eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
6.4هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتے #از_اعماق درونت صدایش ڪنے ،وبہ روح الهے ات متصـل شوی جواب #میدهد ولے اگرميليون‌ها بار بہ طور #خودڪار ومصنوعے فقط با زبان نہ قلب #صدایش ڪنے انعڪاسے را نخواهے یافت #خـدا رو میگم. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
4⃣6⃣5⃣ 🌷 🍃🌹قبرها را حفر می کند و میریزد. جوانانی که دورش حلقه زدند، با اشکهای او اشک میریزند. در این جوان چه میگذرد که اینطور اشک ریزان قبرهایی را می کند که قرار است پنج در آن به امانت سپرده بشوند؟؟ 🍃🌹اینجا فرهنگسرای ، است. روضه میخواند ویکی یکی شهدا را داخل قبر میگذارد... این جوان غوغایی به پاکرده است که نگو و نپرس! چند سال بعد هر موکتهایی بر دوشش میگذارد و کنار این شهدا پهن میکند. 🍃🌹بلندگوها را در محوطه میگذارد. نجوای خواندنش که همه جا پر میشود، گریه را امان نمیدهد، دیگر میدانند حال وهوای صبح های جمعه ی دیدنی است... یک روز میکنند و میپرسد؛ "داستان این صبح های جمعه و بی قراری های تو چیست مادر؟!" 🍃🌹چشم در چشم مادر میدوزد و میگوید؛ میخواهم این پنج شهید گمنام را از غربت روزگار دربیاورم تا اگر روزی شدم،در شهر خودم غریب نباشم 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
9⃣9⃣7⃣ 🌷 🔰خاطره مشترک از دو شهید 📚قسمتی از کتاب ⚜بیست‌و‌هفتم آبان‌ماه مانند روزهای دیگر به دانشکده رفته بود. از صبح کارهایش را بر طبق روال همیشه انجام داد✅ و ظهر همراه مهران به سالن غذاخوری🍲 رفتند. وقتی وارد سالن شدند، گرم صحبت بودند که روی دیوار🌠 نظر روح‌‌الله را به خود جلب کرد. ⚜وسط حرفش پرید و گفت: « یه لحظه صبر کن!»چی شده⁉️روح‌الله به‌سمت عکس روی دیوار رفت. همان طور که به عکس اشاره می‌کرد، خندید😄 و گفت: «اینجا رو نگاه کن. زده . اینکه محمدحسن نیست، این ، دوستمه💞، می‌شناسمش!» ⚜مهران با تعجب به او نگاه می‌‌کرد😳. هنوز حرفی نزده بود که گفت: «خب حالا چرا زده 🤔 نکنه واقعاً شهید شده⁉️ این رسوله نه محمدحسن؛ ⚡️اما عکس .» ⚜بعد با ترسی که از می‌بارید، به مهران خیره شد.نکنه واقعاً شهید شده😢 بیچاره می‌‌شم.مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. نمی‌دانست باید چه نشان بدهد. ⚜روح‌الله را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد❌. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی می‌کرد🍝. مهران چند بار کرد. - کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمی‌خوری⁉️ ⚜روح‌الله که با صدای او به خودش آمد، از سر میز بلند شد و گفت: «اصلاً کور شد، می‌رم یه کنم ببینم خبر صحت داره یا نه⭕️.»این را گفت و از سالن غذاخوری رفت بیرون. چند دقیقه‌ بعد مهران رفت سراغش👥، نگران حالش بود. وقتی به اتاقش رفت، دید که روح‌‌الله را پاک می‌کند😭. ⚜از حال‌وروزش پیدا بود که خیلی است. رفت کنارش نشست و گفت: «چی شد؟ پرسیدی❓»روح‌‌الله سرش را به‌نشانۀ تکان داد و با بغض گفت: «آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چه‌کار کنم😭؟» ⚜می‌دونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که و نمُرده. روح‌الله که سعی می‌کرد بغضش را مخفی کند، گفت: «درد من فقط این نیست. آره شهید شده🌷، خوش به حالش. ⚜اما خیلی بلده بود. به کارش وارد بود. می‌خواستم برم پیشش ازش کار یاد بگیرم🛠 . کلی ازش. قرار بود چیزهایی رو که از یاد گرفته بود، بهم یاد بده😞. خیلی قرارها با هم گذاشته بودیم. فکرشم نمی‌کردم 🗯این‌جوری بشه.» ⚜مهران بازهم سعی کرد که بدهد، اما خودش هم می‌دانست خیلی فایده‌‌ای ندارد🚫. روح‌الله خیلی ناراحت بود😔.نمی دونست خودش هم روزی میشه شهید مدافع حرم و دست خیلیا رو میگیره... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌸🍃 🌾مگر این عهد قجر عشوه هم می فهمد⁉️ 💢نیشخندی زد😏 و گفت: 🔸مگر این معشوقه❣ می داند 🔸مگر این چادری عهد قجر هم میفهمد؟ 🔹راز می داند؟ 🔹با دو جمله بتواند بکند مست دلی؟ 🔹 همه فرهاد کند؛ همه مجنون بشوند⁉️ 💢تو بگو 🔸اصلا نازی به باشد؟ 🔸جلوه ی تن، رخ زیبا و ملتفت است؟ 🔸هیچ از خندیدن و مستی داند❓ 🔸تاب گیسو بلد است؟ 💢من همه ش زیر لبم خندیدم☺️ 🔹او چه داند که زن و چه بود ؟ 🔹با همه سادگی و حجب و حیایت میروی ✘نه نگاهت به کسی ✘نه زنی چشمک ✘و نه خنده ی ✘نه سخن ✘نه صدایت نازک 💢هر فرشته به تو مبهوت شود😍 هر ملک گرد تو می چرخد😇 و بالهایش ، خوش آمد گوید 💢 ... 🔸ای به قربان خانوم 🔸مرد اگر بود 🔸لذت او عفت توست 🔸چلچراغ نفسش توست. ❣ای به قربان ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1⃣9⃣2⃣1⃣ 🌷 🔶قبل از حسن آقا، داماد بودم یک جای ثابتی از منزل پدر خانمم مخصوص من بود؛ اما حسن مدام سربه‌سرم می‌گذاشت. اول از من می‌آمد و جای من می‌نشست؛ البته نه اینکه جای من را بگیرد فقط برای شوخی و خندیدن بود. می‌گفت: بسه دیگه حالا نوبت منِ که اینجا بنشینم. 🔷نظم و ترتیب خاصی توی زندگیش داشت. یادمِ وقتی سفر بابلسر با هم رفتیم، صبح🌤 زود بلند می‌شد کارها را به‌تنهایی انجام می‌داد. ما هم خواب بودیم، بلند می‌شدیم. می‌دیدیم، سفره صبحانه آماده‌ است و ناهار را هم نوشته و گذاشته روی میز. نمی‌گذاشت دست به سیاه و سفید بزنیم. روزها و شب‌های قشنگی بود. 🔶شبی 🌙که من و حسن تنها شدیم، توی همان بابلسر کنار دریا بود. دراز کشیدیم، دست‌ها را گذاشتیم زیر سرمان به آسمان نگاه کردیم پر از بود. ستاره‌ها را می‌شمردیم. گفت: ـ عباس جان مسابقه بگذاریم❓ هرکی بیشتر ستاره بشماره برنده است. تعداد ستاره‌هایی 🌟که حسن شمرد، بیشتر از من بود. من همش قاتى می‌کردم دوباره از اول می‌شمردم حس می‌کردم، ستاره‌ها به هم می‌ریزند. باید از اول شروع کنم، دو ⏰ کنار دریا بودیم کنار هم بودیم. 🔷نفس‌های حسن را می‌شنیدم. عطرش را حس می‌کردم را می‌شنیدم اصلاً باورم نمی‌شد که بره. هنوز تصور می‌کنم، توی سوریه ا‌ست و یک روزی می‌یاد. اگر کسی از من بپرسه می‌گم، حسن هنوز هست. آخه کارهاش مثل آدم رفته‌ها نبود؛ اما رفت و شهید شد؛ چون می‌خواست که شهید شود. همه چیز را خوب دیده بود و درک کرده بود. 🔶سال 1378-1379 آن روزها که هنوز آقای یکتا راهیان نور را راه نینداخته بود، با عده‌ای رفتم مناطق جنگی پادگانی نزدیک کرخه، احساس غربت کردم. با خودم گفتم: ـ این‌ها چرا رفتند❓ به‌خاطر چی جنگیدند؟ برای چی شهید شدند❓ اما بعد از شهادت حسن به جواب‌هایم رسیدم. درک شهدا از مردن مثل ما نیست انگار در وادی مرگ قدم می‌زنند. یک تصویر واضحی از مردن دارند. آن سوی واقعه را خیلی روشن می‌بینند.✔️ راوی: باجناق شهید 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
9⃣7⃣3⃣1⃣ 🌷 🔰خاطره مشترک از دو شهید 📚قسمتی از کتاب ⚜بیست‌و‌هفتم آبان‌ماه مانند روزهای دیگر به دانشکده رفته بود. از صبح کارهایش را بر طبق روال همیشه انجام داد✅ و ظهر همراه مهران به سالن غذاخوری🍲 رفتند. وقتی وارد سالن شدند، گرم صحبت بودند که روی دیوار🌠 نظر روح‌‌الله را به خود جلب کرد. ⚜وسط حرفش پرید و گفت: « یه لحظه صبر کن!»چی شده⁉️روح‌الله به‌سمت عکس روی دیوار رفت. همان طور که به عکس اشاره می‌کرد، خندید😄 و گفت: «اینجا رو نگاه کن. زده . اینکه محمدحسن نیست، این ، دوستمه💞، می‌شناسمش!» ⚜مهران با تعجب به او نگاه می‌‌کرد😳. هنوز حرفی نزده بود که گفت: «خب حالا چرا زده 🤔 نکنه واقعاً شهید شده⁉️ این رسوله نه محمدحسن؛ ⚡️اما عکس .» ⚜بعد با ترسی که از می‌بارید، به مهران خیره شد.نکنه واقعاً شهید شده😢 بیچاره می‌‌شم.مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت. نمی‌دانست باید چه نشان بدهد. ⚜روح‌الله را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد❌. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی می‌کرد🍝. مهران چند بار کرد. - کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمی‌خوری⁉️ ⚜روح‌الله که با صدای او به خودش آمد، از سر میز بلند شد و گفت: «اصلاً کور شد، می‌رم یه کنم ببینم خبر صحت داره یا نه⭕️.»این را گفت و از سالن غذاخوری رفت بیرون. چند دقیقه‌ بعد مهران رفت سراغش👥، نگران حالش بود. وقتی به اتاقش رفت، دید که روح‌‌الله را پاک می‌کند😭. ⚜از حال‌وروزش پیدا بود که خیلی است. رفت کنارش نشست و گفت: «چی شد؟ پرسیدی❓»روح‌‌الله سرش را به‌نشانۀ تکان داد و با بغض گفت: «آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چه‌کار کنم😭؟» ⚜می‌دونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که و نمُرده. روح‌الله که سعی می‌کرد بغضش را مخفی کند، گفت: «درد من فقط این نیست. آره شهید شده🌷، خوش به حالش. ⚜اما خیلی بلده بود. به کارش وارد بود. می‌خواستم برم پیشش ازش کار یاد بگیرم🛠 . کلی ازش. قرار بود چیزهایی رو که از یاد گرفته بود، بهم یاد بده😞. خیلی قرارها با هم گذاشته بودیم. فکرشم نمی‌کردم 🗯این‌جوری بشه.» ⚜مهران بازهم سعی کرد که بدهد، اما خودش هم می‌دانست خیلی فایده‌‌ای ندارد🚫. روح‌الله خیلی ناراحت بود😔.نمی دونست خودش هم روزی میشه شهید مدافع حرم و دست خیلیا رو میگیره... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh