روی همه چیز چرخيد؛ این دو سال📆 چه طور گذشت و از این در چه قدر به خوش حالی وارد می شد به شوق دیدن و حضور مصطفی، و این جوانک های سرباز که حالا سرشان زیر افتاده چه طور گردن راست می کردند به نشانه . 🔮زندگی، زندگی برایش خالی شده بود، انگار ریشه اش را قطع⚡️ کرده بودند. یاد افتاد و آن فال حافظ، آن وقت او اصلا فارسی بلد نبود، نمی فهميد امام موسی و مصطفی با هم چی می خوانند. "امام موسی" خودش جریان فال حافظ را برای او گفت و بعد هم برایش گرفت و آمد الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها 🔮وقتی بعد از مصطفی از آن خانه🏡 آمدم بیرون - چون مال دولت بود -هیچ چیز جز لباس تنم نداشتم، حتی نداشتم خرج کنم، چون در ایران رسم است که فامیل مرده از مردم پذیرایی کنند و من آشنا نبودم و در لبنان این طور نیست. خودم می فهمیدم که مردم رحم می کنند، می گویند این خارجی است، آداب ما را نمی فهمد. دیدم آن خانه مال من نیست و باید بروم🚶‍♀ اما كجا؟ 🔮کمی خانه بودم، دوستان بودند. هر شب را یک جا می خوابیدم و بیش تر در بهشت زهرا کنار قبر مصطفي🌷 شب های سختی را می گذراندم، لبنان شلوغ بود، خانه مان بمباران💥 شده بود و خانواده ام رفته بودند خارج، از همه سخت تر روزهای بود. 🔮هر کس می خواهد جمعه را با فامیلش باشد و من می رفتم که مزاحم کسی نباشم، احساس می کردم دل شکسته ام دردم زیاد، به مصطفی می گفتم: تو به من ظلم کردی😭 از لبنان که آمدیم هر چه داشتیم گذاشتیم برای مدرسه، در هم که هیچ چیز. بعد یک دفعه مصطفی رفت و من ماندم که کجا بروم⁉️ شش ماه این طور بود. تا فهمیدند ... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌱میدانی... تمام فرضیه هایم ریخت بهم, زمانی که پرکشیدی🕊 همه ی معادلات اشتباه شد... 🌱اصلا میدانی چه فکر میکردم اما ⁉️ ⇜فکر می کردم میمانی تا آخرین روزها ⇜فکر می کردم حوالی چشمانم... 😭✋ 🦋حالا عاشقانه های مادرانه ام💖 را هر هفته در کنار مزارت، پهن میکنم همراه ثنا و حنانه... 🦋میدانم که ... آری میدانم هنوز هم حوالی چشمانم بنشسته ای و مــ❤️ــادر صدایم میزنی و من به عکست در قاب می گویم حیــــــ🌷ـــــدرم... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh