🌷 #طنز_جبهه 5⃣6⃣
💠اخوی عطر بزن
🔸 #شب_جمعه بود؛ بچه ها جمع شده بودند تو #سنگر برای دعای کمیل
🔹چراغارو خاموش کردند، #مجلس حال و هوای خاصی گرفته بود، هر کسی زیر لب زمزمه می کرد و #اشک میریخت.
🔸یه دفعه اومد گفت #اخوی بفرما، #عطر بزن ...ثواب داره
- اخه الان وقتشه؟
بزن اخوی ..بو بد میدی ... #امام_زمان نمیاد تو مجلسمونا😇
🔹بزن به صورتت کلی هم #ثواب داره، بعدِ دعا که #چراغا رو روشن کردند، صورت همه #سیاه بود، تو عطر #جوهر ریخته بود...😝😝
🔸بچه ها م یه #جشن_پتوی حسابی براش گرفتند...😂😂
#لبخند_بزن_بسیجی😁
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
⚫️عاقبت سیاه پوشیدن برای آقا #امام_حسین(علیه السلام)
⚫️یکی از نمایندگان حضرت آیت الله ابوالقاسم خوئی رحمت الله علیه میگوید:
🔶یک سالی در ایام #محرم و صفر در نجف اشرف خدمت ایشان رسیدم ودر آن گرمای شدید☀️ ایشان را درحالی دیدم که از سرتاپایشان #سیاه پوش بود، حتی جوراب های ایشان نیز سیاه بود.
🔷من درحالی که تعجب کرده بودم😟 و #نگران حال ایشان بودم از آقا سوال کردم: فکرنمیکنید با این وضعیت سرتاپا سیاه پوش در این هوا، ممکن است مریض🤒 و یا #گرمازده شوید⁉️
🔶ایشان در پاسخ فرمودند: فلانی من #هرچه_دارم از سیاه پوشی سرتاپا برای حضرت #سیدالشهداء (علیه السلام) دارم.
🔷پرسیدم: چطور⁉️
فرمود:بنشین تا برایت تعریف کنم:
پدر من مرحوم حاج سیدعلی اکبر #خوئی از وعاظ و منبری های معروف زمان خود بود👌.همسرش که مادر من باشد هرچه از ایشان باردار میشد پس از دو سه ماه بارداری بچه اش سقط میشد😔 و خلاصه بچه دار نمیشدند🚫.
🔶روزی پس از آنکه #پدرم از منبر پائین می آید، زنی به او میگوید آسیدعلی اکبر شما که به ما سفارش میکنید چرا خودتان #متوسل نمیشوید تا بچه دار👶 شوید؟
🔷پدرم این حرف را به #مادرم بازگو میکند،مادرم میگوید خب راست گفته، چرا خودت چیزی #نذر امام حسین علیه السلام نمیکنی تا حضرت عنایتی✨ فرموده و ما نیز بچه دار شویم😃؟
🔶پدرم میگوید: ما که چیزی #نداریم تا نذر کنیم؟😔مادرم در جواب میگوید حتما لازم نیست❌ چیزی داشته باشیم تا نذر کنیم،اصلا شما نذر کن که امسال تمام 2 ماه #محرم و صفر را برای امام حسین (علیه السلام) از سر تا پا، حتی جوراب و کفشتان هم سیاه باشد⚫️ و سیاه بپوشید.
🔶در آن سال پدرم به این #نذر عمل کرد و از اول محرم تا پایان ماه صفر سرتاپا #سیاه_پوش شد.در همان سال هم مادرم باردار میشود😊 و 7ماه نیز از بارداری اش میگذرد و #بچه_اش سقط نمیشود.
🔷یک شبی🌙 یکی از #طلبه ها که از شاگردان پدرم بوده در آخرشب درب منزل ایشان می آید.وقتی پدرم درب🚪 را باز میکند پس از سلام و احوال پرسی عرض میکند که من یک #سوال دارم.
پدرم میگوید بپرس.طلبه میپرسد آیا #همسر شما باردار است؟ایشان با تعجب😳 میگوید بله،تو از کجا میدانی؟
🔶ناگهان آن طلبه شروع به گریه کردن😭 میکند و میگوید: #آسیدعلی_اکبر من الان خواب بودم، در خواب وجود مبارک پیامبراکرم (صلی الله علیه و آله) را زیارت کردم.حضرت فرمودند: برو و به آسیدعلی اکبرخوئی بگو که #بخاطر آن نذری که برای فرزندم حسین کردی و 2 ماه از سرتاپا #سیاه پوشیدی این بچه ای را که 7 ماه است همسرت در رحم دارد را ما حفظ میکنیم
🔷و او سالم میماند و #ما او را بزرگ میکنیم و او را فقیه و عالم👌 در دین میگردانیم و به او #شهرت میدهیم.
🍀و او را به نام من " #ابوالقاسم" نام بگذار...
حالا فهمیدی که من هرچه دارم از سیاه پوشی سرتاپایی دارم⁉️.....
🌹صلی الله علیک یا اباعبدالله🌹
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
#وصیت_نامه_متفاوت_و_خواندنی📜
#شهید_سجاد_زبرجدی
💢پر است از نکات کلیدی و کاربردی👌
🌾سلام علیکم و رحمه الله
خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار #اشرف_مخلوقات قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس #حق را انتخاب نموده و #دائم به یاد و رضای خداوند مشغول باشد✅ تا از حق منحرف نشود❌.
🌾اگر این بنده #اشتباه کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش و چشم او #نمرده باشد اثبات این جمله بسیار ساده است😔!
🌾شما #چهل_روز_دایم_الوضو باشید خواهید دید که #درهاےرحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد😍.
🌾 #نمازهای_واجب خود را دقیق و اول وقت👌 بخوانید، خواهید دید که چگونه #درهاےخداوند در مقابل شما باز خواهد شد.
🌾 #سوره_واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه #فقر از شما روی برمی گرداند.
🌾انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با #نماز_شب می رسد.
🌾برادران و خواهران من، اگر ما در راه #امام_زمان(عج) نباشیم بهتر است #هلاک شویم 😔و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی #شهادت کنیم🌷، زیرا شهادت #زندگی_ابدی است.
🌾برادران و خواهران من، امام زمان(عج) #غریب است.نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند❌ و مدام در رحمت #دعای_خیرش هستیم.
🌾از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه #دعای_فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید📛 زیرا امام #منتظر دعای خیر شما است.
🌾هر گناه ما🔞، مانند #سیلی است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه)😭
🌾سه چیز را هر روز تلاوت کنید
1- زیارت عاشورا🌷
2- نافله🌷
3- زیارت جامعه کبیره🌷
🌾اگر درد دل داشتید💔و یا خواستید #مشورت بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند #حاضرهستم😊.
🌾من منتظر همه شما هستم. #دعامیکنم تا هرکسی لیاقت داشته باشد #شهید شود🌷.
🌾خداوند #سریع_الاجابه است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را #باخوشی یاد کنید.
🌾همه ما همدیگر را در #آخرت زیارت می کنیم. یکی با روی #ماه و یکی با روی #سیاه، ان شالله همه با روی ماه🌝 باشیم. و سلام را به امام زمان(عج) بفرستید تا رستگار شوید✅.
🌾خواندن #فاتحه و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید🗯 و از من #راضی_باشید.
🌾همه شما را به جان #حضرت_زهرا(س) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم. نگذارید #شیطان👹 باعث جدایی ما💕 بشود.
#والسلام_علیکم
#شهید_سجاد_زبرجدی
#شهید_مدافع_حرم
آرامگاه: قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران/چند قدم بالاتر از یادبود شهداء
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#دلنـوشـتـــــه📝
#دوست_شهیدم…
💢ابراهیم جان❤️
میخواهم برایت بگویم
بگویمت از دلی
#دلی که مدتی ست بیتابی💓 امانش را بریده…
دلی که در قفس دنیا🌎 گیر افتاده
دلمـ❤️ را دادم به دستت
💢آری #دست_تو دست دوست شهیدم🌷
#تو به من گفتی
که این در بسته🚪 باز خواهد شد
#رفتن من مجاز خواهد شد
دل بی طاقت و شکسته ی💔 من عاقبت #سرفراز خواهد شد
💢می کنی برایم دعایی، از برای #شهادتم
من پاکش میکنم با گناهمـ🔞
#ترسم از روزی که پرده ای افتد بر دلم😔
پرده ای #سیاه و چرکین از گنه، که دگر نبینم آن قفس. به خیالم #کور خواهم شد، یادم خواهد رفت…
آری از یادم خواهد رفت که در چه #قفسی هستم و تقلای پریدن🕊 هم دگر نیست🚫
💢ترسم که #تو نا امید شوی😔
از #دعاهایی که برایم میکنی و من با گناهانم پاکش میکنم📛
#ترسم دگر تقلا نکنم که تو دعایم بکنی😢 و چه تلخ است روزی که از گناه
نه #یاد_خدا باشم
و نه #یاد_تو…
و نه یاد قفسی که #درونش_هستم😔
#شهید_ابراهیم_هادی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
#تکرار_تاریخ💔
گاهی #چــادرم خاکی میشود...
چـــادرمشکی ام🍃 ♥ ️
از درودیوار شهر #خاکی میشود...
ازنگاه هایِ طعنه آمیز خاکی میشود...😏 ازحرفهایِ #سیاه خاکی میشود...😞
و گاهی هم از #لگدزدن عده ای به ظاهر روشنفکر
چــادرم رامیشویم تاغبارشهر را از رویش پاک کنم...⛄ ️
تاسنگینیِ نگاه هاراپاک کنم... چادرم که #خاکی میشود....
روضه ی مادر(س)میخوانم.... باهمه یِ این حرفها، #چــادرِ خاکی ام را باتمام وجودم، دوست دارم...😌 ♥ ️
وآن را با افتخار، برسرمیکنم،😎 بیادِ #چــــادرِ خاکیِ مادرم زهرا(س)دربینِ کوچه هایِ غریبِ مدینه... 😭😭
#چادرانه...
#دلنوشته_خاص
#داعشی_های_وطنی
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
★یقین دارم
⇜اگر گناه🔞وزن داشت!
⇜اگر لباسمان را #سیاه میکرد!
⇜اگر چین و چروک #صورتمان را؛
زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها #حواسمان به خودمان بود...
❣حال آنکه #گناه
↵قد روح😇 را خمیده!
↵چهره #بندگی را سیاه!
↵و چین و چروک به پیراهن #سعادت مان میاندازد😔
★چقد قشنگ بندگی💖کردی ابراهیم
#رفیق_شهیدم؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزای بیخود و موقتی...
منو به خودم بیار😔✋
#شهید_ابراهیم_هادی
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
#رمان 📚
#نیمه_پنهان_ماه 1
زندگی #شهید_مصطفی_چمران
🔻به روایت: همسرشهیــد
#قسمت_سوم 3⃣
🔮در این مدت سید غروی هر جا مرا می دید می گفت: چرا نرفته اید و آقای صدر مدام از من سراغ می گیرند. ولی من آماده نبودم، هنوز اسم #چمران برایم با جنگ همراه بود و فكر می کردم نمی توانم بروم او را بینم. از طرف دیگر پدرم ناراحتی قلبی💔 پیدا کرده بود و من خیلی ناراحت بودم. سید غروی یک شب برای عیادت بابا آمد خانه مان و موقع رفتن دم در تقویمی از سازمان اَمَل به من داد، گفت هديه🎁 است. آن وقت توجهی نکردم.
🔮اما شب در تنهایی👤 همان طور که داشتم می نوشتم، چشمم رفت روی این تقویم. دیدم دوازده نقاشی دارد. برای دوازده ماه که همه شان زیبایند، اما اسم و امضایی با آن ها نبود. یکی از نقاشی ها زمینه ای کاملا #سیاه داشت و وسط این سیاهی شمع کوچکی🕯 می سوخت که نورش در مقابل این ظلمت خیلی کوچک بود. زیرا این نقاشی به عربیِ شاعرانه ای نوشته بود: من ممكن است #نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک فرق ظلمت و نور✨ و حق و باطل را نشان می دهم و کسی که به دنبال نور است این نور هرچه قدر کوچک باشند در نظر او بزرگ خواهد بود. (و کسی که به دنبال نور است؛ کسی مثل من).
🔮آن شب، تحت تأثیر این شعرونقاشی خیلی گریه کردم😭 انگار این #نور همه وجودم را فرا گرفته بود اما نمی دانستم کی این را کشیده. بالاخره یک روز همراه یکی از دوستانم که قصد داشت برود #موسسه، رفتم. در طبقه اول مرا معرفی کردن به آقایی و گفتن ایشان دکتر چمران هستند. #مصطفى لبخند به لب داشت، خیلی جا خوردم. فکر می کردم کسی که اسمش با جنگ گره خورده و همه از او می ترسند باید آدم قسي ای باشد، حتی می ترسیدم. اما لبخند او و "آرامشش" مرا غافل گیر کرد. دوستم مرا معرفی کرد و مصطفی با تواضع خاصی گفت: شمایید‼️ من خیلی سراغ شما را گرفتم، زودتر از این ها منتظرتان بودم.
🔮مثل آدمی که مرا از مدت ها قبل می شناخته حرف می زد، عجیب بود، به دوستم گفتم: مطمئنی #دکتر_چمران اين است؟ مطمئن بود. مصطفی تقویمی آورد📖 مثل همان که چند هفته قبل سید غروی به من داد. نگاه کردم و گفتم: من این را دیده ام.
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❣﷽❣
📚 #رمان_شهدایی
🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
1⃣2⃣ #قسمت_بیست_ویکم
📝یوسف خیلی درگیر کارهای#سپاه و جنگ شده بود. فاطمه را حامله بودم و ماه اخرم بود. یکی از روزهای تابستان♨️ پنجاه و نه، گفت: من باید برم سپاه، #جلسه دارم. گفتم: من حالم خوب نیست، شاید لازم بشه که بریم بیمارستان🚑
📝مادرم هم از اصفهان امده بود که مراقبم باشد، گفت: راست میگه #آقایوسف معلوم نیست چی پیش بیاد. توی شهر غریب هم که من نمی تونم تنهایی ببرمش بیمارستان. یوسف ماند چه کار کند‼️ از طرفی نگران کارش بود، از طرفی هم #نگران حال من.
📝با همان لباس#سپاهی حاضر و اماده وسط هال دراز کشید. حالم که بدتر شد، تلفن زد☎️ محل کارش و گفت: احتمال دارد شب نرود جلسه. بیمارستان که رسیدیم، از شدت درد😣 دیگر نفهمیدم چی شد. زایمان مشکل و #خطرناک بود. داروی بیهوشی زیاد زده بودند و با این که بچه به دنیا امده بود، من هنوز به هوش نیامده بودم
📝یوسف و مادرم خیلی نگران😥 شده بودند. از یکی از پرستارها که بچه را داده بود دست یوسف پرسیده بودند: پس #مادرش چی شد؟ پرستار گفته بود: هنوز به هوش نیامده❌ وقتی کم کم به هوش امدم، احساس میکردم جایی هستم که دور تا دورم پرده های #سیاه آویزان است. تَنَم را حس می کردم، ولی دست و پایم را نه.
📝بعدها #یوسف ادایم را درمی آورد و
می گفت: هی می گفتی وای یوسف دستم کو؟ دست ندارم. دستت رو می گرفتم و نشونت می دادم😄بعد می گفتی وای یوسف! #پاهام کو؟ پا ندارم انگار. بعد دوباره از هوش می رفتی. هرچی می گفتم بابا دخترت دنیا اومده😍 بازم می گفتی بچه چیه؟ دختر چیه؟
📝دختر خیلی دوست داشتم. یوسف گفته بود: زهرا دختره ها، #دختر، همون که دوست داشتی. تا کم کم حالم بهتر شده بود. یوسف خیلی دوست داشت اسمش را بگذاریم "فاطمه" اما من گفتم: آخه توی فامیل فاطمه زیاد داریم. خواهر خودت هم اسمش فاطمه س. این طوری اسم دختر ما هم عین اسم عمه اش می شه فاطمه کلاهدوز دیگه فرقی با هم ندارن😕
📝یوسف خندید وگفت: چرا، خیلی هم فرق دارن. اون فاطمه ی کلاهدوز دختر حسن آقای کلاهدوزه، این فاطمه کلاهدوز #دختر_یوسفه که من باشم. دیدی کلی با هم فرق دارن😉خیلی هم روی درست گفتن اسمش حساس بود. می گفت: دوست ندارم کسی دخترم رو فاطی صدا بکنه ها، اسمش فاطمه است، همه بایدبگن #فاطمه🌺
#ادامه_دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
📚#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️#افتاب_در_حجاب
5⃣7⃣#قسمت_هفتادو_پنج
🏴#پرتوهجدهم🏴
💢انگار مصیبت تو #تازه آغاز شده است.... همه #کربلا و #کوفه و #شام ، یک طرف ،... و این #خرابه یک طرف.
همه غمها و دردها و غصه ها یک طرف
و #غم_رقیه یک طرف.نه زنان و کودکان کاروان و نه سجاد و نه حتى فرشتگان آسمان ، نمى توانند تو را در این غم تسلى ببخشد.... و چگونه تسلى دهند فرشتگانى که خود صاحب عزایند...
و پر و بالشان به قدرى از #اشک سنگین شده است... که پرواز به سوى آسمان را نمى توانند.تنها حضور مادرت #زهرا مى تواند تسلى بخش جان سوخته تو باشد.
پس خودت را به آغوش #مادرت بسپار و عقده فروخورده همه این داغها و دردها رابگشا...
🖤مگر نه بزرگترین آرزوى هر #غریب، رسیدن به #موطن خویش است ؟
و مگر نه مقصد #مدینه در پیش است ؟
پس چرا تو مدام تداعى خاطرات گذشته را مى کنى... و در کجاوه تنهایى خودت ، اشک مى ریزى ؟نمى توان گفت که هر چه بود، گذشت . ولى مى توان گفت که #فصل_مصیبت ، سپرى شد....
اگر چه این فصل به اندازه تمام سالهاى عمر، کش آمد... و اگرچه این فصل ، خزانى جاودانه براى عالم ، رقم زد....
نمى توان توقع کرد که تو اکنون که به مدینه باز مى گردى، تمام خاطرات این سفر را، این سفر پر رنج و راز و خطر را #تداعى نکنى...
💢و براى لحظه لحظه آن ، #درخلوت کجاوه خودت ، #اشک نریزى.
اما تو باید خودت را هم حفظ کنى زینب ! چرا که #کارتو هنوز به #اتمام نرسیده است.پس به یاد بیاور اما گریه نکن.... یزید شما را میان اقامت در شام و مراجعت به مدینه، مخیر ساخت....
و تو و امام، مراجعت به مدینه را برگزیدید. تو گفتى :_✨ما را به مدینه برگردان . ما به سوى جدمان هجرت مى کنیمبه هنگام خروج از شام، یزید #پول_زیادى براى تو پیشکش آورد و گفت :
🖤_این را به عوض #خون_حسین بگیرید. و تو بر سرش فریاد زدى که :
_✨واى بر تو اى یزید که چقدر #وقیح و #سنگدل و #بى_حیایى. برادرم را مى کشى و در عوض آن به من مال مى دهى ⁉️یزید شرمگین سرش را به زیر افکند و پولهایش را پس کشید.یزید به جبران گذشته، #نعمان_بن_بشیر را که مسن تر و مهربانتر و نرمخوتر بود به سرپرستى کاروان برگزید... و به او سفارش کرد که همه گونه با اهل کاروان مدارا کند.
کاروان را از کناره شهرها بگذارند...
و در جاى خوب مقام دهد. و ماموران و محافظان را از اطراف کاروان ، دورتر نگاه دارد تا اهل کاروان معذب نشوند....
💢و نیز دستور داد که بر شترها #کجاوه بگذارند و کجاوه ها را با پارچه هاى #ابریشمین و #زربفت ، زینت دهند و...و تو وقتى چشمت به این پارچه هاى رنگارنگ افتاد،... خشمگین شدى و فریاد زدى : این پارچه هاى الوان و این زینتها را فرو بریزید. این کاروان ، #عزادار فرزند رسول االله است. کاروان را #سیاه بپوشانید تا مردم #همه بدانند که این کاروان #مصیبت_زده شهادت اولاد زهر است. و دستور دادى که علاوه بر آن ، در پس و پیش و میان کاروان #پرچمهاى_سیاه برافرازند...
🖤تا هر کس به این کاروان بر مى خورد،.. بفهمد که چه اتفاق بزرگى در عالم افتاده است... و بفهمد که باعث و بانى این اتفاق که بوده است و بفهمد که... و براى دستگاه یزید #حیثیتى نماند.با #خطبه اى که تو در مجلس یزید خواندى ،... با #تعزیتى که تو در شام بر پا کردى و با خطبه تکان دهنده اى که #سجاد درمسجدشام خواند،...
#یزید بر حکومت خود ترسید..
#ادامه_دارد.....
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🕊پرونده #سیاه مرا جستـــجو نڪن
🌸حال مرا به آه دلتـ💔 زیرو رو نـڪن
🕊پیش نگاه #مهدےصاحب زمان،خدا
🌸مارا به حق #فاطمہ بی آبرونڪن😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
★یقین دارم
⇜اگر گناه🔞وزن داشت!
⇜اگر لباسمان را #سیاه میکرد!
⇜اگر چین و چروک #صورتمان را؛
زیاد میکرد!!! بیشتر از اینها #حواسمان به خودمان بود...
❣حال آنکه #گناه
↵قد روح😇 را خمیده!
↵چهره #بندگی را سیاه!
↵و چین و چروک به پیراهن #سعادت مان میاندازد😔
★چقد قشنگ بندگی💖کردی ابراهیم
#رفیق_شهیدم؛ حواسم پرته🗯 پرت چیزای بیخود و موقتی...
منو به خودم بیار😔✋
#شهید_ابراهیم_هادی
#شبتون_شهدایی 🌙
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh