🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹بخشی از وصیتنامه 🌾ای مردم شما را #قسم میدهم به آن چیزی که ایمان دارید، نائب برحق #امام زمان(عج
1⃣9⃣2⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
🔶قبل از حسن آقا، داماد #خانواده بودم یک جای ثابتی از منزل پدر خانمم مخصوص من بود؛ اما حسن مدام سربهسرم میگذاشت. اول از من میآمد و جای من مینشست؛ البته نه اینکه جای من را بگیرد فقط برای شوخی و خندیدن بود. میگفت:
بسه دیگه حالا نوبت منِ که اینجا بنشینم.
🔷نظم و ترتیب خاصی توی زندگیش داشت. یادمِ وقتی سفر بابلسر با هم رفتیم، صبح🌤 زود بلند میشد کارها را بهتنهایی انجام میداد. ما هم خواب بودیم، بلند میشدیم. میدیدیم، سفره صبحانه آماده است و #برنامه ناهار را هم نوشته و گذاشته روی میز. نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم. روزها و شبهای قشنگی بود.
🔶شبی 🌙که من و حسن تنها شدیم، توی همان بابلسر کنار دریا بود. دراز کشیدیم، دستها را گذاشتیم زیر سرمان به آسمان نگاه کردیم پر از #ستاره بود. ستارهها را میشمردیم. گفت:
ـ عباس جان مسابقه بگذاریم❓ هرکی بیشتر ستاره بشماره برنده است.
تعداد ستارههایی 🌟که حسن شمرد، بیشتر از من بود. من همش قاتى میکردم دوباره از اول میشمردم حس میکردم، ستارهها به هم میریزند. باید از اول شروع کنم، دو #ساعتی⏰ کنار دریا بودیم کنار هم بودیم.
🔷نفسهای حسن را میشنیدم. عطرش را حس میکردم #صدایش را میشنیدم اصلاً باورم نمیشد که بره. هنوز تصور میکنم، توی سوریه است و یک روزی مییاد. اگر کسی از من بپرسه میگم، حسن هنوز هست. آخه کارهاش مثل آدم رفتهها نبود؛ اما رفت و شهید شد؛ چون میخواست که شهید شود. همه چیز را خوب دیده بود و درک کرده بود.
🔶سال 1378-1379 آن روزها که هنوز آقای یکتا راهیان نور را راه نینداخته بود، با عدهای رفتم مناطق جنگی پادگانی نزدیک کرخه، #واقعیتش احساس غربت کردم. با خودم گفتم:
ـ اینها چرا رفتند❓ بهخاطر چی جنگیدند؟ برای چی شهید شدند❓
اما بعد از شهادت حسن به جوابهایم رسیدم. درک شهدا از مردن مثل ما نیست انگار در وادی مرگ قدم میزنند. یک تصویر واضحی از مردن دارند. آن سوی واقعه را خیلی روشن میبینند.✔️
راوی: باجناق شهید
#شهید_حسن_غفاری🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh