eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
27.8هزار عکس
6.2هزار ویدیو
204 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
1_14791207.mp3
991.2K
ببیـن اضطرار و تنهاییِ برات مهمه یا نه؟ یعنی؛ بمونی پایِ کار امامت! می تونی؟ 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌸🍃 💢من حجابم را 😍 چه كسي گفته عطر نميزنند؟؟ حتماً چادر را خوب نديده است😉؟حتماً چادر را خوب است؟ 💢چادري ها زيبا ترين👌 عطر هاي جهــان را در پر چادرشان دارند! 💢چادر بوي و بزرگي ميدهد.. يعني تو با يك ملكـه👑رو به رو هستي! 💢چادر بوي اطمينان و امنيت ميدهد😌 يعني در مقابل تو ايستاده است ! 💢چادر بوي مهرباني و ميدهد يعني آرامش فكر و ذهن💭 جوانان كشورم🇮🇷 برايم مهم است ! 💢چادر بوي صداقت و ميدهد! يعني زيبايي هاي من به نام ديگر سند خورده است. 💢چادر بوي ميدهد! يعني نگاه👀 فكرت را كنترل كن 💢 را بو كن، عطر زهـــرا اين ريحانه بهشتي را استشمام كن😌،خوش به حالت كه دار حجب و حياي فاطمه هستي👌! سفير فاطمه... ♨️از اين پس چادرت را با سر كن... و چادر يادگار وارث 🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌙 درخزانِ هجرگـ🌺ـل، ای بلبل طبع حزین خامشی شرط بُوَد غوغا چرا❓ شهریارا بی خود نمی کردی سفر این سفر، راهِ قیامت میروی چرا❓ 🌙 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ ♥️ 7⃣6⃣ 🍂وقتی در را باز کردم. دیدم مادربزرگ و پدربزرگم، زندایی و بچه هایش، همه به خانه ی ما آمده اند. مادر بزرگم فقط گریه می کرد😭 و خودش را می زد، پدربزرگم یک گوشه نشسته بود و دستش را روی سرش گذاشته بود. هم در گوشه ای از سالن قرآن📖 می خواند. زندایی، زینب و بچه هایش را به اتاق برده بود و سعی می کرد مشغولشان کند. 🌿فهمیدم از پدرم خبری آمده. وارد آشپزخانه شدم، یاسین مشغول آب قند درست کردن برای بود. گفتم: _ دایی کجاست؟ از خبری آوردن⁉️ + تا در خونه رو بستی و رفتی زنگ زدن گفتن یه پیکر از اومده که قابل شناسایی نیست. اما احتمالا مال باباست. دایی رفته ببینه چه خبر شده😔 🍂مادرم به آشپزخانه آمد. لیوان آب قند را از دست گرفت. همانطور که به سرعت قند ها را با قاشق هم می زد، گفت: _ مامان جان میبینی حال مادربزرگت بده یکم زودتر درستش کن دیگه. از آشپزخانه خارج شد و کنار مادربزرگم رفت. سعی کرد به زور کمی آب قند🍹 به او بدهد. 🌿در همین لحظه در خانه🏡 را زدند. به سرعت در را باز کردم. با چشم هایی که کاسه ی خون شده بود، وارد شد. همین که مادرم چشم های دایی را دید فهمید که بالاخره . بدون اینکه چیزی بگوید جمع را ترک کرد. به اتاقش رفت🚪 و مشغول نماز خواندن شد. تا چند ساعت هم از اتاقش بیرون نیامد. هربار که خواستم به اتاقش بروم دایی جلوی مرا گرفت و گفت تنهایش بگذارم😔 🍂بعد از رفتن پدربزرگ و مادربزرگم، دایی محمد به اتاق مادرم رفت و من هم پشت سرش. نگران بودم. او که تا آن لحظه همیشه مقاوم و بود و اشک هایش را از همه پنهان می کرد با دیدن برادرش او را در آغوش گرفت💞 و هق هق کنان گریه سر داد😭😭😭 دایی محمد هم دیگر نتوانست خودش را کنترل کند و با گریه گفت: _«همیشه عجول بود، میخواست زود برسه... آخرشم از من جلو زد... دیدی رفیق نیمه راه شد... »😭 🌿باهم اشک میریختند و روضه می خواندند. وقتی از در اتاق بیرون آمد و فهمید چه خبر شده از حال رفت. روز سختی بود. آن شب از نیمه گذشت اما نمیتوانستم ثانیه ای پلکهایم را روی هم بگذارم. رفتم به زینب سر بزنم. وقتی در اتاقش را باز کردم دیدم مادرم بالای سر او خوابش برده😴 پتو آوردم و روی دوشش انداختم. 🍂چشمم به کاغذ📜 کنار دستش افتاد. فهمیدم هنگام نوشتن✍ به خواب رفته. کاغذ را برداشتم و خواندم: ✍« به نام خدای زینب (سلام الله علیها) معشوق آسمانی ام♥️ شنیده ام که بر سر روی ماهت بلا آمده! همان روی ماهی که تمام دلگرمی💖 زندگی ام بود. همان روی ماهی که تمام روزهای غربتم بود. محمد می گفت نیستی، اما اشتباه می کرد. 🌿مگر می شود تو بیایی و عطر نرگس🌸 در کوچه ها نپیچد؟ مگر می شود تو بیایی و قلب به طپش نیفتد؟ مگر می شود تو بیایی و زمین و زمان رنگ عشق نگیرد⁉️ تو از اولش هم نبودی. همان شبی که از برای ازدواجمان اجازه خواستم، همان شبی که بعد از یک سال به خوابم آمد و چادر عروس سرم کرد، همان شب فهمیدم که تو از تبار آسمانی💫 تو پر گشودی🕊 حق داشتی، زمین برایت بود. 🍂اما خودت بیا و بگو. چگونه باور کنم پیمان ات را با من شکستی؟ چگونه تاب بیاورم حکایت سوزان این جدایی💕 را؟ چگونه بی تو را رخت عروسی بپوشانم؟ خدایا، خوب میدانم غفلت از من بود که همیشه عقب افتادم، اما چگونه بر داغ این جدایی ها مرهم بگذارم؟ ، پاره ی وجودم♥️حالا که از آسمان صدایم را می شنوی بگو حال خوب است؟ بپرس دلش برای دخترکش تنگ نشده😭 🌿اصلا بگو تو که یک شب تحمل بی خبری از مرا نداشتی، حالا دلتنگم💔 نیستی؟! میدانی، سرنوشت تو را با و سرنوشت مرا با نوشته اند. تو به من رسیدی، من از تو جا ماندم. تو به بابایم رسیدی، من از بابایم جا ماندم😞 اگرچه با رفتنت خاکستر قلب سوخته ام بر باد رفت، اگرچه روی ماهت ازهم پاشیده شد، اما خدا را شکر که را به غنیمت نبردند. خدا را شکر که دختر تبدارت نیست. خدا را شکر پسرانت در نیستند😭 🍂لا جرم اگر "لا یوم کیومک یا اباعبدالله" نبود، زودتر از این ها از پا در می آمدم😭 ✍ نویسنده: فائزه ریاضی . 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💢آمدند تا از مرزهای و دفاع کنند ✅ من در این منطقه ، مردمی را دیدم که عمر خود را در همین منطقه گذرانده بودند - برادران و خواهران عرب - و با شجاعت، با و خود به اسلام و ایران عزیز، آنچنان ایستادگی‌ای کردند که همه‌ ی محاسبات بعثی و پشتیبانان خارجىِ او، غلط از آب درآمد. 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❣﷽❣ 📚 ✨نگاهی به زیبایی های ظهور✨ 🔻سعادت بشـر ✳️و آن زیباترین حکومت را به سامان برسانیم و همه چیز را به خویش رهنمون شوید روز سعادت بشر است مهم نیست که هفت سال یا ۱۹ سال و یا ۷۰ سال و شاید هم ۳۰۹ سال کنید بلکه مهم این است که این زیبایی‌ها دیگر تمام نمی شود😍 ✳️آن هنگام که مقدر الهی جاری شود و روح از بند مطهرت مفارقت نماید و اتش فرشتگان به دیدار شما در فروکش نماید خداوند بعد از شما امام دیگری را می‌آورد تا این خلقت به زیبایی و کمال ادامه یابد آری امام حسین(علیه السلام) می آید آن هم به همراه قمر منیر بنی هاشم💖 و یاران دیگر ✳️جد بزرگوار شما برنامه مطهر✨ شما را غسل داده کفن نموده در جای خود دفن می کند در حالی که حاکم جهان است به بهترین وجه به اداره جهان می‌پردازد به همراه وزیری که نگاهت حیا و و صلابت همه از او ناشی شده است عباس بن علی(علیه السلام) همان قمر بنی هاشم با وزارت این دوران را به عهده دارد و مثل همیشه کمک کار امام عزیز♥️ است ❇️و دنیا همچنان زیبا ماند تا ...😍 📝نویسنده: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh