eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.4هزار دنبال‌کننده
28.6هزار عکس
6.9هزار ویدیو
206 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظر مانده ام از راه تو #برمیگردے از همان #جاده ی دلخواه تو برمیگردے ای #مسافر کہ همه چشم به راهت دارند در شب خاطره چون #ماه تو برمیگردے شهید جاویدالاثر عباس آسمیه🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ پای دعایم با #گنه زنجیر گشته #آقا_بیا هایم چه بی‌ تاثیر گشته من خواب دیدم #ماه پشت ابر مانده خوابم به #هجر روی تو #تعبیر گشته 🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
جهان با #خنده هایت صورت زیباتری دارد ... بخند این خنده های #مــاه، کلی #مشتری دارد ... 😌 #شهید_سجاد_طاهرنیا ❤️ #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ دل هوای روی #ماه یار دارد جمعه ها دل هوای دیدن #دلدار دارد جمعه ها #صبح_جمعه چشم در راهیم ما ای عاشقان یار با ما #وعده_دیدار دارد جمعه ها 🌺 اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیڪَ الْفَرَجْــ 🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
چشم #خورشید چنان محو #تماشا شده است به رخ #ماه و دل انگیز شما که دلم گفته برای #دلتان دود کنم مشتی #اسپند در این #صبح به دور سرتان #شهید_سیدرضا_طاهر 🕊 #شهید_محمد_سالخورده🕊 #سلام_صبحتون_شهدایی🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
#مهدی_جان💔 امسال هم بدونּ تو سر زد #هِلالِ غم ڪِے با رُخِ ٺو دیده بہ ایـنּ #ماه وا ڪنیم؟ #صاحـب_عـزا بیا ڪه بہ اذن نگاهِ ٺو در سینہ باز، خیمـہ ے #ماٺم بپا ڪنیم #یا_مـ‌هدے_عـج_ادرڪـنے🌴 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ #سرچشمہ ے جاودان محبوب سلام #خورشید بہ پشٺ ابر، محجوب سلام اے #عابر ڪوچہ هاے دلتنگےها اے #ماه ترین؛ خوب‌ترین خوب #سلام 🌺اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣ #سلام_امام_زمانم❣ دردهایم غالباً پیش تو #درمان مےشود با #ڪریمان ڪارهاےسخٺ آسان مےشود بےگمان وقتے بیایے ازسرشرمندگے پشٺ #ماهِ روے تو، خورشید پنهان مےشود #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
👈 مزار این شهید همیشه شلوغ است! 🌱مزار سجاد خیلی #شلوغ می‌شود، اوائل این موضوع برای خود ما هم عجیب ب
📜 💢پر است از نکات کلیدی و کاربردی👌 🌾سلام علیکم و رحمه الله خداوند منان، تمام مخلوقات خود را در اختیار قرار داد تا اشرف مخلوقات حق را از باطل تشخیص دهد و سپس را انتخاب نموده و به یاد و رضای خداوند مشغول باشد✅ تا از حق منحرف نشود❌. 🌾اگر این بنده کند تمام محیط اطراف به او تذکر می دهند، اگر گوش و چشم او باشد اثبات این جمله بسیار ساده است😔! 🌾شما باشید خواهید دید که خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد😍. 🌾 خود را دقیق و اول وقت👌 بخوانید، خواهید دید که چگونه در مقابل شما باز خواهد شد. 🌾 را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه از شما روی برمی گرداند. 🌾انسان اگر می خواهد به جایی برسد، با می رسد. 🌾برادران و خواهران من، اگر ما در راه (عج) نباشیم بهتر است شویم 😔و اگر در راه امام زمانمان استوار بمانیم بهتر است آرزوی کنیم🌷، زیرا شهادت است. 🌾برادران و خواهران من، امام زمان(عج) است.نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچ وقت ما را فراموش نمی کند❌ و مدام در رحمت هستیم. 🌾از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید📛 زیرا امام دعای خیر شما است. 🌾هر گناه ما🔞، مانند است برای حجت ابن الحسن (ارواحنا فداه)😭 🌾سه چیز را هر روز تلاوت کنید 1- زیارت عاشورا🌷 2- نافله🌷 3- زیارت جامعه کبیره🌷 🌾اگر درد دل داشتید💔و یا خواستید بگیرید بیایید سر مزارم، به لطف خداوند 😊. 🌾من منتظر همه شما هستم. تا هرکسی لیاقت داشته باشد شود🌷. 🌾خداوند است، پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را یاد کنید. 🌾همه ما همدیگر را در زیارت می کنیم. یکی با روی و یکی با روی ، ان شالله همه با روی ماه🌝 باشیم. و سلام را به امام زمان(عج) بفرستید تا رستگار شوید✅. 🌾خواندن و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید🗯 و از من . 🌾همه شما را به جان (س) قسم می دهم که من را فراموش نکنید و یادم کنید من هم حتما شما را یاد می کنم. نگذارید 👹 باعث جدایی ما💕 بشود. آرامگاه: قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران/چند قدم بالاتر از یادبود شهداء 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
سعید #رزمنده جبهه مقاومت و نیز #مبلغ بود. در زمان هایی که از خط مقدم و درگیری فراغت می یافت معمولا
9⃣2⃣8⃣ 🌷 🔰در سال ۱۳۷۳ چشم به جهان گشود.۲۲ساله بود ودرحالیکه دروس سطوح عالی را درشهر مقدس قم به خوبی خوانده بود📚،عزم دیار عاشقان🕊 کرده واصرار بر اعزام به کرد. 🔰تا در مهمانی خدا توفیق پیدا کرد برای اولین بار به حرم حضرت زینب(سلام الله علیها)🕌 مشرف شود.این بار که ازسوریه بازگشت داغدار فراق شهید کریمیان🌷 بود. 🔰او در عمر خود خصوصیات ویژهای داشت که بدون اغراق ومبالغه👌 آنهارا بیان میکنم به نحویکه برخی ازاین ویژگی ها قبل از در مدت کوتاه رفاقتمان ذهنم را مشغول کرده بود💭 ومورد اذعان واعتراف همه دوستان وآشنایان اوست. 🔰به معنای حقیقی کلمه به دنیـ🌍ـا بود وهیچگونه تعلق دنیوی نداشت❌ نه به مال ونه به عناوین دنیا وحتی به درس . اگر بنده درس را باتعلق میخوانم اما او میخواند. 🔰این بی تعلقی به شدت او را بی تکلف ساخته بود وبسیار ساده و باصفا💖 بود که هیچیک از دوستانش از بااو بودن معذب نبوده🚫 بلکه از همنشینی👥 با اولذت میبردند😍. 🔰 وتلاشگر بود وازهیچ خدمتی دریغ نمیکرد❌ از اردوهای بی شمار جهادی اوگرفته تا تدارک ، روایتگری و شجاعت های💪 او در جبهه عراق و . 🔰متواضع بود ودرگیر عناوین نبود🚫.بااینکه جزء واستعدادهای برتر حوزه بود واساتیداو به استعداد والای ایشان اذعان داشتند ⚡️اما به قول طلبه ها برای خود نتراشیده بود. 🔰سرانجام در سال ۹۵ به آرزوی قلبی خود رسید🌷 و در به محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) مشرف شد🕊 و پای خود را ازمنجلاب دنیا رهانید. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🎥 كليپ سر جدا 📌 راز داستان تولد #شهید_همت در #كربلا و امانت حضرت زهرا به مادر شهید 🎤 به روایت #حاج
#دست_عنایت_پروردگار👇 چشم از آسمان نمی‌گرفت. یک ریز #اشک می‌ریخت. طاقتم طاق شد. - چی شده حاجی؟ جواب نداد. خط نگاهش را گرفتم. اول نفهمیدم،‌ ولی بعد چرا. آسمان داشت بچه‌ها را همراهی می‌کرد. وقتی می‌رسیدند به دشت،‌ #ماه می‌رفت پشت ابرها. وقتی می‌خواستند از #رودخانه رد شوند و نور می‌خواستند،‌ #بیرون می‌آمد. پشت بی‌سیم گفت «متوجه ماه هم باشین.» پنج دقیقه‌ی بعد،‌ صدای #گریه‌ی فرمان‌ده‌ها از پشت بی‌سیم می‌آمد. #شهید_محمدابراهیم_همت 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
♥️♠️♥️ 💞 ✍نوشت: سال پیش محرم، 🏴حلب بودم؛ کارم نگه داری از بچه های مدافعان حرم بود ترفیع گرفتم کارم شده نگه داری از بچه مدافع حرم 🌾پ .ن:محمد حسن تازه رسیده بعد چندماه از 🕊پدر به دنیا امد.💥 همسر 🌷 ... 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌺🍃🌺🍃 🍁مهریه مون #انتخاب حسن بود... هفت سفر عشق💖مکه و کربلا وسوریه و... که تموم سفرها رو دوتایی با
0⃣5⃣3⃣1⃣ 🌷 💞 🔰شهید حسن غفاری در متولد شد. زمستان سال ۸۵ کرد و حاصل این مهلا خانم و علی آقا است. شهید می گوید: در روز هر کسی چیزی می‌گفت؛ یکی می‌گفت دویست سکه، و دیگری می‌گفت کم است. بزرگ مجلس گفت‌: 🔰 مهریه را کی و کی داده، اما به دختر ارزش می دهد. در تمام این حرفها و چانه زنی‌های مهریه من همه حواسم به بود،هر بار که صدای حضار مجلس بلند می‌شد و صدای دیگری بلند تر، حسن غمگین و غمگین‌تر می‌شد، و هر لحظه بیشتر می شد 🔰تا اینکه سرآمد و به پدرم گفت‌: حاج آقا اجازه می‌دهید من با فاطمه خانم چند دقیقه خصوصی صحبت کنم، وقتی به اتاق رفتیم گفت‌: کالا که نمی‌خواهم بخرم که در قبالش بخواهم یک تعداد خاصی بدهم یک می‌دهم، اگر شما هم باشید، به حضار مجلس هم همان را می گوییم. 🔰نظرت با هفت عشق:💗 قم، مشهد، سوریه، کربلا، نجف، مکه، مدینه چیست⁉️ و هر تعداد سکه که خودت مشخص کنی. از این حسن خیلی خوشحال شدم، و همه سفرها را با هم رفتیم. یک سال آخر همیشه از شهادت و رفتن صحبت می‌کرد، اصلا حال و هوایش به کل تغییر کرده بود. در این دنیا بود اما با و دوستان شهیدش زندگی می‌کرد. هر وقت تنها می‌شدیم، 🔰می گفت: جان راضی شو من به سوریه بروم دیگه این دنیا برایم هیچ جذابیتی ندارد. من شهادت هستم...دو روز مانده بود به رمضان روز اعزامش بود، همه مایحتاج منزل را خرید به غیر از خرما، گفتم‌: حسن جان فقط خرما نخریدی. با هم کردیم. رفت چند دقیقه بعد برگشت، دو تا جعبه خرما خرید، آورد خانه🏚 و گفت: 🔰فاطمه خانم بیا این هم من برای شما و . رفتم قرآن📖 را آوردم و گفتم: حالا که برگشتی بیا از زیر قرآن رد شو، گفت: اول شما و بچه ها رد شوید ما رد شدیم و گفتم‌: حالا نوبت شماست، گفت: می‌ترسم نکند حاجت دل💘 من را ندهد، گفتم: به خاطر دل من که راضی شود از زیر رد شو، و از زیر قرآن ردش کردم و گفتم: خدایا هرچه خیر است برای من بفرست. 🔰همیشه می‌گفت دارم با زبان روزه و تشنه لب مثل آقا اباعبدالله شوم و اگر فرصتی باشد با خون💔 خودم بنویسم ‌قائدنا خامنه‌ای‌ و می‌گفت: دوست دارم من را غیر از این که حالا هستم ببینید و سفارش می کرد اگر من# شهید شدم نگذار بچه‌ها صورت من را ببینند. همان شد که می‌خواست، با زبان روزه، و بر اثر خمپاره☄ شهید شد که از صورتش چیزی باقی نماند. 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📝دل نوشته وزیر #بهداشت برای سردار دلها 💓 🔹نمکی در بخشی از #دل‌نوشته‌ای خطاب به سردار سلیمانی نوشته:
🍁تنها خواسته شهید خانزاد از حاج قاسم !ما از طریق لشکر و که به خانه‌مان می‌آمدند درخواست دیدار با حضرت آقا و سردار سلیمانی را داشتیم. تنها خواسته ما همین بود. روزی که حاج قاسم آمد، رفتیم ملاقات، نرگس گفت: «من یک خواهشی دارم». 🍁حاج قاسم گفت: «بگو». :«من از همه خواسته‌ام مرا به دیدار آقا ببرند». سردار پرسید «از کی دوست داری بروی حضرت آقا؟»نرگس گفت: «از بعد شهادت پدرم». حاج قاسم پرسید «چرا؟» 🍁گفت: حس می‌کنم با دیدن ایشان آرام می‌شوم.سردار گفت: «حتما این کار را می‌کنم. یک و نیم بعد هم رفتیم دیدار آقا. وقتی دیدم نرگس با سردار آرام است، سعی کردم حرفی نزنم تا نرگس با قاسم بیشتر حرف بزند و بیشتر آرام شود.» 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
هر گل خوشبو که گل نیست ❤ هر چه تلألو کند نیست 🙃 زیاد است وبرادر بسی 👌 هیچ یکی عبـاس نیست ❤️🧡💛💛💚💙💜. میلاد سردار بزرگ اسلام حضرت و روز جانباز مبارک باد💜 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت سیزده❤️ . همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟ تکیه دادم به دیوار. آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید. مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید. + برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، سفیدی مثل نور از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو. من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند😍 اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن. بعد خندید و گفت: می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ مامان لبخند زد و رفت دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم. مامان که برگشت هنوز می خندید. _ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم. . بامــــاهمـــراه باشــید🌹
❤️قسمت سی و هفت❤️ . نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم. گفتم بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد. چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان دختر است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد. روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. تلفن می زد همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت. + "سلام ایوب" ذوق کرد. گفت: _ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند" زدم زیر گریه + "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟" _ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید. _ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: + "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران خیلی از هم دوریم ایوب. _ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به نگاه کنیم. خب؟ تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم به مَردم... ❤️ . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh