eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 🌱قدم زنان و در حال گفتگو از کلیسا بیرون می آمدند که در همین زمان خودرویی از کنار آنها عبور می‌کرد. ناخودآگاه نظر ادموند را به خود جلب کرد و به نظرش آشنا ‌آمد. همین که نگاهش با نگاه دختری که در کنار راننده نشسته بود تلاقی کرد، رنگ از رویش پرید، مانند مرده‌ای بی‌حرکت ایستاده بود. این اتفاق از نگاه تیز بین پدر فیلیپ پنهان نماند. با وجود اینکه آن خودرو در حال عبور بود، ادموند همچنان حیران و آشفته ایستاده بود و دور شدن آن را نظاره می‌کرد، توان تصمیم‌گیری نداشت. پدر فیلیپ صدایش زد: اِد، پسرم، حالت خوبه؟ و او بعد از لحظه‌ای جواب داد: بله خوبم، خیلی متأسفم که رشته کلامتون رو پاره کردم. - نیازی به تأسف نیست! بعضی چیزها کار دل است نه عقل و از عهده ما خارجه که درصدد مقابله با آن باشیم. - نه پدر، اینطور نیست، فکر کنم سوءتفاهم شده! پدر با لبخند سری تکان داد و گفت: سوء تفاهم در چی؟! در حال وروز الان تو که به وضوح رنگت پریده؟ ادموند هرچه تلاش کرد نتوانست او را متقاعد کند اما زمان خداحافظی پدر فیلیپ نیم نگاهی به او انداخت و گفت: آن‌ها را می‌شناسی؟ - نه نمی‌شناسم؛ و آنچنان این جمله را با صداقت بیان کرد که پدر در آن تردیدی نکرد. - شاید این همان راه جدید باشد پسرم. موفق باشی و خدا نگهدار. - خدا نگهدار پدر........ ملیکا دختری با بیست‌وهفت سال سن بود که بسیار با طراوت تر و شاداب‌تر از دختران همسن خود به نظر می‌رسید، رنگ پوست نه‌چندان روشن و چشمان تیره‌اش نشان از نژاد ایرانی‌اش داشت که بر جذابیت و ملاحت زنانه‌اش افزوده بود و هر زمانی که ادموند صورت او را در نظرش مجسم می‌کرد بیشتر مطمئن می‌شد این دختر همان کسی است که در خواب‌هایش ‌دیده است. در دل افسوس می‌خورد؛ ای‌کاش به‌جای آن چند ماهی از عمرش را که با دختر سبک‌سری مثل الیزابت هدر داده بود، برای پیدا کردن همسری با حداقل شباهت‌ها به ملیکا بیشتر وقت گذاشته بود. این‌قدر غرق در افکارش بود که اصلاً متوجه نشد جلوی درب منزل ایستاده است! روز چهارشنبه 24 ژانویه ادموند در محل کارش حاضر بود. چند روزی می‌شد که برای رسیدن به هدفش و همکاری با ملیکا برنامه‌ریزی‌های لازم را انجام داده بود، مدارک را کم‌کم از دسترس خارج و قبل از آن در چند جای مختلف از آن‌ها رونوشت تهیه‌کرده و در مکان‌های مطمئنی ذخیره کرده بود. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر می‌کرد. گرچه سعی می‌کرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچک‌ترین مسئله‌ای ذهنش به سمت او می‌رفت و در قلبش شعف و شادمانی وصف‌نشدنی احساس می‌کرد. از ملیکا باز هم خبری نبود و تماسی با هم نداشتند و همین موضوع التهاب درونی او را بیشتر می‌کرد. گرچه سعی می‌کرد آرام باشد و روی کار متمرکز شود اما با کوچک‌ترین مسئله‌ای ذهنش به سمت او می‌رفت و در قلبش شعف و شادمانی وصف‌نشدنی احساس می‌کرد. ساعت از 10 گذشته بود و ادموند تقریباً همه‌کارهای روزانه‌اش را انجام داده و خودش را با کتابی سرگرم کرده بود اما فکرش جای دیگری سیر و سیاحت می کرد. آرتور دستی بر شانه ادموند گذاشت و فنجان قهوه را جلوی صورتش گرفت و با لبخند به او نگاه کرد. - چرا منو این‌طوری نگاه می‌کنی؟ منظورت از این لبخند مرموز چیه آرتور؟ - اینکه خودت نمی‌دونی عاشقی ولی خب تفاوتی در اصل قضیه نداره! - چی؟! حالت خوبه؟ باز برای اینکه حوصله‌ات سر نره دنبال دست انداختن احساسات من هستی؟ - آره حالم خوبه، این بار باهات شوخی نمی کنم، بلکه به حرفم مطمئنم جناب پارکر کوچک. - خب؟! - خب نداره، همین‌که بهت گفتم، تو عاشق شدی بچه جان! خودت نمی‌فهمی یا شایدم غرورت اجازه نمیده باور کنی ولی هستی. - بیا با هم معادله چند مجهولی رو حل کنیم! اول باید چیزی یا کسی برای عاشق شدن وجود داشته باشه، بعد من اعتراف ‌کنم که عاشق شدم یا نه. 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. ‌‎‌‌‌‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh