eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.7هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem زیارت نیابتی @Shahid_nazarzade
مشاهده در ایتا
دانلود
7⃣3⃣6⃣ 🌷 📚برشی از کتاب‌ 📝بعد از سربازی بیشتر سرگرم کارهای موسسه بود.چندباری هم سعی کرد ما را ببرد . فرم‌هایش را آورد📑 که پر کنیم و عضو شویم. نشد🚫؛سرگرم درس خواندن📖 بودیم.درس از همه چیز مهم‌تر بود برایمان. 📝وقتی در کار می‌کرد گفت: یک نمایشگاه زدیم بیاید ببینید. رفتیم.🚶بیشتر کتاب‌ها📚 راجع‌به زندگی و اهل‌بیت(ع) بود. 📝می‌گفت:اگه کتاب بخونید زیاد می‌شه؛ اون‌وقته که ایمانتون قوی می‌شه👌.خودش کتاب را زیاد می‌خواند. یک کانال هم زده بود توی تلگرام📱 به اسم گروه فرهنگی هنری . 📝بیشتر از شهدا🌷 و مطلب می‌فرستاد.روی وسایلش حساس بود👌. دوست‌داشت همیشه باشد. مراقب بود کمدش یک وقت‌به هم نریزد❌. 📝همیشه تاکید می‌کرد که بچه ای سمت آن نرود😁. بیشتر لباس های می‌پوشید شلوارسفید مثلا. جلوی آینه 🖱خیلی می‌ایستاد. دائم یک شانه گرد پلاستیکی به می‌کشیدو موهایش را شانه می‌زد👨. 📝همیشه بوی عطر می‌داد. به خودش می‌رسید و برای خودش ذوق می‌کرد. خنده‌مان می‌گرفت😄. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
3⃣0⃣8⃣ 🌷 📚برشی از کتاب 📝در اردوی شده بود رفیق شیش من؛ ولی نمی‌شد بهش دل بست💞. به‌راحتی بعد از برگشت از قم می‌دیدی با دوتای دیگر👥 هم رفیق شده. این نبود که ثابت کلید باشد‌ روی . با خیلی‌ها رفت و آمد می‌کرد. خودش راهم دل‌بسته نمی‌کرد💕 به بچه‌ها. 📝در هم بعدازظهرها بعد از کار عمرانی سرش که خلوت می‌شد می‌رفت قاتی بچه‌های . حتی گاهی می‌رفت در خانه‌هایشان🏡. با خودش پاک‌کن و مداد✏️ و این‌چیزها آورده بود و به بچه‌ها جایزه می‌داد🎁. 📝بابت موبایل‌هایشان📱 خیلی حرص می‌خورد. می‌گفت:این موبایل‌ها و فرهنگشون رو از بین برده♨️!به یکی گفته بود:بیا چندوقت دستت باشه ببین بدون این عکس و فیلم‌های مستهجن🔞 چی می‌شه. 📝شب‌ها می‌رفت توی کوه و کمر🏞 یک گوشه برای خودش خلوت می‌کرد👤. جایی که توی روز از ترس جرئت نمی‌کردیم برویم. نه که بگویم می‌رفت و دعا بخواند و از این حرف‌ها؛ نه❌. گاهی در آن تاریکی مطلبی هم می‌نوشت✍. 📝آن اوایل به تعصب نداشت؛ ولی رفته رفته به واسطه حضورش در نظرش عوض شد👌. در یکی از کلاس‌هایی که خودش مربی بود دیدم با یکی تند شد😠. می‌گفت:اگه می‌خوای این‌جوری صحبت کنی ! بعد فهمیدم طرف داشته حرف‌های نامربوط می‌زده🚫. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 3⃣ 🔮در این مدت سید غروی هر جا مرا می دید می گفت: چرا نرفته اید و آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم برایم با جنگ همراه بود و فكر می کردم نمی توانم بروم او را بینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی💔 پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هديه🎁 است. آن وقت توجهی نکردم. 🔮اما شب در تنهایی👤 همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد. برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی با آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی🕯 می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیرا این نقاشی به عربیِ شاعرانه ای نوشته بود: من ممكن است این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور✨ و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدر کوچک باشند در نظر او بزرگ خواهد بود. (و کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من). 🔮آن شب، تحت تأثیر این شعرونقاشی خیلی گریه کردم😭 انگار این همه وجودم را فرا گرفته بود اما نمی دانستم کی این را کشیده. بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود ، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی کردن به آقایی و گفتن ایشان دکتر چمران هستند. لبخند به لب داشت، خیلی جا خوردم. فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسي ای باشد، حتی می ترسیدم. اما لبخند او و "آرامشش" مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاصی گفت: شمایید‼️ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم. 🔮مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم: مطمئنی اين است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد📖 مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داد. نگاه کردم و گفتم: من این را دیده ام. ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh