eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
32.1هزار عکس
9.9هزار ویدیو
222 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿 ویلیام باحالت دلسوزانه‌ای و لبریز از محبت خالصانه یک پدر نسبت به فرزندش دستش را روی صورت پسرش گذاشت و به او نگاه کرد، ادموند هم دستش را روی دست مهربان پدر گذاشت و گفت: پدر عزیزم، من می‌دونم که شما و مادر بخصوص با وجود اون بیماری مزمن خیلی رنج کشیدید تا من بزرگ شدم و به سرانجام رسیدم و می‌دونم که الآن هم خیلی نگران آینده من هستید اما به من اعتماد کنید. خواهش می‌کنم، من حتی اگر قراره زندگی کوتاهی داشته باشم ترجیح میدم در پی حق و حقیقت باشم تا اینکه سال‌ها زندگی کنم اما مانند یک مجسمه بی‌خاصیت عمرم رو در راه لذت‌های مادی به پایان برسونم و بعد از مردنم هیچ اسمی ازم باقی نمونه، مگر به‌واسطه نام نیک پدربزرگ و اجدادم! پس خودم چی؟! - ادموند خواهش می‌کنم بیشتر از این با این حرفهات قلبم رو آزرده نکن. - چشم پدر جان ولی خواهش می‌کنم شما هم به انتخاب من احترام بذارید و اعتماد کنید. صحبت‌های پدر و پسرش تا نیمه‌های شب طول کشید و بعد از آن هر دو به رختخواب رفتند، بخصوص ادموند که فردا باید سر وقت در محل کارش حاضر می‌شد. ویلیام و ماری به لندن آمدند تا آزمایش‌های دوره‌ای و معاینات پزشکی منظم ماری را انجام دهند و همچنین اوضاع ‌و احوال ادموند را بعدازآن اتفاقات پیش‌آمده پیگیری کنند؛ اما اکنون دل‌شوره‌های پدر بیشتر شده و می‌دانست که ادموند به‌زودی دست به کار خطرناکی خواهد کشید بعد از اینکه ملیکا دور شد و ادموند با نگاهش او را بدرقه کرد، دوباره روی سکو نشست. حوصله رفتن به خانه را نداشت. انگار انتظار طولانی قلبش را به درد آورده و محبتش را سرد کرده بود. پدر و مادرش روز جمعه به وینچ فیلد برگشته و پدر باز هم از سر نگرانی به ادموند توصیه کرده بود که مراقب رفتارش باشد و به عواقب کارهایش بیشتر فکر کند. پدر فیلیپ به ادموند نزدیک شد و چند لحظه کنارش ایستاد اما او متوجه حضورش نشد؛ بنابراین پدر دستش را روی سر ادموند گذاشت و با مهربانی موهای او را نوازش کرد تا شاید عصبانیت و غمی که در دل داشت با این محبت کوچک کمی برطرف شود. پدر فیلیپ ادموند را مانند پسر خودش دوست داشت چون او در کل انسانی بود که کسی نمی‌توانست نسبت به او بی‌توجه باشد اما از آنجایی‌ که همیشه مهربان و صبور در مقابل دیگران حاضر می‌شد، دیدن خشم و عصبانیت او کاملاً غیرمنتظره به نظر می‌رسید. پدر کنارش نشست و به او گفت: پسرم، حالت بهتره؟ تونستی به خودت مسلط بشی؟ اون دختر بیچاره مقصر نبود! شاید این رفتار نشأت گرفته از اتفاقات و حوادثی باشه که تو این مدت برات افتاده! - نه پدر این‌طور نیست! من دقیقاً از دست خود ملیکا عصبانی هستم. این درست نیست که نسبت به احساسات دیگران این‌طور بی‌توجه باشی و با اونا مثل زیردستت برخورد کنی. حقش بود حداقل یه ایمیل می‌زد و منو از حال خودش باخبر می‌کرد یعنی این واقعاً انتظار زیادیه که من ازش داشتم؟! 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh