eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
205 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @Ma_chem
مشاهده در ایتا
دانلود
5⃣4⃣ 🌷 ♻️خاطره ای از سه شهید🌹🕊🌹 1⃣ ⏪در لشــگـــر 27 محمـــد رســـول اللــه ' ص ' بـــود کـــه عـــادت داشـــت شهـــدا❤️ را ببـــوســد !😘 خــودش شهیــد شــد ❤️بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ آن همــه محبـت ، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه😘 کننـــد . را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی بـــی ســـر او دل همـــه شان را آتـــش زد . 2⃣ ⏪ خیلی وقت ها که گیر میکنم ، نمی دانم چه کار کنم . روم جلوی عکسش می نشینم و باهاش حرف میزنم انگار زنده باشد 💗، بعد جوابم را میگیرم . به خوابم می آید و یا به خواب کس دیگر ، وقت ها هم راه حلی به سرم می زند که قبلا اصلا به فکرم نمی رسید ، به نظرم می آید انگار مهدی❤️ جوابم را داده .. 3⃣ ⏪ کار همیشگی ش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم زهرا "سلام الله علیها " می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.❤️ گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟ " سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد. گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ". سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت ❤️رو به دل داره ✨الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهمْ✨ 🌹🍃🌹🍃 کانال شهید نظرزاده↙️ @shahidNazarzadeh
🌷 ⃣8⃣ 💠روبوسی😘 🔸 شب عملیات، و آن، طبیعتاً باید با سایر جدایی‌ ها تفاوت می‌داشت. 🔹کسی چه می‌دانست، شاید آن لحظه، همه‌ی دنیا و عمر باقی مانده‌ی خودش یا دوست عزیزش بود و از آن پس واقعاً دیدارها به می‌افتاد.🤔 🔸چیزی بیش از بوسیدن😘، و حس کردن بود. به هم پناه می‌بردند. 🔹بعضی‌ها برای این‌که این‌ جَو را به ‌هم بزنند و ستون را حرکت بدهند، می‌گفتند: 🔸«📣پیشانی، برادران فقط را ببوسید، بقیه است،😅 را بیش از این منتظر نگذارید»😄 😁 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣9⃣3⃣ 🌷 💠تا می‌خواهیم برای مجید گریه کنیم، خنده‌مان می‌گیرد.😊 🔰داداش مجید شیرینی خانه🏡 است. شیرینی محله، حتی آوردن همه را می‌خنداند😅. اشک‌هایشان را خشک می‌کند تا دوباره👌دورهم شیرین‌ کاری‌های مجید را مرور کنند. 🔰عطیه درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید: «نبودن مجید خیلی سخت 😔است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و بغض می‌کنیم 🔰 و گریه می‌کنیم😭 یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش👻 می‌افتیم و دوباره یکدل سیر می‌خندیم😄. مجید کارهای هم خنده‌دار بود. 🔰از مجید فیلمی 📼داریم که هم‌زمان که با موبایلش📱 بازی می‌کند برای که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از را می‌خواند. 🔰 همه یکدل سیر می‌خندند😆 و مجید برای همه روضه می‌خواند و می‌کند؛ ⚡️اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. 🔰 مجید شب‌ها🌙 دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم 😴محکم با پشت دست روی من می‌زد💥 و بیدار می‌کرد. 🔰 این شوخی‌ها را با خودش هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس🚓 آمده. لپ را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌کشید😯 و غائله را ختم می‌کرد. 🔰یک‌بار وقتی دید شده شیشه قلیانش را آورد و توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید😄. 🔰همین قصه را تمام کرد و تمام شد⛔️. هرروز که از کنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌کرد👌 حالا که نیست. همه به ما می‌گویند هنوز به کوچه است که بیاید و یک تیکه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان😪 در برود.... راوی: 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
2⃣7⃣9⃣ 🌷 🔻شهیدی که (عج) برایش سربند بست! 👇👇 🔰چند ساعتي مانده به عمليات «والفجر4»، هوا به شدت سرد، ابرهاي سياه، نم نم بارون، هواي دل بچه ها را و کرده و هر کسي در فکر کاري بود. 🔰يکي اسلحه اش را روغن کاري مي کرد، يکي نماز مي خوند. ذکر بود و زمزمه و يک جور ميقات. همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر بطلبند. هر کسي به توانش و به قدر . 🔰از هر کسی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست می‌دهند بحث می کردم که توجه ام را جلب کرد 🔰 بود بچه گنبد کاووس، از لشکر 25 کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) مي‌گشت، اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه براي ما هستند. 🔰ميرحسين گفت: درست مي گويي، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش. ما سادات، مادرمان الزهرا(س) هستيم. 🔰من ديشب عجيبي ديدم، آقا (عج) باشال سبز رنگي به گردن، سربند يا زهرا(س) را بسته به پيشاني ام و بهم گفت: من را به برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. 🔰من حالي غريب پيدا کردم و اشک نم نم مي چکید. بعد از هم جدا شدیم طولي نکشید که وقت رفتن رسید. 🔰توي کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم مي بارید. سيد ميرحسين، يا فاطمه زهرا(س) به بسته بود و جلوي ستون به سمت منطقه موعود عملياتي پيش مي رفتیم. ساعاتي بعد، رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم. 🔰جنگ سنگين میشود...😔 سید میرحسین شبستانی «متولد 1348» بعدها در عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی جنوب جزیره ام الرصاص، بر اثر خمپاره به ، به فیض می رسد. 🌷 شادی روحش 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
5⃣4⃣3⃣1⃣🌷 💠شهیدی که از مزارش مادرش را صدا میکند..علاقه زیادی به امام (ره) داشت، حتی هم موفق شد به دیدار امام (ره) برود، بعد از آن دیدار بسیار متحول شده بود و بدجوری 💓امام (ره) و روحانیت شده بود تا جایی که 🖼 های امام (ره) را به صورت کلیشه درست می کرد 💠و با اسپری در و دیوار شهر و همچنین دیوار کارخانه را پر از عکس امام (ره) کرده بود●عاشق 💘و شیفته روحانیت بود، زمانی که دستغیب به شهادت رسید خیلی گریه 😭می کرد و می گفت: - ای کاش من بجای او تکه تکه می شدم و فدایش می گشتم. ●روزی سید مهدی از جبهه آمد و گفت: - 💠 مادرجان! بازهم به دادم رسید. در حال انجام عملیات بودیم؛ در محوری که ما بودیم تمامی نیروها شدند و من در آنجا تنها ماندم، راه را گم کرده بودم و نمی دانستم به کدام سمت باید بروم. آنقدر جدم حسین(ع) و اربابم را صدا زدم که به طور تصادفی و غیر ممکن نیروهای خودی مرا پیدا کردند. 💠●هر سال روز مادر که می شود خواب می بینم روی سرم گلاب می پاشد، هدیه ای به من می دهد و ام را می بوسد. ●هر هفته شنبه ها بر سر مزارش می روم و هنگامی که قبرش را می شویم، ناگهان از دِل سید مهدی مرا صدا می زند و چند بار می گوید: - مامان! 🌷 🌷 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
در لشــگـــر 27 محمـــد رســـول اللــه ' ص ' بـــرادری👤 بـــود کـــه عـــادت داشـــت را ببـــوســد . وقـتــی خــودش شــد بچـــه هــا تصمیــم گرفتنـــد بـــه تلافــیِ آن همــه محبـت😍 ، پیشـــانی او را غـــرقِ بــوســه کننـــد .👌 پارچـــه را کـــه کنـــار زدنـــد ، جنـــازه ی او دل همـــه شان را زد . چون از لب هایش به بالا نبود دیگر ای نبود 😢 🌻شهیـــد ' حـــاج محمد ابراهیـــم همــت 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh